
و. ا. لنین، بهشیوهای قانعکننده ثابت کرد که برنشتاینیسم – در تمامی اشکال آن – در سطح نظری، تلاشی بود برای خلع سلاح ایدئولوژیک پرولتاریا: جایگزینی ماتریالیسم دیالکتیکی با ایدهآلیسم نئوکانتی، جانشینی آموزههای اقتصادی ک. مارکس با توجیه سطحی سرمایهداری، و جای دادن دگمهایی وامگرفته از اقتصاددانان لیبرال به جای تحلیل انقلابی. برنشتاینیسم، سوسیالیسم انقلابی را با «تئوری» رشد کند و تدریجی سرمایهداری بهسوی جامعه سوسیالیستی جایگزین میکرد. اجرای اصلاحات جزئی را بهعنوان وظیفهی اصلی جنبش کارگری و فعالیت پارلمانی را ابزار اصلی مبارزه معرفی مینمود
آنگونه که ولادیمیر ایلیچ لنین نشان داد، دستگاه نیروهایی که تکامل جامعه را تعیین میکنند، تنها با تکیه بر ماتریالیسم دیالکتیکی و تاریخی قابل شناسایی و تبیین است؛ بهگونهای که قوانین عمومی تکامل، در روند تکامل جامعه آشکار میشوند. لنین همواره و بهطور پیگیر، فلسفه مارکسیسم را برای بررسی شرایط خاص مبارزه سیاسی به کار میبرد و در این مسیر، به نتایج درخشانی دست مییافت که آنها را با موفقیت در پراتیک انقلابی پیاده میکرد. از سوی دیگر، او از همین پراتیک برای دقتبخشی چشمگیر و تکامل اصول بنیادی فلسفه مارکسیستی بهره میبرد.
بدین ترتیب، فلسفه، نظریه سیاسی و پراتیک انقلابی، از سوی ایلیچ همچون یک کلِ جداییناپذیر و نظامی واحد تلقی میشد که دگرگونی و دگردیسی عناصر منفرد آن، ناگزیر به نابودی کل آن منجر میشود. استدلالهایی برای اثبات این تز، به معنای واقعی کلمه، در تمامی آثار – چه بزرگ و چه کوچک، چه نظری و بهویژه عملی – ولادیمیر ایلیچ یافت میشود. ما در تلاشیم بررسی کنیم که چگونه و. ای. لنین، فلسفه و سیاست را در برجستهترین آثار خود بههم پیوند میزند.
لنین در نخستین اثر اصلی خود، توسعه سرمایهداری در روسیه (۱۸۹۹)، نهتنها بر تسلط درخشان خود بر نظریه مارکسیستی مهر تأیید مینهد، بلکه این نظریه را بسط داده و در پژوهش اقتصادی و تحلیل ساختار طبقاتی جامعه روسیه در یکسوم پایانی سده نوزدهم به کار میگیرد. لنین، ضمن بررسی تولید کالایی در مقیاس کوچک – که در روسیه به صورت صنایع گوناگون بهعنوان مرحلهای اولیه وجود داشت – با استناد به دادههای آماری گسترده، نشان داد که سرمایهداری «… زمینه اصلی زندگی اقتصادی روسیه» شده است(۱). ویژگی بارز اقتصاد روسیه، وجود هر سه مرحله تکامل سرمایهداری در صنعت آن بود. لنین با تحقیقات خود بار دیگر تأیید کرد که روند تکامل سرمایهداری در روسیه رخ داده است و گرایشهای آن با گرایشهای کلی تکامل سرمایهداری – که مارکس آنها را آشکار ساخته بود – مطابقت و همخوانی دارد. این مسئله در نفی دکترین پوپولیستی نقشی تعیینکننده داشت.
در مبارزه برای ایجاد حزبِ طراز نوین، اثر لنین با عنوان چه باید کرد؟ مسائل مبرم جنبش ما (۱۹۰۲)، از اهمیتی برجسته برخوردار بود. در همینجا بود که لنین برای نخستینبار، مسئله وحدت نظریه و عمل در مبارزات انقلابی را به شکلی مبرم مطرح کرد؛ که این مسئله، بر تئوری فلسفه مارکسیسم در وحدت ماتریالیسم دیالکتیکی و تاریخی دلالت دارد: «بدون تئوری انقلابی، جنبش انقلابی وجود نخواهد داشت… نقش مبارز پیشرو را تنها حزبی میتواند ایفا کند که رهبری تئوری پیشرفته را بر عهده دارد»(۲).
لنین، با بررسی مسئله از منظر ماتریالیسم دیالکتیکی و تاریخی، تناسب و ارتباط میان خودانگیختگی و آگاهی را در فرآیند انقلابی نشان داد. او نشان داد که «اقتصاددانان» (نظیر س. ن. پروکوپوویچ و ا. د. کوسکوف) در واقع نسخهای از اپورتونیسم ادوارد برنشتاین را ارائه میکردند. این «اقتصاددانان»، با ستایش از خودانگیختگی در جنبش کارگری، شکل اقتصادی مبارزه طبقاتی پرولتاریا را در جایگاه نخست قرار داده و مبارزات سیاسی را بهگونهای رفرمیستی تفسیر میکردند. آنان به هر طریق ممکن، نقش آگاهی سوسیالیستی و نقش رهبری حزب در جنبش کارگری را تحقیر مینمودند.
و. ا. لنین، بهشیوهای قانعکننده ثابت کرد که برنشتاینیسم – در تمامی اشکال آن – در سطح نظری، تلاشی بود برای خلع سلاح ایدئولوژیک پرولتاریا: جایگزینی ماتریالیسم دیالکتیکی با ایدهآلیسم نئوکانتی، جانشینی آموزههای اقتصادی ک. مارکس با توجیه سطحی سرمایهداری، و جای دادن دگمهایی وامگرفته از اقتصاددانان لیبرال به جای تحلیل انقلابی. برنشتاینیسم، سوسیالیسم انقلابی را با «تئوری» رشد کند و تدریجی سرمایهداری بهسوی جامعه سوسیالیستی جایگزین میکرد. اجرای اصلاحات جزئی را بهعنوان وظیفهی اصلی جنبش کارگری و فعالیت پارلمانی را ابزار اصلی مبارزه معرفی مینمود.
به گفتهی و. ا. لنین، برنشتاین و پیروانش «امکان اثبات علمی سوسیالیسم و نیز ضرورت و اجتنابناپذیری آن از منظر درک ماتریالیستی تاریخ را انکار کردند؛ حقیقت فقر فزاینده، پرولتاریزه شدن، و تشدید تضادهای سرمایهداری را نفی کردند؛ مفهوم «هدف نهایی» را بیپایه و اساس دانستند و ایدهی دیکتاتوری پرولتاریا را بهطور کامل رد نمودند؛ تضاد بنیادین میان لیبرالیسم و سوسیالیسم را انکار کردند و تئوری مبارزهی طبقاتی را کنار گذاشتند، گویی این تئوری در جامعهای کاملاً دموکراتیک که بر اساس ارادهی اکثریت اداره میشود، دیگر موضوعیتی ندارد»(۳).
ماجراهای بعدی نشان داد که در این ارزیابی تا چه حد حق با لنین بود – برنشتاینیسم به سازشکاری و توافق با سیاستهای بورژوازی انجامید، بهگونهای که به پذیرش صدقههای بورژوازی در قالب پستهای وزارتی، «مشاغل راحت» و مانند آن کشیده شد.
سیاست امروز روسیه، بهروشنی اهمیت تحلیلهای لنین را نمایان میسازد. پیوند ژرفتری میان فلسفه و سیاست را و. ا. لنین در اثر بنیادی خود ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم (۱۹۰۹) نشان داد. باید به یاد آورد که اوضاع سیاسی روسیه در آن دوره، با شدت گرفتن سرکوب ارتجاعی پس از شکست انقلاب اول روسیه (۱۹۰۵–۱۹۰۷) مشخص میشد. در چنین شرایطی، کار ولادیمیر ایلیچ بر روی یک کتاب فلسفی، برای بسیاری از فعالان مبارزات انقلابی نهتنها بیموقع، بلکه بیفایده به نظر میرسید.
حتی نزدیکترین همرزمان لنین، که پیوند مباحث فلسفی را با مسائل مبرم حیات سیاسی – آنگونه که بعدها نشان داده شد – بهدرستی درک نمیکردند، نسبت به بحثهای فلسفی او، چه شفاهی و چه مکتوب، واکنشی منفی و شدید نشان دادند؛ گویی در این فعالیتها، انحرافی از مبارزات انقلابی توسط ولادیمیر ایلیچ میدیدند. بلشویک کهنهکار، مورخ نامدار و عضو آکادمی علوم اتحاد جماهیر شوروی، م. ن. پوکروفسکی به یاد میآورد: «زمانی که بحث ایلیچ با بوگدانوف درباره امپریومونیسم آغاز شد، ما شگفتزده شدیم. لحظهای حساس بود، انقلاب در حال فروکش کردن بود. پرسشهایی درباره تغییرات شدید در تاکتیکها مطرح شده بود و در این میان، ایلیچ در کتابخانه ملی غرق میشود، تمام روز آنجا مینشیند و در نهایت کتابی فلسفی مینویسد» (۴).
در واقع، در ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم سخنی مستقیم از مسائل مشخص مبارزه انقلابی وجود ندارد. با این حال، لنین بزرگترین خطر را در انحراف از جهانبینی ماتریالیستی بهسوی ایدهآلیسم میدید؛ چیزی که به معنای از دست دادن پایههای روششناختی استراتژی و تاکتیک انقلابی بود. امروزه نیز برخی از کمونیستها بر این باورند که در جهانبینی مذهبی، ذهنی–ایدهآلیستی، عرفانی و آشکارا تاریکاندیشانه و خرافهپرستانهای که از بالا ترویج میشود، تهدیدی وجود ندارد. حتی پیشبینی میکنند که میتوان از این اشکال تاریکاندیشی و جهلپرستی برای تبلیغ برخی ایدهها و آرمانهای خاص کمونیستی بهره گرفت.
لنین، صد سال پیش، دقیقاً در چنین جلوههایی از ایدهآلیسم ذهنی در جنبش انقلابی، خطر اصلی را شناسایی کرده بود. ماخیستهای روسی مانند «آ. لوناچارسکی» و «آ. بوگدانف»، با تکیه بر ایدهآلیسم ذهنی مورد حمایت خود، نظریه «خداسازی» را مطرح کردند. آنان معتقد بودند که آموزههای مارکسیستی از طریق قالبهای مذهبی، آسانتر برای تودهها قابل درک و پذیرش است. در همان زمان، دین بهعنوان نوعی آرمان اخلاقی و زیباییشناختی معرفی شد که میتواند به نیرویی سازماندهنده برای سوسیالیسم تبدیل گردد.
بخش قابل توجهی از ماخیستهای روسی، به رهبری «آ. بوگدانف»، بعدها در دوران انقلاب کبیر اکتبر، با تأیید پیوند میان ایدهآلیسم و اپورتونیسم، مواضع فرصتطلبانه و آشتیجویانهای در برابر رژیم کهنه حفظ کردند. لنین بهگونهای قانعکننده نشان داد که جهانبینی ایدهآلیستی همواره نهفقط بستر دور شدن از انقلاب (یعنی اپورتونیسم)، بلکه روششناسی برای مالهکشی و دفاع از نظام بورژوایی است.
آشنایی با نظریههای ایدهآلیستی – چه عینی و چه ذهنی – درباره تکامل جامعه در روزگار ما، دلایل روشنی برای تأیید این موضع لنینیستی در اختیار میگذارد.
کتاب ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم در حکم تکامل و تعمیق فلسفه مارکسیسم در همه اجزای آن است. و. ا. لنین، سهم ویژهای در گسترش اصول اساسی ماتریالیسم تاریخی ایفا کرد:
۱- او ماهیت ارتجاعی نظریههای زیستشناختیِ جامعه را افشا نمود و نشان داد که ماخیستها میکوشیدند ناپذیرفتنیبودن تضادهای طبقاتی در جامعه سرمایهداری را با توسل به ادبیات و لفاظیهای پرشور، اما تهی از معنا و پوشیده در استعارههای زیستی، پنهان سازند. آنها تلاش داشتند اینگونه القا کنند که جامعه بهسبب نوعی «گرایش روانی به ثبات» – که گویا در ذات مردم نهفته است – به صلح و رفاه کامل خواهد رسید.
۲- لنین بیاساس بودن «نظریه» بوگدانوف درباره همسانی هستی اجتماعی و آگاهی اجتماعی را به روشنی آشکار ساخت. او همچنین بهشدت از سووروف انتقاد کرد که مبارزه طبقاتی را پدیدهای منفی و ضد اجتماعی میدانست. لنین تأکید کرد که در فلسفه مارکسیسم:
«از یک تکه فولاد ریختهشده، غیرممکن است حتی یک فرض یا بخش اساسی را – بیآنکه از حقیقت عینی دور شد و به دامن دروغهای بورژوایی–ارتجاعی افتاد – حذف کرد» (۵).
۳- او ارتباط مستقیم جهانبینی فلسفی با منافع طبقاتی را با قدرت نشان داد و حزبگرایی فلسفه را بهطرزی درخشان اثبات نمود. لنین تأکید کرد:
«جدیدترین فلسفه نیز، همچون فلسفه دوهزار سال پیش، حزبی است. احزاب در حال نبرد، در واقع… همان ماتریالیسم و ایدهآلیسماند» (۶).
بدینترتیب، لنین فلسفه مارکسیستی را نه بهمثابه تأملی انتزاعی، بلکه بهمثابه علمی برای مبارزه در راه دگرگونی انقلابی جامعه میفهمد؛ علمی که بیانگر منافع بنیادین طبقه کارگر است.
ولادیمیر ایلیچ، ضمن تکامل دکترین تحزب فلسفه، بهروشی قاطع و روشن نشان داد که نبرد میان جریانهای اصلی فلسفی، در نهایت بازتابی از مبارزه طبقاتی است؛ مبارزهای که پایهی مادی واقعیِ تقابل همه نیروها و گرایشهای متضاد در عرصه سیاست و ایدئولوژی را تشکیل میدهد. این ایده، در نبرد ایدئولوژیک عصر ما بهطرزی آشکار تأیید شده است.
موج تیره و گلآلود «پلورالیسم» ایدئولوژیک که سراسر کشور را فراگرفته، در واقع به معنای لغزش میلیونها انسان بهسوی گرایشهای ایدهآلیستی و آرمانگرایانه است؛ از رنسانس آگاهی مذهبی گرفته تا احیای خرافات بدوی و آشکارا غارنشینانه.
در این میان، منافع طبقاتی چگونه نمود پیدا میکنند؟ راز آن در اینجاست که ایدهآلیسم، در همه اشکال خود، همواره نقش مالهکشی ایدئولوژیک طبقهی حاکم و استثمارگر را ایفا کرده است.
ایدهآلیسمِ عینی، با استناد به تقدم ژنتیکی مفاهیمی چون خدا، ارادهی جهانی، پروژهی کیهانی یا ایدهی مطلق بر واقعیت عینی، عملاً مسئولیت اعمال و پیامدهای رفتار انسانی را از دوش افراد و حتی گروههای بزرگ اجتماعی برمیدارد. در این چارچوب، فروپاشی دولت، غارت اموال عمومی، فقر بیسابقهی مردم، نابودی فیزیکی و انحطاط اخلاقی یک ملت را بهتر است نه محصول سیاستها و منافع طبقاتی، بلکه ناشی از مشیت الهی، خواست جهانی فاقد فاعل یا تحقق یک پروژهی متافیزیکی دانست.
یا، از منظر ایدهآلیسم ذهنی، میتوان تمام این فجایع را صرفاً به بیکفایتی، سهلانگاری یا فساد شخصی برخی افراد نسبت داد؛ افرادی که میتوان بهسادگی برکنارشان کرد و جایشان را به چهرههای جدیدی از همان طبقه داد، چهرههایی که گرچه ممکن است هنوز آلوده به فساد نشده باشند، اما همچنان آمادهی اجرای همان سیاستها در جهت منافع اقتصادی طبقهی خود هستند.
لنین، در این زمینه، به بارزترین ویژگی فلسفهی بورژوایی اشاره میکند: گرایش آن به وانمود کردن خود بهعنوان دانشی «آزاد» و «بیطرف»، در حالیکه عمیقاً حزبی و در خدمت منافع بورژوازی است.
لنین در اینباره نوشت: بیطرفی در فلسفه، چیزی جز بندگی پنهان و خفتبار در برابر ایدهآلیسم و ایمانگرایی نیست.»
ما امروز، بیش از هر زمان، به درستی این سخن پی میبریم؛ بهویژه با مشاهدهی برخی از بهترین نمونههای ایدئولوژیکِ «مطبوعات آزاد دموکراتیک»، که همگی با بازسازی و آرایش مجدد دیدگاههای عرفانیِ قرون وسطایی، سعی کردهاند بر آنها جنبهای «علمی» ببخشند. مبارزهی میان ماتریالیسم و ایدهآلیسم، همچنان بهمثابه نبرد میان دو حزب آشتیناپذیر در عرصهی فلسفه ادامه دارد؛ نبردی که بازتابی است از مبارزهی طبقات متضاد، بر پایهی منافع و اهداف اجتماعی آنها.
امروزه، ایدهآلیسم صورتهای متنوع و پرشماری به خود گرفته است: پساپوزیتیویسم، نئورئالیسم، نئوتومیسم، نئوفرویدیسم، رئالیسم انتقادی، پساساختارگرایی، شخصگرایی، پستمدرنیسم، آنارشیسم معرفتشناختی، شهودگرایی — و البته فهرست کردن همهی آنها تقریباً ناممکن است.
با اینحال، اصول علمی نقد این مکاتب، که لنین در تحلیل خود از امپریوکریتیسیسم تدوین کرد — هرچند این جریان خاص فلسفی مدتهاست از صحنهی نظری کنار رفته — همچنان اعتبار و کارایی خود را حفظ کردهاند. این اصول، نیرومندترین سلاح در مبارزه با فلسفهی بورژوایی و بهطور کلی، در نبرد ایدئولوژیک معاصر به شمار میآیند؛ و همچنان میتوانند با موفقیت در نقد تحریفهای امروزی نسبت به فلسفهی مارکسیستی بهکار گرفته شوند.
امروز، این سخنان لنین همچون هشداری فوری و زنده در گوش ما طنینانداز است:
«در جامعهای که بر پایهی مبارزهی طبقاتی بنا شده، علوم اجتماعیِ بیطرف نمیتواند وجود داشته باشد… انتظار بیطرفی از علم در چنین جامعهای، بهسادگی همان سادهلوحی احمقانهای است که انتظار بیطرفی از کارخانهداران در این باره دارد که آیا باید دستمزد کارگران را با کاهش سود سرمایه افزایش دهند یا نه» (۷).
تکامل بیشتر فلسفه مارکسیستی در اندیشه لنین، در کاربست آن در پراتیک مبارزات انقلابی، در دفترچههای فلسفی معروف او تحقق یافته است؛ جایی که تحلیل فلسفی عمیقی از آثار اساسی هگل، مارکس، فویرباخ، دیتسگن، پلخانف و نویسندگان دیگر ارائه میدهد. لنین در اینجا، ضمن افشای خرافهگرایی و عرفانِ خاص ایدهآلیسم، و نیز انتقاد از هگل بهدلیل جعل تاریخ فلسفه، ایدهی ماتریالیسم پیکارجو را دنبال میکند. او اصول نقد دیالکتیکی–ماتریالیستی ایدهآلیسم را با اشاره به کاستیهای نقدهای پلخانف و برخی دیگر از مارکسیستهایی که به کانتیانیسم و ماخیسم گرایش داشتند، صراحت میبخشد:
«مارکسیستها (در آغاز سده بیستم) پیروان کانت و اگنوستیکها را بیشتر به شیوهای فوئرباخی (و به شیوه بوشنری) نقد کردند تا هگلی» (۸).
لنین، در ضمن خلاصهبرداری و جمعبندی کتاب خانواده مقدس مارکس و انگلس، روند گذار آنها به مواضع سوسیالیسم علمی را تحلیل و نکات اصلی این فرآیند را برجسته میسازد:
۱. رویکرد به «ایدهی مناسبات اجتماعی تولید»؛
۲. انتقاد از تئوریهای انساندوستی در سوسیالیسم و درک نقش انقلابی پرولتاریا؛
۳. تحلیل آن جریان از ماتریالیسم فرانسوی که به سوسیالیسم سوق پیدا میکند.
لنین از اصل پیوند میان فلسفه و سیاست که پیشتر در اثر دولت و انقلاب (۱۹۱۷) از آن دفاع کرده بود، بهرهای کامل میبرد. این اثر، در اصل، برنامهای بلندمدت برای بنای دولت سوسیالیستی بهشمار میرود. لنین، ضرورت دیکتاتوری پرولتاریا را برای کل دورهی گذار تاریخی از سرمایهداری به سوسیالیسم مستدل میسازد. او تأکید میکند:
«تنها آن کس مارکسیست است که شناخت مبارزهی طبقاتی را تا بهرسمیت شناختن دیکتاتوری پرولتاریا گسترش میدهد. عمیقترین تفاوت میان یک مارکسیست و یک خردهبورژوای معمولی (و حتی بزرگ) در همینجاست. بر این سنگ محک باید درک واقعی از مارکسیسم را سنجید» (۹).
تکامل نظریهی مارکسیستی دولت نزد لنین، شامل تحلیل ماهیت طبقاتی دولت بورژوایی معاصر، تبیین راهها و ابزارهای دستیابی به دیکتاتوری پرولتاریا، ایجاد و تقویت دولت پرولتری، تعیین اهداف و وظایف آن، و نیز اثبات نقش رهبریکننده حزب کمونیست در بنای سوسیالیسم و در تبیین پیششرطهای زوال دولت است.
لنین خاطرنشان میکند که در شرایط سرمایهداری انحصاری دولتی، «…تقویت غیرعادی و فوقالعاده ‘ماشین دولتی’، رشد غیرمعمول دستگاه بوروکراتیک و نظامی آن روی میدهد…» (۱۰) (مشاهده این نکته که تا چه اندازه مهم و برجسته است دشوار نیست! – مولف). این امر، توهمات خردهبورژوایی درباره امکان گذار تدریجی جامعه سرمایهداری به جامعه سوسیالیستی بدون وقوع انقلاب را از میان برمیدارد.
لنین، ایجاد دولتی از نوع سوسیالیستی را بهطور ناگسستنی با تحقق دموکراسی پرولتاریایی پیوند میزند؛ دموکراسیای که مستلزم مشارکت گستردهترین تودههای زحمتکش، تحت رهبری طبقه کارگر، در اداره دولت است. او با تعمیم و جمعبندی تجربه مبارزات انقلابی پرولتاریای روسیه، ماهیت طبقاتی شوراها را آشکار میسازد؛ شوراهایی که در جریان انقلاب سوسیالیستی به ارگانهای قدرت دولتی بدل میشوند.
لنین در یکی دیگر از آثار برنامهای خود، مقالهی درباره اهمیت ماتریالیسم پیکارجو (۱۹۲۲)، با بهرهگیری از بیان یوزف دیتسگن، نشان میدهد که استادان فلسفه در جامعه امروز، در اغلب موارد، چیزی جز «کاسهلیسان تحصیلکرده خرافات دینی» نیستند (۱۱).
فراتر از این، ولادیمیر ایلیچ نقش تعیینکنندهی ماتریالیسم دیالکتیکی را در تبیین کشفیات علوم طبیعی معاصر و در مبارزه با جهانبینی بورژوایی برجسته میسازد:
«…ما باید به این نکته پی ببریم که بدون پایهای متین و استوار در فلسفه، هیچگونه علوم طبیعی و هیچ ماتریالیسمی نمیتواند در برابر یورش و فشار ایدههای بورژوایی و احیای جهانبینی بورژوایی مقاومت کند. برای پایداری در این مبارزه و برای بهثمر رساندن آن با موفقیت کامل، طبیعیدان باید ماتریالیست باشد… یعنی ماتریالیست دیالکتیک» (۱۲).
در همین راستا، لنین بهروشنی کاربست ماتریالیسم دیالکتیک را در افشای دموکراسی بورژوایی نشان میدهد:
«…بهاصطلاح ‘دموکراسی معاصر’… چیزی بیش از آزادی برای تبلیغ آنچه به سود بورژوازی است را نشان نمیدهد، و آنچه برای او سودمند است، موعظه ارتجاعیترین ایدهها، مذهب، تاریکاندیشی، حمایت از استثمارگران و امثال آن است» (۱۳).
تمامی آنچه گفته شد، بدون نیاز به توضیح بیشتر، ماهیت واقعی «دموکراسی» در روسیهی معاصر را بهوضوح تعیین و مشخص میکند.
***
یادداشت ها:
۱- و.ای. لنین. مجموعه اثار، چاپ پنجم. ج. یک.ص. ۱۰۵.
۲- همانجا.ج.۶.ص.۲۴،۲۵.
۳- همانجا.ص.۷.
۴- زیر پرچم مارکسیسم. ۱۹۲۴.شماره ۲.ص.۶۹.
۵- و.ای. لنین. مجموعه آثار.ج.۱۸.ص.۳۴۶.
۶- همانجا.ص.۳۸۰.
۷- همانجا. ج. ۲۳.ص.۴۰.
۸- همانجا.ج.۲۹.ص.۱۶۱.
۹- همانجا.ج. ۳۳.ص.۳۴.
۱۰- همانجا.ص.۳۳.
۱۱- همانجا.ج.۴۵.ص.۲۴.
۱۲- همانجا. ج. ۴۵. ص.۳۰.
۱۳- همانجا. ج. ۴۵.ص.۲۸.
https://leninism.su/lenin-now/4185-lenin-v-sovremennom-mire-2008.html?start=14
3 پاسخ
این نوشتار خواسته یا ناخواسته پیامی می دهند: لنین برای پیشبر اهدافش نظرات
مارکس را بعنوان ابزاری برای ارائه نظرات خود بکار گرفت اما برای درستی نظرات خود دنبال مصداق هایی در جامعه روسیه گشت که اینکار را هم انجام داد و توانست بر روند تحولخواهی بشکل نادرست سوار شود که حاصل کارش ظهور استالین شد و بعد ۷۰ سال یعنی هیچ
دلم بحال نوجوانها و نونهالانی میسوزد کە در دام اوهاماتی اینچنین میافتند! اوهاماتی کە بنام درک دینامیسم تاریخ و توانائی پیش بینی تکامل تاریخی، آنها را بجای اندیشیدن، عاشق کاریکاتوری از شبە علم می کنند و بە زردآلو بیا بە گلو ترغیب می کنند! آیا پیروان این سلاح لنینی توانستند بین سال ۵۷ تا ۶۰ را کە خود در آن می زیستندپیش بینی و تشیخص دهند و سلاح لنینی را بکار ببرند؟ اگر نە، پس لطفا وقت خودتان را صرف ترجمە رمان و ادبیات کنید ….
مقاله ای بسیار روشن و آموزنده برای چپ خرده بورژوای بخواب رفته ایران ، محصور در مانیفست :
” زن زندکی آزادی ” !
۱-«بدون تئوری انقلابی، جنبش انقلابی وجود نخواهد داشت نقش مبارز پیشرو را تنها حزبی میتواند ایفا کند که رهبری تئوری پیشرفته را بر عهده دارد»
۲-” تنها آن کس مارکسیست است که شناخت مبارزهی طبقاتی را تا بهرسمیت شناختن دیکتاتوری پرولتاریا گسترش میدهد. عمیقترین تفاوت میان یک مارکسیست و یک خردهبورژوای معمولی (و حتی بزرگ) در همینجاست. بر این سنگ محک باید درک واقعی از مارکسیسم را سنجید”