

دانشگاههای ایران تا حد زیادی به «ترجمهی فیلسوفان خاص» محدود شدهاند. نظام آموزشی فلسفه اغلب به آموزش متفکرانی نظیر افلاطون، ارسطو ، فارابی، ابنسینا و سپس هایدگر، گادامر، و ویتگنشتاین اختصاص دارد. در این میان، بخش عمدهای از جریانهای فلسفی مدرن—نظیر فلسفهی تحلیلی، علوم شناختی، فلسفهی علم، مارکسیسم ساختارگرایانه، و نظریهی انتقادی—یا تدریس نمیشوند یا تحریف شدهاند. نتیجه این است که مسیر فلسفی غالب بهطور نهادینه تثبیت شده است و روشنفکران جوان نیز، اغلب از طریق همین متون وارد فلسفه میشوند و ناخودآگاه همان مسیر را تکرار میکنند
درآمد
در چند دههی گذشته، فضای بخشی از روشنفکری ایران بهگونهای چشمگیر درگیر نوعی بازگشت مکرر به فلسفههای متافیزیکی غربی شده است. این بازگشت، بهویژه تصویرهای جدیدی از چهرههایی چون مارتین هایدگر، لودویگ ویتگنشتاین (بهویژه دوره دوم اندیشهاش)، گادامر و دریدا ساخته است. این گرایش نه تنها در محافل آکادمیک که در گفتمان عمومی روشنفکری، رسانهها، و حتی در بازنویسیهای سیاسی و دینی نیز بازتاب یافته است. پرسش اساسی این یادداشت، چرایی و چگونگی این گرایش است: چرا روشنفکر ایرانی عمدتاً به سراغ فیلسوفانی میرود که یا به هستیشناسی، زبان، و فرهنگ میپردازند، یا دارای قرابتهایی با سنّتهای عرفانی و فراتاریخیاند؟ چرا فیلسوفانی نظیر کانت، هگل، مارکس، فوکو، یا حتی بادیو که رویکردهای تحلیلی، نقادانه، تاریخی یا سیاسی دارند، در حاشیه قرار میگیرند؟ آیا این صرفاً یک انتخاب شخصی، یا ذوق فکری است، یا اینکه ساختاری عمیقتر در پشت این تمایل قرار دارد؟
فرضیهی اصلی ما این است که این گرایش را میتوان با استفاده از مفهوم «وابستگی به مسیر» (Path Dependence) که از مفاهیم کلیدی در نظریهی نهادگرایان جدید و علوم اجتماعی است، تحلیل کرد. طبق این نظریه، مسیرهایی که در گذشته انتخاب شدهاند، میتوانند ساختارها و امکانات حال و آینده را تعیین کنند— بهعبارت دیگر، مسیر روشنفکری ایرانی در برخورد با فلسفهی غربی، از ابتدای شکلگیری آن در دوران پهلوی دوم، و بهویژه با ظهور گفتمانهایی نظیر غربزدگی (جلال آلاحمد) و فردیدگرایی، بر پایهی یک مواجههی عرفانیـایدئولوژیک با فلسفهی غرب بنا نهاده شد؛ مواجههای که در پی ساختن هویت در برابر مدرنیته بود، نه فهم عمیق سنّتهای فلسفی آن.
ما ابتدا مفهوم «وابستگی به مسیر» را تعریف میکنیم و سپس به نحوهی تکوین یک مسیر فکری خاص در ایران میپردازیم که با چرخش به سمت فلسفههای زبانی و هستیمحور شکل گرفت؛ پس از آن در بخش سوم، تمرکز ویژهای بر هایدگر و ویژگیهای فلسفهاش خواهد بود که او را برای روشنفکری ایرانی جذاب میسازد. اما باید گفت که این یادداشت افکار هایدگر را در مرکز نقد خود نمیگذارد؛ و در نهایت، در بخش چهارم، با نقد بازتولید ناخودآگاه این مسیر در فضای فکری امروز ایران، نتیجهگیری خواهیم کرد که تغییر این مسیر نیازمند تحول در سطح نهادها، دانشگاه، و ساختار عمومی تفکر است.
۱- مفهوم «وابستگی به مسیر» و کاربرد آن در تحلیلهای فکری
مفهوم «وابستگی به مسیر»(Path Dependence) یکی از ابزارهای مهم نظری در تحلیلهای نهادگرایانه، تاریخی و اجتماعی است که نخست در علوم سیاسی، اقتصاد و جامعهشناسی تاریخی مطرح شد، اما بهتدریج به حوزههای فرهنگی و معرفتی نیز راه یافت. در سادهترین بیان، این مفهوم نشان میدهد که گزینشهای اولیه در یک فرایند تاریخی، بهگونهای ساختاری مسیرهای بعدی را شکل میدهند و حتی در بلندمدت آنها را محدود یا مقید میسازند. اینگونه است که انتخابهای اولیه (ولو تصادفی یا ایدئولوژیک) میتوانند منجر به قفل شدن در مسیرهایی شوند که دیگر بازگشتپذیر نیستند یا دستکم تغییر دادن آنها نیازمند هزینههای گزاف فکری و نهادی است.
ریشههای نظری
«وابستگی بهمسیر» از دل نهادگرایی تاریخی بیرون آمد. برای مثال، در مطالعات اقتصاد سیاسی، داگلاس نورث و پاول دیوید نشان دادند که چگونه انتخابهای اولیه در تنظیم ساختار بازار، فناوری یا حتی قوانین اداری، بر ساختارهای آینده تأثیر قاطع دارند.
در علوم سیاسی نیز، تدا اسکاچپول و جیمز ماهونی از این مفهوم برای توضیح این استفاده کردند که چرا نهادهای سیاسی در برخی کشورها (مثلاً دولت رفاه در اسکاندیناوی یا دولت امنیتی در آمریکای لاتین) به شیوههایی خاص شکل گرفتند و تا امروز نیز همان مسیر را ادامه دادهاند، حتی در شرایطی که دیگر توجیه عقلانی یا کارآمد ندارند.
انتقال نظری به حوزهی اندیشه
در دهههای اخیر، نظریهپردازان فرهنگی و فلسفی نیز به سراغ این مفهوم رفتهاند تا روند تکوین سنّتهای فکری را توضیح دهند. برای مثال، آندریاس رکویتز در تحلیل خود از گفتمان فلسفی آلمان پس از هایدگر، نشان میدهد که چگونه ورود هایدگر و تفکر هستیشناختیاش، سنّت فکری خاصی را در فلسفه آلمانی تثبیت کرد که حتی منتقدان او نیز نتوانستند بهطور کامل از آن رهایی یابند.
در ایران نیز، گرچه هنوز استفاده مستقیم از این مفهوم در مطالعات فکری رایج نشده است، اما این ابزار میتواند بهخوبی نشان دهد که چگونه انتخابهای اولیهی روشنفکران ایرانی در مواجهه با فلسفهی غرب—مثلاً تأکید فردید بر روح شرقی ، یا ارجاع آلاحمد به غربزدگی —مسیر تحلیلهای بعدی را مشخص کردهاند.
ویژگیهای کلیدی «وابستگی به مسیر» در اندیشه
«وابستگی به مسیر» در سطح تفکر و گفتمان، معمولاً با سه ویژگی همراه است:
الف- تثبیت گفتمانی (Discursive Lock-in): یک مفهوم یا سنّت فکری آنقدر تکرار و بازتولید میشود که جایگزینهای دیگر نامرئی یا طرد میشوند.
ب-هزینههای ترک مسیر (Switching Costs): خروج از مسیر فکریِ تثبیتشده نیازمند تجدید ساختار ذهنی، نهادی، و حتی زبانی است.
پ- خودتوجیهگری تاریخی: انتخاب گذشته در گفتمان امروز توجیه و بازسازی میشود تا توهّم مشروعیت تاریخی داشته باشد.
در ادامه نشان خواهیم داد که چگونه این الگو در تجربهی روشنفکری ایران، بهویژه در مواجهه با فلسفههای متافیزیکی چون هایدگر، عمل کرده است.
۲- تکوین یک مسیر فکری خاص در ایران
در فهم هر سنّت فکری، نمیتوان تنها به بروندادهای فعلی نگاه کرد. لازم است که بهطور تاریخی روند شکلگیری و انتخابهای کلیدی اولیهی آن سنّت را کاوید. در مورد ایران، آنچه امروزه بهعنوان گرایش گسترده به فلسفههای متافیزیکی و زبانمحور مانند اندیشههای هایدگر و ویتگنشتاین میشناسیم، محصول تصادف یا سلیقه نیست؛ بلکه نتیجهی تثبیت یک مسیر خاص از مواجهه با فلسفهی غرب در دوران مدرن ایران است. این مسیر، همانطور که در بخش پیشین به کمک نظریهی وابستگی به مسیر نشان دادیم، خود را در قالب گفتمانهای فلسفی، دینی و فرهنگی بازتولید کرده و مسیرهای جایگزین را به حاشیه رانده است.
از غربزدگی تا غربگریزی: آغاز با آلاحمد و فردید
دهه ۱۳۳۰ و ۱۳۴۰ خورشیدی، یکی از بحرانیترین دورهها در تاریخ روشنفکری ایران بود: شکست مشروطه، کودتای ۲۸ مرداد، و بحران هویّت در میان نخبگان. در این فضا، جلال آلاحمد با کتاب «غربزدگی»، و احمد فردید با مجموعه سخنرانیها و تأثیرات غیرمکتوبش، طرح یک گفتمان هویّتگرایانه در برابر غرب را پی ریختند.
آلاحمد متأخر، با زبانی بیشتر ادبی و سیاسی، مدرنیته را نوعی «هجوم فرهنگی» میدید که ایران را از خودش بیگانه کرده است.
فردید، اما از فلسفهی هایدگر برای صورتبندی نظری این غربزدگی استفاده کرد. او، برخلاف دیگران، مدعی بود که فلسفهی هایدگر راهی برای نجات از افسون عقلانیت مدرن است.
هرچند فردید هیچ متن جدی مکتوبی نداشت، اما زبان و لحن هایدگریـعرفانی او تأثیر عمیقی بر نسلی از شاگردانش گذاشت. او فلسفه را از مقام نقد و تحلیل، به مقام مکاشفه و اصالت وجود فروکاست.
هایدگر بومیشده: از داوری تا روشنفکری دینی
پس از انقلاب ۱۳۵۷، مسیر فردید در قالبهای رسمیتری بازتولید شد. رضا داوری اردکانی، از شاگردان اصلی فردید، با تأکید بر نقد تکنولوژی، عقلانیت غربی، و دفاع از نوعی تفکر «اصیل» (در معنای هایدگری آن)، نقش مهمی در نهادینهسازی این گفتمان در دانشگاهها و مجلات فلسفی داشت. در همین زمان، جریان روشنفکری دینی نیز با چهرههایی چون سروش ودیگر اندیشهورزان ملی-مذهبی به نوعی مواجههی شاعرانه، رازورزانه، معنوی، و فرهنگی با فلسفهی غرب پرداختند.
سروش، بهویژه در دورهی میانهی فکریاش، ویتگنشتاین متأخر را به خدمت تأویلگرایی دینی درآورد؛ جایی که زبان دینی را نه حامل حقیقت، بلکه شکل خاصی از «زندگی زبانی» تلقی کرد.
در این مسیر، مفاهیم کلیدی فلسفهی مدرن—عقلانیت انتقادی، ساختار اجتماعی، و تاریخمندی—جای خود را به مفاهیمی مانند «اصالت»، «هستی»، «فهم وجودی»، و «زبان شاعرانه» دادند. این مفاهیم، چون با سنّت عرفانی و زبانی ایرانی نیز پیوندهایی ظاهری داشتند، بهراحتی بومیسازی شدند بدون آنکه زمینههای تاریخی یا فلسفیشان بهدرستی فهمیده شوند.
حذف و سرکوب مسیرهای جایگزین
همزمان با این مسیر، فلسفههای دیگر—نظیر فلسفهی تحلیلی، نظریهی انتقادی مکتب فرانکفورت، مارکسیسم ساختاری، و حتی فلسفهی سیاست—هرگز به شکل جدی در نظام فکری ایران نهادینه نشدند. دلیل آن نه تنها سانسور بلکه فقدان زمینهی نظری برای پذیرش و فهم آنها بود.
بدینسان، گفتمان مسلطی شکل گرفت که در آن، هایدگر نه بهعنوان متفکری سیاسی، بلکه بهمثابه عارفی مدرن بازتعریف شد؛ و ویتگنشتاین بهعنوان پیامآور خاموشی در برابر حقیقت، و نه بهعنوان تحلیلگر زبان طبیعی.
۳- چرا هایدگر؟ فلسفهی هستیشناختی و جذابیت آن برای روشنفکر ایرانی
در میان فیلسوفان قرن بیستم، مارتین هایدگر جایگاهی منحصربهفرد در میان روشنفکران ایرانی یافته است. حتی میتوان گفت که در هیچ کشور غیرآلمانیزبان و غیرغربی، هایدگر تا این حد در گفتمان فلسفی، سیاسی و دینی پررنگ نبوده است. از احمد فردید و رضا داوری اردکانی تا روشنفکران فرهنگی و حتی دینی، همگی در مراحل مختلف از دستگاه فکری هایدگر بهرهبرداری کردهاند. این بخش میکوشد دلایل این گرایش را از منظر معرفتی، فرهنگی، و روانشناسی اجتماعی تحلیل کند.
الف. فلسفهای رازورزانه، تأویلپذیر و عرفانپذیر
هایدگر از همان آثار آغازین خود—بهویژه در «هستی و زمان»—با زبانی بسیار متمایز سخن گفت. واژگانی چون در-جهان-بودن، پرتابشدگی، نیستانگاری، اصالت، و رازداری هستی، بیش از آنکه شفاف و تحلیلی باشند، شاعرانه، عرفانی و تجربهمحور هستند. همین ویژگی باعث شد که برای روشنفکر ایرانی که از پیش با سنّت عرفان ابنعربی، حافظ، مولوی و سهروردی آشنا بود، هایدگر چهرهای آشنا در لباس غربی به نظر برسد.
حتی کسانی چون داوری یا فردید، مدعیِ نوعی قرابت معرفتی میان هایدگر و عرفای ایرانی شدند.
هایدگر، برخلاف فیلسوفان تحلیلی یا حتی چپگرایان سیاسی، مستقیماً به هستی، حقیقت، و حضور اصیل انسان پرداخت؛ موضوعاتی که برای مخاطب شرقی جذابتر از نقد ساختار قدرت یا زبان علم بودند.
ب. گریز از عقل مدرن و تکنولوژی: همافق با روحیهی ضدّمدرن
یکی از درونمایههای کلیدی در فلسفهی هایدگر، نقد عقلانیت تکنیکی و سیطرهی علم مدرن بر تفکر است. در شرایطی که روشنفکران ایرانی از شکست پروژههای مدرنسازی، وابستگی سیاسی، و فروپاشی اخلاقی جامعه مدرن رنج میبردند، این نقدها دستکم پناهگاهی فکری برای هویّت شرقی و سنّتی فراهم میکرد.
روشنفکر ایرانی، در هایدگر کسی را یافت که برخلاف دکارت یا کانت، از «فراموشی هستی» سخن میگفت؛ امری که بهراحتی با بحثهای عرفانی دربارهی غیبت حق، حجاب نور، یا نیستی قابل تطبیق بود.
این تفسیر، البته سطحی بود و بیارتباط با زمینهی تاریخی و سیاسی اندیشهی هایدگر، اما در ایران بهراحتی بومی شد و از فلسفه، پناهگاه معنوی ساخت.
پ. سیاستزدایی و حذف زمینهی تاریخی
یکی از ویژگیهای غالب در برداشت ایرانی از هایدگر، حذف یا انکار رابطهی او با ناسیونالسوسیالیسم و فاشیسم آلمانی است. در حالی که آدورنو، هابرماس و بسیاری از متفکران غربی نسبت به ریشههای ایدئولوژیک و نژادپرستانه فلسفهی هایدگر هشدار دادهاند، در ایران کمتر شاهد تحلیل انتقادی از این پیوندها هستیم.
روشنفکر ایرانی ترجیح میدهد هایدگر را نه در قامت فیلسوفی درگیر با پروژههای تاریخی خاص، بلکه در مقام یک عارف زمانه، یا منتقد تمدن غرب از درون بخواند.
این حذف زمینهی تاریخی، هایدگر را بیزمان و فراتاریخی میکند، چیزی که برای ذهنیت عرفانزده و اخلاقگریز، ایدهآل است.
ت. همسازی با گفتمان هویّتی/فرهنگی
در دوران پس از انقلاب، و حتی پیش از آن، پرسش از «ما که هستیم؟»، «هویت ایرانی-اسلامی چیست؟» و «چگونه در جهان مدرن اصیل بمانیم؟» به پرسشهای محوری روشنفکر ایرانی بدل شد. هایدگر، با طرح مفاهیمی چون «اصالت»، «ریشهمندی»، و «تاریخمندیِ هستی»، امکانی فراهم کرد برای تفکر هویّتی بدون درگیر شدن با علم یا سیاست.
بدین ترتیب، حتی تلاش شد که فیلسوفان دشوارتری مانند دریدا یا ویتگنشتاین نیز به همان مسیر تأویلگرایانه و فرهنگی کشیده شوند؛ بهطوری که نوعی «هایدگرگرایی تأویلمحور» تبدیل به زبان مشترک گفتمان فلسفی ایران شد.
در بخش بعد، به بررسی پیامدهای این مسیر و تداوم ناخودآگاه آن در فضای فکری ایران امروز میپردازیم.
۴- بازتولید ناخودآگاه مسیر متافیزیکی و حذف آلترناتیوها
اگر مسیر روشنفکری ایرانی در برخورد با فلسفهی غرب، بهویژه در گرایش به متفکرانی چون هایدگر، در آغاز بر اساس بحران هویّت، واکنش به مدرنیته و بازسازی خویشتن شکل گرفته باشد، امروزه این مسیر بیش از آنکه آگاهانه و منتقدانه ادامه یابد، بهطور ساختاری و نهادینه بازتولید میشود. در این بخش، نشان میدهیم که این بازتولید چگونه صورت میگیرد و چرا تغییر آن دشوار شده است.
الف. زبان فلسفه به زبان عرفان و شعر تقلیل یافته است
در بسیاری از متون فلسفی، چه دانشگاهی و چه در فضای عمومی، واژگان و مفاهیم اصلی فلسفه (همچون هستی، ذات، زبان، زمان، حقیقت، امر اصیل و…) نه بهمثابهی مفاهیم تحلیلی، بلکه بهصورت نمادین، شاعرانه، یا حتی قدسی فهمیده میشوند.
این رویکرد، امکان نقد مفهومی را از بین میبرد.
«فهم فلسفی» به نوعی «شهود درونی» یا «مواجهه اصیل» فروکاسته میشود.
نتیجه آن است که متفکرانی مانند فوکو، بادیو، رانسیر، یا حتی کانت و هگل، بهدلیل زبانی تحلیلی، کمتر مخاطب مییابند.
ب. تکرار سنّتهای ترجمهای
دانشگاههای ایران تا حد زیادی به «ترجمهی فیلسوفان خاص» محدود شدهاند. نظام آموزشی فلسفه اغلب به آموزش متفکرانی نظیر افلاطون، ارسطو ، فارابی، ابنسینا و سپس هایدگر، گادامر، و ویتگنشتاین اختصاص دارد. در این میان، بخش عمدهای از جریانهای فلسفی مدرن—نظیر فلسفهی تحلیلی، علوم شناختی، فلسفهی علم، مارکسیسم ساختارگرایانه، و نظریهی انتقادی—یا تدریس نمیشوند یا تحریف شدهاند. نتیجه این است که مسیر فلسفی غالب بهطور نهادینه تثبیت شده است و روشنفکران جوان نیز، اغلب از طریق همین متون وارد فلسفه میشوند و ناخودآگاه همان مسیر را تکرار میکنند.
پ. آلترناتیوها حذف یا حاشیهای شدهاند
در فضای روشنفکری ایران، هرگونه تلاش برای طرح فلسفههایی که مبتنی بر نقد اجتماعی، تحلیل ساختار قدرت، یا حتی عقلانیت علمی هستند، با مقاومت مواجه میشود: مارکسیسم، اغلب به ایدئولوژی سیاسی تقلیل داده میشود، نه به عنوان ابزار تحلیل فلسفی. ویا فلسفهی تحلیلی، خشک و بیروح جلوه داده میشود. نظریههای پسااستعماری و انتقادی، اغلب با بدفهمی یا تقلیلگرایی بومیگرایانه روبهرو میشوند.
این وضعیت منجر به نوعی بستهشدن میدان دید فلسفی شده است که در آن، فلسفه به شعر، مکاشفه، و شهود اصیل تقلیل یافته است، نه به ابزار نقادی و ساختارشکنی.
ت. رمانتیزه کردن عرفای ایرانی بهمثابهی تأیید هایدگر
پدیدهی عجیبی که امروزه به وفور دیده میشود، ارجاع معکوس به عرفای ایرانی برای توجیه مدرن بودن فلسفهی هایدگر است. به بیان دیگر، چون حافظ، سهروردی یا مولوی از هستی و فنا سخن گفتهاند، پس اندیشههای هایدگر نیز با سنّت ما سازگار است!
این نوع استدلال، گرچه در ظاهر نوعی بومیسازی به نظر میرسد، اما در واقع بازتولید نارسیسیسم فکری و حذف هرگونه مواجهه واقعی با فلسفهی مدرن است. به این ترتیب، نه عرفا بهدرستی خوانده میشوند، نه هایدگر بهدرستی نقد میشود.
نیاز به گسست
تغییر این وضعیت نه از مسیر ادامهی ترجمهی هایدگر و همفکرانش، بلکه از طریق مواجههای رادیکال با تاریخ شکلگیری این مسیر روشنفکری ممکن است. این مواجهه لازم است شامل عناصر زیر باشد:
-بازنگری در نحوهی آموزش فلسفه در دانشگاهها.
-معرفی سنّتهای فلسفی مغفولمانده یا حذفشده.
-نقد صریح و بیپرده از سنّت فردیدی و عرفانگرایی فلسفی.
-ورود به گفتوگو با فلسفههای نقد اجتماعی، نظریههای قدرت، و فلسفه تحلیلی.
جمعبندی: امکان گسست، ضرورت بازاندیشی
اکنون زمان آن فرا رسیده است که این مسیر را نه فقط نقد، بلکه ترک کنیم. گسست از این مسیر بهمعنای حذف هایدگر یا انکار سنّت نیست، بلکه بهمعنای باز کردن فضا برای تنوع فلسفی، ایجاد میدانهای نظری دیگر، و خروج از انحصار معنایی متافیزیکزدگی است.
پیشنهادهای عملی، شاید برای وقتی دیگر:
۱. اصلاح آموزش فلسفه در دانشگاهها: فلسفه به سرجای خویش بازگردد و بهمثابهی تمرین نقد، تحلیل و ساختارشکنی تدریس شود، نه چون آیین رازآلود یا تأمل در هستی بیزمان.
۲. ترجمه و ترویج فیلسوفان تحلیلی، نقاد و تاریخی: از کانت و هگل تا مارکس و مکتب فرانکفورت، از بادیو تا رانسیر.
۳- نقد صریح گفتمانهای فردیدی، هایدگرگرایانه و عرفانزده: بهعنوان موانع فکری در برابر عقلانیت تاریخی و نقد اجتماعی.
۴-پیوند فلسفه با مسائل واقعی جامعه: از مسئلهی قدرت و دولت تا دین و جنسیت؛ فلسفه باید ابزار فهم وضعیت باشد، نه صرفاً بسط شهود شاعرانه.
۵. بازاندیشی در سنّت عرفانی: فهم دوبارهی عرفان، خارج از بازنماییهای ایدئولوژیک یا تقلیلگرایانه، و در بستر تاریخ واقعیاش.
هدف از این یادداشت نقد وابستگی بهمسیرِ فکری-فرهنگی خاصی بود که در بحثهای فرهنگی معمولا مسکوت گذاشته میشود. اما ورود به فضایی که در آن بتوان بهجای تأویلهای بیپایان، با حقیقتِ تاریخی و اجتماعی اندیشه روبهرو شد، مستلزم بررسیهای جامعهشناختی بیشتر است.
فلسفه، نه پناهگاهی برای فرار از واقعیت؛ که میدان مواجهه با واقعیت است.
2 پاسخ
غرب ستیزی در ایران پیشینه ای دراز اهنگ دارد و به ویژه میان جریان های مذهبی ریشه دارتر است . در دهه چهل این جریان در میان برخی روشنفکران قوت گرفت و حتا رژیم شاه هم به انها میدان داد ( برنامه های فردید ونراقی در تلویزیون و کتاب هاو مفاله های ی غرب ستیزانه اوودیگران) پس از انقلاب رژیم وبرخی روشنفکران به این جریان دامن زدند و با علم کردن مدرنیته ستیزانی مانند هایدگر و نیز فوکو و دریدا و دیگر پست مدرنیست ها کو شیدند پایه ها ی فکری عقلانیت مدرن وبنیادهای مدرنیته را سست گردانند . داوری فیلسوف حزب الاه ( که اینک پشیمان شده )و بابک احمدی پرچمدار پست مدرنیسم ،به این اشفته فکری دامن زدند خوشبختانه اتدیشمندانی مانند شایگان و دوستدار و.. رویاروی اینان ایستادند
با تشکر از آقاى فرازنده و امید آنکه در این زمینه مطالب بسط داده شده ترى را براى آگاهى خواننده گان بنویسند و آموزش دهند. با انبوهى از نوشته ها در حمایت محض از هایگر روبرو هستیم ولى این مقاله گرجه بسیار کوتاه هست ولى زمینه شیفتگى به هایدگر در میان بخش بزرگى از ایرانیان را بخوبى تشریح میکند
این مقاله اولین بار هست که نوشته شده و قاعدتن نمیتوان گفت که نظر تکرارى هست