
در بهت چشم انداز
فکر کردم روز ششم است وُ
من حَوایم!
.
یگانه بودم
جهان گرم و خالی،
بی تاریخ!
به هنگام تندر
سر بر هر چه می یافتم، می کوبیدم
صدای دهل
گاه به جشن وُ گاه به رزم،
همیشه اما خالی، در کوچه می پیچید
اگر نبود، مشت بر در وُ دیوار میکوبیدم.
.
در باغچه،
همه فصل سرخ و آبدار
شاتوت پیر
ساتنی را گاه لکه می انداخت
گاه خروسی
غبغبی پر باد، کاکلش را نیزه ای می کرد
گاه دم علم کرده،
گربه ای نرم وُ آهسته،
در انجنای خود می پیچید
گاه در خلوتِ ساحلی دور
بارش شوری غروب را می شست
اما آفتاب جنوب، هر دمش نیمروز
پای می فشرد و می تابید.
.
در غلاف دلدادگی
آشوب به جرقه می نشست وُ
دشت را یکسره سرخ می کرد
سربازی بی سپر
در میدان دیگران می جنگید.
آنگاه
لگام در دست
باد، سواره
دریا را یکسره می روبید وُ
با من هر چه می یافت واژگون می کرد.
.
به هر جا که می رفتم
روباهی سرخ در چشم انداز می آمیخت!
.
.
اکنون، اکنون
روایتهای بی انتها ی کلاغ پرگویی،
پر از حکمت!
گونه ها فرورفته، یادگاری از غبار و آفتاب و باد
غصه به گریه نمی انجامد وُ
در میدان خزه بسته
سربازی پیر رجز می خواند
در جنگل
شیری بر یال بر باد رفته می گرید
شغالی زرد
دم به دم زوزه ای را،
از گمان ضربه ی گرزِِ صاحبِ خانه
در گوش می ریزد
وَ در ازدحام مرغدان خالی
خروسی بی تاج وُ آواز
با گلویی گرفته،
می خواهد، اما چیزی نمی گوید.
.
من قاری سمج را باز از در می رانم!
.
وَ شب که اسکلتهای خاطره
به بدنهای خاکی خود باز می گردند
مادیان اهلی
در حصار بی آب و علف،
بر خاکِ افسوس سم می کوبد
پی چیزی می گردد؟
اما خانه همچنان آشوب است، آشوب!
وَ روباهی سرخ گاه و بیگاه هنوز به سویم میآید.
وَ آن پیر که بر کول
مهمیز بر تهیگاه من می کوبد
هنوز فرمان بر ویرانه می راند
می دانم آن دم که بر کول دیگری جهد
نیز من
بر قایق بی پارو و لنگر پای می نهم
دریا بی فانوس و نشان است وُ
بلمران بی چشم و گوش
آنگاه رهایی!
.
.
آتلانتا ژوئن ۲۰۲۵
divanpress.com
مرضیه شاه بزاز
یک پاسخ
خاطر می تواند حزین باشد و
شعر تٓر هم به سرایش آید
که آمده است!