
در دیاری که سایههای دلتنگی بلندتر از دیوارهای بلند شهر است، من، مسافری از سرزمین رنج، چشم به فردایی دوختهام که شاید رنگ آفتاب را بیشتر شبیه آرامش ببیند.
دختر بیستویک سالهای هستم که بار زندگی را بر شانههای خستهام حمل میکنم. خرج خواهر کوچکترم، مادری که دستهایش از فرط کار ترک خورده و پدری که کمرش زیر بار سالیان خمیده شده، بر عهدهی من است. اینجا، در غربت، امید بستهام به روزهایی که بتوانم دستشان را بگیرم و طعم آرامش را بر لبهای ترکخوردهشان بنشانم.
یک سال و نیم است که در ایران زندگی میکنم؛ جایی که گرچه غربت دلم را آزرده کرده، اما چراغی از امید در جانم افروخته است. اینجا درس هست، کار هست، آسایش هست و امنیت روانیای که در سرزمین خستهی من، افغانستان، مدفون شده است زیر آوار جنگ و افراط.
در افغانستان، نبود کار دستانم را خالی گذاشته بود و دلم را پر از شرم؛ شرم از ناتوانی در برابر چشمان منتظر خانوادهام. گریختم، نه برای زیستن بهتر، که برای نزیستن در مرگ تدریجی.
آری، من اتباعم؛ برچسبی که گاه چون تیغی بر پوست روحم کشیده شده است. مشکلات بسیار دیدهام، بیآنکه گناهی داشته باشم جز آنکه جغرافیایی تولدم بر نقشهای غلط افتاده باشد.
و امروز که میبینم زمزمههای بیرونراندن افغانها از این خاک به گوش میرسد، زخمی تازه بر زخمهای کهنهام افزوده میشود. مگر زخمیتر از ما کسی هست؟ ما که خود از خودمان زخم خوردهایم!
طالبان، این خفاشان شبپرست، که نام افغان بر خود نهادهاند، با شمشیر تعصب و افراط، گلستان وطن را به بیابانی سوزان بدل کردهاند. آنان ظلم را لباس دین پوشاندهاند و نامش را عدالت نهادهاند. اما کدام عدالت؟ کدام دین؟ دینی که به جای نوازش، تازیانه باشد، ایمان نیست؛ دروغیست در جامهی تقدس.
دلم هرگز گمان نمیکرد که ایران، این سرزمین اسلامی، این خانهی برادران دینی، روزی خشک و تر را با هم بسوزاند. دیدم که پاکستان، ترکیه، آمریکا و آلمان هر یک به نوبت درهایشان را بستند؛ اما دلم هرگز باور نمیکرد که ایران نیز پشت به ما کند. مگر نه اینکه مسلمانان، چون اعضای یک پیکرند؟ مگر نه اینکه درد یکی، باید درد همه باشد؟
ایران، ای سرزمین همسایه! ما توقع نداریم؛ چه آنکه از خود زخم دیدهایم، از دیگری توقعی نیست.
ما از ویرانههای شهر خود گریختهایم، نه برای طمع، نه برای آسایش بیزحمت، بلکه برای یافتن سرپناهی برای آرزوهای کوچکی که در دود و خون دفن شدند.
با این همه، من میخواهم بمانم.
میخواهم در این خاک، رویایم را آبیاری کنم، حتی اگر بادهای سرد تبعیض برگهایش را بلرزاند.
میخواهم درس بخوانم، کار کنم، زندگی کنم؛
میخواهم صدایم را، امیدم را، بودنم را به اثبات برسانم؛
که اگرچه بیسرزمین ماندهایم، اما بیریشه نیستیم.
ما فرزندان رنجیم؛
با دستانی پینهبسته، قلبهایی خونین و چشمهایی که هنوز در کورانِ اشک، به نور امید مینگرند.
ما خواهیم ماند، خواهیم ساخت، خواهیم شکفت؛
چونان گلی که از دلِ سنگ میروید،
چونان شعلهای که در دل شب میرقصد.
از مطالب ارسالی به تلگرام اخبار روز