
” دیر کردی، مگه نمیدونی تو اینجور مراسم، خیلی زود تموم میزا اشغال میشه، شانس آوردی، ما یه صندلی اضافی کنار میز سه نفره مون نگا داشتیم. پا به پامکن، چلو کباب ایرونی تو دستت سرد میشه و از دهن میافته، بعد تا جشن سال دیگه و مراسم و بازار روزش، باید خمیازه و انتظار بکشی…”
” دستتون بی بلاکه این صندلی رو نگا داشتین، وگرنه تو این هوای بارونی باید رو چمنا غذا میخوردم، یا یه گوشه ئی وایستاده و سرپا غذا میخوردم، عجب جای دنج و خوبیم گرفتین. حالا نشستم، اگه هر نفره یه لقمه نخورین، اصلا و ابدا ازگلوم پائین نمیره. ”
” ببینم، تو ایرونی هستی؟ ”
” از کجا فهمیدی رند روزگار؟ ”
” فقط ایرونیا غذاشون رو به دیگرون تعارف میکنن و میدن. ما همین پیش پای تو غذاخوردیم، نوش جونت، تا سرد نشده، بخور. ”
” اصلا از گلوم نمیره پائین، باید حتما یکی یه لقمه وردارین، وگرنه بلن میشم میرم یه جای دیگه غذا میخورم. ”
” ای بابا، کشتی مارو با این تعریف تعارفات، مثل ماباش. ”
” حالا شد، همین یه لقمه ی کوچیک که ور داشتین، راه گلومو واز کرد. این سنت و فطرت مامردم ایرونیه، دست خودمون نیست، از پدراندر جدمون بهمون ارث رسیده، میباس رعایت کنیم و تحویل نسلای بعدیمون بدیم. کاریشم نمیشه کرد. ”
” مگه رسم و رسومات ماچشه که بعد ازحول وحوش بیست سال، هنوزم پیرو سنتای اجدادیت هستی؟ ”
” مگه رسم و رسومات شوما چیجوریه ؟ “
” حالا خوب برو تونخ اون میز رو به روئی، خوب دل بده نگاه کن. ”
” چنتا میز رو به روی ماست، کدومشو میگی؟ ”
” همون که یه زن وشو هر جوون ویه بچه پنج شیش ساله کنارش نشستن و غدا میخورن. ”
” آها، حالا دیدم، دارن غذا میخورن، مگه چشونه؟ ”
” بادقت دل بده وخوب نگا کن، می فهمی چشونه. ”
” من که چیزی حالیم نیست، با اونهمه پشت میزنشینای دیگه فرقی نمی بینم. ”
” واسه این که خنگ خدائی، یه همبر گنده دست زنه ست و گازای کله کلاغی میزنه، یه بشقاب پر فرنچ فرایزم جلوشه، هرگازکه میزنه، چنتا سیب زمینی سرخ کرده م پشت بندش میکنه و می چپونه تو دهن گشادش، بچه م باپاکت چیپس خودش مشغوله وکاری به کار پدر- مادرش نداره، مرده م کنارمیز رو صندلی نشسته، هیچ چی جلوش نیست، ازوجناتشم پیداست که چیزی نخورده، یه جور خاصی زنه رو نگا میکنه، کمی قبل دوسه تا ازخلالای سیب
زمینی برداشت که بخوره، زنه باچنگال زد رو دستش و گفت: حواست کجاست؟ مگه نمیدونی این غذای منه؟ گشنته؟ بلن شو دست بکن توجیبت، برو واسه خودت بخر، اونها، اونجاست! مرده خلالای سیب زمینی را برگردوند سرجاشون وتموم وقت غذا خوردن زنشو تماشاکرد.”
” فکر نکنم اونازن و شوهر باشن. هیچ زن و شوهر ایرونی یه همچین کاری نمی کنن، گاهی یکی خودش گشنه ست، غذاشو میگذاره جلو جفتش، اگه یکیشون یه همچین کاربکنه و دور اطرافیا و فامیل و در و همسایه بفهمن، همه طردش میکنن و دیگه توصورتش نگا نمی کنن. ”
” اینجا این کار خیلی عادی وسنته، نه دور اطرافیا ونه فامیل وطرف مقابل، هیچکدوم ناراحت نمیشن. زن وشوهر مثل یه جفت هم اطاق وشریک باهم زندگی می کنن، از اجازه وهزینه های مشترک هرکدوم سهمشو میده، حقوقشم هرکدوم میگیره وجداگانه توحساب خودش واریزمیکنه ومستقل و هرجوردلش میخواد، خرج میکنه، هیچ کسم به این قضیه اعتراض نداره، بهترم هست، هرکدوم استقلال خودشوداره، مثل تو و به قول خودت، ایرونیای دیگه، تعریف تعارف ودرنتیجه دایم خرخره کشی ندارن، راحت وسبک زندگی میکنن، هروقتم یکی ناراحت شد، راحت میگه: من ازباتو بودن خسته شده م ورفتم. اصلاوابدا خرخره ونعره کشیم ندارن، خیلی راحت صورت همدیگه رو می بوسن، هرکی میره دنبال یه زندگی تازه ی دیگه، بعدازجدائیم باهم دوستن.”
” اصلا وابدا باب مذاقم نیست، بارسم و رسومات ماقابل مقایسه نیست، فرق بچه ی آدمیزاد باحیونا همیناست دیگه. ”
” مثلا رسم ورسومات شوما کجاش بهتراز ایناست؟ ”
” یه نمونه شو که همین امروز شنفتم بهت میگم. “
” اوکی، خیلی حرف زدیم، چلوکباب سرد شده خوردی، ته مونده شم تموم کن، بعد اون قضیه ئی که همین امروز شنفتی و تازه ازتنوردراومده وهنوز داغه رو تعریف کند. ”
” خیلی خب، ته چلوکباب وطنی رو درآوردم، حالا دیگه شومام آبجو دارین، خیالم راحته،لیوانای آبجورو به سلامتی همدیگه بریم بالاتاقضیه دوستمو تعریف کنم.”
” سه تائی بریم بلا، بره اونجا که درد وبلا نباشه. به سلامتی. ”
“اتفاقا تعریفم در باره دردوکسالت دوستمه. ”
” خیلی خب، گوش ماجفتی باکلمات گوهربار شوماست، تعریف کن تاببینیم این قضیه بکرسنتیت که ادعامیکنی ازرسم ورسوم مابهتره، ازچه قراره. ”
” دوستم شیش هفت ماه مریض احواله وگلوشو عمل جراحی کرده، همین امروز تعریف میکرد: اگه همت، گذشت، محبت وکمک و نوازش دوستای دور ونزدیک نبود، امکان خوب شدن دوباره م خیلی کم بود. خواهرم با این که خودش مریض احواله، تو تموم مدت بیمارستان، عمل جراحی و پرستاریای بعدیش، عنیهو یه شمع روشن، همیشه مراقب وبالای سرم بود ونوازشای بیکرانش بهم زندگی دوباره داد، مونده م که باچی زبون وبیان واشاره ئی، ازپس اینهمه گذشت ومحبت ونوازش وفداکاری هاش ور بیام، اینهمه محبت همه ی دوستا وآشناها، چشمامو غرق اشک کرده، نمیدونم چیکارکنم…
ایناست رسم و روسومات مردم ولایت من….”