شنبه ۳۱ خرداد ۱۴۰۴

شنبه ۳۱ خرداد ۱۴۰۴

مقابله با انحطاط اجتماعی از رهگذر بازسازی جامعه – حمید فرازنده

از مشروطه، ملی‌شدن نفت، انقلاب ۵۷، پروژه اصلاحات، جنبش سبز، خیزش‌های آبان و دی، تا جنبش ژینا- بارقه‌ای از یک خواستِ مداوم بوده‌اند: خواستِ سوبژکتیویته‌ای نو، جامعه‌ای که خود را از نو تعریف کند، و نظمی سیاسی که از دل تجربه‌ی تاریخی و زیسته‌ی مردم این سرزمین برخیزد، نه بر آن تحمیل شود. پس آنچه نیاز داریم، نه صرفاً مرور شکست‌هاست و نه فقط ستایش شجاعت‌های بی‌فرجام؛ بلکه ساختن یک روایت پیوسته است …

(۱)

کنستانتین کاوافیس، شاعر بزرگ یونان، شعری معروف دارد به نام «چشم‌به‌راه بربرها» که از جهاتی آیینه‌ی حال و روز وضعیت فعلی جامعه‌ی ماست. در آن شعر، یک جامعه‌ی غرق در فساد و روبه زوال، منتظر است تا «بربرها» بیایند و شاید نظمی نوین، هرچند خشن، برای‌شان به ارمغان بیاورند. اما وقتی بربرها نمی‌آیند، ناگهان معلوم می‌شود که بربرها تنها امید یا دستاویز بقای نظم موجود بوده‌اند:

«حالا چه بر سر ما خواهد آمد، بی بربرها؟

 آنان هم نوعی راه‌حل بودند.»

در بستر جامعه‌ی امروز ایران، لااقل در بخشی از آن، این تصویر  چه‌بسا تمثیلی است از نوعی ذهنیت وابسته به عامل خارجی، دخالت بیرونی یا منجی فرضی. جامعه‌ای که از اصلاح درونی مأیوس شده و بار تغییر را بر دوش «بربر» نهاده؛ خواه تحریم، خواه دخالت نظامی، خواه رسانه‌های خارجی، یا دست‌باختگان قدیم. اما با نیامدن آن‌ها، در نوعی خلاء معنایی دچار تنگی نفس شده است. جامعه درمی‌یابد که نه تنها منجی‌ای در کار نیست، بلکه خود نیز دیگر سوژه‌ی کنش‌گر نیست. نوعی افسردگی جمعی، پوچی، و بی‌سویگی پدید آمده—که دقیقا در پایان شعر کاوافیس منعکس است… شعر را با هم بخوانیم:

چشم‌به‌راه بربرها

چه چیزی انتظار می‌کشیم، گرد آمده در میدان؟

 -امروز بربرها خواهند آمد.

این چه کاهلی و رخوت است در مجلس؟  

 چرا سناتورها نشسته‌اند و قانون وضع نمی‌کنند؟

 -زیرا امروز بربرها خواهند آمد.

 سناتورها چه قانونی وضع کنند؟

 بربرها که سررسند، خود قوانین را خواهند نوشت.

چرا امپراتور صبح به‌این‌زودی برخاسته و

 در دروازه‌ی شهر نشسته بر تخت باشکوه، با تاج بر سر؟

 -زیرا امروز بربرها خواهند آمد

 و امپراتور چشم‌به‌راه است

 تا فرمانده‌ی ایشان را خوشامد گوید.

 حتی طوماری آماده کرده

 که در آن عناوین بسیار و القاب زرین برایش نگاشته است.

چرا کنسول‌ها و خطیبان با ردای ارغوانی،

 با النگوهای یاقوتی و انگشترهای درخشنده‌ی زمردین این‌چنین به راه افتاده‌اند؟

 چرا عصاهای مرصع زرین با مهره‌های فیروزه در دست دارند؟

 -زیرا امروز بربرها خواهند آمد،

 و این چیزها بربرها را به‌هیجان می‌آورد.

چرا خطیبانِ ما خاموش مانده‌اند؟

 چرا زبان به خطابه نمی‌گشایند،

 با شیوه‌ی همیشه‌شان؟

 -زیرا امروز بربرها خواهند آمد

 و خطابه‌ها دیگر به کار نخواهد آمد.

چرا ناگهان این‌همه  اضطراب و آشفتگی در میان است؟

 چه شده که چهره‌ها درهم و پریشان شده‌اند؟

 چرا کوچه‌ها و میدان‌ها ناگهان خالی شده‌اند؟

 و مردم همه به خانه‌های‌شان بازگشته‌اند؟

 -زیرا شب فرارسیده، و بربرها نیامده‌اند.

 برخی از مرزها بازگشته‌اند،

 و گفته‌اند که دیگر هیچ بربری در راه نیست.

حالا چه بر سر ما خواهد آمد، بی بربرها؟

 آنان هم  نوعی راه‌حل بودند…

در این شعر، بربرها نقش ایده‌ی یک دیگریِ رهایی‌بخش را ایفا می‌کنند. دیگری‌ای که جامعه از سر نیاز به تغییر، به او امید بسته است. از درون، نهادها پوسیده‌اند؛ سناتورها، خطیبان، امپراتور، همه جز نقشی بر دیوار نیستند. بربرها، به‌رغم تصویر تهدیدآمیزشان، حامل امکانی دیگر اند—حتی اگر آن امکان از جنس خشونت و فروپاشی باشد. 

در ایران  امروز، به‌ویژه پس از تجربه‌ی‌های تلخ سیاسی و سرخوردگی‌های پیاپی، نوعی آرزوی دگرگونی از بیرون پا گرفته است:

اما وقتی «بربرها» نمی‌آیند، جامعه با تهی بودن این امیدها و نقش انفعالی خود مواجه می‌شود. نه فقط نظام در بن‌بست است، بلکه اپوزیسیون نیز گرفتار نوعی انتظار است—در آستانه، بی‌برنامه و بی‌قانون، چشم‌به‌راه.

و دست‌آخر، آن جمله‌ی پایانی کاوافیس، تلخ و بُرّاست:

 «آنان هم نوعی راه‌حل بودند.»

 حالا که آن دیگری هم نیامده، ما با فقدان کامل معنا و امکان، تنها مانده‌ایم. 

چرا جامعه‌ای در وضعیتی قرار می‌گیرد که چشم‌به‌راه بربرها می‌ماند؟ چرا مردم یک سرزمین، که روزی در پی آرمان، انقلاب، اصلاح یا خودسازی بوده‌اند، سرانجام به انتظار نیرویی بیرونی، خام، عبوس و بی‌قبول مسئولیت می‌نشینند؟ پاسخ، ریشه در انحطاط اجتماعی دارد—نه صرفا انحطاط سیاسی یا اقتصادی، بلکه نوعی زوال در تصور جمعی از خود و آینده.

 (۲)

وضعیت کنونی، برخلاف تصور غالب، در نتیجه‌ی آنچه معمولا دوست داریم با ساده‌سازی، اشتباه یا «خیانت» پنجاه‌وهفتی‌ها نام‌گذاری کنیم تا خود را منزه از سیر تاریخ جلوه دهیم، به‌وجود نیامده است. آنچه در خاستگاه وضعیت امروز ما نهفته است اما خود را به ندیدن‌اش می‌زنیم، این است که هیچ‌کس شجاعت، اعتماد به‌نفس یا باور لازم برای انجام یک آزمایش یا تداوم یک نگرش مصممانه را نداشته است. اگر شاهد کاهش تنش بین بخش سکولار/لیبرال و ملی-مذهبی -با محوریتِ چپ‌ستیزیِ مشترک- هستیم، ساده‌اندیشی است اگر آن را به نوعی تساهل متقابل تفسیر کنیم؛ یا اگر از یک سو شاهد افزایش فقر و بیکاری در جامعه هستیم، اما در برابر، واکنشی درخور از سوی جامعه به چشم نمی‌آید، این نه نشانه‌ی بلوغ روحیِ اعضای جامعه است، و نه برعکس، نشانه‌ی یکسان بودن دوغ و دوشاب برای‌شان.

فقدان امید، ایمان، و اعتماد به‌نفس، اما تردید در صحت محتوای ارزش‌هایی که ظاهرا از آنها دفاع می‌کنیم، در هر کس و هر قشری به اشکال مختلف وجود دارد…

این عامل خود را به صورت ناتوانی بخش‌های مخالف رژیم -در داخل و خارج-  در تمرکز و توجه کافی  روی یک پروژه‌ی مشخص  در جهت اصلِ بازتأسیسِ جامعه  نشان می‌دهد. هر ابتکار عملی با همان شتاب اولیه‌ی خود به دیواری برخورد می‌کند؛  سپس دوباره با همان شتاب به نقطه‌ی شروع خود بازمی‌گردد، درست مانند سنگی که به هوا پرتاب می‌شود. اگرچه وقتی همه‌ی راه‌کارها را یک به یک در نظر می‌گیریم، می‌توانیم در بین‌شان دورادور کسانی را شناسایی کنیم که نمی‌خواهند وضعیت تغییر کند و بنابراین با آن مخالفت می‌کنند؛ اما وقتی دقیق‌تر نگاه می‌کنیم، می‌بینیم که همان‌ها نیز به نوعی از وضعیت شکایت دارند، و می‌خواهند وضعیت به نوعی تغییر کند و اگر به نظر می‌رسد با یک راه‌کار خاص مخالفت می‌کنند، این کار را نه به این دلیل انجام می‌دهند که از وضعیت دفاع می‌کنند، بلکه مخالفت‌شان به این دلیل است که خود آن راه‌کار را  فاقد اعتماد به نفس و انرژی می‌بینند و از همین روی، تردید می‌کنند که مبادا  «وضعیت را بدتر کند». با این حال، دلیل این همه شکست‌ و گسست، صرفا مقاومتِ پیش‌آمده نیست، بلکه این واقعیت است که راه‌کارها را نوعی ضعف یا هراس درونی در مواجهه با آینده متوقف می‌کنند.

به همین دلیل است که عرصه‌ی سیاسی کشور، به ویژه در پانزده سال گذشته(از ۱۳۸۸ به‌این‌سو)، مانند گورستانی از خیل راه‌کارهای نیمه‌تمام است که در یک لحظه شروع و پایان یافته‌اند. هوش زیادی نمی‌طلبد گفتن این‌ که: نه اصلاحات توانست خود را نوسازی کند، نه جنبش سبز به ساختار سازمان‌یافته‌ای تبدیل شد، نه خیزش‌های خیابانی پس از آن، قدرت تکوین یک نیروی بدیل را یافتند؛ یا این‌که حتی سکولاریسم اجتماعی نتوانست به گفتمانی منسجم بدل شود، چون سکولاریسم را تنها در پوشش آزاد برای زنان جست‌وجو می‌کرد؛ و بعد با زیرکیِ خاص ما ایرانیان نتیجه گرفت که ‌پروژه‌ی ایران‌شهری‌ها آمادگی بیشتری برای جایگزینی یافته است. 

آیا واقعیت همین است؟ آیا آنان سازمان‌یافته‌تر هستند؟– آمادگی آنان بیشتر است، نه از آن‌رو که گفتمان‌شان منطقی‌تر، مقبول‌تر  یا انسانی‌تر است، بلکه چون ساختار اساطیری و نارسیستیِ تخیلِ سیاسی ما را بهتر بازتاب می‌دهد. ایران‌شهری‌گری، با ترکیب مرجعیت سنّت، بازگشت به اسطوره‌های شاهنشاهی، و نوعی تقدیرگرایی نهادینه، شکلی از «قدرت بدون وعده» را پیشنهاد می‌کند: نوعی پادزهر برای رنج روانی جامعه‌ای که دیگر نه به اصلاح ایمان دارد، نه به انقلاب. این پروژه، برخلاف نسخه‌های دموکراتیک یا عدالت‌محور، بیشتر با احساس شکست جمعی هم‌خوانی دارد—زیرا می‌گوید: «ما از ابتدا اشتباه کردیم که از آن نظم پیشین گسستیم.» آن‌چه به این روایت قدرت می‌دهد، نه فقط مضمون اساطیری یا نژادی آن، بلکه خلاء رقبا، و فروبستگی جامعه است. در میدان بی‌بدیل و افسرده‌ی سیاست ایران، ایران‌شهری‌گری تنها گفتمانی است که هنوز ساختاری نیم‌بند دارد: برساخته از نظام واژگان معلوم، قهرمانان افسانه‌ای، دشمنان من‌درآوردی، تاریخی تحریف‌شده، و آینده‌ای با حداقلی از قطعیت. اما آیا برخورداری از یک ساختار نیم‌بند  می‌تواند دلیل حقانیت گفتمان کسی یا گروهی باشد؟- جمهوری اسلامی جلوی چشم‌مان نیست؟

از مشروطه تا قیام ژینا، تاریخ معاصر ایران آکنده از جنبش‌هایی بوده که هر یک به‌نوعی خواسته‌اند بر شکاف‌های عمیق میان دولت و جامعه، سنت و تجدد، طبقه و ملت، هویت و امر جهان‌شمول، پلی بزنند. اما هر بار، این پل‌ها نیمه‌کاره مانده‌اند؛ گویی پروژه‌هایی ناتمام که در لحظه‌ی تکوین، زیر بارِ سرکوب، فرسایش درونی، یا نبودِ افق‌های مشترک فرو ریخته‌اند.

و با این حال، هر یک از این خیزش‌ها -از مشروطه، ملی‌شدن نفت، انقلاب ۵۷، پروژه اصلاحات، جنبش سبز، خیزش‌های آبان و دی، تا جنبش ژینا- بارقه‌ای از یک خواستِ مداوم بوده‌اند: خواستِ سوبژکتیویته‌ای نو، جامعه‌ای که خود را از نو تعریف کند، و نظمی سیاسی که از دل تجربه‌ی تاریخی و زیسته‌ی مردم این سرزمین برخیزد، نه بر آن تحمیل شود.

پس آنچه نیاز داریم، نه صرفاً مرور شکست‌هاست و نه فقط ستایش شجاعت‌های بی‌فرجام؛ بلکه ساختن یک روایت پیوسته است—روایتی که این خیزش‌های پراکنده در گوشه و کنار تاریخ را همچون فصل‌هایی از یک رمان ناتمام بخواند، و در آن، عناصر اوتوپیاییِ هر لحظه را بیرون کشد و به سرمایه‌ای برای تخیل سیاسیِ آینده بدل سازد.

چنین روایتی، ناگزیر باید از کلیشه‌ی دوگانه‌ی شکست و پیروزی عبور کند. باید بیاموزد که چگونه در دل یک عقب‌نشینی، امکانی برای تفکرِ رفلکتیو پدید می‌آید؛ چگونه شکست می‌تواند حامل دانشی باشد که تنها از مسیر تجربه به‌دست می‌آید؛ و چگونه هر جنبشی -هرچند شکست‌خورده- که در حافظه‌ی جمعی ته‌نشین می‌شود،  پتانسیل بازآفرینی دارد.

در این معنا، تاریخ سیاسی ایران را نه به‌منزله‌ی گورستانی از پروژه‌های ناکام، بلکه به‌مثابه‌ی آرشیوی از امکان‌ها باید دید؛ آرشیوی که در آن، دانه‌های یک افق اوتوپیایی پراکنده‌اند—در انتظار آن‌که کسی یا کسانی از آن‌ها نقشه‌ای برای فردا ترسیم کند.

با این حال، برنهاده‌ی اولیه‌ی این یادداشت که اشاره به یک انحطاط اجتماعی داشت،  مبتنی بر این تشخیص بود که در این کشور، دیگر هیچ «نظم»ی، تا مدت‌ها، به معنای نخست‌ این واژه نمی‌تواند وجود داشته باشد. با نگاهی به وضعیت و شرایط کلی، و با شروع از این واقعیت که هنوز پولی در سطوح مختلف بوروکراسی و جامعه در گردش است، نمی‌توان نتیجه گرفت که سیستم در درون خود  فاقد تناقض است. جمهوری اسلامی، امروز در یکی از نقاط عطف تاریخی خود به‌سر می‌برد: به پاس مصونیت‌یافتن از حمله‌ی نظامی و تحریم‌های اقتصادی، ابایی ندارد که بر هسته‌ی سخت ایدئولوژی‌اش چوب حراج بزند. اما این به معنای پایان حاکمیت شریعت نیست. اعدام‌ها از یک سو، و جابه‌جا شدن پاکت‌های رشوه در راهروهای دادگستری از سوی دیگر تداوم خواهد داشت، و شاید فراگیرتر شود، زیرا پس از مصالحه با غرب، خیال حاکمیت از نق‌های حقوق بشری‌ها نیز راحت می‌شود. اهرم‌های اقتصاد همچنان در دست سپاه و الیگارش‌ها خواهد بود. مبارزه‌ی صنفی برای حداقل دستمزد، روزانه، ادامه خواهد یافت، بی‌آنکه کسی بتواند سقفی از حداکثر دستمزد  تصور کند.

باقی جامعه‌ای می‌ماند فقیرتر: هم ناسازگار با ارکان رژیم، و هم ناسازگار بین بخش‌های گوناگون و گاه متخاصم خود (متکثر گفتید؟). چیزی که بالاتر به آن جامعه گفتیم، در معنای جامعه‌شناختی، توده‌ی بی‌شکلی است با تناقض‌های حل‌ناشدنی که سیستم سرانجام کلیه‌ی بخش‌هایش را در دیگ ذوب خود تحلیل می‌بَرد. 

این تحلیل بدبینانه که از واقعیت بد ناشی می‌شود، ممکن است ما را به این نتیجه برساند که پس هیچ راه حل یا خروجی‌ای از این وضعیت وجود ندارد. بااین‌همه، هرچند وضعیت واقعاً جدی است و روند وقایع ترس‌‌زاست، نمی‌توان راه خروج را کاملا بسته دانست، به‌شرطی که راه خروج را در هیچ نوع پیشنهاد دستوری جست‌وجو نکنیم.  

در مواجهه با چنین وضعیتی، پیشنهاد برای هرگونه سیستم به نام «راه حل» بیهوده است، زیرا دیگر جامعه‌ای در محتوای اصلی این مفهوم وجود ندارد. آن‌چه جایگزین جامعه شده است، پوسته‌ای است رنگ‌آمیز روی آن توده‌ی مذابِ بی‌شکل.

راه برون‌رفت همان‌قدر که در اندیشیدن به درون سیستم نیست، در اندیشیدن به هر سیستم دیگری نیز نیست، چراکه برقراری هر سیستم جدیدی مستلزم وجود بدنه‌ای است به نام جامعه. پس گام نخست «بازسازی جامعه» است. هیچ نظمی در جایی که هر بخش‌اش در حین تلاش برای بربالیدن خود، از بودن در کنار دیگر بخش‌ها فاصله می‌گیرد، و با ساختارهای پارانوییدی و حتی شیزوئیدی خود، در گرداب‌های درونی خود گرفتار می‌شود و بو می‌گیرد، نمی‌تواند هیچ شانس یا امکانی برای تحقق یا عملکرد داشته باشد. 

آنچه ما نیازمندش هستیم، شکل‌گیری یک اراده‌ی عمومی است؛ اراده‌ای که با این ایده آغاز شود که ساختن بستری از حداقل اصول، ارزش‌ها و ارجاعات مشترک اولین وظیفه‌ی اساسی و ضروری ماست؛ با دماندنِ هوای تازه‌ای که آکنده است از احساس پالایش، رهایی و گشودگی -هوایی که با بازسازی خود و پیرامون‌مان، یعنی جامعه، همراه است- مرحله‌ای آغاز می‌شود که پیشاساختاری است؛ به‌عبارتی، نخستین گامْ تولد است، یا در این وضعیت، تولدی از خاکستر. این مرحله مستلزم آن است که با نیروی روحیِ برخاسته از اراده به این بازسازی، رو به سوی شکل‌گرفتن کنیم: هم با توجه به مرزهایی که در خود داریم، هم با تکیه به منشاء و مسیر غنای درونی‌مان، و نیز با دقت در ماهیت و جهت هم‌بودگی‌مان– تنها از رهگذر تأمل و گفت‌وگو درباره‌ی آن‌ها.  وقتی که سخن از هستیِ شخصیِ ما – یا حداکثر، هستیِ ما به‌مثابه‌ی یک جماعت- به میان می‌آید، رجوع به هر نظام ترجیحیِ غیر از نظام خودمان، بی‌تردید اعترافی است به نوعی ناتوانی یا ضعف. اما زمانی که مسئله، جامعه باشد،  طراحی یک وضعیت وجودی صرفاً مطابق با نظام ترجیحیِ خود، در واقع چیزی نیست جز اعترافی غیرمستقیم به همان ناتوانی و ضعف. چرا که دغدغه‌ی برتری‌جویی و تثبیت آن، از این بیمِ برمی‌خیزد که «دیگری» نیز ممکن است به برتری برسد؛ و سامان‌دادن به جامعه بر مبنای برتریِ خود، ساده‌ترین راه برای فرونشاندن این بیم است. خواستن چنین چیزی، به‌معنای فروکاستن -و در واقع، در تنگنا قرار دادنِ- یک جمعِ انسانی به قالب تنگ یک جماعت خاص است. فرایند شکل‌گیریِ جامعه به‌مثابه‌ی جامعه‌ای واقعا «گسترده‌تر» -به معنای کامل این واژه- و در نتیجه، جامعه‌ای دگرگون‌ساز، نیازمند آگاهی و اراده‌ای است که به‌درستی به این نکته واقف باشد. 

عامل اصلی‌ای که جامعه‌ی ایران را -در روندی که نشانه‌های آن اخیراً چنان پرشمار و متنوع شده که دیگر برای همگان قابل مشاهده است- به سوی فرایندی از فروپاشی، زوال و آشوب می‌کشاند، چیزی نیست جز فقدان اراده‌ای مؤسس، از آن‌دست که پیش‌تر توصیف شد، اراده‌ای ریشه‌دار در محتوا و معنا.

بااین‌حال، گرایش‌هایی که می‌توانند اجزای چنین اراده‌ای را شکل دهند -گرچه پراکنده- در بخش‌هایی از نقشه‌ی «اندیشی» ایران وجود دارند؛ اجزایی  که هنوز با اخلاق جهان‌شمول آشنا هستند و با سپرهایی که دور خود کشیده‌اند، عناصر درونی خود را همچنان محفوظ نگه‌داشته‌اند. آنچه اکنون ضروری است، شاید شهامتی باشد برای گام‌نهادن در مسیر یک بستر مشترک—با پایین آوردن آن سپرها.

اگر نیاز به ساختن چنین بستری احساس شود، اما جسارتِ عبور از سپرهای پیرامونی آن پدید نیاید، آنگاه ایران به تاریکی‌ای کشیده خواهد شد که در آن، هرگونه تهدیدی دست می‌گرداند—تاریکی‌ای که در آن، امکان بازساخت، زیر فشار سدها و نیروهای درهم‌فشرده‌ی درون‌شان، از میان خواهد رفت. این وضعیت، در نگاه نخست شاید تاریکی به نظر نرسد. تا زمانی که هر عنصر در حال زوال به ته‌نشینی صرف تقلیل یابد، این رسوبات می‌توانند با یکدیگر درآمیخته و در همان‌جا سخت و ثابت شوند و حتی برای مدتی، هم‌گام با شتاب این عصر، در حرکت به نظر برسند، کارکردی برای جایگاه خود بیابند، و حتی با جریان زمان هماهنگ یا هم‌نوا جلوه کنند. برای نمونه، در کلی‌ترین شکل، دولت ممکن است «قانون» یک رابطه‌ی هم‌زیستانه با برخی از نیروهای مخالف زیرزمینی یا فرامرزی را در هر نقطه از حوزه‌ی علایق و «وظایف» خود برقرار کند؛ و بدین‌سان، آنان که تا دیروز تهدید امنیتی بودند با دستگاه امنیتی یکی شوند؛ دادگاه‌های تجاری و مافیای چک‌و‌سفته نظم سیستماتیک بیایند؛ کلان‌شهرها به مجموعه‌ای از گتوها بدل شوند؛ نهادهای فرادولتی روندِ ازپیش‌آغازشده‌ی «تکاملِ» خود به سوی هولدینگ‌های بین‌المللی را به کمال برسانند، و منطق رسانه‌ی مسلط -که همه‌چیز را به گزین‌گویه‌ها و تصویرهای گزینشی تقلیل داده و در آن خلاصه می‌کند- به‌طور کامل بر عرصه‌های فرهنگی و اجتماعی چیره شود.

‌و آن‌چه به این الگو «روح» خواهد داد، چیزی است که از کوره‌راه این مسیر کنونی بیرون خواهد آمد—مسیری که در آن، منطق رقابتِ برخاسته از فرهنگ خشونت و منفعت‌طلبی، تمامی ارزش‌ها و معیارهای اخلاقی و انسانی را رفته‌رفته فرسوده و نابود می‌کند.

اگر ما نتوانیم با تکیه بر تجربه‌ی تاریخی، آگاهیِ انباشته، و اراده‌ی خود، قدرت تصمیم‌گیری درباره‌ی آن‌چه می‌خواهیم بشویم را به دست آوریم؛ اگر نتوانیم آن قدرت را پدید آوریم؛ اگر نتوانیم سلسله‌ی زنجیره‌ی شکست‌های‌مان را به روایتی نو از مقاومت بدل کنیم، آنگاه شاید بار دیگر، برای هزارمین بار، به چیزی تبدیل شویم که فقط شبیه خود ماست: راه حل ما نباید بربرها -ازهر جرگه‌ای- باشند تا به روزی بیفتیم که بگوییم:

حالا چه بر سر ما خواهد آمد، بی بربرها؟

 آنان هم نوعی راه‌حل بودند…

*در بخش نخست این مقاله، نویسنده با تکیه بر مفهوم «وابستگی به مسیر» توضیح می‌دهد که چگونه تصمیم‌ها و ساختارهای کنونی جامعه، به‌ویژه در ایران، در چارچوب مسیرهای تاریخی شکل گرفته‌اند و چرا خروج از این مسیرها چنان دشوار و پرهزینه است. با تحلیل نمونه‌هایی مانند نظام جمهوری اسلامی، به‌ویژه در رابطه با نهاد ولایت فقیه، نویسنده نشان می‌دهد که چگونه مسیرهای گذشته، آینده‌ی تحولات سیاسی را محدود می‌کنند، مگر آن‌که لحظات بحرانی یا گسست‌های اجتماعی بزرگ پدید آیند.

نویسنده در ادامه ی تحلیل ساختاری می گوید: تمرکز بر پویایی اجتماعی و نیروی تخیل جمعی است که می‌تواند مسیرهای بدیل را گشوده، و از دل وضعیت موجود امکان رهایی خلق کند. نویسنده با بهره‌گیری از ایده‌ی «اشتیاق اتوپیایی»، تخیل اجتماعی را موتور اصلی گذار به آینده‌ای متفاوت می‌داند؛ آینده‌ای که نه از دل اصلاح‌طلبی ساختاری، بلکه از دل بازآفرینی زبان، حافظه‌ی جمعی، نمادهای عمل‌پذیر، و مشارکت‌های مردمی زنده و خلاق شکل می‌گیرد. این مقاله در ادامه، ریشه‌های تمرکز قدرت در نهادهای فرادولتی را می‌کاود و در برابر آن، الگوی دموکراسی مستقیم و شوراهای مردمی را به‌عنوان آلترناتیوی بنیادین برای گسستن از چرخه‌ی وابستگی به مسیر پیشنهاد می‌کند.

برچسب ها

اين نوشته را در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذاريد

توجه: کامنت هایی که بيشتر از 900 کاراکتر باشند، منتشر نمی‌شوند.
هر کاربر مجاز است در زير هر پست فقط دو ديدگاه ارسال کند.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *