
گفتوگویی میان جان بلامی فاستر و گابریل راکهیل دربارهٔ پیوند میان مارکسیسم غربی و امپریالیسم. این گفتگو بهنحوی انتقادی به بررسی انحرافات نظری مارکسیسم غربی از سنت ماتریالیسم تاریخی میپردازد و نقش آن را در تضعیف مبارزهٔ ضدامپریالیستی در قرن بیستم و بیستویکم تحلیل میکند. تمرکز اصلی متن بر نقد عقلگریزی، فرهنگگرایی و روان شناختی مسلط بر مارکسیسم غربی و ضرورت بازگشت به مارکسیسم جهانی و انقلابی است. مترجم
راکهیل: میخواهم این بحث را با پرداختن به یک سوءتفاهم آغاز کنم که به ویژه برای ما از اهمیت ویژهای برخوردار است. مارکسیسم غربی معادل مارکسیسم در غرب نیست.

بلکه نسخهای خاص از مارکسیسم است که به دلایل مادی خاصی در هسته امپریالیستی توسعه یافته است، جایی که فشار ایدئولوژیک زیادی برای تطابق با دستورات آن وجود دارد. به عنوان یک ایدئولوژی غالب در مورد مارکسیسم، زندگی کسانی را که در هسته امپریالیستی و به تبع آن در کشورهای سرمایهداری در سراسر جهان کار میکنند، تحت تأثیر قرار میدهد، اما این ایدئولوژی به طور دقیق و قطعی بر پژوهشها و سازماندهی مارکسیستی در این مناطق تأثیر نمیگذارد. سادهترین شاهد برای این امر این است که ما خود را به عنوان مارکسیستهای غربی نمیشناسیم، حتی اگر مارکسیستهایی هستیم که در غرب کار میکنیم، مشابه با فیلسوف ایتالیایی دومنیکو لوسوردو که مارکسیسم غربی او اخیراً توسط انتشارات Monthly Review Press منتشر شده است. دیدگاه شما در مورد رابطه بین “مارکسیسم غربی” و “مارکسیسم در غرب” چیست؟
فاستر: من از اصطلاح “مارکسیسم غربی” چندان خوشم نمیآید، بخشی از این به این دلیل است که این اصطلاح به عنوان یک شکل از

خودشناختی (مارکسیسم شناختهشده غربی) توسط اندیشمندانی اتخاذ شد که نه تنها مارکسیسم شوروی را رد میکردند، بلکه بسیاری از مارکسیسم کلاسیک کارل مارکس و فردریش انگلس و همچنین مارکسیسم در جنوب جهانی را نیز نادیده میگرفتند. در عین حال، بخشهای بسیار بزرگی از مارکسیسم درغرب، از جمله تحلیلهای بیشتر مادیگرا، سیاسی-اقتصادی و تاریخی، معمولاً از این نوع مارکسیسم خودشناخته شده غربی مستثنا شدند، که با این حال به عنوان داور اندیشه مارکسیستی مطرح شده و مارکسیولوژی(Marxology) را تسخیر کرده است. معمولاً وقتی به پرسش مارکسیسم غربی از دید نظری پرداخته میشود، من اشاره میکنم که آنچه با آن مواجه هستیم یک سنت فلسفی خاص است. این موضوع از موریس مرلو- پونتی* شروع شد (نه جورج لوکاچ، همانطور که معمولاً تصور میشود) و با رها کردن مفهوم دیالکتیک طبیعت که با انگلس (و همچنین مارکس) ارتباط داشت، مشخص شد. و به این معنی بود که مفهوم مارکسیسم غربی به طور سیستماتیک از مادیگرایی هستیشناسانه در اصطلاحات مارکسیستی جدا شد و به سوی ایدئالیسم گرایش پیدا کرد، که با عقبنشینی از دیالکتیک طبیعت همراستا بود.
علاوه بر این، در حالی که این موضوع بخشی از خودتعریفی مارکسیسم غربی نبود، اما به درستی توسط لوسوردو تأکید شد، عقبنشینی از نقد امپریالیسم و کل مسئله مبارزه انقلابی در جهان سوم یا جنوب جهانی بود. در این زمینه، مارکسیستهای خودشناخته غربی تمایل داشتند که به یک دیدگاه اروپا محور گرایش پیدا کنند و اغلب اهمیت امپریالیسم را انکار میکردند، و از این رو میتوانیم از مارکسیسم غربی یوروسنتریک سخن بگوییم.
از اینرو، هنگام پرداختن به این مسائل، من تمایل دارم بر دو جنبه تأکید کنم: نخست، (۱) یک سنت فلسفی مارکسیسم غربی که دیالکتیک طبیعت و مادیگرایی هستیشناسانه را رد کرد و خود را هم از مارکسیسم کلاسیک مارکس و هم انگلس جدا ساخت. (۲) یک مارکسیسم یوروسنتریک غربی که مفهوم مرحلۀ امپریالیستی سرمایهداری (و سرمایهداری انحصاری) را کنار گذاشت و اهمیت مبارزات انقلابی جهان سوم و اندیشههای نوینی را که از آنها برخاست، نادیده گرفت یا کماهمیت جلوه داد. مارکسیسم، در این صورتِ محدودشدۀ غربی، صرفاً به یک حوزۀ دانشگاهی تبدیل شد که دغدغۀ آن دور باطل شیءوارگی یا ساختارهای بیسوژه بود—یعنی انکار تمامعیار فلسفۀ پراکسیس.
راکهیل: بیتردید، اینها از ویژگیهای مهمِ آنچیزی هستند که «مارکسیسم غربی» خوانده میشود؛ اصطلاحی که بهدرستی میتواند منجر به سوءتفاهم شود. به همین دلیل است که بهنظر من یک رویکرد دیالکتیکی اهمیت زیادی دارد: چنین رویکردی به ما امکان میدهد تا به شکافها و ناهمخوانیهای میان مفاهیم سادهساز و پیچیدگیهای واقعیت مادی توجه کنیم، و درعینحال بکوشیم تا با پالایش و دقیقتر کردنِ دستهبندیهای مفهومی و تحلیلهایمان، این واقعیت را تا حد ممکن بازنمایی کنیم.
علاوه بر دو ویژگیای که شما برجسته کردید، من مایلم برای هستۀ نظریهمحور مارکسیسم غربی، نظیر آثار چهرههای شاخص مکتب فرانکفورت و بخش زیادی از مارکسیسم نظریِ فرانسوی و بریتانیایی پس از جنگ، ویژگی دیگری را نیز بیفزایم: یعنی گرایشی که به کنارهگیری از اقتصاد سیاسی و چرخش بهسوی تحلیلهای فرهنگی انجامید، همراه با نقد یا طردِ بسیاری (اگر نه همۀ) پروژههای واقعی ساخت دولتهای سوسیالیستی در جهان، که البته با نکتۀ دوم شما نیز همپوشانی دارد.
در تلاش برای مشخص کردن هرچه دقیقتر مرزها و نیروهای محرک مارکسیسم غربی، بهنظر من بسیار مهم است که شکل خاص تولید فکری آن را در چارچوب کلی روابط تولید نظری قرار دهیم، روابطی که خود درون روابط اجتماعیِ تولید بهطور کلی جای گرفتهاند. بهعبارت دیگر، یک تحلیل مارکسیستی از مارکسیسم غربی در سطحی معیّن، مستلزم درگیری با اقتصاد سیاسیِ تولید، گردش و مصرف دانش است. همین رویکرد است که به ما امکان میدهد نیروهای اجتماعی–اقتصادیای را که
پشت این جهتگیری ایدئولوژیک خاص قرار دارند شناسایی کنیم، در حالی که در عین حال، استقلال نسبی ایدئولوژی را نیز به رسمیت میشناسیم.
با بهرهگیری از آثار مارکس و انگلس، ولادیمیر ایلیچ لنین با دقت تشخیص داد که وجود مادیِ «اشرافیت کارگری» در هستۀ امپریالیستی—یعنی بخشی ممتاز از طبقۀ کارگر جهانی—نیروی محرک گرایش چپ غربی به همسویی بیشتر با منافع بورژوازی خود بود تا با پرولتاریای مستعمرهها و نیمهمستعمرهها. بهنظر من، اگر بخواهیم واقعاً به ریشهها برویم، باید همین چارچوب تحلیلیِ بنیادین را برای درک بازنگریهای اساسی مارکسیسم غربی در سنت مارکسیستی بهکار بگیریم—بازنگریهایی که غالباً با نادیدهگرفتن، کماهمیتانگاشتن، یا حتی تحقیر و طردِ مارکسیسم انقلابی جنوب جهانی همراه بودهاند؛ مارکسیسمی که نه فقط جهان را تفسیر کرده، بلکه آن را بهطور بنیادین دگرگون ساخته است، با گسستن از زنجیرهای امپریالیسم.
آیا مارکسیستهای غربی، بهطور کلی، خود عضوی از آنچه بتوان آن را «اشرافیت فکری کار» نامید نیستند؟ یعنی کسانی که از برخی از بهترین شرایط مادی برای تولید نظری در جهان بهرهمندند؟ این موضوع در قیاس با شرایطی که مارکسیسم در روستاهای چین با مائو تسهدونگ، در ویتنام تحت محاصرۀ هوشی مین، یا در کوههای سیرا ماسترا با چهگوارا رشد یافت، بهروشنی قابل مشاهده است. آیا آنها همچون اشرافیت کارگری بهطور عام، از «خردهریزهایی» بهرهمند نیستند که از سفرۀ ضیافت امپریالیستی طبقۀ حاکم بر زمین میریزد؟ و آیا این واقعیت مادی، چشمانداز فکری آنان را مشروط نمیسازد، حتی اگر آن را بهطور کامل و قاطع تعیین نکند؟
فاستر: نکتۀ مربوط به کنارهگیری از اقتصاد سیاسی، که ویژگی بخش بزرگی از مارکسیسم غربی بود، نکتهای مهم است. من در میانههای دهۀ ۱۹۷۰ تحصیلات تحصیلات تکمیلی خود را در دانشگاه یورک در تورنتو آغاز کردم. پیشتر، در زمینۀ اقتصاد، هم با اقتصاد نئوکلاسیک مرسوم آشنا شده بودم و هم با اقتصاد سیاسی مارکسیستی. این دورانی بود که «اتحادیه برای اقتصاد سیاسی رادیکال» (URPE) در ایالات متحده، در حال رهبری نوعی شورش در حوزۀ علم اقتصاد بود. در عین حال، به نظریۀ انتقادی و مطالعات هگلی نیز علاقهمند بودم. در حوزۀ فلسفی، علاوه بر مارکس، آثار گئورگ ویلهلم فریدریش هگل، بهویژه پدیدارشناسی روح، اغلب آثار هربرت مارکوزه، کتاب نظریۀ ازخودبیگانگی مارکس از ایستوان مزاروش*، و بسیاری از متون دیگر در فلسفۀ انتقادی را مطالعه کرده بودم. بنابراین، با این انتظار وارد دورۀ تحصیلات تکمیلی شدم که هم در اقتصاد سیاسی مارکسیستی و هم در نظریۀ انتقادی تحصیل کنم.
در سال ۱۹۷۵ از دانشگاه یورک بازدید کرده بودم، اما وقتی یک سال بعد برای آغاز دورۀ تحصیلاتم به آنجا رفتم، با شگفتی دریافتم که برنامۀ «اندیشۀ اجتماعی-سیاسی» در دانشگاه یورک (و تا حدی هم چپِ موجود در دپارتمان علوم سیاسی آنجا) دچار شکافی جدی شده بود: شکافی میان کسانی که «اقتصاددانان سیاسی» نامیده میشدند و آنهایی که «نظریهپردازان انتقادی» بودند. این همزمان بود با دورانی که برخی از آثار مهم مکتب فرانکفورت، از جمله نوشتههای تئودور آدورنو و ماکس هورکهایمر، برای نخستین بار به زبان انگلیسی ترجمه میشدند. برای نمونه، مفهوم طبیعت در مارکس اثر آلفرد اشمیت در سال ۱۹۷۱، دیالکتیک روشنگری اثر هورکهایمر و آدورنو در ۱۹۷۲، و دیالکتیک منفی آدورنو در ۱۹۷۳ به انگلیسی ترجمه شدند.
این روند نه تنها به گسترش بحثها درون مارکسیسم انجامید، بلکه در بسیاری جهات گسستی از مارکسیسم کلاسیک به شمار میآمد؛ جریانی که در آثار آن دوره اغلب مورد انتقاد قرار میگرفت. بنابراین، نخستین چیزی که هنگام ورود به کلاس نظریهی انتقادی شنیدم، این بود که دیالکتیک طبیعت پذیرفتنی نیست. گفتوگوهای «انسانشناختی» اولیهی مارکس دربارهی رابطهی انسان و طبیعت، بهطور خلاصه رد میشدند. تنها درس هگل که ارائه میشد بر خوانش الکساندر کوژو متمرکز بود؛ خوانشی که در میان چپ فرانسه و حتی بهطرز تناقضآمیزی نزد برخی متفکران محافظهکار محبوب شده بود. در همان سالها تمرکز من بیشتر بهسمت اقتصاد سیاسی مارکسیستی رفت. ایستوان مزاروش، که یکی از دلایل اصلی انتخاب دانشگاه یورک برای من بود، همان سال ورود من، به دلیل نارضایتی از هر دو جناح درگیر در شکاف فکری، دانشگاه را ترک کرد.
در سال اولم در یورک، با استادی لیبرال که متخصص چین بود کار میکردم. او اظهار داشت که از روند تحول مارکسیسم گیج شده و کتاب «تأملاتی دربارهی مارکسیسم غربی» اثر پری اندرسون را به من داد و خواست که آن را بخوانم و برایش توضیح دهم که ماجرا از چه قرار است. کتاب را خواندم و در آن زمان واقعاً شوکه شدم، زیرا اندرسون با تکنیکهای گوناگون، بر چرخش مارکسیسم بهسوی فلسفه و فرهنگ و فاصلهگیریاش از اقتصاد سیاسی و تاریخ تأکید میکرد—تحولی که در واقع چندان هم دقیق نبود، اما با متفکرانی که اندرسون برجسته میکرد، همراستا بود. بهاینترتیب، مارکسیسم غربی در تلقی اندرسون، اساساً شامل اقتصاددانان سیاسی و تاریخنگاران مارکسیست نمیشد. افزون بر این، مارکسیسم غربی از مارکسیسم کلاسیک—با تأکیدات محوری مارکس و انگلس—جدا در نظر گرفته میشد. البته اندرسون نمیتوانست بهطور کامل منکر وجود اقتصاددانان سیاسی و مورخان مارکسیست شود، اما حذف آنها در تحلیل او کاملاً مشهود بود.
حتی اگر از شیوههای مشخصی که متفکران سیاسی و اقتصادی در آن دوره کنار گذاشته شدند صرفنظر کنیم، صرفاً با نگاهی به نمایهی کتاب میتوان به ماهیت مرزبندیهای اندرسون پی برد. فیلسوفان و نظریهپردازان فرهنگی در توصیف او از مارکسیسم غربی نقش محوری دارند: لویی آلتوسر در ۳۴ صفحه، لوکاچ در ۳۱، ژانپل سارتر در ۲۸، مارکوزه در ۲۵، آدورنو در ۲۴، گالووانو دلا ولپه در ۱۹، لوشو کولتی در ۱۸، هورکهایمر و آنری لوفور هرکدام در ۱۲، والتر بنیامین در ۱۱، لوسین گلدمن در ۸، مرلوپونتی در ۳، برتولت برشت در ۲ و فردریک جیمسن در ۱ صفحه ذکر شدهاند.
در مقابل، وقتی به اقتصاددانان سیاسی و تاریخنگاران مارکسیست (از جمله تاریخنگاران فرهنگی) در همان دوره نگاه میکنیم، تصویر کاملاً متفاوتی به دست میآید: آیزاک دویچر در ۴ صفحه، پل سوئیزی در ۴، ارنست ماندل در ۲، پل باران، میخائیل کالکی، نیکوس پولانتزاس، پیهرو سرافا و ریموند ویلیامز هرکدام تنها در یک صفحه ذکر شدهاند.
دانشمندان مارکسیست اساساً هیچگاه نام برده نمیشوند، گویی اصلاً وجود نداشتهاند. برخی مارکسیستهایی که در مباحثات مارکسیستی غرب نقش محوری داشتند، از نظر اندرسون «شرقی» تلقی شدند، صرفاً به این دلیل که تصمیم گرفتند در آن سوی «پردهی آهنین» زندگی کنند؛ از جمله برشت که تنها در دو صفحه به او اشاره شده و ارنست بلوخ که نامش حتی یک بار هم نیامده است.
بهنظر من، توصیف اندرسون از «مارکسیسم غربی» از همان ابتدا عجیب و مسئلهدار بود. البته اندرسون، مانند هر متفکری، حق دارد که بر آنچه با تحلیلش نزدیکتر است تأکید کند. اما شیوهی طبقهبندی او از «مارکسیستهای غربی»، با تمرکز اصلی بر حوزههای فلسفه و فرهنگ، عملاً گسستی قطعی با مارکسیسم کلاسیک، اقتصاد سیاسی، مبارزهی طبقاتی و نقد امپریالیسم رقم زد. آنگونه که اندرسون این جریان را ترسیم میکند، «مارکسیسم غربی» به نوعی نفی عناصر محوری مارکسیسم کلاسیک، و همزمان نفی مارکسیسم شوروی بود.
البته نباید بهطور کامل اندرسون را برای این رویکرد سرزنش کرد، چرا که با پدیدهای واقعی سروکار داشت. اما آن واقعیت، چیزی جز فاصلهی عظیم با مارکسیسم کلاسیک نبود، هرچند در برخی زمینهها پیشرفتهای نظری مهمی حاصل شد.
در نتیجه، تردیدی نیست که مارکسیسم غربی، چه بر اساس تعریفی که اندرسون ارائه میدهد و چه مطابق با تمایز نظریای که بر کنار گذاشتن دیالکتیک طبیعت مبتنی است، بخش عمدهای از نقد بنیادی مارکسی را از دست داده است، هرچند که برخی مفاهیم مانند دیالکتیک شئوارگی را با ژرفا و گستردگی بیشتری بررسی کرده باشد.
با حذف اقتصاددانان سیاسی، مورخان و دانشمندان مارکسیست—و در نتیجه حذف ماتریالیسم—مارکسیسم غربی از مفاهیمی چون طبقه و امپریالیسم فاصله گرفت، و در نتیجه از خودِ ایدهی مبارزه.
نتیجه، شکلگیری نوعی باشگاه انحصاری بود، یا آنطور که لوکاچ با نگاهی انتقادی توصیف کرد، گروهی از متفکرانی که در «گراند هتل مغاک» اقامت داشتند—و هرچه بیشتر از خود اندیشهی کنش انقلابی دور میشدند.
به نظر من، پیوند مستقیم این روند با مفهوم «اشرافیت کارگری» چندان موجه نیست (هرچند آن تحلیل در جای خود حائز اهمیت است). بلکه این متفکران بیشتر بهعنوان اعضای نخبهی آکادمی بورژوایی ظاهر شدند، که بهسختی میتوان آنان را مارکسیست، و حتی کمتر، کارگر دانست، آنان اغلب کرسیهای دانشگاهی را اشغال کرده بودند و مورد تجلیل و تکریم نیز قرار میگرفتند.
بیتردید، وضعیت مادیشان بسیار بهتر از کسانی بود که در سنت مارکسیسم کلاسیک باقی مانده بودند.
راکهیل: اندرسون در دو کتابش در این زمینه، یک توضیح مارکسیستی غربی از مارکسیسم غربی ارائه میدهد. این، به نظر من، دقیقاً چیزی است که نقاط قوت و ضعفهای اجتنابناپذیر رویکرد او را تشکیل میدهد. از یک طرف، او تشخیص دقیق و روشنی از جنبههای خاصی از جهتگیری ایدئولوژیکی بنیادی آن ارائه میدهد، از جمله خروج از سیاستهای عملی به نفع تئوری و پذیرش دافعه سیاسی. از طرف دیگر، او هیچگاه به عمق مسأله نمیرود و مارکسیسم غربی را، همانطور که آن را درک میکند، در درون روابط اجتماعی تولید جهانی (از جمله تولید نظری) و مبارزه طبقاتی بینالمللی قرار نمیدهد. در نهایت، او تحلیلی به ما ارائه میدهد که به طور دقیق ماتریالیستی نیست زیرا بهطور جدی به بررسی اقتصاد سیاسی تولید و توزیع دانش و نحوه گردش آن نمیپردازد و همچنین امپریالیسم را در مرکز تحلیل خود قرار نمیدهد.
از دیدگاه مارکسیستی، فراتر از تحریفهای غربی آن، این نیروهای مادی هستند که تاریخ را پیش میبرند، نه ایدهها. بنابراین تاریخ اندیشه، از جمله تاریخ مارکسیسم بهعنوان یک تلاش نظری، باید بهطور روشن در ارتباط با این نیروها قرار گیرد، در حالی که بهطور طبیعی باید به این نکته نیز توجه شود که ایدئولوژی بهطور نیمهخودمختار از پایه اجتماعیاقتصادی عمل میکند. مارکسیستهای اهل اروپا در اواخر قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم اغلب خارج از دانشگاه فعالیت میکردند، گاهی بهعنوان سازماندهندگان سیاسی یا روزنامهنگاران، و بهطور کلی پیوندهای ارگانیکی با مبارزه عملی طبقاتی داشتند. وقتی شکاف در جنبش سوسیالیستی در طول جنگ جهانی اول رخ داد، برخی از این اندیشمندان پشت سر پرولتاریا بینالمللی را ترک کردند و بهصورت آگاهانه یا ناآگاهانه با منافع بورژوازی ملی خود همراستا شدند. اما برخی دیگر با لنین موافق بودند که تنها جنگی که ارزش حمایت دارد، جنگ طبقاتی بینالمللی است که بهطور روشن در انقلاب روسیه نمایان شد، نه رقابت بینامپریالیستی طبقه حاکم سرمایهداری. به همین دلیل، لوسوردو از این شکاف برای چارچوببندی کتاب خود در مورد مارکسیسم غربی استفاده میکند و این یکی از دلایلی است که این کتاب از تحلیل آندرسون برتری دارد: مارکسیسم غربی سنتی است که از سوسیالیسم اجتماعی اروپا برآمده و در نهایت به تحقیر انقلابهای ضد استعماری خارج از اروپا پرداخته است. همانطور که لنین بهطور قاطع نشان داد، این فقط به دلیل اشتباهات نظری مارکسیستهای غربی نبود، بلکه به این دلیل بود که نیروهای مادی خاصی در پشت نگرشهای ایدئولوژیک آنها قرار داشت: بهعنوان اعضای «کارگر ارستوکراسی» در هسته سرمایهداری، آنها منافع خود را در حفظ نظم امپریالیستی جهانی داشتند.
این شکاف اصلی به یک تقسیم بزرگ تبدیل شد زیرا رقابت بینامپریالیستی جنگ جهانی اول از طریق جنگ جهانی دوم ادامه یافت و در نهایت به نوعی بنبست جهانی منجر شد که در آن پیروز اردوگاه امپریالیستی (ایالات متحده آمریکا) در مقابل اردوگاه سوسیالیستی رو به رشدی قرار گرفت که توسط کشوری رهبری میشد که نقشی تعیینکننده در شکست فاشیسم و حمایت از بسیاری از انقلابهای ضد استعماری در سراسر جهان ایفا کرده بود (اتحاد جماهیر شوروی). در بستر جنگ سرد، مارکسیستهای غربی بیشتر به اساتید دانشگاهی در غرب تبدیل شدند که گرایش به تردید در مورد تحولات عملی مارکسیسم در جنوب جهانی داشتند و مشغول به انجام اصلاحات نظری قابل توجهی در مارکسیسم کلاسیک مارکس، انگلس و لنین بودند. به دلایل مادی بسیار، ریوژنهای ضدکمونیستی آنها تمایل داشتند تا موقعیت آنها را در نهادهای غربی و صنعت نظری تقویت کنند. این امر بهطور همزمان اتفاق نیفتاد و نیروهای اجتماعی عینی و گرایشات ذهنی بهطور همزمان پیش نمیرفتند، زیرا تعدادی از تناقضات وجود داشت که به این تحولات ویژگی میداد.
شخصیتهای برجستهی مکتب فرانکفورت، یعنی آدورنو و هورکهایمر، ضدکمونیست ومنتقدان دگماتیک سوسیالیسم موجود بودند و این نظرات از سوی طبقه حاکم سرمایهداری و دول امپریالیستی حمایت و تأمین مالی میشد. در فرانسه، سارتر نسخهای ذهنگرایانه از مارکسیسم را در طول جنگ جهانی دوم کشف کرد، برخی جنبههای جنبش کمونیستی جهانی را پس از آن حمایت کرد، اما به تدریج در طول جنگ سرد بدبین شد. آلتوسر خود را با حزب کمونیست فرانسه پس از جنگ همسو کرد، اما همچنین فدویت نظری ضد دیالکتیکی ساختارگرایی، بهویژه لاکانیسم را پذیرفت.
این تناقضات باید به طور جدی گرفته شوند، در حالی که همچنین باید توجه داشت که روند کلی تاریخ منجر به این شده است که برای مثال، آلن بادیو، که به نوعی سارتر-آلتوسری است، به مشهورترین مارکسیست غربی در فرانسه امروز تبدیل شود. او با به اهتزاز درآوردن پرچم سرخ نظری و ادعای اینکه یکی از تنها کمونیستهای زنده است، بیان میکند که «نه دولتهای سوسیالیستی، نه مبارزات آزادیبخش ملی و نه، در نهایت، جنبش کارگری دیگر ارجاع تاریخیای نیستند که قادر به تضمین جهانی شدن عملی مارکسیسم باشند.» بنابراین، «مارکسیسم امروز… بهطور تاریخی نابود شده است» و تنها چیزی که باقیمانده، «ایده جدید کمونیسم» است که بادیو از یکی از نهادهای برجسته آکادمیک در غرب امپریالیستی ارائه میدهد. اگر مارکسیسم به عنوان یک نظریه که در عمل تجسم یافته است مرده است، اما ما به شادی در تولد روحانی آن از طریق نسخهای مارکسی از نظریه فرانسوی ترغیب میشویم. بادیو با جسارت، مانیفست خود را با تبلیغات فرصتطلبانه ادغام کرده و شعار پنهانی بازاریابی خود برای آثارش را به صورت یک انحراف مسیحشناختی از بیانیه معروف مارکس در مورد انقلاب ارائه میدهد: «مارکسیسم مرده است. زنده باد ایده من از کمونیسم!» در حالی که در هیجان خود برای قیام نظری، بادیو فراموش میکند که ایدهی جدید او، در ذات عملیاش، در حقیقت ایدهای بسیار قدیمی است که پیشتر بهطور جدی از سوی انگلس نقد شده است. این ایده، ایده سوسیالیسم تخیلی است.
این یکی از دلایلی است که ارزیابی دیالکتیکی مارکسیسم غربی اهمیت زیادی دارد. این ارزیابی به ما این امکان را میدهد که تحلیلی چندبعدی از اندیشمندان و جنبشهای فردی انجام دهیم، جایی که و زمانی که با ایدئولوژی غالب مارکسیسم غربی همسو میشوند را برجسته کنیم، اما همچنین چگونگی تفاوت نظرها و انحرافات آنها از این ایدئولوژی را در برخی موارد یا در مقاطع زمانی خاص (مثل سارت و آلتوسر) نیز بررسی کنیم. علاوه بر این، این رویکرد دیالکتیکی باید بهطور کامل مادیگرا باشد و خود را در تحلیلی از روابط اجتماعی تولید اندیشهها پایهگذاری کند. شناختهشدهترین مارکسیستهای معاصر غربی استادان دانشگاه در هسته امپریالیستی هستند، برخی از آنان در صنعت نظری امپریالیستی ستارگان جهانیاند و این مسأله قطعاً تأثیری بر نوع کارهایی که انجام میدهند داشته است.
علاوه بر این، ادغام مارکسیسم در آکادمی بورژوایی آن را در معرض تغییرات مهمی قرار داده است. در هسته سرمایهداری، دانشگاههایی برای آموزش مارکسیسم بهعنوان یک علم جامع که جهانهای طبیعی و اجتماعی را دربر گیرد وجود ندارد. در عوض، سیستمی از (Taylorism) فکری بر اساس تقسیمبندی وظایف میان علوم طبیعی، علوم اجتماعی و علوم انسانی وجود دارد. این سیستم، بهعنوان بخشی از ابرساختار، در نهایت تحت تأثیر منافع سرمایهداری قرار دارد. در این زمینه، مارکسیسم بهطور گستردهای از علم طبیعی بورژوایی کنار گذاشته شده یا بهعنوان یک چارچوب تفسیر نادرست یا ناکافی در بسیاری از علوم اجتماعی بورژوایی مورد استفاده قرار گرفته است. بسیاری از مارکسیستهای برجسته غربی در علوم انسانی یا در بخشهای مرتبط با علوم اجتماعی تدریس میکنند و آنها درگیر کثرتگرایی نظری هستند و عمدتاً مارکسیسم را با مدهای نظری بورژوایی ترکیب میکنند.
در این زمینه مادی، تعجبآور نیست که مارکسیستهای غربی معمولاً علم مادیگرایانه را رد میکنند، از درگیر شدن جدی با اقتصاد سیاسی و تاریخ مادیگریزانند و به نظریهپردازی و تحلیلهای فرهنگیِ بورژوایی روی میآورند، نه برای تغییر شرایط مادی یا مبارزه سیاسی، بلکه صرفاً بهعنوان یک هدف در خود، بدون پیوند با عمل انقلابی یا واقعیت اجتماعی.
برای مارکسیستهای غربیِ بهویژه سطحی مانند اسلاوی ژیژک، هدف نظریه مارکسیستی تغییر جهان نیست، جهانی که آنها را بهعنوان چهرههای درخشان مطرح میکند، بلکه تفسیر آن بهگونهای است که به پیشرفت حرفهایشان در آکادمی و صنایع فرهنگی امپریالیستی کمک کند. نظام عینی و مادی تولید دانش، مشارکتهای ذهنی آنها را تعیین میکند. آنچه اغلب در کارشان غایب است، یک ارزیابی خودانتقادی، دیالکتیکی-مادیگرایانه از شرایط تولید فکری خودشان است – امری که بخشی از آن ناشی از نحوه آموزش ایدئولوژیک آنها توسط همان نظامی است که آنها را ترویج میکند. آنها ایدئولوگهای مارکسیسمِ امپریالیستیاند.
فاستر: آنچه شما در اینجا مطرح میکنید، نقدی کلاسیک از منظر ماتریالیسم تاریخی است که بر بنیانهای طبقاتی ایدئولوژی تمرکز دارد و در چارچوب سنت مارکسیسم غربی قرار میگیرد. همانطور که کارل مانهایم در اثر معروف خود ایدئولوژی و اتوپیا توضیح داده است، نقد ایدئولوژی نخستین بار از مارکس آغاز شد. با این حال، مانهایم مارکسیسم را متهم میکرد که از انجام انتقاد از خود که برای شکلگیری جامعهشناسی تکاملیافتهای از معرفت ضروری است، ناتوان بوده، زیرا نتوانسته خود را از چشمانداز انقلابی پرولتاریا جدا کند؛ ضعفی که او بهویژه به لوکاچ نسبت میداد.
با این حال، برخلاف این ادعا، ایستوان مِزاروش استدلال میکرد که همین انتقاد از خود—یعنی دگرگونیهای رادیکال در نظریه و عمل انقلابی در پاسخ به تغییر شرایط مادی-طبقاتی—نقشی کلیدی در تداوم پویایی نظریهی مارکسی دارد، علاوه بر تأثیر انقلابهای واقعی در جهان جنوب.
برای مارکسیسم غربی بهمثابه یک سنت مجزا، چنین انتقاد از خودی اساساً ناممکن بود، چراکه به معنای فروپاشی کامل بنیانهای آن تلقی میشد. بیدلیل نیست که تندترین مجادلات نظری مارکسیستهای غربی علیه لوکاچ شکل گرفت، آنگاه که او نقد خود از «غیراخلاقگرایی» را بهشکلی ضمنی به چپ غربی و شیفتگیاش نسبت به ضدانسانگرایی مارتین هایدگر تعمیم داد. در سنت فلسفی مارکسیسم غربی، همه هستیشناسیهای مثبت—even آنهایی که از مارکس و هگل نشأت میگرفتند—طرد شدند، بههمراه تحلیل تاریخی. آنچه باقی ماند، دیالکتیکی محدود بود که به منطق نشانهها و دالها فروکاسته شد، جدا از هستیشناسی ماتریالیستی، مبارزهی طبقاتی و حتی دگرگونی تاریخی. انسانگرایی—even انسانگرایی مارکسی—به دشمن بدل شد.
مارکسیستهای غربی که خود را از هر محتوای واقعی تهی ساخته بودند، به معرفی و گسترش چرخش گفتمانی یاری رساندند. این مسیر به ادغام آنها در حوزههایی چون پسا-مارکسیسم، پسا-ساختارگرایی، پسا-مدرنیسم، پسا-انسانگرایی، پسا-استعمارگرایی و پسا-سرمایهداری انجامید. در اینجا، پیشوند «پسا» اغلب نه به معنای پیشرفت، بلکه بهمنزلهی خزیدن به عقب تعبیر میشود.
میتوان بخش زیادی از بحث تاکنونی را اینگونه خلاصه کرد که سنت مارکسیسم غربی، با وجود ارائهی بینشهای انتقادی فراوان، در چهار سطح دچار عقبنشینی شد:
(۱) عقبنشینی از مسئلهی طبقه؛
(۲) عقبنشینی از نقد امپریالیسم؛
(۳) عقبنشینی از طبیعت/ماتریالیسم/علم؛
و (۴) عقبنشینی از عقلانیت.
در غیاب هرگونه هستیشناسی ایجابی، آنچه در میان چپ پستمدرن و پسا-مارکسیست باقی ماند، صرفاً «کلام» بود، یا جهانی از گفتمانهای تهی که تنها بستری برای واسازی واقعیت فراهم میکرد، اما فاقد هرگونه افق رهاییبخش بود.
بنابراین، وظیفهی امروز ما بازیابی و بازساخت ماتریالیسم تاریخی بهمثابه نظریه و پراتیک انقلابی است، آنهم در بستر بحران سیارهایِ دوران ما. به گفتهی معروف ماکس وبر، ماتریالیسم تاریخی همچون اتومبیلی نیست که بتوان آن را به هر مقصدی راند. در پاسخ میتوان گفت که مارکسیسم، دستکم در معنای کلاسیک خود، اصلاً قرار نبوده انسانیت را به هر مقصدی ببرد؛ بلکه مقصد آن قلمرویی از برابری واقعی و پایداری زیستمحیطی است: سوسیالیسم کامل.
راکهیل:این عقبنشینی چهارگانه، نوعی عقبنشینی از واقعیت مادی بهسوی عرصهی گفتمان و ایدههاست. بنابراین، اینگونه جهتگیری ایدئولوژیکی، وارونگیای از مارکسیسم کلاسیک به شمار میرود که جهان را وارونه میسازد. پیامد سیاسی اصلی چنین رویکردی، کنار گذاشتن وظیفهی پیچیده و غالباً متناقض ساختن سوسیالیسم در جهان واقعی است. این چهار عقبنشینی، که همانطور که لنین میگفت، هستهی انقلابی مارکسیسم را از میان میبرند، بهنوعی تغذیهکنندهی کنارهگیری از وظیفهی عملیِ بنیادی مارکسیسماند: یعنی دگرگونساختن جهان، نه صرفاً تفسیر آن.
با این حال، برای حفظ تحلیلی تماماً دیالکتیکی، باید تأکید کرد که این عقبنشینیهای چهارگانه و نیز ترک کلی پروژهی سوسیالیسمِ واقعی، همچون اصولی مکانیکی عمل نمیکنند که بهنحو تقلیلگرایانهای تمام وجوه هر گفتمان مارکسیستی غربی را تعیین کنند. بلکه اینها ویژگیهای میدانی ایدئولوژیک و گستردهاند که میتوان آن را بهمثابه نموداری وِن* ترسیم کرد؛ بهطوریکه هر گفتمان خاص میتواند جایگاهی متفاوت در این میدان داشته باشد. در یک سوی طیف، گفتمانهای ایدهآلیستی و خرافی قرار دارند که از هرگونه تحلیل ماتریالیستی گریختهاند و در انواع جهتگیریهای «پسا-» (پسا-مارکسیسم، پسا-ساختارگرایی، پسا-مدرنیسم و…) پناه گرفتهاند—رویکردهایی که عمیقاً واپسگرایانهاند. در سوی دیگر، گفتمانهایی قرار دارند که مدعی پایبندی به مارکسیسماند و تا حدی به نوعی تحلیل طبقاتی عقلگرایانه متوسل میشوند؛ اما دینامیسمهای طبقاتی بنیادینی را که در امپریالیسم عمل میکنند، بهدرستی درنمییابند و پروژهی سوسیالیسم واقعی را، بهمثابه فرایند ساخت دولتهای ضدامپریالیستی، کنار میگذارند و در عوض، به نسخههایی یوتوپیایی، عوامگرایانه یا آمیخته با آنارشیسم از سوسیالیسم روی میآورند (لوزوردو در کتابش دربارهی مارکسیسم غربی با تیزبینی هر سه گرایش را تحلیل کرده است).
گرایشهای «پسا-» را میتوان نسبتاً آسان از منظر ماتریالیسم دقیق به چالش کشید، اما نقد مارکسیسم غربی دشوارتر است، چرا که این جریان دارای قدرت نهادی و ادعای پایبندی به ماتریالیسم تاریخی است. از اینرو، در مسیر احیای ماتریالیسم دیالکتیکی و تاریخی بهمثابه نظریه و پراتیک انقلابی، باید حتماً با مارکسیستهایی مقابله کرد که خود را وفادار به مارکسیسم میدانند، اما امپریالیسم و مبارزهی تاریخی جهانی علیه آن را تحریف میکنند. مقالههای اخیرت در مانتلی ریویو در این زمینه بسیار حیاتیاند، زیرا مستقیماً به یکی از مهمترین پرسشهای نظریِ معاصر در زمینهی مبارزهی طبقاتی میپردازند: اینکه امپریالیسم را چگونه باید فهمید.
در ادامهی این تحلیل انتقادی، امیدوارم همچنان بتوانی یکی از وارونهسازیهای ایدئولوژیک بهشدت مخرب مارکسیسم غربی را افشا کنی: یعنی بازنمایی کشورهایی که درگیر مبارزهی ضدامپریالیستیاند—از چین گرفته تا روسیه، ایران و دیگران—بهعنوان قدرتهایی ذاتاً امپریالیستی که در اهداف و اعمال خود، آینهی «غرب جمعی» شدهاند، یا حتی بهشکلهایی سرکوبگرانهتر و اقتدارگراتر از دموکراسیهای بورژوایی غرب عمل میکنند.
فاستر: رابطهی مارکسیسم غربی با امپریالیسم بهشدت پیچیده است. بخشی از مشکل از آنجا آغاز میشود که نخست باید به تحلیل «اروپامحوری»ای بپردازیم که در بطن فرهنگ غربی نهادینه شده است (و این تنها شامل اروپای قارهای نمیشود، بلکه دولتهای استعمار مهاجرنشین چون ایالات متحده و کانادا در آمریکای شمالی، و استرالیا و نیوزیلند در اقیانوسیه، و در بستری متفاوت، اسرائیل را نیز دربرمیگیرد.)
مارتین برنال در آتنای سیاه استدلال میکرد که اسطورهی «آریایی» در رابطه با یونان باستان، که نقطهی آغاز حقیقی اروپامحوری است، در زمان لشکرکشی ناپلئون به مصر در پایان سدهی هجدهم شکل گرفت، هرچند نشانههایی از آن در دورههای پیشین نیز وجود داشته است. اروپامحوری با ورود سرمایهداری به مرحلهی امپریالیستی، آنگونه که لنین توصیف کرده، در اواخر قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم، جهشی تازه یافت، مرحلهای که نمود بارز آن تقسیم آفریقا میان قدرتهای بزرگ بود.
اروپامحوری را نباید صرفاً شکلی از قوممحوری تلقی کرد. بلکه اروپامحوری نگاهی است که در مقدمهی معروف ماکس وبر بر جامعهشناسی ادیان (که در ترجمهی انگلیسی تالکوت پارسونز از اخلاق پروتستانی و روح سرمایهداری با عنوان «مقدمهی نویسنده» منتشر شده)، بهروشنی بیان شده است. وبر در آنجا چنین موضعی اتخاذ میکند: فرهنگ اروپایی تنها فرهنگ جهانروا است.
در نظر او، البته فرهنگهای دیگری هم در جهان وجود داشتند، برخی بسیار پیشرفته، اما همگی ناگزیر بودند برای «مدرن شدن» با فرهنگ اروپایی تطبیق یابند؛ مدرنیتهای که در قالب عقلگرایی و سرمایهداری اروپایی تعریف میشد. در این نگاه، سایر کشورها میتوانند رشد کنند، اما تنها در صورتی که فرهنگ جهانروا، که محصولی خاص از اروپا بود، را درونی سازند.
این همان شکل خاصی از اروپامحوری است که جوزف نیدهام در کتاب (در چهار دریا ۱۹۶۹) بهنقد کشیده و سپس سمیر امین آن را در اثر تاریخی خود (اروپامحوری، ۱۹۸۸) بهشیوهای ریشهایتر شالودهشکنی کرده است.
در قرن نوزدهم، اندیشهی اروپایی در بستری شکل گرفت که یوروسنتریسم (اروپامحوری) در حال ظهور بود؛ نمونهی بارز آن را میتوان در مدل استعماری و نژادپرستانهی جهان در فلسفهی تاریخ هگل مشاهده کرد. با این حال، آثار مارکس و انگلس بهطرز چشمگیری از چنین اروامحوریای مصون ماندند. از اواخر دههی ۱۸۵۰، زمانی که هنوز در دههی سوم زندگی خود بودند، آنها بهشدت از مبارزات ضداستعماری و انقلابها در چین، هند، الجزایر و آفریقای جنوبی حمایت کردند و تحسین عمیقی نسبت به ملتهای کنفدراسیون ایروکوا* در آمریکای شمالی ابراز داشتند.
هیچ متفکر برجستهی قرن نوزدهمیای را نمیتوان با مارکس مقایسه کرد که تا این اندازه به محکوم کردن «ریشهکنسازی، بردهسازی و به کار گرفتن جمعی از جمعیت بومی در معادن قارهی آمریکا» پرداخته و اینچنین سرسختانه با بردهداری سرمایهدارانه مخالفت کرده باشد. مارکس از منتقدان سرسخت جنگهای تریاک بریتانیا و فرانسه علیه چین و همچنین سیاستهای امپریالیستی بریتانیا بود که قحطیهای فاجعهباری در هند پدید آوردند. او استدلال میکرد که بقای کمون روستایی روسیه (میر/Mir / мир ) میتواند مسیر انقلابی متفاوتی از اروپا را در روسیه ممکن سازد و حتی گذار از سرمایهداری را دور بزند.
انگلس نیز مفهوم «اشرافیت کارگری» را مطرح کرد، مفهومی که بعدها توسط لنین گسترش یافت، تا بیعملی کارگران بریتانیایی و چشمانداز ضعیف سوسیالیسم در آن کشور را تبیین کند. واپسین پاراگرافی که انگلس نوشت، دو ماه پیش از مرگش در سال ۱۸۹۵ و در پایان ویرایش جلد سوم سرمایه مارکس، به توصیف وضعیتی اختصاص داشت که در آن سرمایهی مالی (بورس) قدرتهای بزرگ اروپایی، قارهی آفریقا را میان خود تقسیم کرده بودند؛ واقعیتی که بعدها شالودهی تحلیل لنین از مرحلهی امپریالیستی سرمایهداری را شکل داد.
در نسل بعدی، بسیاری از مارکسیستها دیگر آن پیوند و همدلی عمیق با مسئلهی امپریالیسم یا مردمان استعمارشده را نداشتند. در جریان جنگ جهانی اول، تقریباً تمام احزاب سوسیالیست اروپا از دولتهای امپریالیستی خود حمایت کردند؛ جنگی که، بهگفتهی لنین، اساساً نزاعی بر سر تقسیم مستعمرات و مناطق نیمهمستعمره بود. تنها حزب بلشویک به رهبری لنین و حلقهی کوچک اسپارتاکیستها به رهبری روزا لوکزامبورگ و کارل لیبکنشت، با آن مخالفت کردند.
پس از جنگ جهانی اول، تحلیل لنین از امپریالیسم در اثر مشهورش امپریالیسم: بالاترین مرحلهی سرمایهداری در کمینترن پذیرفته و بسط داده شد. در اسناد کمینترن، نخستین نشانههای آنچه بعداً نظریهی وابستگی نام گرفت، دیده میشود—نظریهای که بعدها در آمریکای لاتین و مناطق دیگر رشد کرد و به تحلیل «مبادلهی نابرابر» و نظریهی «نظام جهانی» گسترش یافت. این دوره، همزمان با موجی از انقلابها و جنبشهای ضد استعمار در جنوب جهانی بود.
در واکنش به این تحولات، مارکسیسم دچار انشعابی جدی شد: برخی نظریهپردازان، بهویژه پل سویزی در دههی ۱۹۶۰، معتقد بودند که کانون انقلاب، طبقهی کارگر انقلابی، و در نتیجه تمرکز نظری مارکسیسم، به جهان سوم منتقل شده است. در مقابل، بیشتر چهرههای وابسته به سنت «مارکسیسم غربی» همچنان مارکسیسم را میراث خاص غرب میدانستند—حتی در شرایطی که انقلابهای عمده در نقاطی خارج از غرب روی میداد. این نگاه، طبیعتاً با بیتوجهی یا حتی انکار کامل مسئلهی امپریالیسم همراه بود.
البته برخی انقلابهای بزرگ در جهان سوم، مانند انقلاب الجزایر و ویتنام، آنچنان تأثیرگذار بودند که نمیشد آنها را نادیده گرفت. برای نمونه، مارکوزه، هرچند از لحاظ نظری به سنت مارکسیسم غربی تعلق داشت، تحت تأثیر عمیق انقلاب ویتنام قرار گرفت. بااینحال، این تأثیرات اغلب در حاشیهی آثار نظریاش باقی ماندند. در مجموع، سنت مارکسیسم غربی، بهویژه در شکل دانشگاهی و انتزاعی آن، هنوز اروپا را مرکز جهان میپنداشت، نقش امپریالیسم را در ساختار اجتماعی غرب نادیده میگرفت و برای مارکسیستهای خارج از اروپا ارزش چندانی قائل نبود.
جان اس. سُل*، که آثارش بر مبارزات رهاییبخش در آفریقا متمرکز بود، مفهوم «تضاد اصلی» را در ذهن من نهادینه کرد. لنین، تضاد اصلی سرمایهداری انحصاری را در امپریالیسم میدید—و در واقع، انقلابهای پیدرپی در جنوب جهانی (و واکنشهای ضدانقلابی در شمال جهانی) نیز این تحلیل را تأیید میکردند. اما این واقعیت نهتنها اغلب از سوی چپ غربی نادیده گرفته میشد، بلکه شاهد تلاشهای فزایندهای برای انکار بهرهکشی اقتصادی شمال از جنوب بودیم، و همچنین برای رد این ایده که این بهرهکشی در مرکز نظریهی لنین قرار دارد.
همزمان، نظریههای وابستگی، مبادلهی نابرابر و نظام جهانی، بارها مورد حمله قرار گرفتند. نمونهاش، آثار بیل وارن است که میکوشید نشان دهد مارکس، برخلاف لنین، امپریالیسم را «پیشگام سرمایهداری» میدانسته—یعنی نیرویی پیشبرنده و مثبت. یا تلاش رابرت برنر در مجلهی New Left Review برای برچسبزدن به پل سویزی، آندره گوندر فرانک و ایمانوئل والرشتاین بهعنوان «مارکسیستهای نئواسمیتی»؛ چون بهزعم او، مانند آدام اسمیت و برخلاف مارکس، آنها نیز بهرهکشی از کشورهای پیرامونی را نقد کرده بودند (در حالیکه نقد اسمیت معطوف به مرکانتیلیسم بود و در حمایت از تجارت آزاد صورت میگرفت).
در ایالات متحده، اقتصاد سیاسی مارکسیستی در دههی ۱۹۶۰ جایگاه برجستهای داشت. بیشتر کسانی که در آن دوران جذب مارکسیسم شدند، این گرایش را نه از طریق احزاب چپ، که تقریباً وجود نداشتند، و نه از طریق جنبشهای کارگری رادیکال، که آن هم غایب بود، بلکه از رهگذر نقد امپریالیسم و خشم از جنگ ویتنام برگزیدند. علاوه بر این، مارکسیسم در آمریکا همواره تحت تأثیر ژرف جنبش رادیکال سیاهپوستان قرار داشته است؛ جنبشی که همواره رابطهی سرمایهداری، امپریالیسم و نژاد را در مرکز توجه خود قرار داده و در فهم این پیوندها نقشی پیشرو ایفا کرده است.
در دهههای ۱۹۷۰ و ۱۹۸۰، چه در آمریکای شمالی و چه در اروپا، نقد امپریالیسم بهطور قابلتوجهی کاهش یافت، که علت اصلی آن غلبهی یورومحوری بود. از نگاه فرصتطلبانهتر، تأکید بیشازحد بر امپریالیسم میتوانست منجر به حذف از دانشگاهها یا جنبشهای چپ شود—و چپ در این زمینه تصمیم خود را گرفته بود. در ایالات متحده، هر تلاشی برای ساختن یک جنبش چپ لیبرال یا سوسیالدموکراتیک به این واقعیت برخورد میکرد که مخالفت فعال با نظامیگری یا امپریالیسم آمریکا، یا حمایت از جنبشهای انقلابی خارجی، بهمعنای محرومیت از ورود به نظام سیاسی بهاصطلاح «دموکراتیک» کشور بود. حتی در فضای دانشگاهی نیز محدودیتهایی نانوشته در این زمینه وجود داشت.
امروزه شاهد شکلگیری یک جریان در میان برخی روشنفکرانی هستیم که خود را مارکسیست مینامند، اما آشکارا نظریهی امپریالیسم را در معنای لنینی و همچنین در معنای رایج در سنت مارکسیستی طی بیش از یک قرن گذشته، کنار میگذارند. برای این کار استدلالهای گوناگونی بهکار میبرند: تقلیل امپریالیسم به صرفاً رقابت میان قدرتهای بزرگ (نگاه افقی)، جایگزینی آن با مفاهیمی مبهم چون جهانیشدن یا فراملیگرایی، انکار بهرهکشی یک کشور از کشور دیگر، فروکاستن امپریالیسم به یک مقولهی اخلاقی که فقط به دولتهای اقتدارگرا نسبت داده میشود و نه «دموکراسیها»، یا تعمیم بیشازحد این مفهوم بهگونهای که عملاً بیمعنا میشود، بیآنکه به این واقعیت توجه شود که کشورهای عضو گروه G7 (بههمراه کانادا) همان قدرتهای امپریالیستی سرمایهداری انحصاری هستند که لنین بیش از یک قرن پیش شناسایی کرده بود.
این یک دگرگونی بنیادین است که باعث شکاف در چپ شده است. در این چارچوب، جنگ سرد جدید علیه چین—که همزمان جنگی علیه جنوب جهانی نیز هست—بخشهایی از چپ را بهسوی همراهی با قدرتهای غربی سوق داده است، با این تصور که این قدرتها بهدلیل «برتری دموکراتیک» خود، کمتر امپریالیست هستند.
همهی این بحثها بار دیگر ما را به پرسش یورومحوری بازمیگرداند. نظریهپردازان پسااستعماری در سالهای اخیر، مارکسیسم را به امپریالیستیبودن یا یورومحوربودن متهم کردهاند. اما نسبتدادن چنین دیدگاههایی به مارکس، انگلس و لنین از نظر تاریخی بهراحتی قابل رد است—چنانکه اسپینوزا میگفت: «نادانی استدلال نیست.» با این حال، مشکل عمیقتری مطرح میشود، آنجا که بسیاری از نظریهپردازان پسااستعماری، معیار سنجش مارکسیسم را مفاهیم فلسفی و فرهنگی مارکسیسم غربی قرار میدهند، درحالیکه خود این نظریهی پسااستعماری نیز تا حد زیادی از همین سنت غربی مشتق شده است.
بیتردید، بسیاری از مارکسیستهای غربی که نگاهشان فقط به اروپا یا ایالات متحده دوخته شده بود، بهشدت دچار یورومحوری بودند. افزون بر این، مارکسیسم غربی تصویری از مارکسیسم کلاسیک ارائه داد که آن را به جبرگرایی اقتصادی تقلیل میداد و نسبت به مسائل ملی و فرهنگی بیتفاوت جلوه میداد. نتیجهی این امر، تحریفهایی گسترده در زمینهی تاریخی و نظری بود.
در مقابل، دنیای گستردهای از تحلیل مارکسیستی وجود دارد که عمدتاً از دل مبارزات مادی و واقعی برآمده است. در این زمینه، کتابی جالب از سیمین فدایی با عنوان مارکسیسم جهانی: استعمارزدایی و سیاست انقلابی* (انتشارات دانشگاه منچستر، ۲۰۲۴) خواندهام. او در این کتاب استدلال میکند که مارکسیسم پدیدهای جهانی است و فصولی جداگانه را به متفکرانی چون مائو، هو شی مین، آمیکار کابرال، فرانتس فانون، چه گوارا و دیگران اختصاص میدهد. فدایی در پایان مقدمه مینویسد:
« درواقع، این خود نگاهی یورومحور است که ادعا کنیم مارکسیسم یورومحور است، چراکه چنین دیدگاهی بنیان برخی از تأثیرگذارترین جنبشها و پروژههای انقلابی تاریخ معاصر بشر را نادیده میگیرد. بهجای اینگونه کلیگوییها، درگیری ثمربخشتر با تاریخ آن است که از تجربهی جنوب جهانی با مارکسیسم بیاموزیم و بپرسیم که چگونه میتوانیم از اهمیت جهانی مارکسیسم درس بگیریم.»
راکهیل: مارکسیسم غربی محصول ایدئولوژیک امپریالیسم است؛ کارکرد اصلی آن، پنهانسازی یا تحریف امپریالیسم و نیز وارونهنمایی مبارزه علیه آن است. منظور من از «امپریالیسم»، مفهومی گسترده است: فرایندی که از طریق آن، انتقالهای نظاممند ارزش از مناطق خاصی از جهان، یعنی جنوب جهانی، به مناطق دیگر، یعنی شمال جهانی، تحقق مییابد؛ از جمله از طریق استخراج منابع طبیعی، بهرهکشی از نیروی کار رایگان یا ارزان، ایجاد بازارهایی برای تخلیهی کالاها، و سایر شیوهها. این فرایند اجتماعی-اقتصادی، نیروی محرک عقبماندگی اکثریت کره زمین و رشد افراطی هستهی امپریالیستی بوده است، از جمله در حوزههایی چون تولید دانش.
در کشورهای پیشروی امپریالیستی، این وضعیت به پیدایش یک «روبنای امپریالیستی» انجامیده است، که دربردارندهی سازوکارهای سیاسی-حقوقی دولت و همچنین یک نظام مادیِ تولید، گردش و مصرف فرهنگی است، آنچه میتوان با الهام از برشت، «دستگاه فرهنگی» نامید. صنایع اصلی تولید دانش در هستهی امپریالیستی، بخشی از همین دستگاه فرهنگیِ قدرتهای امپریالیستی محسوب میشوند.
در ادعای اینکه مارکسیسم غربی محصول ایدئولوژیک امپریالیسم است، منظور من این است که این نوع خاص از مارکسیسم درون ابرساختار، و بهطور خاص درون دستگاه فرهنگی دولتهای امپریالیستی پیشرو شکل گرفته است. این شکل معین از مارکسیسم، پیوند خود را با آرمان جهانی مارکسیسم، یعنی توضیح علمی و دگرگونی عملی نظم سرمایهداری جهانی، از دست داده است. در کتاب جدیدی که بهزودی توسط انتشارات Monthly Review Press منتشر خواهد شد، با عنوان چه کسانی برای مارکسیسم غربی پول پرداختند؟، این نسخه از مارکسیسم را در دل ابرساختار امپریالیستی جای میدهم و نیروهای سیاسی-اقتصادیای را بررسی میکنم که آن را به پیش راندهاند. یکی از ویژگیهای قابل توجه این پدیده، میزان مشارکت و حمایت مستقیم طبقه حاکم سرمایهدار و دولتهای امپریالیستی از آن است.
برای نمونهای گویا، میتوان به راکفلرها اشاره کرد—از بدنامترین سرمایهداران تاریخ سرمایهداری ایالات متحده—که معادل میلیونها دلار امروزی را در پروژهای بینالمللی به نام «پروژهی مارکسیسم-لنینیسم» سرمایهگذاری کردند. هدف اصلی این پروژه، ترویج مارکسیسم غربی بهعنوان سلاحی ایدئولوژیک در جنگ علیه آن شکل از مارکسیسم بود که بهطور جدی در جهت ساختن سوسیالیسم بهمثابه سنگری در برابر امپریالیسم تلاش میکرد. هربرت مارکوزه در مرکز این پروژه قرار داشت، همراه با دوست نزدیک و حامی دانشگاهیاش، فیلیپ موزلی، که مشاور بلندپایه و دیرپای سیا و فعال در حوزهی «جنگ دکترینری» بود. مارکوزه، افزون بر جایگاهش بهعنوان یکی از شناختهشدهترین چهرههای مارکسیسم غربی، سالها بهعنوان کارشناس برجستهی کمونیسم در وزارت خارجهی آمریکا فعالیت کرده بود. این امر از آن رو اهمیت دارد که نشان میدهد تا چه اندازه عناصر دولت بورژوایی با بخشهایی از بورژوازی در ترویج مارکسیسم غربی همکاری کردهاند. آنها هدفی مشترک داشتند: پرورش نسخهای از مارکسیسم که بتوان آن را بهطور گسترده پخش کرد، چراکه در نهایت به نفع منافعشان بود. بیتردید این نوعی مصالحهی طبقاتی است؛ چون امپریالیستها اگر بتوانند، ترجیح میدهند مارکسیسم را بهطور کامل نابود کنند. اما از آنجا که نتوانستهاند، به جای آن به رویکردی نرم متوسل شدهاند و تلاش کردهاند مارکسیسم غربی را بهعنوان تنها شکل پذیرفتنی و معتبر مارکسیسم جا بیندازند.
مسئلهی اصلی، در بسیاری جهات، این است که مارکسیسم غربی تضاد اصلی نظم جهانی سرمایهداری را—یعنی امپریالیسم—درک نمیکند. این گرایش، نه تنها شناختی علمی از امپریالیسم و مبارزه با آن ندارد، بلکه همچنین فاقد درک دیالکتیکی از پدیدار شدن سوسیالیسم در دل جهان امپریالیستی است. بههمین دلیل، پروژههای دولتسازی سوسیالیستی در سراسر جنوب جهانی را، که در واقع مهمترین موانع مادی در برابر امپریالیسم بودهاند، به رسمیت نمیشناسد. این ناتوانی در فهم تضاد اصلی و مسیرهای مادیِ غلبه بر آن از طریق سوسیالیسم واقعی، بهمعنای آن است که مارکسیسم غربی از انسجام و دقت علمی تهی است و بهشکلهای گوناگون، واقعیت مادی را بهلحاظ ایدئولوژیک وارونه میسازد.
بدیهی است،(اما در اینجا باید تأکید شود) که منظور از «علم» ، آن نسخهی پوزیتیویستی نیست که غالباً از سوی مارکسیستهای غربی مورد حمله قرار گرفته است. علم، یا آنگونه که مارکس و انگلس آن را Wissenschaft مینامیدند، که در زبان آلمانی معنایی گستردهتر دارد، به فرایندی جمعی، مداوم و مبتنی بر امکانخطا اشاره دارد که در آن بهترین چارچوب توضیحی ممکن از طریق آزمون مداوم در واقعیت مادی و اصلاح آن بر مبنای تجربهی عملی ساخته میشود.
در نهایت، میتوان گفت که مارکسیسم غربی را شاید بهتر باشد «مارکسیسم امپریالیستی» نامید، دقیقاً از آنرو که محصول ایدئولوژیک ابرساختار امپریالیستی است که امپریالیسم را پنهان میسازد—تا آن را پیش ببرد—و در عین حال با سوسیالیسم واقعاً موجود مبارزه میکند. در مقابل، پروژهی جهانشمول مارکسیسم در جهان امروز بهطور ریشهای ضد امپریالیستی و عمیقاً علمی است: این پروژه واقعیت مادی را به رسمیت میشناسد که بر پایهی آن، پروژههای دولتسازی سوسیالیستی شکل اصلی مبارزه با امپریالیسم و حرکت بهسوی سوسیالیسم بهشمار میآیند. این به این معنا نیست، البته، که مارکسیستهای جهانشمول بهطور غیرانتقادی از هر پروژهای حمایت کنند که پرچم سوسیالیسم را برافراشته یا خود را ضد امپریالیست مینامد. بلکه، مارکسیسم جهانشمول در تعهد خود به دقت علمی، همواره بر سنجش انتقادی و ارزیابی دقیق ماتریالیستی پای میفشارد.
برای روشن بودن موضوع، این به آن معنا نیست که باید تمامی آنچه در سنت مارکسیسم امپریالیستی قرار دارد کنار گذاشته شود. بلکه باید با نگاهی دیالکتیکی به آن پرداخت و تشخیص داد که این سنت، مثلاً در تحلیل سرمایهداری و نظریهی مارکسیستی، در مواردی سهم مهمی داشته است. این موضوع با توجه به سطح بالای توسعهی مادی اَبَرساختار امپریالیستی که از آن پشتیبانی میکند، کاملاً قابل درک است.
با این حال، تأکید بر یک نکته اهمیت اساسی دارد: مارکسیسمی که تضاد اصلی نظم اجتماعی-اقتصادی جهانی را درنیابد، نه میتواند علمی باشد و نه رهاییبخش.
همچنین باید به این نکته توجه کرد که چرا این نسخه از مارکسیسم به شکل غالب در صنعت نظریهپردازی امپریالیستی بدل شده است. این شکل از مارکسیسم، به جای مقابله با امپریالیسم و مشارکت در مبارزهی عملی برای ساختن سوسیالیسم، از نظر ایدئولوژیک با منافع امپریالیستی سازگار است.
فاستر: از منظر مارکسیستی، هنگامی که گفته میشود امپریالیسم تضاد اصلی سرمایهداری در عصر ماست، مقصود این است که واقعیت مبارزات انقلابی علیه امپریالیسم، تضاد اصلی سرمایهداری را شکل میدهد. بیش از یک قرن است که انقلابهایی در جنوب جهانی علیه امپریالیسم رخ دادهاند؛ انقلابهایی که ریشه در کنشهای طبقات فرودست دارند و به نام مارکسیسم یا با الهام از آن صورت گرفتهاند. مبارزات کارگران در شمال جهانی علیه ساختار سرمایهداری انحصاری را نیز میتوان بهطور عینی بخشی از همین دیالکتیک دانست.
سنت مارکسیسم غربی، در آغاز، با مخالفت شدید با مارکسیسم شوروی، و نه صرفاً با شکل استالینی آن، تعریف شد. از اینرو، مارکسیستهای غربی اغلب از تلاشهای جنگ سردی غرب با ساختار امپریالیستیاش حمایت میکردند. آنان از نظر ایدئولوژیک، انگلس و تمامی آنچه را که پس از او در دومین و سومین انترناسیونالها رخ داد—از جمله دیالکتیک ماتریالیستی—محکوم کردند. انقلابهایی که در جنوب جهانی علیه امپریالیسم رخ داد، از نظر اینان، تا حد زیادی بیربط به نظریه و عمل مارکسیستی تلقی میشد، چرا که مارکسیسم را صرفاً محصول غرب میدانستند. هرچند جنبشهای یوروکمونیستی در اروپا برای مدتی بدیلهای رادیکالتری ارائه دادند، اما حتی در دوران اوج خود نیز از سوی سنت مارکسیسم غربی به رسمیت شناخته نشدند، و در نهایت به سیاستهای سوسیالدموکراتیک تن دادند.
آنچه نهایتاً از مارکسیسم کلاسیک در درون مارکسیسم غربی باقی ماند، با وجود ادعاهای بلندپروازانهی فکریاش، چیزی نبود جز حوزهای محدود از پیچوتابهای فلسفی، برگرفته از نقد مارکس بر سرمایه.
مارکسیسم غربی از طبقهی کارگر در غرب، از انقلابهای جهان سوم، از مبارزه با امپریالیسم، و در نهایت از عقلانیت، جدا افتاده بود. در اینجا یادآوری این نکته خالی از فایده نیست که مارکس و انگلس در آثار اولیهی خود، خانوادهی مقدس، عنوان فرعی «نقد نقد انتقادی» را برگزیدند. آن دو بهشدت مخالف تحلیلی بودند که به چیزی جز «نقد انتقادی» تقلیل یافته بود،
شکل خالصی از «ایدئالیسم تأملی» که هیچ ارتباطی با «اومانیسم واقعی»، تاریخ واقعی و ماتریالیسم واقعی نداشت. این نوع نقد، که از ماتریالیسم و پراتیک گسسته بود، نهتنها نتوانست خود را با مبارزات کارگران همهویت کند، بلکه حتی از مبارزات طبقهی بورژوازی انقلابی نیز عقبتر بود؛ جریانی که پس از انقلاب ۱۸۴۸ کاملاً از میان رفت.
چپ غربیای که چشم خود را بر مبارزات انقلابی عمدهای که امروز در جهان در جریاناند میبندد، و نقش استثمار امپریالیستی را که قرنهاست از سوی غرب پیش برده شده، نادیده میگیرد یا کماهمیت میشمارد، در اثر این عقبنشینیها از واقعیت، تمام پیوندهای عملی خود با مارکسیسم را—در تقابل با پیوندهای صرفاً فلسفی—قطع کرده است. از این منظر، مارکسیسم غربی، بهمثابهی یک پارادایم خاص، باید جای خود را به چشماندازی دیالکتیکی و جهانیتر بدهد—چشماندازی که در مارکسیسم کلاسیک متجلی شده بود و امروز میتوان آن را مارکسیسم جهانی یا مارکسیسم عام نامید. این چهار عقبنشینی قابل بازگشتاند، چرا که نظام انباشت جهانی کنونی، بار دیگر مبارزات کارگران سراسر جهان را بر بنیانی ماتریالیستی به هم پیوند میزند.
ارجاع به مارکوزه، برای من روشن میسازد که آنچه در اینجا با آن سروکار داریم، نقدیست به سنت مارکسیسم غربی پس از جنگ جهانی دوم، نه یک محکومیت مطلق آن (با چشمپوشی از مسئلهی نظریهی پستمدرن فرانسوی و چرخش به سوی عقلستیزی). مارکوزه بیتردید یک مارکسیست غربی بود، نه صرفاً مارکسیستی در غرب. با این حال، او بسیار رادیکالتر از آدورنو یا هورکهایمر بود و در واقع از گرایش فزایندهی آن دو به راست بهشدت انتقاد میکرد.
من در دوران جوانیام، در دو سال نخست دانشگاه، تحت تأثیر عمیق مارکوزه بودم. همواره نسبت به کتاب انسان تکساحتی او بدگمانیهای جدی داشتم، چراکه نوعی دیالکتیک عقبنشینی در آن نهفته بود. مارکوزه در همانجا و در آثار دیگر بهروشنی نشان داد که دیالکتیک ماتریالیستی را کنار گذاشته است. همچنین از هرگونه باور به طبقهی کارگر بهعنوان یک نیروی تاریخی نیز عقب نشست. امپریالیسم نیز هیچ جایگاه اساسی در تحلیل کلی او نداشت. مفهوم «امتناع بزرگ» که او در برابر جامعهی تودهایِ تکساحتی مطرح کرد، بیش از حد ضعیف بود تا بتواند جایگزینی برای عقل انتقادی و پراکسیس در معنای مارکسی آن باشد.
جملهی معروف مارکوزه در پایان کتاب انسان تکساحتی که نوشت «دیالکتیک، از لحاظ نظری و تجربی، ناامیدی خویش را اعلام میدارد»، در تضاد با روحیهی اثر پیشین او عقل و انقلاب: هگل و خاستگاه نظریهی اجتماعی قرار داشت. مارکوزه تأثیر عمیقی از زیگموند فروید و مارتین هایدگر پذیرفته بود. کتاب اروس و تمدن، اگرچه اثری مهم در سنت چپِ فرویدی است، اما حرکتی بود به سوی روانشناسیگرایی که به نام عینیتبخشی بیشتر، سوژه را دچار فروپاشی میکرد و در نتیجه، تأکید کمتری بر تاریخ، شرایط مادی و ساختار داشت.
مارکوزه از هایدگر نگاهی به فناوری را برگرفت که گرچه انتقادی بود، اما تا حد زیادی از پرسش مناسبات اجتماعی گسسته بود؛ نگاهی منفی و ضدروشنگری که با بسیاری دیگر از عناصر اندیشهی او ناسازگار بود. همین تأثیرات—از سوی فروید و هایدگر، که دومی به دوران ابتدایی فعالیت فکری مارکوزه بازمیگردد—همراه با فقدان تحلیل تاریخیِ واقعی، سبب شد که ایالات متحدهی دههی ۱۹۵۰ از منظر مارکوزه، وضعیتی تثبیتشده و پایدار بیابد، و همین برداشت نادرست بود که به تصور سرمایهداریِ بدون بحران و دیالکتیک نومیدانهی کتاب انسان تکساحتی انجامید.
با اینحال، عقل و انقلاب مارکوزه که در سال ۱۹۴۱ منتشر شد (و در نتیجه، به دوران پیش از جنگ سرد تعلق دارد)، اثری کاملاً متفاوت و انقلابیتر بود. هنوز هم بهخوبی به یاد دارم که در اواخر نوجوانیام، وقتی با این اثر روبهرو شدم، تا چه اندازه هیجانزده شدم. همین آشنایی، من و بسیاری دیگر را به مطالعهی دقیق پدیدارشناسی روح هگل کشاند. سپس، در میانهی بحرانهای اقتصادی و انرژی میان سالهای ۱۹۷۳ تا ۱۹۷۵، مارکوزه کتاب ضدانقلاب و شورش را نوشت. فصل «چپ در زیر ضدانقلاب» در این کتاب، با وجود فقدان یک انسجام نظری گستردهتر، در مسئلهی امپریالیسم موضع روشنی داشت. بهسختی میتوان جملههای آغازین آن را از یاد برد، جایی که نوشت: «کشتارهای جمعی در هند و چین، اندونزی، کنگو، نیجریه، پاکستان و سودان علیه هر آنچه “کمونیست” نامیده میشود یا علیه حکومتهایی که تابع کشورهای امپریالیستی هستند، به راه افتاده است.»
در فصل «طبیعت و انقلاب»، مارکوزه تلاش کرد تا چشماندازی از مارکسیسم زیستمحیطی را وارد تحلیل جنبش نوظهور بومزیستی کند؛ تا آنجا که در مقطعی، حتی از تابوی مارکسیسم غربی در برابر «طبیعتگرایی دیالکتیکی» فاصله گرفت. فصل «هنر و انقلاب» که بعدتر به اثرش بُعد زیباشناختی منتهی شد، واپسین تلاش او در جهت نقد سرمایهداری بهشمار میرفت.
بااینحال، جنبهای دیگر از زندگینامهی مارکوزه وجود دارد که با آنچه تاکنون از او گفته شد، ناسازگار بهنظر میرسد. چگونه میتوان مشارکت مستقیم او را، ولو برای مدتی در پروژهی ضدکمونیستیِ مارکسیستی-لنینیستی که پیشتر به آن اشاره کردی، توضیح داد؟ من خود، تا دوران تحصیلات تکمیلی، کتاب مارکسیسم شوروی او (منتشرشده در دههی ۱۹۵۰) را نخوانده بودم؛ اثری که ترکیبی از واقعگرایی و تبلیغات بهنظر میرسید، متأسفانه با سهمی بیشتر برای دومی. این کتاب، بهوضوح نمایانگر نوعی گسستِ پرده آهنینگونه در درون خود مارکسیسم بود. مارکوزه، همچون سایر متفکران برجستهی مارکسیست که در جنگ علیه نازیها به ارتش پیوستند، از جمله پاول سوییزی و فرانتس نویمن، به «ادارهی خدمات راهبردی» (OSS)، یعنی نهاد پیشزمینهی سیا»، ملحق شد. تحقیقات مارکوزه در OSS، بنا بر گزارشهای موجود، به تحلیل ساختار رایش آلمان تحت رهبری آدولف هیتلر اختصاص داشت. با اینحال، او همکاری خود با نهادهای اطلاعاتی را تا سالهای آغازین جنگ سرد ادامه داد و در سال ۱۹۴۹ گزارشی با عنوان «پتانسیلهای کمونیسم جهانی» برای ادارهی تحقیقات اطلاعاتی نگاشت که بعدتر پایهی نظری کتاب مارکسیسم شوروی شد. این مسئله، تصویر کاملاً متفاوتی از موقعیت نظری او ارائه میدهد.
با وجود این، در محدودههایی که خود برای خویش در چارچوب مارکسیسم غربی تعریف کرده بود، رگههایی پایدار از رادیکالیسم در اندیشهی مارکوزه دیده میشود. او همچنان به نقد سرمایهداری و آرمان رهایی انقلابی وفادار ماند. حتی آثار مشهورش، از اروس و تمدن ۱۹۵۲ تا انسان تکساحتی ۱۹۶۴، شاید کماهمیتتر از تلاشهای نامنسجمتری باشند که در راستای پشتیبانی از جنبشهای رادیکال دههی ۱۹۶۰ صورت داد. این امری بود که او آمادگی نظری چندانی برایش نداشت، زیرا مستلزم وارونهسازیِ ارزیابی خودش از «تکساحتیبودنِ» جامعهی تودهای بود. بااینحال، از «جستاری در باب رهایی» ۱۹۶۹، تا شاید «بُعد زیباشناختی» ۱۹۷۸، با مارکوزهای مواجه میشویم که دیگر یک نظریهپرداز عالیمقام نیست، بلکه روشنفکری است در سنگر مبارزه، که در جنبشهای دانشجویی دهههای ۶۰ و ۷۰ مورد علاقه و تحسین قرار داشت.
از این منظر، مارکوزه را شاید بتوان تجسم کامل تراژدی مارکسیسم غربی دانست، یا دستکم، آن شاخهای از آن که به مکتب فرانکفورت تعلق داشت. هرچند آدورنو و هورکهایمر در اسارت بیپایانشان به «شیئ وارهسازی» روز به روز واپسگراتر شدند، مارکوزه دیدگاهی رادیکال را حفظ کرد. موضع نهایی او، بدبینی عقلانی را با زیباییباوری ارادهگرایانه تلفیق کرد: هنر، واپسین پایگاه مقاومت شد. هرچند این نگاه در مارکوزه، خصلتی نخبهگرایانه داشت، اما میتوان آن را در یک چشمانداز مادیگرایانهی اصیل بازسازی و ادغام کرد.
اینگونه به نظر میرسد که رویکرد نقادانه، یعنی تلفیق عنصر ایجابی در نقد، نه محکومیت مطلق، رویکرد مناسبی در مواجهه با آنچیزی است که میتوان آن را واقعاً «مارکسیسم غربی» نامید، بهویژه در مواردی مانند مارکوزه که در آن شاهد نوعی عقبنشینی چهارگانه هستیم، اما نه یک تسلیم کامل. مشکل سنت مارکسیسم غربی، آنچنانکه پری اندرسون آن را بررسی کرده و دومنیکو لوزوردو نیز بهشدت به نقدش پرداخته، در این است که این سنت، بازتاب نوعی دیالکتیک شکست بود، حتی در دورههایی که انقلاب در سراسر جهان در حال گسترش بود.
از دوران مارکس و انگلس تا امروز، همواره گونهای از مارکسیسم وجود داشته که در آن جایی برای عقبنشینی بنیادی یا سازش پایدار با نظام سرمایهداری وجود ندارد؛ مارکسیسمی که بیقیدوشرط ضدسرمایهداری و ضدامپریالیستی است، چراکه ریشه در مبارزات واقعی انقلابی در سراسر جهان دارد. در هر نقدی از مارکسیسم غربی، باید به همزمانی وجود یک مارکسیسم جهانیتر یا عامتر، حتی در خود غرب توجه داشت، هرچند ورود به این بحث در اینجا ممکن نیست. بااینحال، مهم است که دریابیم چرا نقد مارکسیسم اروپامحورِ غربی، در شرایط کنونی اهمیت خاصی یافته است: دلیل آن، شکاف ناشی از «جنگ سرد نوین» میان چپ اروپامحور و مارکسیسم جهانی است. چپ اروپامحور، نقش قدرتهای امپریالیستی مرکزی را یا کوچک میشمارد، یا انکار میکند، یا—در مواردی افراطی—حتی از آنها دفاع مینماید. در برابر آن، مارکسیسم جهانی با قاطعیتی تمامعیار به این قدرتها معترض است.
مارکسیسم اروپامحورِ غربی در حال فرسایش نهایی است؛ فرایندی که همانگونه که فردریک جیمسون اشاره کرده، از دل جهانیشدن برمیخیزد. این مارکسیسم، که خود را بنیان اصیل تمام «مارکس شناسی» تلقی میکرد، اکنون جای خود را به مارکسیسمی عام یا جهانی میدهد—در تداوم سنت مارکس، انگلس، لنین و نظریهپردازان اصلی سرمایهداری انحصاری و امپریالیسم. در این چشمانداز جدید، تحلیل به آن گوشهی کوچک از جهان در شمالغرب اروپا محدود نمیماند، جایی که سرمایهداری صنعتی و استعمار/امپریالیسم نخست سر برآوردند، بلکه ریشهی مادی خود را در مبارزات پرولتاریای جهانی مییابد.
راکهیل: کاملاً با اهمیت پرهیز از رویکردهای غیردیالکتیکی به مارکسیسم غربی موافقم؛ رویکردهایی که یا به تجلیل غیرانتقادی منجر میشوند یا به محکومیت کامل. نقد دیالکتیکی از این دوگانهسازی تقلیلگرایانه پرهیز میکند، چراکه هم سهم مارکسیسم غربی را برجسته میسازد و هم محدودیتهای آن را روشن میکند وهر دو را در پرتو تحلیلی ماتریالیستی توضیح میدهد. هدف نهایی چنین نقدی، پیشبرد پروژهای ایجابی است:
مارکسیسمی جهانی و بینالمللی، که با عبور از تحریفهایی که در سطوحی خاص زاییدهی تاریخ امپریالیسماند، میتوان آن را روشنتر فهمید و توسعه داد. در نتیجه، شناسایی مشکلات این سنت به هیچ وجه با هدف محکومیت فراگیر یا جلوهفروشی نظری صورت نمیگیرد، بلکه تلاشی است برای آموختن از محدودیتهای آن و عبور از آنها، از رهگذر ارتقای سطح تحلیل علمی و افزایش کارایی عملی.
مارکس و انگلس دقیقاً همین رویکرد را در نقد فلسفهی دیالکتیکی، اقتصاد سیاسی بورژوایی و سوسیالیسم تخیلی اتخاذ کردند، سه مؤلفهای که، چنانکه لنین هوشمندانه تشخیص داده بود، بنیانهای مارکسیسم را تشکیل میدهند. نقد دیالکتیکی، فرآیندی از «Aufhebung»* نظری و عملی را دربرمیگیرد؛ نوعی «رفع» و «برگذشتن» که عناصر مفید در آنچه مورد انتقاد است را حفظ کرده و در سطحی بالاتر ادغام مینماید.
ارزیابی دیالکتیکی از مارکسیسم غربی، همانگونه که پیشتر اشاره شد، مستلزم تحلیل گسترهی میدان ایدئولوژیک آن و تنوع درون آن است، تحلیلی که میتوان از طریق مدلهایی مانند نمودار وِنِ «چهار عقبنشینی» به تصویر کشید. اما این ترسیم عینی از میدان ایدئولوژیک باید با درکی ظریف از مواضع ذهنی درون آن و تحولات تاریخیشان همراه باشد. درست این تحلیل ترکیبی از پیچیدگیهای میدان ایدئولوژیک و ویژگیهای موقعیتهای ذهنی است که امکان میدهد مارکسیسم غربی را بهمثابه ایدئولوژیای بفهمیم که در پروژههای ذهنی گوناگون و با شکلگیریهای خاص خود تجلی مییابد.
این رویکرد، نقطهی مقابل نگاهی تقلیلگراست که میکوشد تمامی مواضع ذهنی را به یک ایدئولوژی یکنواخت و مکانیکی فروبکاهد.
در این زمینه، مورد مارکوزه بهخوبی روشنگر است و میتوان زمان زیادی را صرف تحلیل دگرگونیهای ذهنی او و جایدادن آنها در میدان ایدئولوژیک گستردهتر مارکسیسم غربی کرد. اگر تنها به افراطیترین مواضع او توجه کنیم، میتوان گفت که وی از یک کارگزار برجسته ضدکمونیست در وزارت خارجه ایالات متحده در سالهای نخست جنگ سرد، به نظریهپردازی رادیکال تبدیل شد که حمایت صریح خود را از برخی جنبههای جنبشهای دانشجویی، ضدجنگ، فمینیستی، ضدنژادپرستی و بومگرایانه ابراز میکرد. کار او برای وزارت خارجه و اداره خدمات راهبردی (OSS) به آن اندازه که بعدها مدعی میشد، بیخطر نبود؛ اسناد آرشیوی بهروشنی نشان میدهند که او برای سالها با سازمان سیا همکاری تنگاتنگ داشت و حتی در تدوین دستکم دو برآورد اطلاعات ملی (National Intelligence Estimates – عالیترین سطح تحلیل اطلاعاتی در امپراتوری پیشتاز جهانی) مشارکت داشته است. افزون بر این، این فعالیتها بهنحوی یکپارچه با نقشی که در مرکز پروژههای جنگ ایدئولوژیک طبقه حاکم سرمایهداری علیه مارکسیسم شوروی و مارکسیسم شرقی ایفا میکرد، همراستا بود. با اینحال، در اواخر دهه ۱۹۶۰ و اوایل دهه ۱۹۷۰، مارکوزه تحت تأثیر رادیکالیسم جنبشهای چپ نو قرار گرفت و این امر او را وارد تقابل تند با مارکسیستهای امپریالیستی مکتب فرانکفورت، مانند آدورنو، کرد. گرچه او، که از سوی مطبوعات بورژوایی بهعنوان «پدرخوانده چپ نو» معرفی شده بود، هیچگاه بهطور جدی با ضدکمونیسم یا مارکسیسم غربی قطع رابطه نکرد، اما پرونده گستردهای که پلیس فدرال ایالات متحده (FBI) برای او تشکیل داده بود، نشان میدهد که بخشهایی از دولت بورژوایی او را تهدیدی بالقوه تلقی میکردند.
یکی دیگر از جنبههای مهم در آثار مارکوزه، التقاطگرایی اوست—و بهطور خاص، تلاشش برای ادغام مارکسیسم با گفتمانهای نامارکسیستی، همانند بسیاری دیگر از مارکسیستهای غربی. این گفتمانها اغلب خصلتی سوبژکتیویستی دارند، مانند پدیدارشناسی، اگزیستانسیالیسم و روانکاوی. یکی از پیشفرضهای رایج نزد برخی از مارکسیستهای غربی این است که مارکسیسم کلاسیک نیروهای عینی اجتماعی را بیش از حد برجسته میکند و در نتیجه، تجربه ذهنی و فردی را نادیده میگیرد، بنابراین باید با بهرهگیری از گفتمانهای سوبژکتیویستی، این کمبود را جبران کرد. این یکی از دلایل اصلی ادغام گستردهی فرویدیسم و مارکسیسم در سنت مارکسیسم غربی است، گرایشی که تا امروز نیز در قالب لاکانگرایی ـ آلتوسری* چهرههایی چون آلن بدیو و اسلاوی ژیژک تداوم یافته است.
تحلیل انتقادی این رویکرد، مستلزم بررسی مفصل مشکلات متعدد آن است. چنین تحلیلی باید با رد برداشت نادرستی آغاز شود که انگار روایت دیالکتیکی از سوبژکتیویته و ابژکتیویته در مارکسیسم کلاسیک به اندازه کافی به تجربه ذهنی یا روانشناسی توجه نمیکند، برداشتی که آشکارا تحلیل ایدئولوژی در مارکسیسم را تحریف میکند. همچنین باید بهصورت انتقادی بررسی کرد که چه معنایی دارد اگر کسی مدعی شود دیالکتیک و ماتریالیسم تاریخی باید با ایدئولوژی لیبرال (که بنیان روانکاوی فرویدی است) ترکیب شود، بهجای آنکه از منظر مارکسیستی، به نقد دیالکتیکی روانکاوی پرداخت، پروژهای که اندیشمندانی چون لف ویگوتسکی و والنتین ولوشینف در آن سهم داشتهاند.
در اینجا فرصت بررسی کامل این جنبه از استمرار ایدئولوژی لیبرال در مارکسیسم غربی فراهم نیست، اما باید تأکید کرد که سوبژکتیویسم در این سنت غالباً با تمایل به جانبداری از فرهنگگرایی و روانشناسیگرایی همراه است و در تقابل با تحلیل طبقاتی قرار میگیرد. تاد کرونن در این زمینه استدلال کرده است که آدورنو و هورکهایمر عناصر روبنایی مانند هویتهای نژادی، قومی یا دینی را بهعنوان مؤلفههای اصلی طرح کرده و زیرساخت اقتصادی را به حاشیه راندهاند، و گرایش داشتهاند تا طبقه را بیشتر بهمثابه مسئلهای مربوط به «قدرت» تفسیر کنند. آدورنو، مشابه مارکوزه، بهروشنی به روانشناسیگرایی روی آورد و تلاش کرد فاشیسم و حتی کمونیسم را از منظر «شخصیت اقتدارطلب» تفسیر کند. چنانکه سمیر امین یادآور شده، فرهنگگرایی یکی از کهنترین دشمنان مارکسیسم است و روانشناسیگرایی و دیگر صورتهای سوبژکتیویستیِ تبیین نیز از جمله همین دشمنان دیریناند.
آنچه در اینجا با آن روبهرو هستیم، بهطور خلاصه، وارونگی درک مارکسی از نسبت میان روبنا و زیربناست. بخش زیادی از مارکسیسم غربی در پی آن است که امر فرهنگی و ذهنی را بر نیروهای عینی و مادیِ زیربنای اجتماعی-اقتصادی برتری دهد. این یکی از دلایلی است که نگاه مارکسیسم غربی به هنر و فرهنگ را بنیاداً مسئلهدار میسازد. ایدهی اینکه هنر و بهویژه مفهوم و عملکرد بورژواییِ هنر که نقطهی تمرکز اصلی مارکسیستهای غربی است، میتواند عرصهای محوری برای مقاومت باشد، غالباً مناسبات اجتماعیِ مادیِ تولید فرهنگی را نادیده میگیرد یا تنها در مورد هنر تودهای و سرگرمی عامهپسند بهطور انتقادی با آن مواجه میشود، نه در مورد هنر والا و نظریه.
این رویکرد همچنین در دل ایدئولوژی بورژواییِ هنر عمل میکند، با این فرض که هنر در قلمرویی ویژه و مستقل از سایر حوزههای تولید اجتماعی عمل میکند، یا دستکم میکوشد از آن بگریزد. درست است که آدورنو در مورد تأثیرات صنعتیشدن بر اشکال عامهپسند فرهنگ نوشته و برخی از دقیقترین تحلیلهای او به تأثیر فناوری ضبط صدا بر موسیقی اختصاص دارد. با این حال، درک او از «خودآیینی هنر»—که الهام مستقیم برای اثر مارکوزه با عنوان« بُعد زیباشناختی» است، آکنده از نوعی فتیشیسم کالایی فرهنگی است. بهجای آنکه تحلیل مادی از نیروهای اجتماعی-اقتصادیِ مؤثر در تولید، توزیع و مصرف هنر بورژوایی ارائه شود، مارکوزه آثار هنری مجزا را بهعنوان گنجینههایی جادویی برای مقاومت ستایش میکند، بدون آنکه روشن سازد این آثار چگونه میتوانند تغییر اجتماعی معنادار ایجاد کنند.
علاوه بر این، مارکسیستهای غربی همچون مارکوزه و آدورنو اغلب یا هنر سوسیالیستی را نادیده میگیرند یا آن را تحقیر میکنند—مگر آنکه پیشاپیش درون قانونمندی بورژواییِ هنر ادغام شده باشد. بهجای آنکه، همانند برشت و دیگران، بررسی کنند که چگونه هنر میتواند تصویری عینی از واقعیت ارائه دهد و ابزارهایی برای دگرگونی جمعی فراهم آورد، نظریهپردازان هنر بورژواییِ گرایش مارکسیسم غربی مردم را به باوری خرافی نسبت به قدرت جادویی هنر بورژوایی سوق میدهند. از آنجا که این متفکران هرگز نتوانستهاند بهطور اقناعکننده توضیح دهند که چگونه مثلاً خواندن شارل بودلر یا گوش دادن به موسیقی آتونال میتواند به دگرگونی انقلابی اجتماعی منجر شود، روشن است که زیباییشناسی شکستخوردهی آنان در واقع پروژهای طبقاتی است که به حفظ وضع موجود خدمت میکند.
این رویکرد، نظم فرهنگی بورژوایی را تقویت میکند و خردهبورژوازی روشنفکر را بهمثابه پاسدار نظری ایدئولوژی بورژوایی تثبیت میسازد، در حالی که بهطور کلی هنر عامهپسند طبقهی کارگر و کوششهای سوسیالیستی برای دموکراتیزهکردن فرهنگ را نادیده میگیرد یا تخطئه میکند. اگر تنها «راهحل سیاسی» این روشنفکران غربی آن باشد که مردم را به سرمایهگذاری در تفسیرهای نظریِ پیچیده از هنر بورژوایی دعوت کنند، این در عمل به تقویت هرچه بیشتر خردهبورژوازی روشنفکر بهعنوان حافظ فرهنگ بورژوایی منجر میشود. چنین پروژهای نه تنها به نفع طبقهی کارگر و تودههای تحت ستم جهان نیست، بلکه مردم را به عقبنشینی از مبارزهی طبقاتی و باور به هنر بورژوایی یعنی ایدئولوژی بورژوایی، بهمثابه مکان حقیقی مقاومت فرامیخواند. این زیباییشناسی شکستطلبانه، شکستطلبی سیاسی مارکسیسم غربی را تکمیل میکند و هر دو در کنار هم، جای مبارزهی طبقاتی از پایین را با ایمان ایدئولوژیک به قدرت جادویی نظریهی والا و فرهنگ بورژوایی پر میکنند که در نهایت، به نفع مبارزهی طبقاتی از بالا تمام میشود.
مایلم در پایان، دلیل اصلی اهمیت نقد دیالکتیکیِ مارکسیسم امپریالیستی را روشن کنم. نظریه تنها زمانی به نیرویی واقعی در جهان بدل میشود که از حوزهی محدود روشنفکران فراتر رود و با تودهها پیوند یابد. اصلیترین دلیل ضرورت مبارزهی ایدئولوژیک با مارکسیسم غربی، تأثیرات گستردهتری است که این جریان بر سردرگمی چپ بر جای گذاشته است. با تشدید تناقضات جهانی، جنگ سرد نوین و خیزش فاشیسم در سراسر جهان امپریالیستی، اکنون با وضعیتی در هستهی امپریالیستی و بخشهایی از پیرامون سرمایهداری روبهرو هستیم که در آن چپ حتی بخشهایی از چپهایی که خود را سوسیالیست یا کمونیست مینامند، بهطور آشکار یا ضمنی، مواضعی طرفدار امپریالیسم و ضدکمونیستی اتخاذ کردهاند؛ پدیدهای که بخشی از آن، تحت تأثیر مستقیم مارکسیسم غربی شکل گرفته است.
اگر غلبه بر چهار عقبنشینی و احیای مارکسیسم ضدامپریالیستی از مهمترین وظایف نظری مبارزهی طبقاتی در دوران کنونی بهشمار میآید، این تنها بهدلیل ضرورت اصلاحات نظری نیست. مسئله فراتر از آن است: اگر واقعاً بخواهیم با اضطراریترین بحرانهای روزاز جمله نابودی زیستمحیطی، خطر فاجعهی اتمی، قتلعام اجتماعیِ بیوقفهی سرمایهداری، گسترش فاشیسم و دیگر بحرانها مواجه شویم، نیازمند بازسازی و احیای جبههای نیرومند از مبارزهی سوسیالیستی و ضدامپریالیستی هستیم که بر سنت ماتریالیسم دیالکتیکی و تاریخی استوار باشد. این، هدف نهاییِ نقد دیالکتیکی مارکسیسم غربی است.
فاستر: آنچه در بحثمان دربارهی مارکوزه و دیگر مارکسیستهای غربی برایم چشمگیر است، میزان تسلیمشدن آنها در برابر ایدئولوژی نظام است—بهویژه این تصور که ایالات متحده یک «جامعهی تودهای» فراگیر است و تجلی عقلانیت ناشی از روشنگری. در این چارچوب، آنها تحلیل طبقاتی را کنار گذاشتند و در عوض، به الگوهای فرهنگگرایانه، ایدئالیستی و صورتهایی از روانگرایی روی آوردند که از ماتریالیسم (از جمله ماتریالیسم فرهنگی) جدا بودند و تحلیلشان را تضعیف میکردند. این رویکرد، بیش از آنکه با مارکس خویشاوند باشد، با وبر پیوند داشت—با فرهنگگراییاش، ایدئالیسم نئوکانتیاش، و تلقیاش از سرمایهداری بهعنوان پیروزی جامعهی تکنوکرات عقلانی. مارکوزه، به اندازهی خود وبر، در قفس آهنین او گرفتار بود. نقد یکسویهی هایدگر از فناوری چنان مارکوزه را تحت تأثیر قرار داد که او نیز قفس آهنین وبر را بهمثابهی چارچوب نظری خود برگزید. از این منظر، مارکسیسم غربی و بهویژه مکتب فرانکفورت محصول زمانهی خود بود؛ زمانهای که
سی. رایت میلز* با طعنه از آن با عنوان «جشن آمریکایی*» یاد میکرد. نظریهی فرانسوی، تنها یک گام فراتر رفت و با فرآیند «واسازی»ای که بیش از هر چیز به بازاریابی پستمدرن شباهت داشت، کاملاً به ایدئولوژی آمریکایی تن داد.
در مورد مارکسیسم غربی، از جمله نمایندگان اصلی آن در مکتب فرانکفورت، دامنهی عقبنشینیها نگرانکننده است. تصمیمهای واقعیای برای پیوستن به غرب در کار بود—و نیز برای حمله به مارکسیستهای شرق. «امتناع بزرگ» مارکوزه مانع از آن نشد که او در اوایل جنگ سرد برای دستگاه اطلاعاتی آمریکا کار کند. و نسخهی آدورنو از مارکسیسم غربی نیز مانع از آن نشد که او، همراه با هورکهایمر، حمایت مقامات آمریکایی در آلمان غربی اشغالی پس از جنگ جهانی دوم را بپذیرد یا لوکاچ را در نشریهای بهشدت ضدکمونیستی که توسط ارتش آمریکا ایجاد شده و از سوی سیا تأمین مالی میشد (Die Monat)، با تندی مورد حمله قرار دهد درحالیکه خود بر ایوان «هتل مجلل پوچی» نشسته بود. شایان توجه است که تندترین محکومیتهای لوکاچ تا به امروز—از جمله از سوی فردریک جیمسون و انتسو تراوِرسو—دقیقاً متوجه مؤخرهی کتاب «ویرانی عقل» بودهاند. در آنجا، لوکاچ که در بحبوحهی جنگ کره مینوشت، ایالات متحده را وارث تمام سنتهای ضدعقلگرایانه معرفی کرد، و تلویحاً هشدار داد که چپِ غربی، با ادامهی ستایش از فردریش نیچه و نیز هایدگر و کارل اشمیت دو تن از مهمترین ایدئولوگهای نازی در حال کاشت بذر ضدعقلگرایی در درون خود است؛ موضوعی که لوکاچ زودتر از دیگران به آن پی برده بود.
بخش بزرگی از چپِ غربی گرفتار یک عقبنشینی چهارتایی شد که گاه چون فروپاشیای تمامعیار به نظر میرسید؛ نوعی احساس شکست و هراس که در آن، بارها و بارها نظم موجود همچون نظمی غیرقابل عبور بازتولید میشد. در تمامی تحلیلهایی که از تناقضات نظام سرمایهداری صورت میگرفت، به ندرت به شکنندگی و هراسانگیزی واقعی این نظام پرداخته میشد و مرگ و ویرانیای که غرب بر میلیونها نفر تحمیل کرده، اساساً نادیده گرفته میشد. با این حال، باید تأکید کرد که همهٔ مارکسیستها در این دام نیفتادند.
در اینجا مایلم با نقلقولی از باران سخن را به پایان ببرم؛ کسی که از دوران حضور در مؤسسهٔ پژوهش اجتماعی در فرانکفورت، که در آنجا بهعنوان پژوهشگر اقتصادی برای فریدریش پولاک فعالیت میکرد، دوست دیرینهٔ مارکوزه بود. برخلاف بسیاری از چهرههای اصلی سنت آنچه امروز «مارکسیسم غربی» نامیده میشود، باران در سال ۱۹۵۷ کتاب اقتصاد سیاسی رشد را نوشت که مهمترین اثر مارکسیستی دربارهٔ امپریالیسم در زمان خود بود و بعدها به همراه پل سوییزی، کتاب سرمایهداری انحصاری را نگاشت.
در ۱۰ اکتبر ۱۹۶۳، باران در نامهای به سوییزی نوشت:
« آنچه اکنون بهراستی مسئلهای حیاتی است، این پرسش است که آیا دیالکتیک مارکسی دچار فروپاشی شده است یا نه؟ یعنی: آیا ممکن است که «کثافت» انباشته شود، سفت شود، و سراسر جامعه (و بخش چشمگیری از جهان وابسته به آن) را بپوشاند، بیآنکه نیروی متضادِ دیالکتیکیای پدید آید که آن را درهم بشکند و به هوا پرتاب کند؟
اگر چنین است، پس اینجا رودس است، اینجا بپر*! یعنی باید همینجا و اکنون، در دل همین وضعیت تاریخی، درستی یا نادرستی آن تز را آزمود.
اگر پاسخ مثبت باشد، در آن صورت مارکسیسم در شکل سنتیاش از رده خارج شده است. این سنت، بدبختی را پیشبینی کرده، علل آن را بهدرستی توضیح داده، اما در پایاننامهٔ مرکزی خود، یعنی اینکه این بدبختی بهخودیخود نیروهای الغای خود را پدید میآورد، دچار خطا بوده است.من همین الان کتاب جدید مارکوزه (انسان تکساحتی) را تمام کردهام که با زبانی دشوار، همان موضعی را پیش میبرد که “انکار بزرگ” یا “نفی مطلق” نامیده میشود. همه چیز لجن است: سرمایهداری انحصاری و اتحاد جماهیر شوروی، سرمایهداری و سوسیالیسم آنگونه که میشناسیم. بخش منفی روایت مارکسیستی تحقق یافته، اما بخش مثبت آن صرفاً زاییدهٔ خیال باقی مانده است. ما دوباره به وضعیت آرمانشهرگرایان بازگشتهایم؛ جهانی بهتر باید باشد، اما هیچ نیروی اجتماعیای در چشمانداز نیست که بتواند آن را پدید آورد. نه تنها سوسیالیسم پاسخی ارائه نمیدهد، بلکه اصلاً کسی هم وجود ندارد که آن پاسخ را بدهد. از انکار بزرگ و نفی مطلق تا عقبنشینی بزرگ و خیانت مطلق فقط یک گام فاصله است.
من بهشدت احساس میکنم که این موضوع در مرکز اندیشه (و احساس) بسیاری از روشنفکران امروز قرار دارد—نه فقط در اینجا، بلکه در آمریکای لاتین و جاهای دیگر نیز—و ما موظفیم که با آن روبهرو شویم. افراد دیگری برای این کار وجود ندارند. چپ رسمی فقط فریاد میزند: “به شما ظلم شده است!” (همانند نشریهٔ امور سیاسی)، و دیگران نیز سردرگماند.
آنچه مورد نیاز است، تحلیلی آرام و دقیق از کل وضعیت است، بازسازی چشماندازی تاریخی، یادآوری زمانبندیهای مرتبط، و بسیار چیزهای دیگر. اگر ما بتوانیم در این کار، در کتاب سرمایهداری انحصاری، موفق شویم… در آن صورت سهمی بزرگ ادا کردهایم و عملی اصیل و “رهاییبخش” در قبال بسیاری انجام دادهایم.»
آنچه باران در اینجا دربارهاش سخن میگوید، همان چیزی است که در جایی دیگر «تقابل واقعیت با عقل» نامیده است. این امر مستلزم بازسازی رویکردی تاریخی و بلندمدت است که دیالکتیک مارکسی را بار دیگر با ماتریالیسم پیوند دهد. چنین کاری، ضرورت و در نتیجه امکان پدید آمدن یک «نیروی متضاد دیالکتیکی» را در دل تاریخِ اکنون روشن میسازد؛ نیرویی که راههای رهایی در سراسر جهان را مجسم میکند.
این دیدگاه، که چشمانداز یک مارکسیسم جهانی، یکپارچه، و بدون هرگونه پیشوند یا پسوند است، همچنان وظیفهٔ زمانهٔ ماست—نه صرفاً در عرصهٔ نظر، بلکه بهمثابه فلسفهای برای کنش. این امر نیازمند گسستی روشن از مارکسیسم غربی است، سنتی که ما را به بنبستی تاریخی کشانده است.
موش کورِ قرمز، بار دیگر در زمانهٔ ما سر برمیآورد—اما اینبار به شیوههایی نو، جهانیتر، و دیگر نه محدود به غرب.
*****
توضیحات مترجم:
منبع: Monthly Review
جان بلامی فاستر سردبیر نشریه Monthly Review و استاد بازنشسته جامعهشناسی در دانشگاه اورگن است. تازهترین اثر او با عنوان دیالکتیک بومشناسی در سال ۲۰۲۴ توسط انتشارات مانتلی ریویو منتشر شده است.
گابریل راکهیل مدیر اجرایی کارگاه نظریهٔ انتقادی (Critical Theory Workshop / Atelier de Théorie Critique) و استاد فلسفه و مطالعات میانرشتهای جهانی در دانشگاه ویلانوا در ایالت پنسیلوانیاست. او در حال حاضر مشغول نگارش پنجمین کتاب مستقل خود با عنوان چه کسی برای موزیسینهای مارکسیسم غربی پول پرداخت؟ و نیز دستنویس کتابی مشترک با ایمریک مونویل با عنوان مرثیهای برای نظریهٔ فرانسوی است؛ هر دو کتاب قرار است توسط انتشارات مانتلی ریویو منتشر شوند.
Venn diagram
نمودار وِن نشاندهندهی چهار گفتمان اصلی مارکسیسم غربی است: پسا-مارکسیسم، پسا-ساختارگرایی، پسا-مدرنیسم، و مارکسیسم سنتی. این نمودار همپوشانیها و تفاوتهای ایدئولوژیک این گرایشها را در نقد جامعه سرمایهداری و دوری از ماتریالیسم، تحلیل طبقاتی و امپریالیسم نشان میدهد.
nations of the Iroquois Confederacy ایروکوا: کنفدراسیونی از چند ملت بومی در شمالشرقی آمریکای شمالی (از جمله سِنِکا، موهاک، کایوگا، اونِیدا و اونونداگا) که به دلیل ساختار سیاسی پیشرفته، دموکراسی مشارکتی و مقاومت در برابر استعمار اروپاییان مورد تحسین برخی متفکران، از جمله مارکس، قرار گرفتند.
John S. Saul
Simin Fadaee
Global Marxism: Decolonization and Revolutionary Politics
Aufhebung آلمانی – واژهای کلیدی در دیالکتیک هگلی که همزمان سه معنا را در بر دارد: «نفی»، «حفظ» و «ارتقاء». در سنت دیالکتیکی، به فرایندی اطلاق میشود که طی آن یک پدیده یا مفهوم، از طریق تضاد و نفی، دگرگون شده و در سطحی بالاتر حفظ و ارتقاء مییابد. مارکس این مفهوم را از هگل اقتباس کرده و در تحلیل مادی تاریخی خود به کار میبرد، جایی که نقد دیالکتیکی به معنای عبور از نظریات پیشین از راه حفظ عناصر معتبر و تلفیق آنها در ساختار نظری پیشرفتهتر است.
Wissenschaft بررسی نظاممند و تجربی
علم بهطور معمول به معنای بررسی و پژوهش نظاممند و تجربی پدیدههای طبیعت، اندیشه، جامعه و فرهنگ است، با هدف تولید دانش جدید. علم هم شامل تولید دانش (پژوهش) میشود و هم انتقال آن (آموزش).
Lacanian-Althusserianism در زمینهی مارکسیسم غربی رویکردی نظری برگرفته از اندیشههای ژاک لاکان که با تأکید بر زبان، میل و ناخودآگاه، روانکاوی را با فلسفه و نقد ایدئولوژی پیوند میزند. در مارکسیسم غربی، لاکانگرایی اغلب به تلفیق نظریات لاکان با تحلیلهای فرهنگی و روانشناختی اطلاق میشود، که موجب فاصله گرفتن از تحلیلهای طبقاتی و ماتریالیستی میگردد.
American Celebration- C. Wright Mills عبارتی طعنهآمیز است که میلز برای توصیف آن فضای فکریـفرهنگی بهکار میبرد که در آن روشنفکران آمریکایی، آگاهانه یا ناآگاهانه، به ستایش نظم موجود و ایدئولوژی لیبرالـسرمایهداری آمریکا میپردازند و از نقد رادیکال آن طفره میروند.
اگر چنین است، پس اینجا رودس است، اینجا بپر
عبارت «اینجا رودس است، اینجا بپر!» (Hic Rhodus, hic salta!) یک ضربالمثل لاتین است که از یکی از تمثیلهای ازوپ گرفته شده است. معنای آن در فارسی چنین است:
«اگر ادعایی داری، همینجا ثابتش کن!»
در متن اصلی، فردی ادعا میکند که در سفرش به رودس پرش بلندی انجام داده، و پاسخ میشنود: «اینجا رودس است، اینجا بپر!» یعنی: نیازی به شاهد و داستان نیست، اگر راست میگویی، همین حالا نشان بده.
در فلسفه و نقد اجتماعی، این جمله معمولاً بهمعنای فراخوانی برای اقدام عملی یا آزمون واقعی در همین شرایط موجود به کار میرود
یک پاسخ
بیش از چهل سال است که این حرفهای تکراری منتشر میشوند. انبوهی از ایسم و نام و غیره اما حاصل هیچ. غرق در کتاب و متون و آثاراند اما از واقعیتها بدور. اعوجاج نظری و دیدگاهی اصحاب مانتلی ریویو در مورد بنیادگرایی دینی یکی از نتایج دیدگاهی چپ بنیادگراست. اینجا جای نوشتن طولانی نیست. علاقهمندان میتوانند به مجموعه یادداشتهای آسیبشناسی چپ نگارنده در کانال تلگرامیام رجوع فرمایند.
با ارادت