شنبه ۳۱ خرداد ۱۴۰۴

شنبه ۳۱ خرداد ۱۴۰۴

بالکن روبرو – بهمن پارسا

صندلی حصیری،‌میز چوبی پایه کوتاه، لیوان و زیر سیگاری خیلی وقت است که در همین وضعیت آنجا روی بالکن هستند. صندلی را گرد و غبار کهنه تر از آنچه هست می نمایاند و حتّی بعضی پوسیده گی ها نیز اینجا و آنجایش دیده میشوند. لیوان خالی  و زیر سیگاری بلور چرک  و گرد آلوده  است و شاید بهتر است گفته شود کبره بسته اند! شیشه پنجره های  در های کشویی کثیف اند و پرده های پس ِ‌آنها در وضعیتی بس شلخته وار نابسته و نا باز اند و در پس آنها نوری به چشم نمیرسد.

نمیدانم چند سال ولی خیلی سال بود  که من از اینجا ،از همین بالکن آپارتمان خودم بالکن روبرویی را با کمال ِ میل و علاقه نگاه میکردم ـ یعنی هروقت که فرصتی بود.   وضع چیدمان ِ آن صندلی حصیری و میز چوبی پایه کوتاه ،لیوان کنیاک خوری و زیر سیگاری بلورین، پنجره  در های کشویی شفاف و پرده های به غایت خوشرنگ و پاکیزه و مرتب  برای من مجموعه یی چشم نواز و دلپذیر می بود. در تمام فصول سال، در سرمای نیمه ی فوریه وگرمای نفس گیر نیمه ی ژوییه، در هوای برفی و بارانی ، آفتابی و ابری و خلاصه تحت هر شرایطی وی میامد و روی صندلی حصیری می نشست و لیوان کنیاک را – من فکر میکنم کنیاک بود – در دست چپ نرم نرم پیچ و تاب میداد و بعد سیگار برگی روشن میکرد و چیزی حدود دوساعت بی آنکه به هیچ چیز در اطرافش توّجه کند،‌ شاید هم میکرد  ولی من در نمیافتم، به دود کردن و نرم و نرم نوشیدن میگذرانید.

ظاهر وی بیشتر  به پیراستگی  می ماند  تا آراستگی! قامتی راست و متوسط با موهایی که به جو گندمی مشهور است، پوششی مناسب فصل و رفتاری آرام و  خالی از تظاهر.  من نمیدانم در هفته چند بار میامد روی بالکن  و سیگار برگ دود میکرد. نه نمیدانم،  امّا  هر وقت که  من در خانه بودم  حتمن به بالکن روبرویی نگاه میکردم  تا ببینم که وی آنجا هست یا نه و آن بساط آرامبخش آیا بر قرار هست؟!  البتّه حضور من در آن ساعات ِ روز آنهم در روزهای هفته و حتّی شنبه  در خانه خیلی خیلی به ندرت اتفاق میافتد،  یکشنبه ها امّا  همواره در خانه بودم .  به هر حال هر وقت فرصتی می بود از تماشای  بالکن روبرویی غفلت نمیکردم.

چند بار  سعی کردم  از روی بالکن ِ خودم توّجه وی را جلب کرده و لبخندی بزنم و سری تکان بدهم که  یعنی  ارادتمندم  و حضور شما و این منظره برایم دیدنی و به نوعی آرامبخش است، ولی خیلی زود  با خود میگفتم   فضولی موقوف ،مزاحم   مردم نشو!

بار  ها ،صبح زود هنگامی که برای رفتن به سر کار از ساختمان بیرون می آمدم  وی را دیده بودم که در آن ساعت اولیه ی بامداد-۶:۴۵- به آرامی راهی  شیرینی فروشی/نانوایی L’aube Claire است، این نانوایی دقیقن روبروی ایستگاه اتوبوسی قرار دارد  که من باید آنجا منتظر سوار شدن به اتوبوس باشم.  خیلی طول نمیکشید که با باگتی و پاکتی کوچک در دست از مغازه بیرون میآمد و به آرامی  به طرف ِ‌ دکّه ی روزنامه فروشی ِ برونو میرفت  که ساعت ۷ صبح  باز میشد . برونو همین که وی را میدید به گرمی با او احواپرسی میکرد و ضمن گفتن روز بخیر روزنامه یی را – Le Monde–   به او میداد و وی با متانتی سپاسگزارانه  روزنامه میگرفت و به طرف ساختمان محل ِ اقامتش راهی میشد.  در تمامی رفتار او متانت و وقاری احترام بر انگیز وجود داشت که برای من سبب تحسین بود و حتّی  باعث آرامش من هم میشد!

آنروزها من از پنجره ی سی سالگی  به منظره یی که روبرویم  گسترده بود نگاه میکردم  و چون هیچ تصویر ِ واضحی از آنچه در مقابلم گسترده بود نمیدیدم  با خود میگفتم چه خوب است  که من نیز در اینده- که  نمیدانستم  کی  خواهد  بود ،ولی  اگر هست – به متانت و وقار و آرامشی  شبیه وی برسم!  این وضعیت برای من مثل چراغ ِ سبزی بود در چهار راه دور دست زندگی ِ پیش رو با ترافیکی که هر روز بیش از روز پیشین پر ازدحام تر بنظر میرسید!   آنروز نمیدانستم  وی چند سال دارد و  اساسا استعداد من در کار ِ‌حدس زدن سن مردم  همواره اطرف صفر  دور میزند ولی  به هرحال  خیال میکردم و شاید به غلط ، که وی  دارد  سالهای  بازنشستگی را میگذراند،  امّا، امّا  باید بگویم  پیر نبود، نه پیر نبود.

صندلی حصیری کم کم داشت می پوسید. میز ِ چوبی پایه کوتاه و لیوان و زیر سیگاری شاید  دیگرقابل استفاده نبودند. شیشه ی پنجره های کشویی فلاکت باربودند. پرده ها به ژنده پاره های بی رنگ و روی زشتی تبدیل شده بودند. گفتم حالا دیگر وقتش رسیده  تا  من دیدگاهم  را  عوض کنم  و  به جای  بالکن روبرویی  منظره یی دیگر را برای نگاه کردن انتخاب کنم. امّا کدام منظره ؟!   هر وقت که در خانه بودم  حسی،  نه بهتر است بگویم کنجکاوی  بسیار  نزدیک به فضولی  مرا وا میداشت تا بروم  روی بالکن آپارتمانم  و به بالکن روبرویی  نگاه کنم  و در جستجوی آن آرامشی باشم  که از دیدن  آن تصاویر  ِ واقعی  و زنده در من ایجاد می شد.  

مدّتها  بود که او  را روی بالکن نمیدیدم  و دیگر  از خانم ِ نسبتن  مسّنی که یکی از روزهای هفته  برای نظافت می آمد خبری نبود.  بالاخره  به این نتیجه رسیدم  که وی نقل ِ مکان کرده.  رفته جایی که سالهای  باقیمانده  را در نزدیک طبیعت یا مکانی  آرامتر سپری کند.   وقتی  به اینهمه  فکر میکردم  در می یافتم  که  جای خالی  او  در ذهن من برابر است با خاموشی چراغ سبز  آن چهار راه دور دست.

امروز وقتی  بالکن  روبرویی  را نگاه میکردم   دیدم  در های کشویی کاملن بازند  و پرده ها را از جای خود در آورده اند  و دو سه نفر  که لباسهای  کارگران ِ تعمیرات و  رنگ و روغن و نظافت  خانه ها را  به تن دارند  مشغول کار هستند.  یقین کردم  که وی از آن خانه برای همیشه رفته.  در یک لحظه  صدای  ازدحام ترافیک  و عبور و مرور  اتوموبیل ها و مردم ِ در حال گذر  بطرزی  باور نکردنی  گوشهایم  را پر کرد!  در همه ی  این سالها هیچ  اتفاق  نیفتاده بود  که این سر و صدا ها   را  شنیده باشم. 

صبح ِ روز یکشنبه یی  روی  نرده ی  حفاظتی  بالکن تابلویی  که از دو جهت  قابل دیدن بود نصب شده بود، تابلویی با حروف درشت A VENDRE حاوی نام و شماره تلفن های  بنگاه معاملات ملکی  مربوطه. این برای من آغاز راه های سفری  بود  به سالهای بعد از سی سالگی.  راه هایی  که هیچ تصویر روشنی از آنها  در برابر  من  گسترده نبود. فقط میدانستم  و حس میکردم هستند  و باید  پیموده شوند.  برای  گردشی  در محله از خانه بیرون آمدم  و  با گذر ِ  از عرض خیابان  خود  را به ورودی ِ ساختمان مقابل رسانیدم.  میخواستم مطمئن شوم  که اعلان فروش ِ آن آپارتمان طبقه ی ششم  که روبروی  محل اقامت من  قرار  دارد  در  ورودی  ساختمان هم  نصب شده! که شده  بود.  خواستم  که بروم از برونو  مسئول  دکّه ی  روزنامه فروشی  یا نانوایی/شیرینی فروشی l’Aube Claireدر مورد  وی  پرس و جویی  کرده باشم که خوشبختانه  به لحاظ  تعطیلی روز یکشنبه هردو  بسته  بودند .  با خود گفتم ،  خوشتر آن باشد که سرّ دلبران/گفته آید در حدیث دیگران و پرسه زنان  گذشتم با این نگرانی  که چه کسی  یا کسانی  خواهند آمد و با آن تصاویر آرامبخش و دلپذیر ِ موجود در ذهن من چه  خواهند کرد  و آیا اساسا  من دیگر  تمایلی  به ماندن در آپارتمان ِ مسکونی خود را خواهم داشت؟!

زندگی  ملغمه ی شگفت انگیزی است.  پاره یی یاد ها و تصاویر  مثل  اسید سولفوریک فرّارند و  در چشم به هم زدنی محو و نابود میشوند و خوبی شان در این است که  سوزنده گی  آن اسید  را ندارند. امّا  بعضی از این تصاویر به صلابت و استحکام  قلل سر فراز سلسله کوه های  ستبر  و بالنده ماندنی اند. اینک  که سالهای  سی و چهل و بسی بیش از آن در ابر و باد و برف و باران  روزگاران   رفته ، می بینم من مانده ام  و پاره یی قلل مرتفع زوال  ناپذیر که یکی از آنها  تصاویر فراموش نا شدنی ِ بالکن روبرویی است. تنها حسرت باقی مانده  این است که چرا تا وقتی  میسر  بود  با اشاره ی سر  و لبخندی  توّجه اش را  جلب نکردم تا  او را از ارادت و تحسین خویش   آگاه  کنم .

—————-

شنبه ۱۷ می ۲۰۲۵ نوشتم

برچسب ها

اين نوشته را در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذاريد

توجه: کامنت هایی که بيشتر از 900 کاراکتر باشند، منتشر نمی‌شوند.
هر کاربر مجاز است در زير هر پست فقط دو ديدگاه ارسال کند.

2 پاسخ

  1. اقای پارسای عزیز سلام، شما بیشتر فیلسوف هستید تا شاعر یا نویسنده. این برداشت من است از چندین سال خواندن نوشته های شما. متاسفانه با وضع بد اینترنت در اینجا امکان اظهار نظر محدود است ولی؛ این نوشته فراتر از یک خاطره‌نویسی یا توصیف ساده‌ از همسایه‌ای گمنام است. بازتابی از دغدغه‌های انسانی درباره پیری، فقدان، و تأثیر دیگران (حتی غریبه‌ها) بر روان آدمی است. قدرت آن در همین آرامشِ نافذ، جزئیات ملموس، و سکوت پرمعنا نهفته است. سنایشم را بپذیرید.

  2. «بالکن روبرو» داستانی‌ است درباره‌ی تماشای زندگی، بدون دخالت در آن. داستانی که از دل روزمرگی، شعری آرام و پرمعنا درباره‌ی زیبایی‌های بی‌صدا می‌آفریند. نثر آن، دل‌نشین، دقیق، و عمیقاً انسانی است. از آن دست آثاری‌ست که با اندک حجمی، ردی بلند در ذهن مخاطب بر جای می‌گذارد. درود بر شما اقای پارسا.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *