شنبه ۳۱ خرداد ۱۴۰۴

شنبه ۳۱ خرداد ۱۴۰۴

تغذیه گرسنگان – رولان توپور – ترجمه: علی‌اصغر راشدان

تو به این فکر وابسته‌ای که من دروغگویم. من هیچ‌وقت احساس گرسنگی نکرده‌ام. نمی‌دانم معنی گرسنگی چیست. تا آنجا که به خاطر می‌آورم، هیچ‌وقت نفهمیده‌ام گرسنگی چه شکلی بوده. البته، می‌خورم، اما بدون اشتها. اصلاً و ابداً هیچ‌چیزی احساس نمی‌کنم، حتی طعم بد غذا را هم احساس نمی‌کنم. فقط می‌خورم.

«چطور ترتیب خوردنت را می‌دهی؟» افراد اغلب می‌پرسند.
باید اعتراف کنم که نمی‌دانم. اتفاقی که معمولاً پیش می‌آید، این است که کنار میزی نشسته‌ام و یک بشقاب پر غذا جلوی من است. از آنجا که حافظه‌ام ضعیف است، خیلی زود همه‌چیز را دربارهٔ غذا فراموش می‌کنم. دوباره که دربارهٔ غذا فکر می‌کنم، بشقاب خالی است. این اتفاقی است که اغلب می‌افتد.

آیا این جریان به این معناست که تحت تأثیر هیپنوتیزم غذا می‌خورم؟ در نوعی حالت گسستگی؟ مطمئناً این‌طور نیست. گفتم این جریانی است که معمولاً اتفاق می‌افتد، اما نه همیشه. هر از گاه، بشقاب غذای جلوی‌ام را به خاطر می‌آورم. این قضیه، مثل همیشه، از خالی کردن بشقاب بازَم نمی‌دارد.

طبیعتاً سعی کرده‌ام روزه‌داری کنم، اما عملی نشده. شام کمتر خورده‌ام.
درست به‌موقع تسلیم شده‌ام. کمی دیرتر، که از گرسنگی می‌مرده‌ام، بدون این‌که متوجه‌اش باشم. این تجربه آن‌قدر مرا ترسانده که حالا یک‌ریز می‌خورم. به این شیوه نمی‌ترسم. بلندقد و نیرومندم و باید ماشینِ در حال رفتن به‌سوی مردم دیگر را حفظ کنم. گرسنگی اخطاری را پخش می‌کند؛ از وقتی از آن محرومم، باید مواظبتم را دو برابر کنم. همان‌طور که اخیراً گفتم، کم‌حافظه هستم؛ فراموش کردن کشنده می‌شود. ترجیح می‌دهم دائم در حال خوردن باشم. این قضیه امنیت بیشتری دارد. همچنین متوجه می‌شوم وقتی نمی‌خورم، عصبانی و کج‌خلق می‌شوم، نمی‌دانم چه کنم. در عوض، خیلی می‌نوشم و سیگار می‌کشم که این قضیه خیلی بد است.

توی خیابان، اغلب با مردم لاغراندامی که لباس‌های ژنده پوشیده‌اند، مواجه می‌شوم. با چشم‌های تبدار و براق، خیره نگاهم می‌کنند و با لکنت زبان می‌گویند: «ما گرسنه‌ایم!»
با نفرت نگاهشان می‌کنم. اگر پیش آید، آن‌ها روزانه تنها یک پوسته نان خشک می‌خورند، اما از خوردنش لذت می‌برند. با لحن زننده‌ای می‌گویم:
«گرسنه‌اید؟ خوشبختید!»

هق‌هق، گلوگیرشان می‌شود و رعشه در خود می‌گیردشان. به‌مرور حرکت می‌کنند و با گام‌های آهسته و مردد، دور می‌شوند.

داخل اولین رستورانی که می‌بینم، می‌شوم.
یعنی معجزه به وقوع می‌پیوندد؟
اولین لقمه را که می‌بلعم، طپش قلبم تند می‌شود. ناامیدی وحشتناکی بر وجودم چیره می‌شود. هیچ، در کل هیچ. اصلاً اشتهایی در بین نیست. با خوردن دیوانه‌وار انتقامم را می‌گیرم، شبیه کسی که اندوهش را در نوشیدن غرق می‌کند.

سنگین از غذا و نفرت و تلخ‌کام، رستوران را ترک می‌کنم.
شروع می‌کنم به متنفر شدن از افراد دیگر، افرادی که گرسنه‌اند. از آن‌ها متنفرم. روی این اصل که گرسنه‌اند، امیدوارم از گرسنگی بمیرند. از آن‌ها متنفرم! اصلاً نباید برایشان متأسف باشم!
از همهٔ این‌ها گذشته، در حال غذا خوردن، فکر کردن به افرادی که گرسنه‌اند، تنها لذتی است که برایم مانده است…

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
مترجم‌های انگلیسی: مارگارت کراسلند و دیوید لوی.

برچسب ها

اين نوشته را در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذاريد

توجه: کامنت هایی که بيشتر از 900 کاراکتر باشند، منتشر نمی‌شوند.
هر کاربر مجاز است در زير هر پست فقط دو ديدگاه ارسال کند.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *