شنبه ۳۱ خرداد ۱۴۰۴

شنبه ۳۱ خرداد ۱۴۰۴

کوروش پرده خوان؛ از رُمانِ “وصیت نامه” –  مسعود نقره کار

پرده خوانی در قبرستان

مسگرآباد، دیوار غسالخانه 

 گلچین بود شد مسگرآباد، جادۀ قدیم خراسان بود شد خاوران.

پرده شبیۀ پرده های  کودکی و نوجوانی نیست.

متقال و کرباس است با روکشی ابریشمی زرد رنگ که به وقتِ خواندن کنار زده می شود.

پرده بزرگتر و نونوارو پُرازدحام شده است، تصویری اما از صحرای کربلا و اسب و مردی خوشگل با چشم هایی درشت و ابروهای کمانی نیست، از کریه المنظرِغول پیکر با شمشیری برفرقِ سرِ شکاف، جوی خونِ جاری شده از فرق سر تا کف پرده و بچۀ قنداقی و زنان پشتِ روبنده هم خبری نیست. 

از بلبل قزوینی و مرشد علی هم خبری نیست. پرده خوان مُرشد کوروش است جوانی با موهائی بور و بلند، با آدیداس سفید و شلوارِ لی و پیراهنی سرخ که کنار پرده خبردار ایستاده است. تنهاست، بدونِ بچه مرشد. سال ها توی کوچه پسکوچه ها و بیابان ها پرده خوانی کرده است، و غروب ها در قهوه خانه ها قوالی و نقالی . 

مدتی ست فقط دو جا پرده خوانی و نقالی می کند، قبرستان مسگر آباد و قهوه خانۀ جواد خانبابا در خیابان طیب که همان خیابان بی سیم نجف آباد و پارک ولیعهد سابق است، قهوه خانه ای با صفا و مدرن با نگارگری بر سفالینه‌ها و شمایل سازی‌ و پرده هایی از سوگ سیاوش و داستان‌های رستم و اسفندیار و رستم و سهراب و درس هایی از کین و خشونت. 

جمعیت برای شنیدن و دیدن جمع شده اند. جرمیل سگِ مرشد کوروش، کنار پرده چُرت می زند.

رومان، بانویِ وصیت نامه نویس هم برای شنیدن و دیدن آمده است. تماشاچیان و شنونده ها نوجوان و جوانند. مرده شوی خانه در باصفاترین قسمت قبرستان است، ساختمانی از سنگِ مرمرسفید در جنگلِ کوچکی از کاج.

کلاغ ها و گنجشک ها و سارها هم برنامه خودشان را دارند ویک نفس می خوانند.

مرشد کوروش بوسه و لبخندی برای رومان می فرستد، دستی بر سر و گردن جرمیل می کشد، و شروع می کند.

 به آواز و آهنگین وآرام چند بیتی از شاهنامه، که آن را فُوت آب است، می خواند، ناگهان با نعره و فریاد و حرکات دست و چرخاندن و بازی دادنِ  مطرق مجالس روی پرده را شرح می‌دهد و تفسیر و تحلیل می‌کند.  گهگاه شمایل آخوندی عمامه سرخ را هم می گرداند :

– من مُرشد کوروش، پرده خوان و نقال ام، کارم خوانش نقاشی و نقش و نگاراست. شمایلی که می بینید خیال کنید نمی بینید. پرده هم صحرای کربلا نیست، برهوتِ زندگی است:

ققنوسی  از میان خاکستر ظهورمی کند. مرغان آمده بودند ببینند از خاکستر ققنوس آتشخوار چه بیرون خواهد جست، وقتی می بینند ققنوسی زیبا و جوان سر برمی آورد اشک ها و اندوه شان به خنده  و شادی بدل می شود. مردی شبیه دراکولا و خری شبیه دجال از درون چاهی به بیرون پرتاب شده اند، و بین زمین وآسمان معلق اند.آن گوشه یونس است در دل کشتی و در اعماق دریا و درونِ شکم ماهی هم پیاله با چند مرد عرق سگی می نوشد، مردان  شبیه شاه عباس و فتحعلی شاه و رضا شاه و ارنست همینگوی و ویلیام فاکنر و ماکسم گورکی و طیبِ حاج رضائی هستند. گوشه ای ازپرده  جشن و سرور اشباح و شیطان است، خفاشی آدمگونه و خون آشام با ساحره های بیمرگ می رقصد، شهری ویران شده با تَل هایی از اجسادِ کودکان و عروسک های سوخته و تکه تکه شده.

مطرق می چرخاند وداد می زند:

– هرچی جای خودش، هنر بیزانسی و کلیسای ارتدوکس شرقی تا شاهنامه و ادب ایرانی و ۷۲ مجلس ِ صحرای کربلا.

 می بینید؟

یادتان هست؟ پیش تر نقش دو گروه منقوش بر پرده بود، اولیا که خوبان و نیکان بودند و اشقیا که بدان و سیه روزان.  اولیا خوش چهره و زیبا وخوش تیپ و نیکو سیرت و نورانی و عادل، و اشقیا همگی بدگِل و بدقواره و بدسیرت وهیولاگونه‌های ظالم و خونریز.

بر پرده سیاست هم  دو دسته نقاشی شده‌اند: اولیا و اشقیا، افراطی ها و کلنگی ها، و کور رنگ ها سیاسی که پرده را سفید و سیاه می بینند. افراطیون اولیا و خوبان و فرشتگان و زیبارویان و ناجیان انسان و جهان و سفیدرویانند، و باقیمانده اشقیا و کریه المنظرها و بدان و دیوانند.


مطرق می چرخاند و داد می زند:

– این سیاه عمامه را می بینید؟  هنوز فکر می کند  زمین مرکز عالم و کواکب است. بر پرده مشنگ فراوان می بینید. آن یکی خیال می کند زمین و آسمان و ستارگان در شش روز آفریده شده، بیچاره روز هفتم دست کشید و استراحت کرد، و بساط بازیِ شنبه ها و شبا و سبت و کنیسه بازی راه انداخت و نان خیلی از مسلمانان بازاری را آجر کرد.

صدای آن مرد که با پالتوئی سیاه و شال گردنی مشکی و کلاه شاپو در پیادو روئی سرد و نمناک، نیمی آسفالت و نیمی سنگلاخ، راه می رود را می شنوید؟

خراباتی می خواند: 

– کبوتر بچه بودم مادرم مُرد 

مرا دادند به دایه، دایه ام مُرد

 حواس تان کجاست؟ هنوز خراباتی می خواند:

 انصاف که نباشد شعوری هم در کار نخواهد بود.

از تنهایی خودم دلخوشم، نبض دلی امیدوار م، بازیچه یازیگران، خریدارتم

دم غنیمت است، شاد باشی و خوش باشی و با شادی دیگران شاد شدن

صدایت را فریاد کن، حبس نکن در سینه، غمباد و خناق می گیری.

فریاد کن آنچه در ذهن داری، بی خیالِ شنونده 

اِی دوست، با توهم و تخیل هم می توان شادی آفرید.

چشم و دل از گورهای خالی آهوهای اسیر گورستان بردار

بردار، بردار

و چه فایده که نرود میخ آهنین درسنگ.

نه با مطرق  با کف دست بر پرده می کوبد:

چهار سوق کهنه تاریخ است، بر پسزمینۀ شفقی که آبستن روز است. آن خط رنگین کمان نیست، فلوریداست، کمربند انجیلی ها، دشمنان دانش و انسانیت. آنکه آن گوشه جیغ می کشد خاطره ها را شیون می کند، بر سپیده آسمان تا شاید باران ببارد و شستِ پنجره با باران را ببیند. 

آنکه توی آتش هست خودش می سوزد ، آنکه بیرون آتش است و عزیزش در آتش، جگرش.

آهاهاهاهای 

خیالبافان و خیال سازان 

کسی از این موجودات جعلی و واقعی خبری دارد، از آدم و ادریس و نوح و هود و صالح و ابراهیم و اسماعیل و لوت و اسحاق و یعقوب و یوسف و شعیب و ایوب و موسی  و هارون و داوود و سلیمان و الیاس و یونس و ذکریا و یحیی و عیسی و محمد  و ۵ تن آل عبا و ۱۲ امام و ۸ هزار امامزاده؟

آهاهاهاهای

 چه کسی قادر است خدای بزرگوار را شفا دهد، بیماریِ دو شخصیتی دردی ست بی درمان، هم مهربان و بخشنده می شوی و هم جبار و قهار و ظالم. مُدلی جدید است، خدای سوررئالیست، فضای جهنم و سکس شاپِ بهشت، تو دماغِ گِل فوت می کند آدم آفریده می شود، با دنده چپ ور می رود حوا خلق می کند و داستان سیب و مار و گندم  و مَلکی زیبا و شکوهمند به نام شیطان. 

این گارسیا مارکز همحق خدا را خورده، حقوق مؤلف و ناشر و کپی رایت را رعایت نکرده.

 هرچه به او گفتند رعایت کند نکرد و دلیل آورد با زبانی تلخ و ابری و سیاه: 

موجودات حقیری هستند قربانیانی که جای ظالم نشسته اند.

و عجب قمر در عقربی ست

پسر حضرت آدم برادرش را کشت. پسر حضرت نوح با بدان بنشست خاندان نبوتش گم شد.

پسر حضرت ابراهیم نزدیک بود بابای مشنگ اش سرش را ببرد

این صدای ونگ ونگ، گریه حضرت موسی ست که دارند ختنه اش می کنند.

حضرت عیسی مسیح هم معلوم نیست چه دسته گلی به آب داده بود  که به صلیب کشیده شد.

 محمد و علیِ و فرق شکافتۀ اکبرالظالمین.

موسی با خدا کُشتی گرفت، فتیله پیچ اش کرد. فن فتیله پیچ را از شمس الدین سید عباسی یاد گرفته بود.

و قهقهه نوجوانان و جوانان صدای کلاغ ها و گنجشک ها و سارها را زیر می گیرد.

آهاهاهاهای جرمیل

صادق گفته ملائکه آب و طعام نمى‏ خورند، ازدواج ندارند، تنها با نسیم عرش زنده ‏اند، فرشتگانى هستند که تا روز قیامت یکسره در رکوع‏اند، و فرشتگانى دیگر هم تا روز قیامت یکسره در سجده ‏اند.

تصورکن جرمیل، خیل فرشتگانِی را که  یکسره در رکوع و سجوداند.

آهاهاهاهای

مسگر آبادی ها

منم کوروش، پرده خوان و نقالِ مسگرآباد.

…………………

برگرفتۀ از رمانِ آمادۀ انتشارِ ” وصیت نامه” 

نقاشی از محمد صدیق

برچسب ها

اين نوشته را در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذاريد

توجه: کامنت هایی که بيشتر از 900 کاراکتر باشند، منتشر نمی‌شوند.
هر کاربر مجاز است در زير هر پست فقط دو ديدگاه ارسال کند.

یک پاسخ

  1. بایدشهری مانند شهر مذهبی قزوین را دیده باشی که سال به دوازده ماه روضه است و قرائت قرآن است و قرائت نماز و تعزیه های راست و دروغ در گوشه به گوشه شهر، تا توصیف مست کننده دکتر نقره کار تو را به اعماق تاریخی که خیلی هم قدیمی نیست و دیوارش تا پشت دیوار سال ۵۷ و پس از آن هم تا امروز کشیده شده است بکشاند و ببرد…… و باید در تهران پاینتر از میدان راه آهن و گمرک و چهار راه عباسی خاکی تا شهرک های زیر فرودگاه قلعه مرغی و از آن سوی شهر، دروازه دولاب و میدان اعدام و تیر دوقلو……..زندگی کرده باشی تا عطری را که از خامه دکتر نقره کار پراکنده می شود حال ات را جا بیاورد. منتظریم تا کتاب وصیت نامه منتشر شود تا خود را بار دیگر در آئینه زمان پیدا کنیم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *