
سخنم را با سلام و درود به فریده جان، آغاز میکنم. بانوی یگانهای که دوش به دوش حسن، قطره قطره دشوار زیستن را تجربه کرد و پا بپای حسن از رنجها گذر کرد و اکنون در اینجا در برابر فاجعه با استواری چشم در چشم حادثه، سرنوشت را به پیکاری دیگر میطلبد.
زندگی حسن، سراسر آغشته به انسان دوستی و در همان حال عبور از رنجها بود. اما این عبور، با صبوری، وقار و مهربانی بی نظیری همراه بود.
و بازهم فریده جان، به شما جانهای آزاد ( شما و حسن و محسن در میان شما) سلام میکنم که پنجه در پنجه رنج افکندید و زیباترین مصادیق عشق و شادی را به انسانیت هدیه کردید.
و بنام دوستی، راستی و درستی، عدالت خواهی، فضیلت و خردمندی، زیبایی و زندگی و عشق.
میخواهم از حسن بگویم، جان شیفته ای که مصداق عینی این فضیلت ها بود، بدون تردید، میتوانیم بر فراز خاطره اش معبدی از دوستی، راستی و درستی و عدالت خواهی بنا کنیم و بر بالای دروازه اش بنویسم: خانه دوست این جاست.
سر ارادت ما و آستان حضرت دوست
که هرچه بر سر ما میرود ارادت اوست
این شعر را بارها و بارها از زبان حسن بود که میشنیدم و آنرا آموختم و زندگی حسن را نظاره میکردم که چگونه عینیت این تفکر بود.
خبر هولناک بود، در نخستین ساعات روز ۳ اردیبهشت ماه بود که پیام تسلیت رفیق عزیزم سیامک سلطانی را خواندم.
کمرم شکست.
ماه ها پیش، به یار و شریک زندگانیم گفته بودم: اگر برای من اتفاقی افتاد از میان رفقایم با حسن تماس بگیر، ولی حسن رفت و من ناباورانه و با اندوه نگاه میکنم که زندگی چگونه مشیت دیگری را تدارک دیده بود.
قبل از این قلمهای فاخر بهزاد کریمی، امیر ممبینی و مجموعه ای از تشکلهای سیاسی برآمده از خانواده بزرگ فداییان خلق در سوگ حسن و فرزندش محسن نوشته اند، آنچنانکه در قامت و بلندای آنان باشد، و من در این مختصر میخواهم از زبان یک دوست و فقط یک دوست از حسن بگویم، از جان آزاده ای که با جانم یگانه بود و بناگهان رفت و رفتنش آتش نهاد بر دل.
در اولین روزهای بهار سال ۵۰ بود که در رودسر یکی از شهرهای گیلان از مینی بوسی در مقابل اداره آبادانی و مسکن این شهر پیاده شدم. من سپاهی آبادانی و مسکن بودم و به انجا که محل خدمتم مشخص شده بود خودم را میباید معرفی میکردم.
در کنار چمدانم ایستاده بودم و محل اداره را نظاره میکردم که جوانی بلندبالا با کت و شلوار مشکی و چشمان و آبروان و موهای سیاه از ساختمان بیرون آمد و گفت کجا را جستجو میکنی، گفتم، اداره آبادانی را، پاسخ داد همین جاست و ادامه داد، نام من حسن است و همین جا کار میکنم، انگاه چمدانم را با صمیمیتی که امکان مقاومت را برایم نمیگذاشت برداشت و گفت بریم تو و این آغاز آشنایی من با حسن بود و ان روشنایی که وارد زندگانیم شد و آرام آرام همه زوایای آنرا پوشاند.
از ان زمان ۵۴ سال میگذرد و در تمامی این سالها دوستی و رفاقت با حسن روشنایی بخش زندگانیم شد و این را برایش گفته بودم: اگر ارمغان زندگی برای من دوستی با حسن باشد عمیقا سپاسگزار زندگانی خواهم بود. حالا، مصیبت فرود آمده است. سایه دوستی حسن را گمان داشتم که همیشه بر سر خواهم داشت.
قبل از این در سوگ دوستانی چند که با زندگی وداع گفته بودند، نوشته بودم ولی سخن گفتن از حسن و محسن حکایتی دگر است، یکی داستان است پر آب چشم.
برادرم مسعود وقتی خبر را شنید، با اندوهی که هیچگاه در او ندیده بودم گفت: میدانم که تو حسن را بیشتر از من میشناسی ولی من فکر میکنم، حسن همان انسانی بود که آن پیر خردمند چراغ بدست در کوچه و باغهای شهر میگشت و میگفت: از دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست، حسن همان انسان بود.
حسن یک دوست نبود، دوستی و رفاقت بود.
بجستجوی تو بر درگاه کوه میگریم
در آستانه دریا و علف
بجستجوی تو در معبر بادها میگریم
در چار راه فصول
در چار چوب شکسته پنجره ای که
آسمان ابر آلوده را قابی کهنه میگیرد.
در تمامی دهه ۵۰ خاصه سالهای پرآشوب ۵۷ تا ۶۱ که از ایران خارج شدم دوستی با حسن پناهم بود برای مقابله با همه تردیدها و همه خطرها. برای مصون ماندن از وقایع خونین سال ۶۰ بخش وسیعی از روزها و ماههای این سال را در خانه فریده و حسن پناه گرفتم. خانهشان فقط یک اطاق بود اما دلهایشان دریا بود. حسن بود که از من خواست بخاطر شرایط خطرناک سال ۶۰ از میهن خارج شوم و او بود که تدارک این سفر را دید و من راهی شدم.
وقتی از ایران خارج شدم، برایش پیام فرستادم: دشوار بود، تو آسانش کردی رفیق فداییم، و زمزمه اش را از راه دور میشنیدم:
از آن متاع که در پای دوستان ریزند- مرا سریست، ندانم که او چه سر دارد.
حسن، انسانی یگانه بود، او با فروتنی مبارز پیگیر و سرسخت آزادی, دمکراسی و عدالت اجتماعی بود و اخلاق سیاسی را محکوم میکرد و به اخلاق در سیاست اعتقاد عمیق داشت و این کار را با فروتنی و بی ادعا انجام میداد. حسن، فعالیتهای سیاسی اجتماعیش را شاید با سرودن شعری در بزرگداشت شکرالله پاکنژاد آغاز کرد و او بود که برای اولین بار نام فدایی خلق را در گوش من و دیگر دوستانی که مخاطبش بودند طنین انداز کرد.
او در همه بحثهای سیاسی، اجتماعی و فلسفی با این باور سخن میگفت که همه حقیقت در انحصار او نیست. هیچگاه نمیخواست قهرمان باشد ولی قهرمانانه زندگی کرد. او در چگونه زیستن، از بسیاری از قهرمانان پیشی گرفت. دیر زمانی بود که میپنداشتیم قهرمان کسی است که در چگونه مردن سر افراز باشد. اما حسن بما آموخت ، قهرمانی در چگونه زیستن است.
زندگی از ما می خواهد تا از یارانی که باعشق زندگی میکنند و گذران روزها را در همراهی با فضیلت ها میگذرانند در زمان حیاتشان قدر بدانیم، ادبیات دهه های ۳۰، ۴۰ و ۵۰ ما سرشار از اتشفشانها و زیبایی هاست، آنها تنها برای انها که رفته بودند نبوده است، باطرافمان نگاه کنیم و شاید دوستان و همراهانی را ببینیم که در کنارمان نشسته اند و همانیهایی باشند که ما در ادبیاتمان جستجویشان میکنیم: قلعه هایی عظیم که طلسم دروازههایشان کلام کوچک دوستی است. و یا همان هایی باشند که: دست در کمرگاه دریا حلقه توانستند کرد. چقدر لازم است و چقدر زیباست که در حیاتشان بانها بگوییم که قدردانشان هستیم و حسن یکی از آنان بود.
حسن مردی از تبار مهر و روشنایی بود. آنقدر مهربان بود که نمیشد دوستش نداشت، در چهرهاش آرامشی بود که دلها را گرم میکرد و در کنارش زندگی سادهتر، معنادارتر و زیباترمی شد. او مرد تصامیم بزرگ بود، مرد پذیرش مسئولیتها. حضورش هیچگاه به بی تفاوتی نمیگذشت، بر هر جا قدم گذاشت، سبزی وخرمی بجای گذاشت.
روزی، در اوائل بهار سال ۵۸ دوستان مجاهدم از دادستانی اطلاع دادند که مامور ساواکی که باعث لو رفتن گروه ما در سال ۵۳ شده بود دستگیر شده و در محل دادستانی انقلاب تحت بازجویی است و میتوانیم بدیدن او برویم.
داستان بدین گونه بود که رفیق عزیزم’ حسن، در طول سال ۵۲ در تور ساواک بود بنحوی که زندگی روزانه و ارتباطات او از طریق یک مامور ساواک که با او روابط دوستانه نزدیک داشت کنترل میشد. بالاخره بدنبال گزارشهای او ساواک طی یک یورش در طول دو روز حسن و همه کسانی که با او در ارتباط بودند را دستگیر میکند و برای بازجویی به کمیته مشترک میبرد. تمامی کسانی که دستگیر شده بودند بعد از بازجوییهای چند ماهه به دادگاه فرستاده شده و به زندان محکوم میشوند.
موضوع دستگیری مامور ساواک را به حسن اطلاع دادم و دو نفری برای دیدار از فرد دستگیر شده به محل دادستانی انقلاب که در آن زمان در چهار راه قصر بود رفتیم. به هنگام ورود به دادستانی مورد استقبال دوستانی که این امکان را برای ما ایجاد کرده بودند قرار گرفتیم که همگی از اعضائ و هواداران سازمان مجاهدین خلق بودند و به سمت داخل راهنمایی شدیم. در سالن ورودی دادستانی به اسدالله لاجوردی برخوردیم که بسمتی دیگر میرفت. هنوز سخنان تند و شوخیهای تهدیدآمیزی که میان دوستان ما و لاجوردی رد و بدل شد را بیاد دارم که چگونه بعد از گذشت دو سال به واقعیت پیوست و تمامی آن دوستان مجاهد توسط لاجوردی اعدام شدند.
باری، وارد اطاق محل کار دوستانمان شدیم و آنها به نگهبانها دستور دادند که مامور دستگیرشده ساواک را از سلولش بیاورند. بعد از گذشت ۱۰ دقیقه او وارد شد در لباس زندانی. صحنه غریبی بود، شاید در ابتدا نمیتوانست باور کند، ما را دید و بسرعت بسمتمان آمد و در مقابل حسن لحظهای ایستاد و بناگهان بروی پاهای او افتاد و شروع به بوسیدن آنها کرد و مرتب تکرار میکرد که مرا ببخش، حسن بسرعت تلاش کرد که او را از زمین بلند کند و با رئوفت و مهربانی سعی داشت او را آرام کند و میگفت که هیچ شکایت شخصی از او ندارد و این دادگاههای مردمی هستند که به جرائم آنها رسیدگی خواهند کرد. بعد از آن حسن با او به گفتگو نشست و از خانوادهاش و بچههایش سوال کرد و باو اطمینان داد که از جانب او و دیگر دوستانش نگرانی نداشته باشد. بعد از لحظاتی آن مامور ساواک را به سلول بازگرداندند و ما هم از دوستانمان تشکر کرده و خداحافظی کرده و از دادستانی خارج شدیم. آنروز مثل همیشه حسن را در قامت یک فدایی در معنای ارزشی آن نظاره میکردم و او را تحسین میکردم.
حسن هیچگاه از مبارزه بخاطر آزادی، دمکراسی و عدالت دست نکشید. در آخرین هفتههای حیاتش در تلاش جمع آوری مدارک برای تهیه فیلمی از جنبش زن، زندگی، آزادی بود. او نیروی بسیاری روی حفاظت از حافظه تاریخی میگذاشت و بخوبی باهمیت این کار و ارتباط آن با آینده دمکراسی در ایران آگاه بود. در این ارتباط در صفحه کاربری اجتماعیش پیام زیرا نوشتم:
رفیق نازنینم، حسن عربزاده، باغبان بوستان خاطرههاست. چون نسیمی در میان شاخ و برگهایش میپیچد و میچرخد تا مبادا غبار زمان بر آنها بنشیند، با نگاه مهربانش طراوت آنها را میپاید، یاد یارانی که برپای دارنده آتشها بودند و رفتند، حمید منتظری، مرتضی میثمی، حسن دشت آرا، پیروز احیائ. یاد یارانی که هستند و همچنان آتشهای برافروخته را پاس می دارند، نسرین ستوده، سپیده قلیان، سهیلا حجاب، محمد نوری زاد، نرگس محمدی و…
بانگ نیرومند همایون از افقهای دور بگوش میرسد: “در زمستان، در بهاران، زیر باران گل بکاریم،
گر بخواهیم، گر نخواهیم باغبان روزگاریم، گل بکاریم.
حسن باغبان بوستان خاطره هاست. خاطراتی که هویت ما را ساخته اند، در ما زندگی میکنند و بما زندگی میدهند.
رفیق نازنین، نسیم مهربانی ، بیشتر بوز، بیشتر بوز
رفیق نازنین، بیشتر بتاب، بیشتر بتاب
رفیق نازنین “گرم تر بتاب، گرم تر بتاب”
حسن بخاطر هر چیز خوب و هر چیز پاک قطره قطره زیستن همراه با رنج را همراه با فریده تجربه کرد و آن زمان که دیگر رنج فرزند را درمان نبود و آن زمان که دیگر نظاره رنج فرزند را تحمل نتوانست کرد، دست در دست محسن بجاودانهها پیوست.
حسن ستاره بود، یکدم در این ظلام درخشید و جست و رفت.
پژواک نغمه مهربانی که حسن به همه آفاق آواز میداد خواهد ماند، تا در زمانه باقیست آواز باد و باران.
پانزدهم ماه می ۲۰۲۵
حمید حسینی
2 پاسخ
حمید جان حسینی با این متن زیبای شاعرانه ما را بردی بدوران جوانی که در جمع رفقا عشق، محبت، زیبایی، ارمانگرایی،از خودگذشتگی وانسانیت خالص را تجربه کردیم.چه جانهای شریفی که از دست رفتند.درود برتو
بسیار لطیف وزیبا وسرشار از احساس وعشق.
به عبارتی جامع تر و زیباتر از این جملات بیان کردن بسیار دشوار است. سپاس گذارم