سه شنبه ۲۷ خرداد ۱۴۰۴

سه شنبه ۲۷ خرداد ۱۴۰۴

یـادداشـت های شـــــبانه: (۱۱۹) – ابراهیم هرندی

۷۳۱. باید این بار ریشه کرد و نریخت.

روزگاری خودشیفته ی لولا در رفته ای مانند چنگیزِ مغول، ماه ها برای یورش به سرزمین های دیگر برنامه ریزی می کرد و کسانی چنو گاه پیش از روزِ موعود، با سرماخوردگی ساده ای می مردند و جانِ هزاران هزار قربانی در امان می ماند. اکنون همتایانِ چنگیز، مانند دونالد ترامپ، با توییتی ساده و چند جمله ای، بازارهای بورس جهان را به یویو وا می دارند و درهم و برهم می کنند و گاه میلیون ها نفر را در هزاران فرسنگ آنسوتر از کشور خود به خاک سیاه می نشانند. براستی برجهان ما چه رفته است که اکنون سال هاست که واماندگان تهی مغز و فرومایه ای مانند ترامپ، پوتین، بوریس جانسون، مکرون، سرکوزی، بورلسکونی، خمینی، خامنه ای، احمدی نژاد، رئیسی و کسانی از این دست به قدرت می رسند؟ چرا اکثریت نادان در بسیاری از کشورهای جهان، خواستار حکومت دیکتاتورهای قلدر و زورگو هستند؟

آنچه پیداست این است که تا کنون درهر کشور صنعتی که دست راستی های افراطی به قدرت رسیده اند، میلیاردرهای گردن کلفت و  خرپول، بویژه صاحبان تکنولوژی های مدرن مانند؛ آمازون، اِن ویدیا، متا، آلفابت  که مادر- شرکت گوگل است، از آن سود برده اند. صاحبان این صنایع در کشورهای غربی، دولت را مزاحمی دایمی می ببینند که با مالیات و قانون، بیش از اندازه- خواهی آنان را کنترل می کند. از اینرو، آنان با پشتیبانی از افراد و گروه هایی که با هرگونه برابری قانونی، رفاه ملی، نهادهای مدنی و سندیکاهای کارگری سرِ ستیز دارند، زمینه ساز رسیدن آنان به قدرت می شوند. آنان نیز تا به قدرت می رسند، مالیات های بازرگانی را کم می کنند و قوانین رفاهی و کاری را لغو می کنند. همه این خرابکاری ها نیز به بهانه رقابتی کردن صادرات کشور و بازار یابی بیشتر شکل می گیرد. آنچه برای سرمایه داران مهم است، کاهش مالیات و لغو قوانین مالی ست. آن ها با این که فلان زئیس جمهور دزد است یا روانی یا نادان کاری ندارند. 

آنچه این چگونگی را آسانتر کرده است و شتاب بخشیده است، وجود رسانه های اجتماعی مانندِ فیسبوک، تلگرام، اکس(تویتر)، واتزآپ و کمپانی هایی از این دست، است که دسترسی به ذهن های شهروندان و روانگردانی آنان را آسان کرده است. این چگونگی اکنون شیوه های رفتاری جهانیان را یکدست و یک قواره کرده است و فرهنگ همه ی جامعه های جهان را آسیب پذیرتر از پیش کرده است. چنین است که افرادی مانند ترامپ، اکنون با توییتی و یا اشاره به نکته ای می توانند واکنشی آنی بر بازارهای مالی و اقتصادی جهان داشته باشند و با سخنان عامیانه و عامه پسندِ خود، لشکری از مستمندانِ  ساده دلان و امیدوار را متقاعد کند. این چگونگی می تواند دستاوردهای قانونی کارگران و بیماران و بیکاران و تهیدستان را که گاه با ستیز چندین ساله ی سندیکای آنان با دولت بدست آمده است، نابود کند و برنامه های سیاسی ظالمانه ای را بی توجه به سنّت های مدنی و تاریخی دموکراتیک، به پیش براند.    

روزگاری گزینش در پیوند با اصالت فرد و یا جمع کار آسانی نبود و فیلسوفان و جامعه شناسان و روانشناسان و اندیشمندانِ حوزه های اخلاق و سیاست و برنامه یزی، فردانیت (Individuality) ، و جمع گرایی (Sociality) را بدون هیچ گونه ارزشداوری، دودنیای جدا از یکدیگر می پنداشتند و نیک و بد هر یک را گوشزد می کردند. اما پیدایش چند شخصیتِ آسیب رسان در روزگار ما نشان داده است که واسپاری کارِ جهان به یک نفر، کاری بس ناروا و نادرست است و آدمی هرچند نیز ساده زی و فروتن و خدمتگزار نیز که باشد، پس از رسیدن به قدرت، شخصیتی دیگر می یابد و خودشیفته و خودمدار و وقیح و زیانبار می شود. این چگونگی نشان داده است که شخصیت، برداری زمانی و مکانی دارد و هنگامی که کسی به قدرتی مرزناپذیر می رسد، هرچند نیز که انسانی نرمخوی و نیکخواه و اخلاق مدار و عاطفی باشد، به یکباره به دیوی جنگلی خو بدل می شود. مگر خمینی پیش از شاه شدن، عارفِ وارسته ی آزاده ای نبود؟ مگر نمی گویند که خامنه ای اهل دل و شعر و موسیقی بوده است؟

باید از کیش شخصیت گذر کرد و در پی بیناد نهادنِ نهادهای پایدار مدنی بود. باید از آنانی که خود را رهبر و پیش آهنگ و سردمدار جامعه می خوانند و می دانند، گریخت و آنان را دشمن مردم و میهن پنداشت. باید جرات اندیشیدن داشت و با پرسشگری هماره، زمینه را برای برپایی حکومتی دموکراتیک فراهم کرد. باید این بار، ریشه کرد و نریخت.

***

۷۳۲. سـه پاسِ نافرجام

آورده اند که نیاکانِ باستانی ما، پندار نیک، گفتار نیک و کردار نیک را سه پاسِ نیکبختی و پیروزی انسان می دانسته اند. پیش نیاز داشتن این سه نیکی،  پذیرش وجود و حضور دیگران در جهان است. انسان تا زمانی که وجود کسی را در جهان نپذیرد و او را بجا نیاورد، نیازی به اندیشیدن به رفتارها و کردارهای خود در پیوند با او ندارد و به گونه ی غریزی با او برخورد می کند. اما هنگامی که وجودِ کسی را می پذیرد و او را بجا می آورد، رفتار و کرداری حساب شده با او در پیش می گیرد. پذیرشِ وجود دیگری همیشه و در همه جا به پذیرفتن حضور او کشیده نمی شود. پذیرش وجود، آگاهی از هستی فرد است. اما پذیرش حضور او بمعنای این است او نیز حقوق انسانی برابری با ما دارد و نمی توان و نباید او را فرودست تر و کم بهاتر از خود پنداشت. سه پاس ایرانی یعنی پندار و گفتار و کردارِ نیک، فرمولی برای آگاه شدن از وجود و حضور دیگران برای افزایش توانایی زندگی اجتماعی ست. 

بدبختانه در نیم سده ی گذشته، بازتاب همه ی رویدادها و روندهای سیاسی، فرهنگی و اجتماعی، پیدایش گونه ای از شخصیت اجتماعی را میدان داده است که در آن،  فرد از زاویه ی انکار وجود و حضور دیگری با او رویارو می شود. “من” در چنان شخصیتی، ذهنیتی خودکامه، خویشنخواه، خودگرا، تعصب آلود، ناآگاه و تنگ نظر دارد در آن هیچ جایی برای وجود و حضور دیگران در جهان  باقی نمی ماند. چنین است که در روزگار ما “من” در پژوهش و شناخت پدیدارهای جهان، جای “حقیقت” را گرفته است. پیشینیانِ گرانمایه ی ما، یعنی کسانی مانندِ ابوریحان بیرونی، ذکریای رازی و پورِسینا، برای کشف حیقت می کوشیدند. اما پژوهندگان امروزی ما، برای نمره گرفتن و مدرک و پست و مقام و ثروت اندوزی و خودنمایی و پُرنما کردن نقش خویش در جهان می کوشند. اما اکنون منِ من، جایی برای دیگری باز نمی گذارد. شرایط  زیستی ما در این روزگار به جایی رسیده است که هریک از ما خیال می کنیم که تافته ی جدا بافته ای هستیم و همه چیز را بهتر از دیگران می فهمیم و می شناسیم و برمی رسیم! 

اکنون هیچ یک از ما، هیچ کس دیگر را بجا نمی آورد و قبول ندارد. این خود- یگانه- بینی را در گفتارها و نوشتارهای بسیاری از اهل قلم ایرانی می توان دید و به آسانی دریافت که هریک از ما، جزیره ی تنها از خودشیفتگی و خودپرستی و خود-شتر بینی هستیم. این چگونگی، نمایان ترین نشانه ی فرهنگِ استبدادی ست که خود برآیندِ خوی جانوری انسان است. خوی جانوری که برآیندِ فرهنگی ساختار ژنتیکِ انسان است، با آگاهی از وجود دیگران و حقوقمندی آنان بیگاه است. هیچ جانوری، وجودِ جانوران دیگر را که هم گونه او نیستند، در زیستبوم خود تاب نمی آورد و با دیدن هریک از آن ها، یا آن را شکار می کند، یا می دراند و یا می رماند. انسان گاه با همگونه های خود نیز چنان می کند که با دیگر جانوران. ا

پذیرشِ حضور دیگری، بمعنای این است که بپذیریم حقوقِ انسانی او نیز همسان ماست و می تواند و باید هرگونه که می خواهد، تا آنجا که گفتار و رفتار و کردارش آزاری برای دیگران نداشته باشد، آزاد و شاد زندگی کند. نکته ی بنیادی پذیرش “وجود” و “حضور” دیگران درجهان این است که این پذیرش خودبخودی و طبیعی نیست و نیاز به آموزش دارد. در حقیقت هیچ یک از گفتارها، رفتارها و کردارهایی که ابزارهای آسان کردنِ زندگی اجتماعی ست، خودبخود در ذهن انسان شکل نمی گیرند. انسان شدن بمعنای موجودی اجتماعی شدن، فرآیندی اجتماعی ست. آنچه “انسانیت” خوانده می شود نیز، بنیادی اخلاقی دارد. هیچ یک از سه پاسِ (گفتار، رفتار و کردارِ نیک) که در فرهنگ ایرانی، پروانه ی زندگی کامروا و پیروز پنداشته شده است، طبیعی نیست و خودبخود در ذهن انسان پدید نمی آید. در حقیقت بزرگترین گرفتاری ما در گذارِ تاریخ دراز دامن ایران این بوده است که هرگز زمینه ی سیاسی برای پاسداری از این سه گفتمان انسانی در آن سرزمین نداشته ایم. پس پرداختن به این که ما چنین و چنانیم، راهی بجایی نخواهد برد. مرادِ من از این سخن کوشش در بازگشت به گذشته نیست، بلکه می خواهم بگویم که آموزش و پرورشِ دیمی، شهروند نمی سازد. شهر نیز تا شهروند نداشته باشد، روستای بزرگی ست که ردایی شهروار به تن دارد و چرخه ی تولید انبوه روستاییانی خودشیفته و متوهم و بیگانه با روز و روزگار خود است. 

………………………..  

می گویند که گزاره ی “سپاس“، بمعنای ستایش از سه رفتار نیکو: پندار نیک، گفتار نیک و کردار نیک است. هنگامی که کسی پنداره ای نیکو را با دیگری در میان می گذارد و یا سخنی شیرین و آرام بخش و دل-گرم کننده می گوید و یا با کرداری نیکو، دلی را بدست می آورد و امیدوار می کند، او را سپاس می گویند. این تفسیر اگر بنیاد افسانه ای نیز داشته باشد، با منطقِ گزاره آن سه نیکی سازگار است. 

***

۷۳۳. پرسـش

وظیفه بهانه بود 

برای ندیدنِ چشم اندازهای باز

و گریز از آب شدن 

برهنه در آفتابِ آواز

و فرار از پرواز

وقتی بهار

با سایه بانی از گل ابریشم

در شوخنای روشن اردیبهشت نشسته بود

من سیم خاردار خود بودم

و هیچ چیز 

با هیچ کس

سخنی برای گفتن نداشت

ما میوه های تلخ کدامین کرانه ایم

که همه ی درها برویمان بسته می شود؟

و شاهرگ هایمان 

هماره در حسرت آن خالی بزرگ

تیر می کشد؟

من شورِ پابرهنه دویدن 

بر مرغزارهای ترنم را  

هرگز در نیافتم

هرچه بود

به من چه بود

که هیچ

از هیچ

برای هیچ

ندیدم

نپرسیدم

نخواستم

و، در پای فواره ی خون سینه زدم

اکنون شما بگویید

من کیستم؟

کجایی ام؟

اینجا کدام زاویه 

از جغرافیای تاریخ است؟

***

۷۳۴. مردِ میدان

سال هاست هرشب تا بوقِ سگ در میکده ها، میدانِ بازی کودکِ درون را آب و جارو می کند. اهل میدان است و نه گفتمان. می گوید من سال ها مردِ میدان بودم و نمی دانستم. اما زمانی که آقای ظریف از اهمیت میدان سخن گفت، خودم را بهتر شناختم. مرادش از گفتمان هم بحث و جدل و بگومگوهای پایان ناپذیر است که در همه جا، از مهمانی های خانوادگی گرفته تا نشست های سیاسی و فرهنگی و رسانه ای و کلاب هاوسی به شیوه ای شبانروزی وجود دارد. گفتارش، فرهنگ زبانی ویژه ی خودش را دارد. هنگامی که از “اصالتِ میدان” سخن می گوید، یعنی بنیادی بودنِ نیازهای شکم و زیرِ شکم! باقی همه بی حاصلی و بوالهوسی ست.

می گوید: این میدانی که من می گویم، خیلی شلوغ تر از همه ی میدان های دیگر است. اگر همه پرسی آزاد می بود، نشان ات می دادم که کی مردِ این میدان است و کی نیست. در حقیقت، میدان های دیگر، نام های غلط اندازی برای همین میدان است و راهی به این میدان دارد و امت همیشه در صحنه، به امید رسیدن به این میدان، پا به میدان های مبارزه و ولایت و مقاومت و کوفت و زهرمارهای دیگر گذاشته است. اما بپرس چرا این میدان، بقول امروزی ها تابوست و کسی چیزی درباره اش نمی گوید؟ 

***

۷۳۵. چـراغِ خطـرِ قابلمـه

امروز دوستی این منظومه ی مستزاد وارِ مرا که در سال ۱۳۵۲ شمسی، در روزنامه اصفهان چاپ شده است، برایم فرستاده است. بیاد دارم که در آن سال برای چند هفته ای، گوجه بسیار کمیاب و گران شده بود. درآن زمان، سقف انتقاد در روزنامه ها در همین حد بود. انتقاد از کمبودِ سبزی، میوه و یا بوق زدن رانندگان شهری و یا گیردادن به کوتاه بودن مینی ژوپ بانوان. این گونه کارها را من برای نشریه ی توفیق می فرستادم. توفیق علیرغم آنچه امروز درباره اش می گویند، در زمان خودش پیرو اخلاق حاجی های بازاری در بازار بین الحرمین بود و سنگر مبارزه با اندیشه های مدرن. این رشته سرِ دراز دارد و باید کسی، روزی ما را از این توهم که توفیق پاتوق آزادیخواهان بود، در آورد. بگذریم. 

اما دلیلِ این که چرا این مستزاد واره – اسماعیل خوئی یاد باد – در آن زمان از روزنامه ی اصفهان سر در آورده است را بدرستی بیاد ندارم. خرسندم که هیچ نکته ای در آن نمی بینم که امروز نیاز به ویراستاری داشته باشد. 

برپاست زکمبود تو امروز چه جنگی ای گوجه فرنگی

هرکس رسد از راه زند روی تو انگی ای گوجه فرنگی

روزی تو چراغِ خطرِ قابلمه بودی دست همه بودی

در سبزی فروشی ها، یک عالمه بودی بی همهمه بودی

امروز نمی افتی، آسان تو به چنگی ای گوجه فرنگی

بس عالم و عامی پی تو گشته روانه  در کوچه و خانه

“جمعی به تو مشغول و تو غایب زمیانه”     بی هیچ نشانه

ما را نبود بیش از این تابِ درنگی   ای گوجه فرنگی

کشور تو به هم ریخته ای بی که بدانی یا سر بدوانی

با آنکه تو را هست چنین تاب و توانی    مرموز و نهانی

حقا که چه رویی ست تو را و دلِ سنگی    ای گوجه فرنگی!

*** 

۷۳۶. غزلیات امام

پیش تر برایتان نوشتم (یادداشت ۷۲۰) که زنده یاد منوچهر محجوبی روزنامه نگارِ طنزآور، که در آخرین سال های زندگی خود در لندن پناه گرفته بود و روزنامه ی “آهنگر” را که در تبعید شده بود ماهنامه و سپس گاهنامه، در همان شهر منتشر می کرد، ستونی بنامِ “غزلیاتِ خمینی” باز کرد و از نویسندگانِ آهنگر خواست که هریک غزلی به سبکِ غزلیاتِ امام خمینی برای آن ستون بنویسند. این بار من بد ندانستم که غزلی از خود او که به سبک و سیاق خمینی نوشته است را در اینجا بیاورم. اما پیش از آن باید بگویم که کارِ بزرگِ محجوبی با پایان یافتنِ ناگهانی زندگی او ناتمام ماند. آن کار این بود که حسابِ طنز را از هزل و هجو و شوخی و مزه پرانی و مطایبه و لیچارگویی و وراجی و جوک گویی و کمدی و فکاهی نویسی جدا کند. او از این که از آغاز دهه ی شصت مد شده بود که هر سخن هجو و هزل و بی پایه و مایه ای را طنز بخوانند، رنج می برد و بناداشت که با نوشتن کتابی مستند، دوغ را از دوشاب جدا کند و طنز مدرن فارسی را به شیوه ای روشمند معرفی کند. کاری که همچنان در گستره ی شعرِ فارسی ناکرده مانده است. 

گر اسلام حاکم برایران نمی شد، نمی شد

وگر خلق بی دین و ایمان نمی شد، نمی شد

نگه کن به آبادیِ کاخ ما در جماران

اگر خانه ی خلق ویران نمی شد، نمی شد

چه گویی که پاداشِ آن انقلاب این نبوده

از این بهتر ای نامسلمان، نمی شد، نمی شد

عبث کاخِ آمال مردم بسوی فلک رفت

گر آن کاخ با خاک یکسان نمی شد، نمی شد

شهی رفت با خیزش خلق و شیخی بیامد

قیام ار بدینگونه جبران نمی شد، نمی شد

مگو آشِ اسلام ما بدمزه بود و بدبو

از این خوشمزه تر، بقرآن نمی شد، نمی شد

اگر انقلابِ تو تنبان نشد بهر فاطی

مزن غُر که آن تکّه، تنبان نمی شد، نمی شد

مپندار جای حماران بوَد در جماران

جماران اگر جای ماران نمی شد، نمی شد

اماما، اگر یک فعولن نمی شد اضافه

به کُل وزنِ این شعر میزان نمی شد، نمی شد

برچسب ها

اين نوشته را در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذاريد

توجه: کامنت هایی که بيشتر از 900 کاراکتر باشند، منتشر نمی‌شوند.
هر کاربر مجاز است در زير هر پست فقط دو ديدگاه ارسال کند.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *