یکشنبه ۲۵ خرداد ۱۴۰۴

یکشنبه ۲۵ خرداد ۱۴۰۴

غروب بهاریِ دامنه‌ای از سلسله‌جبال زاگرس (خوانشی از شعر: سلسله‌ی بی‌گزند، سروده‌ی سیدعلی صالحی) – حمید فرازنده

به چه فکر می‌کنی؟

هنوز هم آن گرگِ ماده

در چله‌ی زمستان مویه می‌کند.

من رخسارِ ماه را

در دست‌های مجروحِ خود

پنهان کرده‌ام

تا دیگر هیچ مسافری ملتفت نشود

من ذریت‌ام به سلسله جبالِ ماه

می‌رسد.

من منتظرت می‌مانم

مثلِ کوه که چشم به راهِ آهو.

.

تو سرانجام

به روزِ بزرگِ موعود

بازخواهی گشت.

.

گرگ‌ها می‌آیند و می‌روند

و چله‌ها، زمستان‌ها و مویه‌ها

می‌آیند و می‌روند،

اما تنها تو… سایه‌ات

در تاریکیِ بی‌تاب‌ترین شب‌ها

چشم به راهِ خورشید است.

.

به زاد‌روزِ رژه‌ی شقایق‌ها

بیندیش…!

این تکه ذغالِ رو به خاکستر

زمانی

بلوطِ هزاره‌ی این سرزمین

بوده است.

بند اول شعر ما را مستقیم به دل طبیعت می‌برد، اما پیش از آن، با یک پرسش آغاز می‌شود که ما هنوز نمی‌دانیم مخاطبش کیست: «به چه فکر می‌کنی؟»

  پس باید کمی شکیبا باشیم و روی سطرها به راه خود ادامه دهیم. در این بند، ما در دامنه‌ی کوهی و سرآغاز زمستان هستیم و مویه‌ی گرگی ماده را می‌شنویم. اینجا بلافاصله تصویر گرگ ماده‌ی مویه‌کنان در مرکز چشم‌انداز جای می‌گیرد: به‌راستی چرا گرگ‌های ماده در زمستان مویه می‌کنند؟ شاعر نمی‌گوید زوزه می‌کشند. زوزه کشیدن گرگ به قصد شکار است، یا خبررسانی به گله، یا تعیین قلمرو؛ اما مویه‌ی گرگ، بیشتر واکنشی است به حسّی درونی: گزینه‌هایی که در ذهن متبادر می‌شود: غم، درد، تنهایی، حسّ خطر، دلتنگی و انتظار است. اما کدامیک، و‌ چرا «گرگ ماده»؟ – باید بقیه‌ی شعر را بخوانیم:

«من رخسارِ ماه را

در دست‌های مجروحِ خود

پنهان کرده‌ام

تا دیگر هیچ مسافری ملتفت نشود

من ذریت‌ام به سلسله جبالِ ماه

می‌رسد.»

حمید فرازنده

«رخسار ماه» – واژه‌ی رخسار تعبیری است زنانه-  کنایه از تنها حقیقت مانده در تاریکی بی‌انتهای شب است، و‌«دست‌های مجروح» نشانه‌ی تأثیرات تاریخ رنج  بر ذهن و تن گوینده‌ی شعر. علت مجروح بودن دست‌هایش همین ساییدن آنها به ماه -نماینده‌ی حقیقت- است، پس چاره‌ای برایش نمی‌ماند جز مخفی کردن رخسار ماه در همان دست‌های زخمی. او دیگر نمی‌خواهد هیچ عابری بفهمد که آلام و آرزوهایش، بلندای ذهن حقیقت‌طلبش، تا سقف آسمان می‌رسد. خلق تصویر بکر «سلسله جبال ماه»، خواننده را دعوت به درنگ‌ می‌کند: ماه، به تنهایی، در شعر قدیم و جدید فارسی از جایگاه گسترده‌ای برخوردار است: نماد زیبایی، روشنایی، زنانگی، حقیقت، یکه‌گی، شکیبایی، چشم‌انتظاری صبح و معناهایی نظیر این است. «سلسله جبال» هرچند ما را بی‌واسطه به یاد کوه و‌کوهستان می‌اندازد، اما بازهم ترکیب «سلسله جبال ماه» تصویری دیداری پدید نمی‌آورد. ما با یک تصویر انتزاعی-نهانی روبه‌ایم. جایی که نگاه کردن به رخسار ماه خطرآفرین می‌شود، تصویر حقیقت را نیز باید به نهان برد و تغییر شکلش داد: «سلسله جبال» ما را به یاد صعب‌العبور بودن رشته‌کوه‌ها( آیا رشته‌کوه‌های زاگرس در یاد شاعر بوده است؟) می‌اندازد. و‌ترکیب آن تصویر با تصویر ماه، احتمالا همان ماه‌ی که بر سر گرگ ماده می‌تابد، حاکی از عبور رنج‌آور حقیقتی دوردست است از مسیرهای صعب‌العبور. تنها کمی جلوتر است که «ملتفت» می‌شویم این گوینده‌ی شعر بوده که با ماه در دست‌های مجروحش شبانه از سلسله جبال عبور می‌کرده است.

  سخن از تحمل شبی بسی به درازا کشیده است تنها به یاریِ تصویری زخم‌خورده از یاد حقیقتی مانده در نهان. اما نباید چشم نامحرمی  ببیند که نسل و‌تبار گوینده‌ی شعر («ذریت») متصل به حقیقت است («ذریت»، ‌ونه نسل یا تبار؛ چون این پشت، ریشه‌هایی بس کهن دارند): فقط گوینده‌ی شعر نیست که به حقیقت متصل است؛ صحبت از پیوستگی نسل‌ها و انتقال میراث و مسئولیت‌ها از نسلی به نسل دیگر است.

 اکنون در بند بعد پی می‌بریم که «تو»ی شعر چیزی جز همان‌ماه نیست. 

من منتظرت می‌مانم

مثل کوه که چشم‌به‌راه آهو

دوباره تصویر کوه و‌ماه را داریم، اما اینجا کوه و‌ماه از یکدیگر تفکیک شده‌اند: گوینده‌ی شعر به جای کوه می‌نشیند و آهو به جای ماه. تازه حالا قادر می‌شویم آن تصویر انتزاعی «سلسله جبال ماه» را کمی بیشتر درک‌کنیم: گوینده‌ی شعر حقیقت درونش را در نهان از سخت‌ترین‌و‌ خطیرترین مسیرهای کوهستانی شبانه گذر داده است و این حقیقت همراه خود شاعر در طول مسیر پوست انداخته است. 

ماه‌ی که از سخت‌ترین راه‌های شبانه عبور داده شده است،  روزی می‌رسد، و‌گوینده‌ی شعر از آن کوچک‌ترین تردیدی ندارد،  که به روز موعود واصل می‌شود؛ روزی که دیگر نیازی به مخفی کردنش در دست‌هایش نیست. تنها لحظه‌ای تصویر غروب دامنه‌ی یک‌کوه تنها و‌ خلوت را در ذهن زنده کنیم، که در انتظار گریزپاترین موجود طبیعت، یک آهو، است. پس شاعر از حقیقت‌ی سخن می‌گوید که درضمن دم دست نیست؛ به‌آسانی به دست نمی‌آید، و با این‌همه، ما درحین این تصویرسازی در ذهن خود، لااقل چشمی از آن آهوی گریزپا را یک لحظه می‌بینیم، یا لااقل من می‌بینم.

در بند بعد، شاعر نیاز دیده که از آنچه تاکنون‌گفته یک‌جمع‌بندی به دست دهد:

«گرگ‌ها می‌آیند و می‌روند

و چله‌ها، زمستان‌ها و مویه‌ها

می‌آیند و می‌روند،

اما تنها تو… سایه‌ات

در تاریکیِ بی‌تاب‌ترین شب‌ها

چشم به راهِ خورشید است.»

همه‌ی رنج آن گرگ‌ها و زمستان‌های سخت، آن مویه‌ها و‌ چله‌ها خواهد گذشت، اما تنها تو ای ماه چشم‌به‌راهی‌ات ادامه خواهد داشت؛ ماه‌ی که در این بند در تصویری از یک‌ کسوف نمایان شده: سایه‌ی ماه، از آنِ وقتی است که بین زمین و‌خورشید قرار می‌گیرد. اما این کسوفی که زمین را در «بی‌تاب‌ترین» تاریکی‌ها غرق کرده، خصوصیت عجیبی به خود می‌گیرد: ماه که خود سایه‌انداز بر زمین شده، در سویه‌ی دیگرش، چشم به‌راه خورشید است‌. تصویر پارادوکسی است: ماه هم‌مانع نور شده و‌هم چشم‌انتظار نور است. این ناسازه‌ی درخشان، شاعرانه‌ترین نقطه‌ی شعر است: چیزی که خودش باعث غیبت نور شده، اکنون در آن نیمه‌ی دیگر خود، مشتاق ظهور آن است. اکنون ملتفت می‌شویم که ماه خودِ حقیقت نبوده؛ تنها مظهری، پیامی از حقیقت بوده است. سخاوت و گشادگی باطنیِ شاعر در قله‌ای است که حتی کسی را که خود مانع آفتاب شده، یا خودش در تاریکی غرق شده، امیدوار به نور تصور می‌کند. این هم‌نشینی «سایه» و «بی‌تاب‌ترین شب‌ها» با «چشم به راه خورشید بودن»، تصویری بسیار پرکشش می‌سازد. ماه، معشوقی‌ست که در فاصله‌ای میان ما و خورشید ایستاده. و‌حالا سایه‌اش در غیبت نور، دل‌تنگ خورشید شده. این می‌تواند نماد انتظار در ژرفای جدایی باشد: کسی که خودش جدا افتاده، اما هنوز عاشق است.  شاعر «بی‌تابی» خودش را به شب وام داده تا تصویر بیکران‌تری از درهم‌پیچیدگی محرومیت و امید و انتظار بسازد.

بند نهایی از حیث‌ نحو زبان، مثل بند اول، رو به مخاطب خود شروع می‌شود: 

«به زاد‌روزِ رژه‌ی شقایق‌ها

بیندیش…!

این تکه ذغالِ رو به خاکستر

زمانی

بلوطِ هزاره‌ی این سرزمین

بوده است.»

جمله‌ی:  «به زادروز رژه‌ی شقایق‌ها ببندیش!…» ‌و  شباهت نحوی‌اش، دوباره چشم ما را به روی سطر اول شعر می‌برد: -گوینده‌ی شعر از ماه پرسیده بود: به چه فکر می‌کنی، و‌حالا دوباره به او‌می‌گوید: به صبح بهار و معجزه‌ی رویش شقایق‌ها ببندیش! – شقایق‌ها در مرز بین زمستان و بهار از راه می‌رسند، و‌ در فرهنگ‌ ما همیشه نماد خون کشته‌گان‌اند. اینجا شعر از ما می‌خواهد به بازگشت بهار از دل فاجعه فکر کنیم: «زادروز رژه‌ی شقایق‌ها»، آن  روزی است که شقایق‌ها، این فرزندان خون، دوباره صف می‌کشند: رژه‌ای از زیبایی و ایستادگی، و یادآور کسانی که برای حقیقت ایستادند و رفتند. 

اما «این تکه ذغال رو به خاکستر»  بیشتر حدیث نفس شاعر است؛ و اشاره به وضعیت فعلی اوست — کسی که رنج کشیده، سوخته‌،  و به پایان نزدیک شده است…  اما زمانی «بلوط هزاره‌ی این سرزمین بوده»؛ زمانی درختی تنومند، اصیل و پابرجا بوده؛ نشانه‌ای از تاریخ، مقاومت، و ریشه‌داری؛ درست مثل درخت بلوط که بیشتر در دامنه‌های رشته کوه زاگرس قد می‌کشد و‌گاه تا دوهزار سال عمر می‌کند. 

بند پایانی شعر، درست مثل آخرین پرده‌ی یک نمایش تراژیک-امیدوارانه است. از سوختن بلوط‌ها می‌گوید، از خون، از سایه، از تاریکی… اما در نهایت، از شقایق— این سرزمین، با همه‌ی زخم‌هایش، با همه‌ی کسانی که در راه آزادی‌اش جان داده‌اند، هنوز توان و ظرفیتِ شکفتن دارد. هنوز شقایق می‌روید. هنوز «زادروزی» هست. اما به نهانی‌ترین و غیرمستقیم‌ترین شیوه‌ی سخن،  فروتنانه می‌خواهد از واصلان بهار موعود که  در روز رویش شقایق‌ها به یاد داشته باشند این ذغال‌سوخته‌ها را که زمانی بلوط‌وار امیدهای آنان را در تاریخی دراز و پررنج، پای‌مردانه در دست‌های مجروح و «بی‌گزند» خود پاس داشتند.

برچسب ها

اين نوشته را در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذاريد

توجه: کامنت هایی که بيشتر از 900 کاراکتر باشند، منتشر نمی‌شوند.
هر کاربر مجاز است در زير هر پست فقط دو ديدگاه ارسال کند.

یک پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *