
بسیاری بحثهای مربوط به فمینیسم، زنان و طبقه، همان بحثهای قبل از جنگ جهانی اول و کمی پس از آن را منعکس میکنند. آنها منعکسکنندهی سطح کارهای ناتمام هستند، بدین معنا که ستم بر زنان همچنان یکی از مسائل اصلی زمان ماست و مسئلهای است که تنها با فراتر رفتن از تغییر فردی میتوان بر آن غلبه کرد. نظریهی طبقاتی ستم که توسط مارکس، انگلس و پیروان سنت آنها توسعه داده شده، هم به درک ما از چرایی ستم بر زنان، و هم به این دلیل که نظریهای جامع و متحدکننده برای تغییر ارائه میدهد، با مسئلهی زنان بسیار مرتبط است. ترکیب این دو امروزه مارکسیسم را جهت مبارزه برای برابری بسیار مرتبط میکند
چکیده: این مقاله استدلال میکند که نظریههای مارکسیسم میتوانند مسائل مرتبط با ستم جنسی و نژادی را برای ایجاد یک نظریهی فراگیر طبقاتی، که نقش زنان را در کار و بازتولید اجتماعی در قرن بیستویکم به رسمیت بشناسد، ادغام کنند. موقعیت نابرابر زنان با مردان در طیفی از مسائل از جمله شکاف جنسیتی در دستمزد، تقسیمکار جنسی و ماهیت گستردهی آزار جنسی در محل کار مشهود است. بهرغم تغییرات بسیار بزرگی که زنان در نیم قرن گذشته تجربه کردهاند، نقش زنان در بازتولید اجتماعی همچنان کلیدی باقی مانده است. در عین حال نظریههای مارکس پیرامون رهایی انسانی و طبقاتیْ نقطه آغازی اساسی برای نظریهی برابری زنان امروز است.
مقدمه
امسال سالگرد تولد مارکس در ۲۰۰ سال پیش در شهر لیبرال راینلند تریر است.[۱] همچنین پنجاهمین سالگرد جنبش آزادی زنان است که از جنبشهای بزرگ دههی ۱۹۶۰ در آمریکا نظیر جنبش ضد نژادپرستی و حقوق مدنی، جنبش ضد جنگ و جنبش دانشجویی زاده شد. همین جنبش بود که آگاهی نسل جدید را دربارهی ستم بر زنان را به یکی از بنیادهای سیاست چپ بدل کرد؛ چپ نیز به سهم خود کوشید تا نظریهی ستم بر زنان را در تحلیل جامعهی طبقاتی ادغام کند. بسط نظریههای مارکس بهعنوان یک سوسیالیست دربارهی آزادی بشر به این معنی بود که دغدغههای او شامل توضیح ستم بر زنان و تعهد او به پایاندادن آن نیز بوده است. نظریهی طبقاتی مارکس او را به این نتیجه رساند که چنین تغییراتی تنها با سرنگونی انقلابی جامعهای امکانپذیر است که در دل آن استثمار و ظلم و ستم وجود دارد.
تاثیر آرای مارکس بر بسیاری از شرکتکنندگانِ مهم جنبش آزادی زنانْ ارتباط بین این ایدهها را نشان میدهد. این واقعیت که مسائل مطرح شده در نخستین جنبش آزادی زنان حتی نیم قرن بعد در غالب مواردْ حل نشد، نیز به ضرورت تداوم نظریهی طبقه و انقلاب مارکس اشاره دارد. زندگی زنان از ۱۹۶۸ دائماً و بهنحو چشمگیری تغییر کرده است، اما موقعیت آنها در محل کار و خانه هنوز هم در بیشتر موارد تابع مردان است. شکاف جنسیتی در دستمزد، آزار و اذیت جنسیِ گسترده و ابژهسازی بدن زنان، که همگی در ماههای اخیر خبرساز شدهاند، نشاندهندهی تداوم نابرابری زنان در جامعهی بریتانیا است، آنهم بیش از ۴۰ سال پس از تصویب قانون حقوق برابر و عدم تبعیض جنسیتی و با وجود ایدئولوژی رسمی که متعهد به برابری کامل است.
بنابراین، آمار شکاف جنسیتیِ دستمزد، که در بهار امسال برای شرکتهایی با بیش از ۲۵۰ کارمند منتشر شد، نشاندهندهی ثبات قابلتوجهی در ارزشگذاری زنان کمتر از مردان است. جنبش می تو (Me Too) ماهیت گستردهی آزار جنسی را بهمثابه خطری شغلی برای بسیاری از زنان نشان داده است. سیل سوءاستفاده از رسانههای اجتماعی برای قضاوت و توهین دربارهی ظاهر و نگرش هر زنی که جرات کند موضوع بحثبرانگیزی را در فضای عمومی بگوید، در پاسخهایی که به دایان ابوت، اولین زن سیاهپوست نمایندهی مجلس، یا به مری بیردِ دانشگاهی داده شد میتوان دید و شنید. زنان بهرغم زندگی در جامعهای بهشدت جنسی، هنوز در صورت رفتار، پوشش یا کنشی که خارج از هنجار فرضی باشد، به نوعی مقصر تلقی میشوند.
کار زنان در خارج از خانه در جامعهی قرن بیستویکم امری مسلم است، اما کاری که آنها انجام میدهند، مزدشان برای آن کار و جایگاهی که به آن کار داده میشود، همگی تحت تأثیر این واقعیت است که آنها زن هستند. ضربالمثلی از جنبش دههی ۱۹۶۰ وجود دارد که میگفت: «زیستشناسی تعیینکنندهی سرنوشت زنان نیست»؛ زنان نباید اسیر نقش همسری و مادری بمانند و باید بتوانند در هر حوزهای از زندگی از کلیشههای جنسیتی رها شوند. با این حال، امروزه کاملاً واضح است که نقش بیولوژیکی زنان نقش مهمی در ستم بر آنها دارد. مشاغلی که زنان انجام میدهند، زمانی که حقوق جنسیتی همجنسگرایان شروع به افزایش میکند و تبعیضهایی که زنان از نظر مرخصی زایمان و بازگشت به کار با آنها روبهرو میشوند، همگی بهطور اساسی تحت تأثیر نقش آنها بهعنوان حاملین و مراقبین اصلی کودکان است.
چرا این نابرابری ساختاری ادامه دارد؟ چه چیزی بهرغم اصلاحات قانونی و نظایر آن با هدف کاهش یا ریشهکنی این نابرابریْ باعث تداوم آن میشود و بنابراین چگونه میتوانیم بر آن غلبه کنیم؟ این مقاله استدلال میکند که تلاشهای فراوان برای بهبود زندگی زنان و به دست آوردن برابری کامل با موانع جامعهای روبهرو میشود که دغدغهی اصلی آن استثمار طبقاتی است و تعهد به برابری شامل برابری اقتصادی نمیشود. نقش زنان در تولید اجتماعی در حال حاضر یک ویژگی دائمی و مشهود جامعه است، اما نقش آنها در بازتولید اجتماعی همچنان بر کار دستمزدی آنان، بر ساعات کار و میزان کار بدون دستمزدی که هنوز انجام میدهند، تأثیر میگذارد. اینکه این بازتولید اجتماعی تا حد زیادی توسط زنان (اعم از مزدی و بدون مزد) انجام میشود، برای کل موقعیت آنها در جامعه اهمیت دارد. اهمیت مارکسیسم در توجه به تداوم ستم بر زنان فقط در این تحلیل نیست که چرا این اتفاق در طول تاریخ رخ داده و همچنان ادامه دارد، بلکه در نظریهی تغییر آن است، به این معنا که رویکرد مارکسیستی ما را قادر میسازد راهبردی را برای شروع غلبه بر ستم بر زنان، بهمنزلهی بخشی از مبارزه با جامعهی طبقاتی ببینیم.
مارکس و انگلس: نظریهی برابری
ایدههایی که مارکس و فردریش انگلس، دوست و همکار مادامالعمر او، دربارهی ستم بر زنان پرداختند، راهگشا بود. مارکس و انگلس با نوشتن در دورانی که با اخلاقگرایی و تفکیک بسیار شدید زن و مرد در حوزهی کار و اجتماع ملازم بود، همواره بر بیعدالتیِ نابرابری زنان و مبنای اجتماعی آن در جامعهی طبقاتی تأکید میکردند. آن ها در نگرش خود نسبت به زنان تحت تأثیرِ نسل قبلی سوسیالیستها، آرمانشهرباورها (Taylor, 1983) قرار داشتند، که متعهد به برابری کاملِ زنان و تغییر اساسی نگرش نسبت به جنسها و روابط آنها بودند.
مارکس دربارهی جنبههای مختلف سرکوب زنان و خانواده نوشت (Vogel,1983; Brown, 2012). گرچه خانواده و ستم بر زنان محور اصلی نوشتههای مارکس نبود، اما او به همراه انگلس نظریههایی دربارهی این موضوع پروراند. این موضوع در آثار اولیهی هردوی آنها مورد توجه قرار گرفت؛ آنها در آن آثار استدلال میکردند که این {ستم و نابرابری} محصول جامعهای است که بهواسطهی استثمار و وجود مالکیت خصوصی کژدیسه شده است. آنها در آثار بعدی خود به این موضوع بازگشتند، در آنجا هر دو برای یافتن سابقهی تاریخی خاستگاه ستم بر زنان تلاش کردند. برخی از آخرین کارهای مارکس قبل از مرگش در ۱۸۸۳ در این زمینه است (Engels, 1968; Brown, 2012).
در حالی که یکی از انتقاداتی که معمولاً از سوی برخی چپها به مارکس میشود این است که او «تقلیلگرای طبقاتی» است، در حقیقت او ستم را مسئلهای میدانست که بر همهی زنان، نه فقط زنان طبقهی کارگر یا پرولتاریا، تأثیر میگذاشت، و تأثیر مخرب آنرا بر خانوادههای طبقهی بالا نیز میدید. برای مثال، مارکس از نوشتههای ژاک پوشه، افسر پلیس فرانسه، در مورد خودکشی در میان زنان طبقهی متوسط فرانسوی استفاده کرد و برخی از آنها را نیز به آلمانی ترجمه کرد. او منشاء این خودکشیها را در سوءاستفادهی جنسی و تجاوز جنسی در خانوادهی بورژوازی ردیابی کرد (Brown, 2012). مارکس بعداً دربارهی پروندهی رسواییِ طلاقِ بولور- لیتون در ۱۸۵۸ مطالبی نوشت؛ نوشتههایی که اشراف بریتانیا را تکان داد. در آنجا او رفتار با لیدی بولور ـ لیتون را که توسط شوهر و پسرش به تیمارستان فرستاده شده بود، محکوم کرد (Brown, 2012: 105–۱۲).
مارکس و انگلس این ستم را در همهی روابط شخصی و اجتماعی مخرب و بهشدت برای زندگی زنان مضر میدانستند. مانیفست کمونیست استدلال میکند ازدواج در میان بورژوازی عملاً فحشا است (Marx and Engels, 1976). مارکس در نامهای به دوستش لودویگ کوگلمان در ۱۸۶۸، به زبان اکنون باستانی آن زمان نوشت: «پیشرفت اجتماعی را میتوان دقیقاً با موقعیت اجتماعی جنس مونث سنجید» (Marx and Engels, 1988: 185). از نظر مارکس، این موقعیت زنان در جامعه و ستم خاص بر آنها ناشی از تقسیم جامعه به طبقات است که زندگی همهی اعضای آن را مخدوش میکند و همه چیز را تابع نیازهای جامعهای طبقاتی مبتنی بر سود قرار میدهد. کتاب اصلی انگلس (۱۹۶۸) منشأ خانواده، مالکیت خصوصی و دولت، تکامل خانواده و ارتباط آن را با مالکیت خصوصی در جامعهی طبقاتی اولیه به عنوان خاستگاه اصلی ستم بر زنان مشخص کرد. نظریهی طبقهی مارکس در تحلیل او از ستم بر زنان نقش اساسی داشت، زیرا او آنرا به ظهور جامعهی طبقاتی و مالکیت خصوصی مرتبط کرد و معتقد بود که پیش شرط پایان دادن به ستمْ سرنگونی جامعهی طبقاتی است.
مارکس طبقه را رابطهای مبتنی بر چگونگی تولید ثروت تعریف میکند که در جامعهی سرمایهداری از طریق فرآیند استثمار صورت میگیرد؛ این استثمار مستلزم استخراج ارزش اضافی از طبقهی کارگر است. عضویت در یک طبقه از طریق یک رابطهی اقتصادی عینی ایجاد میشود. همانطور که مارکس بیان میکند، این امر فقط مستلزم ایجاد طبقهای در خود است که، چه اعضای آن طبقه از استثمار خود آگاه باشند یا نباشند، وجود دارد. (Marx and Engels, 1976: 211; Draper, 1978). بنابراین طبقه با نحوهی رفتار مردم، یا سلیقههای ذهنی و ظواهر بیرونی آنها تعریف نمیشود، بلکه با این رابطهی استثماری تعریف میشود. جامعهی سرمایهداری دو طبقهی متخاصم عمده ایجاد میکند، بورژوازی و پرولتاریا، که براساس رابطهشان با وسایل تولید تعریف میشوند. تقسیمبندی اساسی در اینجا این است که آیا اعضای یک طبقه ابزار تولید را کنترل میکنند یا مالک آن هستند (طبق تعریف، اقلیتی کوچک اما طبقهای فوقالعاده قدرتمند) یا همچون اکثر افراد تحت سرمایهداری، فروش نیرویکار خود را برای تامین هزینههای معیشتی ضروری میبینند. تضادی اساسی بین این طبقات وجود دارد زیرا ثمرهی کار کسانی که نیرویکار خود را میفروشند از طریق فرآیند استثمار از آنها ربوده میشود.
این نظام استثمار همچنین باعث ایجاد شکاف در طبقهی کارگر و در جامعه میشود که شاید اساسیترین آن شکاف بین زن و مرد باشد. رقابت بین کارگرانی که در آن تعبیه شدهاند به روند استثمار کمک میکند ــ رقابت برای کسب مطلوبترین مشاغل، برای دستمزد برابر، برای مسکن و سایر امکانات ــ که خود را در نژادپرستی، ملیگرایی، جنسیتگرایی و سایر شکلهای تبعیض نشان میدهد و به نوبهی خود منجر به ایجاد ستمهای خاص در جامعه میشود. در قرن نوزدهم، در زمان زندگی مارکس، شکافهای درون طبقهی کارگر شامل شکافهایی بین کارگران ایرلندی و بریتانیایی بود که اغلب برای شغل و مسکن رقابت میکردند، و در عین حال، همچنین در رابطه با اشتغال زنان یا تقسیمبندی بین کارگران ماهر و غیرماهر. چنانچه جنبش اتحادیههای کارگری بریتانیا در زمانی که مارکس مینوشت، اغلب و عمدتاً بر اساس حذف مهاجران، افراد غیر ماهر و زنان سازماندهی میشد.
امروز پرسش حیاتی برای ما این است که تحلیل مارکسیستی تا چه حد میتواند تحلیلی از تقسیمهای درون طبقهی کارگر را شامل شود؛ پرسشی که بعداً به آن خواهیم پرداخت. میتوان نظریهی مارکس را نمادی جهانی و رهاییبخش در نظر گرفت که میتواند الهامبخش جنبشهای کسانی باشد که علیه ستم مبارزه میکنند. مارکس و انگلس در مانیفست کمونیست هم تنوع و ناهمگونی آگاهی در جامعه و هم قدرت دگرگونکنندهی سرمایهداری را که در جهت تخریب یا تضعیف تقسیمها و ساختارهای اجتماعی قدیمی عمل میکرد، تشخیص میدهند. این فقط مسئلهی زمان مارکس نیست. فاز کنونی سرمایهداری نئولیبرال جهانیشده نیز با دگرگونی سریع جوامع سنتی و مستقر مشخص شده است. هستر آیزنشتاین (Eisenstein 2009: 194) نوعی از ایدههای فمینیستی را، که تحت نئولیبرالیسم توسعه یافتهاند، «محللی قدرتمند» توصیف کرده که پیوندهای جوامع سنتی را در هم میشکنند.
مارکس نشان میدهد که کاستی بنیادی نظام سرمایهداری این است که مبتنی بر استثمار، ظلم و انباشت سود است (Marx and Engels, 1976)، و بنابراین دگرگونی این نظام میتواند با اقدام جمعی کسانی صورت گیرد که ثروت را تولید میکنند. در آن دگرگونی، این تنها نظام نیست که توسط همان افرادی تغییر میکند که تغییر را انجام میدهند،. بلکه، آگاهی خود این افراد نیز متحول میشود و آنها را از شر «منجلابِ اعصار» خلاص میکند: ایدههایی ارتجاعی که ستم را حفظ میکنند، همانطور که مارکس آنهارا توصیف کرد (Marx and Engels, 1965: 86). به عبارت دیگر، زنان و مردان در فرآیند انقلابْ آگاهیای ایجاد میکنند که بر شکافهای درون طبقهی کارگر بر اساس جنسیت، نژادپرستی یا ملیت غلبه میکند. مفهوم تغییر در مارکس بر این فرض استوار است که ایدئولوژیهای ارتجاعیِ سرکوب نمیتوانند در مواجهه با خودکنشی استثمارشدگان و ستمدیدگان ایستا و بدون تغییر بمانند و نمیمانند. بنابراین، خودکنشی برای کل مسئلهی تغییر و در نهایت پایاندادن به ظلم و ستمْ موضوع محوری است.
سنت مارکسیستی
آمیختگی این دو رشته از تفکر مارکس ــ واقعیت ستم بر زنان و ارتباط آن با ماهیت استثمارگر جامعهی طبقاتی ــ الهامبخش ایدهها و عملکرد نسلهای بعدی سوسیالیستهای مارکسیست شد. مارکس در طول زندگیاش از اعتصابات زنان و زنانی که نقش قهرمانانهای در کمون پاریس ۱۸۷۱ ایفا کردند، حمایت کرد، زنانی که بسیاریشان را نیروهای ضدانقلاب سلاخی کردند. شکاف طبقاتی همیشه وجود داشت و او و حامیانش به ضدیتهای بین زنانِ طبقات مختلف در آن نبرد طبقاتی اشاره کردند. همهی دختران مارکس سیاسی و درگیر مسائل روز بودند. کوچکترین دختر او، النور، نقش برجستهای در رشد جنبش کارگری و سوسیالیستی بریتانیا، که در دههی ۱۸۸۰ احیا شد، ایفا کرد. او در حمایت از اعتصابات اتحادیههای جدید، که معمولاً برای اولین بار، افراد غیرماهر، مهاجران و زنان را سازماندهی میکردند، نقش اساسی داشت و در اتحادیهی کارگران گاز (Gas Workers’ Union) سمتِ اجرایی داشت. او همچنین برخی از نمایشنامههای هنریک ایبسن، نمایشنامهنویس نروژی را، که شخصیتهای اصلیشان زنانی قوی بودند، ترجمه کرد و با معشوقش، ادوارد آولینگ، کتاب کوتاهی دربارهی زنان و سوسیالیسم نوشت.
ایجاد احزاب سوسیالیست تودهای پس از تأسیس بینالملل دوم در ۱۸۸۹، درست چند سال پس از مرگ مارکس، امکان ارائهی ایدههای او را به مخاطبان بسیار گستردهتری فراهم کرد و سوسیالیستها، بهویژه در آلمان، افکار او را در مورد زنان رواج دادند، روندی که قبلاً از طریق اثر بسیار معروفِ سوسیالیست آلمانی آگوست ببل در حال انجام بود (Lopes and Roth, 2000). اوایل قرن بیستم شاهد ظهور جنبشی هستیم که اکنون موج اول فمینیسم نامیده میشود و حول مبارزهی زنان برای استقلال کامل سیاسی، بهویژه در رابطه با حق رای، متمرکز بود که زنان در غالب کشورها از آن محروم بودند. همچنین مبارزهی طبقاتی درحالرشدی وجود داشت که در اعتصابها و اعتراضها اغلب شامل زنان میشد. زنان سوسیالیست در آلمان و روسیه نقش بزرگی در کارزارهای مبارزاتی پیرامون این موضوعها ایفا کردند و بهطور کامل از برابری حقوقی و استقلال زنان حمایت کردند، و گاه انتقادهای شدیدی به زنان طبقهی متوسط و بالا وارد میکردند که از حقوق برابر حمایت میکردند، درحالیکه نابرابری اقتصادی را نادیده میگرفتند. آنها اولین روز جهانی زن را در کنفرانسی سوسیالیستی در ۱۹۱۰ برگزار کردند. با نزدیک شدن به جنگ جهانی اول و ایجاد شکاف بین زنان بهخاطر افزایش شکافهای طبقاتی، اختلافها در کانون توجه قرار گرفت. نسلی از رهبرانِ زنِ سوسیالیست (الیزابت گورلی فلین در آمریکا، سیلویا پانکهورست در بریتانیا، لوئیز سامونو در فرانسه، کلارا زتکین در آلمان و اینسا آرماند و الکساندرا کولونتای در روسیه)[۲] پایبند مبارزهی طبقاتی و مخالفت با جنگ و میلیتاریسم بودند (Rowbotham, 1974; Stites, 1978; Porter, 1980; Foner, 1984). فلین، یکی از اعضای برجستهی کارگران سندیکالیست چپ بینالمللی جهان (IWW)،[۳] در ۱۹۱۵ در جملاتی بهیادماندنی گفت: «خواهری زنان، مانند برادری مردان، در رابطه با کار امری ساختگی و توخالی است. در پس تمام ریاکاری و احساسات بیمارگونهی آن، خطوط شوم جنگ طبقاتی ظاهر میشود» (به نقل از Tax, 2001: 181-2).
اختلافها بر سر خود جنگ و جنبشهای انقلابی ناشی از نارضایتی فزاینده از کشتار، منجر به حمایت تودههای مردم از عقاید مارکس و برخی اصلاحات چشمگیر در روسیه شد که با ایجاد جامعهای بسیار برابر برای زنان تلاش کرد تا با بارِ سنگین کلیسا، دولت و حوزهی کار خانگی در سرکوب زنان مقابله کند. این ایدهها در سطح بینالمللی بر چپ تأثیرگذار شدند، اما به واسطهی تجربهی جنگ، فاشیسم و استالینیسم، که در دو دههی بعد تسلط یافتند، نابود شدند. هنگامی که زنان جنبش رهاییبخش جدید خود را در دههی ۱۹۶۰ خلق کردند، یکی از راههای توسعهی تفکرشان توجه به این جنبشها و تلاش برای بازسازی سنتهای کولونتای، زتکین و پانکهورست بود که تا آن زمان تا حد زیادی از صفحات تاریخ غایب شده بودند. (Rowbotham, 1974).
این جنبش که اکنون از آن با عنوان فمینیسم موج دوم یاد میشود (برخلاف جنبش موج اول قبل از جنگ جهانی اول برای حق رای)، برخی از مسائل و مطالبات را وارد عرصهی سیاسی کرد و بحث پیرامون نقش زنان در جامعه را به راه انداخت. یادآوری این نکته مهم است که این جنبش از فمینیسم آنودینی (مُسکن) که به بخشی پذیرفته از گفتمان نئولیبرالی تبدیل شده است، بسیار فاصله داشت. این زنان جوان، خشمگین، متعهد و ستیزهگر بودند. بر اساس مانیفستِ سکام (Society for Cutting Up Men) از والری سولوناس (۱۹۶۷) که در اعتراض به مسابقهی ملکهی زیبایی جهان مشارکت داشت، این جنبش با رد کلیشههای زنانه برای لباس و رفتار، و همراه با آن، رد نقشهای سنتی ازدواج و مادری مشخص میشد. این زنان مصمم بودند شیوههای قدیمی زندگی زنان را براندازند و در این مسیر، تغییرات اجتماعی گستردهای را نیز بهوجود آورند.
جنبش آزادی زنان دقیقاً در زمانی پدید آمد که مبارزات و درگیریهای طبقاتی در دنیای غرب اوج گرفت (Hayden and King, 2000 [1965]). اعتصابها و اشغالهایی در آمریکا، فرانسه، ایتالیا و بریتانیا پیرامون طیف وسیعی از موضوعها وجود داشت که غالب آنها را کارگران جوانی انجام میدادند که اعتمادشان در خلال دورهی رونق اقتصادی و اشتغال کامل افزایش یافته بود (Evans, 1979; Harman, 1988). این روند، علاوه بر ارتباط جنبش زنان با جنبشهای چپ موجود در اواخر دههی ۱۹۶۰، به این معنی بود که تحلیلِ مناسبات اجتماعیِ طبقاتی و تقسیمهای طبقاتی بخشی جداییناپذیر از بسیاری از نظریههای فمینیستی بود. جنبش زنان چالشهای جدیدی را در مقابل نظریههای موجود پیرامون تغییرهای طبقاتی و اجتماعی به ارمغان آورد. فمینیسم درگیر انتقادِ گاه تند از نظریهی طبقاتی موجود بود تا توضیح دهد چرا غالب نظریههای طبقاتی به مسائلی همچون ستم بر زنان، تقسیم جنسی کار و نقش دوگانهی آنان در کار و خانه توجه نکردهاند. به علاوه، فمینیستها آغاز به بررسی این امر کردند که چگونه نظام سرمایهداری و فرآیندِ کارِ درگیر در شیوهی تولید سرمایهداری به حفظ و ایجاد یا بازآفرینی شکافهای مختلف در طبقهی کارگر کمک میکند.
جنسیت و نژاد نقش عمدهای در تقسیم کار و تبعیض در کار ایفا کردند، از این رو به نظریهای نیاز داریم که بتواند این مسائل نظری را نیز در خود ادغام کند. فمینیستهای سوسیالیست یا مارکسیست با نگاه به مقولههای مارکس و نقد نظریهی مارکسیستی تلاش کردند نقشی که ساختارهای سرمایهداری (یا جامعههای طبقاتی پیشین) در ستم برزنان دارند و ماهیت سرکوب زنان در جامعهی سرمایهداری را درک کنند. مباحثه بر سر این مسئله که آیا نظریهی طبقاتی مارکس میتواند ستم بر زنان را توضیح دهد یا خیر، الهامبخش بسیاری از نوشتههای فمینیستی اولیه بود.
جنبش رهایی زنان از چپها در آمریکا و بریتانیا نشات گرفت و برخی از فمینیستهای برجسته، مارکسیست یا تحت تأثیر مارکسیسم بودند. آنها همچنین تحتتأثیر فعالیت فزایندهی زنان طبقهی کارگر در بریتانیا بودند، چنانچه در اعتصابها بر سر حقوق برابر، سازماندهی نظافتچیان شب و بسیاری اعتراضهای دیگر مشهود بود. بنابراین، ارتباط بین رهایی زنان و طبقه ایجاد شده بود. با این حال، این دقیقاً نظریهی مارکس دربارهی طبقه بود که بسیاری از فمینیستها ناکارآمد میدانستند و استدلال میکردند این نظریه نمیتواند ستم و شکافهای فراوان در طبقهی کارگر را توضیح دهد. این نقد در واقع بخشی از پرسشگری گستردهتر از سیاستهای چپ بود که از اواسط دههی ۱۹۵۰ سرعت گرفته بود و منجر به نقد برخی تفاسیر مارکسیسم، مرتبط با احزاب کمونیست غربی شد، احزابی که پس از مرگ استالین در سال ۱۹۵۳ و قیام مجارستان در سال ۱۹۵۶ دچار بحران شده بودند.
ریشههای ستم بر زنان: مردسالاری، کار خانگی و بازتولید اجتماعی
برای فمینیستهای موج دوم مهم بود که ماهیت ستم بر زنان را نظریهپردازی کنند و علت تداوم این ستم را بفهمند. بسیاری به دنبال توضیحی برای ستم بر زنان بودند که فراتر از دستهبندیهای طبقاتی سنتی میرفت و وجود دو نظام ستم ــ به عبارتی یک نظام طبقاتی استثمارگر و یک نظام ستم جداگانه ــ را در آنچه که باعنوان نظریههای نظامهای دوگانه شناخته میشود، مطرح کردند. تعدادی از فمینیستهای سوسیالیست اصطلاح فریدریش انگلس در مقدمهاش بر کتاب منشاء خانواده (Engels, 1968: 449) را به کار گرفتند:
«بنا به برداشت ماتریالیستی، عامل تعیینکننده در تاریخ، در نهایت، تولید و بازتولید زندگی مادی است… [به عبارت دیگر] مرحلهی رشد و توسعهی کار از یک سو و خانواده از سوی دیگر.»
به نظر میرسید که این رویکرد تمایزی تحلیلی بین شیوهی تولید اقتصادی و شیوهای جداگانه از بازتولید ایجاد میکند که شامل خانواده و جنبههای مرتبط با بازتولید اجتماعی میشود. این امر رویکردی خاص به خانواده در جامعهی طبقاتی را بهسان چیزی کاملاً متمایز از فرآیند تولید امکانپذیر میسازد. در اواخر دههی ۱۹۷۰ و اوایل دههی ۱۹۸۰، نظریهی مردسالاری بهمثابه توضیح عمومی غالب دربارهی ستم بر زنان در سرمایهداری توسعه یافته بود و درحکمِ نقطهی مقابل یا دستکم تقویتکنندهی تحلیل طبقاتی در نظر گرفته میشد (McDonough and Harrison, 1978; Beechey, 1979; Barrett, 1980). همانطور که فوگل (Vogel 1983: 26) میگوید: «مفهوم مردسالاری عملاً بدون هیچ مخالفتی به گفتمان فمینیسم سوسیالیستی وارد شد.»
با این حال، مردسالاری مفهومی فاقد ویژگی تاریخی بود و اغلب بهمثابهی ساختاری ایدئولوژیک مطرح میشد (Mitchell, 1975) و ظاهرا پایهای در واقعیت مادی نداشت. برای فمینیستهای مارکسیست و بسیاری از فمینیستهای سوسیالیست، این امر پذیرفتنی نبود، زیرا هرگونه ارتباط مادی بین ستم بر زنان و ماهیت جامعهای که در آن این ستم وجود داشت را انکار میکرد (Young, 1997 [1980]). این موضوع، پرسشهای دشواری را در رابطه با اینکه مردسالاری تا چه حد در کنار شیوههای تولیدی مختلفی که مارکس به آنها اشاره کرده بود، وجود داشته یا اینکه کاملاً از آنها جدا بوده، و اینکه تا چه حد میتوان مردسالاری را صرفاً یک عامل ایدئولوژیک دانست، مطرح کرد.
برخی از نویسندگان تلاش کردند با توسعهی نظریههایی از مردسالاری که زیربنایی بسیار مادیتر داشته باشند، بر این مشکلات فائق آیند: مقالهی «ازدواج نامیمون مارکسیسم و فمینیسمِ» هارتمن (Hartmann 1979) از تاریخ بریتانیای قرن نوزدهم برای بسط نظریهای دربارهی مردسالاری که مبتنی بود بر محرومیت زنان از کار و توسعهی خانوادهی نانآورِ مردْ استفاده میکند. نظریهی آیزنشتاین (Eisenstein 1979) دربارهی مردسالاری سرمایهداریْ دوباره اتحادی را بین نیروهای عاملِ ستم و استثمار مطرح میکند، و فمینیست فرانسوی، دلفی (Delphy 1984: 76)، نقش زن و مرد را در خانوادهْ اساس مردسالاری و قرارداد ازدواج را شبیه نوعی کنترل مردسالارانه، رابطهای ارباب و رعیتی بین زن و شوهرْ میداند.
همهی اینها، به طرق مختلف، چالشهایی در مقابل تحلیلهای طبقاتی سنتی بودند، اما این آثار بر خوانشی از تاریخ متکی بودند که همیشه مورد مناقشه بود (Humphries, 1977; Brenner and Ramas, 1984; Brenner, 2000) و به فرآیندهای تاریخی بهمنزلهی استقرار اجتنابناپذیر تقسیمِ کار ایجادشده توسط مردسالاری و سرمایه نگاه میکردند، نه درحکم مجموعهای از رویدادهای تاریخی که میتوانستند با ایفای نقش متفاوت نیروهای تصادفی نتایج بسیار متفاوتی ایجاد کنند. هنگامی که این دلایلِ ظاهراً ماتریالیستی برای وجود مردسالاری ناقص تشخیص داده شدند، این نظریه دیگر پایه و اساس روشنی در سرمایهداری نداشت و هرچهبیشتر به صورت توصیفیِ مترادف با تسلط مردان یا ستم بر زنان مورد استفاده قرار گرفت. افزون بر این، نظریهی مردسالاری بهشدت متکی بر دیدگاه سنتیِ تقسیم جنسیتی کار بود که زنان را در خانه و مردان را در محل کار میدید. این امر منجر به ایجاد دیدگاهی آرمانی از زنان و از نظر تجربی نادرستْ بهمثابه بخشی خارج از تولید اجتماعی شد و مبنای مادی مردسالاری را در سپهر خانگی جایگزین قرار داد، سپهری که با ورود بسیاری از زنان به بازار کار و آموزشْ اهمیت آن برای بسیاری از زنان کاهش یافت.
نظریههایی که بیشتر در مسائل مرتبط با بازتولید اجتماعی ریشه دواندهاند، امروزه بهطور گسترده پذیرفته شدهاند، بهویژه از آنجا که باید به این پرسش پاسخ دهیم که چرا تغییر موقعیت زنان در محل کارْ بر ستم درون خانواده غلبه نکرده است. اگر مارکسیستها ستم بر زنان را در جامعهی طبقاتی، و بهویژه شکل خانواده در آن جامعه، قرار میدهند، این امر چگونه با جایگاه زنان در قرن بیستویکم تطابق مییابد؟
حانواده همچنان یکی از مشخصههای اصلی سرمایهداری است، هرچند در معرض انواع فشارها قرار دارد. به یک معنا، سرمایهداری از طریق مهاجرت، تغییرات در کار و آموزش و تشویق افراد به فردگراییْ در جهت نابودی خانوادهی سنتی عمل میکند. در عین حال، به خانواده درحکم محلی برای بازتولید نیرویکار یعنی مراقبت، تغذیه، فراهم کردن آسایش و اجتماعیکردن نسل فعلی و بعدی کارگران نیاز دارد. بنابراین، قوانین، عرفها، مجموعهای از اصول اخلاقی خاص و ارتشی کامل از متخصصان به وجود آمدهاند تا بر مشکلات خانواده غلبه کنند. یکی از بزرگترین نیروهایی که خانوادهی سنتی را از هم میپاشاند، ورود روزافزون زنان و مادران متأهل به بازارِ نیروی کار مزدی، به صورت تماموقت یا کمابیش تماموقت، بوده است.
این امر منجر به فرآیندی بسیار مشهود در سرمایهداری مدرن شده است، که در آن فشار مداومی برای تشویق زنان به کار مزدی در خارج از خانه وجود دارد، در حالی که برای خدماتی که زمانی بدون دستمزد انجام میشدند بازاری ایجاد میشود که اکنون بهعنوان کالا در بازار خرید و فروش میشوند. دلیل این امر آن است که میزان کار لازم در خانه، میزان کار مزدی قابل انجام توسط اعضای خانواده در خارج از خانه را کاهش میدهد، بنابراین، گرایش به کالایی کردن وظایف خانگی به منظور آزاد کردن زنان برای مشارکت بیشتر در کار مزدی، چشمگیر بوده است.
امروزه تأکید بر خانواده بیشتر بر نقش آن بهعنوان محل بازتولید نیرویکار است، بهویژه نسلهای جدید نیروی کار، که نیاز اساسی سرمایه است. خانواده همچنین محلِ مصرف است، زیرا اعضای خانواده محصولاتی را خریداری میکنند که در نسلهای قبلی میتوانستند درحکم ارزشهای مصرفی در خانه انجام یا تولید شوند ــ کالاهایی برای کمک به کارهای خانه و نظافت، مانند ماشینلباسشویی و ماشین ظرفشویی، لباسهای آماده، غذاهای آماده، خریدهای سفارشی و غیره.
با این حال، نقش زنان بهرغم این تغییرات عمده در خانواده کاهش نیافته است. مسئولیت مراقبت از کودک هنوز هم مسئولیت فالب زنان است و خرید چنین مراقبتی بهمنزلهی یک کالا همچنان یکی از بزرگترین هزینههای خانوادههای طبقهی کارگر است، هزینهای که بسیاری از آنها استطاعت پرداخت آنرا ندارند. افزون بر این، مسئولیتهای خانگی زنان (و کمتر مردان) مزید بر مسئولیتهایِ کارِ مزدی آنهاست، نه جایگزینی برای آنها.
مسئولیت مراقبت از کودک و سایر مسئولیتهای مراقبتی، و همچنین وظایف بیشمار در مورد سایر شکلهای کار خانگیْ بدین معناست که کار خانگی همچنان در درک ما از خانواده و ستم بر زنان در آن نقش محوری دارد. جنبش آزادی زنان (Women’s Liberation Movement) به ایجاد «بحث کار خانگی» که بعدها به همین نام شناخته شد، کمک کرد. این بحث مستلزم به رسمیت شناختن کار اقتصادی مهم انجام شده در خانه و تلاشی بود برای قرار دادن کار خانگی زنان در چارچوب اقتصاد سرمایهداری (Benston, 1969; Coulson et al, 1975; Gardiner et al, 1980 [1976]).
این بحث تلاش میکرد تا از مقولات و مفاهیم مارکسیستی طبقه برای فراهم کردن مبنایی مادی برای ستم بر زنان استفاده کند. با این حال، بحث مذکور با جدایی تحلیلی بین حوزههای خانگی و صنعتی و مانند بسیاری از نظریههای مردسالاری، با دیدگاهی ایدهآلی از زنان بهعنوان «خانهدار» مشخص میشد که حتی در دههی ۱۹۷۰ نیز تطابق کمتری با واقعیت داشت. بهعلاوه، کار خانگی اغلب کار غیرمولدی تلقی میشد که تنها ارزشهای مصرفی تولید میکرد و نقش اصلی آن را برای سرمایه و بازتولید نیروی کار کماهمیت جلوه میداد. این رهیافتی بود که نظریهپردازان طرفدار «دستمزد برای کار خانگی» درک کردند، حتی اگر نتیجهگیریهای سیاسی آنها در آن زمان بهطور گسترده پذیرفته نشد (DallaCosta and James, 1975; Federici, 1980 [1975]). نویسندهای استدلال کرد که کار زنان در خانه، علاوه بر تولید ارزشهای مصرفی، به بازتولید نیروی کار نیز کمک میکند و بنابراین بهطور غیرمستقیم در تولید ارزش اضافی نقش دارد. اگرچه مستقیماً مولد ارزش اضافی نیست، با این وجود برای تولید مداوم آن ارزش اضافی ضروری است (German, 1989).
برخی از منتقدین این نظریههای اولیه با تلاش برای طرح فمینیستی ماتریالیستی، نظریهی نظامهای دوگانه را رد میکردند و تأکید داشتند که هر نظریهای دربارهی ستم باید مبتنی بر مناسبات اجتماعی و دیدگاهی تاریخی باشد و تقسیم کار جنسیتی را بهعنوان محور در نظر بگیرد. این افراد نظریهشان را دربارهی ستم بر پایهی شرایط مادی، و نه صرفاً در سطحی ایدئولوژیک، بنا کردند (Hennessy and Ingraham, 1997; Young, 1997 [1980]). رویکرد ماتریالیستی دیگری را فوگل مطرح کرد که با توسل به آن نظریهی نظامهای دوگانه را رد کرد (Vogel, 1983; Giminez and Vogel, 2005) و بر محوریت بازتولید نیروی کار برای سرمایه و نقش این بازتولید بهمنزلهی محورِ ستم بر زنان تأکید کرد. کار خانگی برای بازتولید اجتماعی در قلب بازتولیدِ نیروی کار قرار دارد که برای تولید سرمایهداری ضروری است (Giminez, 2005). فوگل استدلال کرد که زنان به دلیل نقش خاص و منحصر به فردشان در زایمان و شیردهیْ نقش کلیدی در بازتولید اجتماعی ایفا میکنند. او معتقد است که خودِ فرآیند بازتولید اجتماعی، نه شکل خانواده، مهمترین جنبهی آن است و اینکه بدین لحاظ، نقش زنان در بازتولید اجتماعی منجر به ستم بر آنها میشود (Vogel, 1983).
اگرچه فوگل استدلالی روشن و قانعکننده برای محوریت بازتولید اجتماعی در سرمایهداری ارائه میدهد، اما در پرداختش به چگونگی بازتولید نیروی کار دیدگاهی نسبتاً انتزاعی اتخاد میکند. او جایگزینهایی برای خانواده مطرح میکند، مثلاً اینکه نیروی کار میتواند از طریق مهاجرت یا بردهداری تجدید و تامین شود. با این حال، این نظامها هنوز مستلزم بازتولید نیروی کار در خانواده هستند، اما در خانوادهای که میتواند از نظر جغرافیایی و تاریخی شکلهای مختلفی به خود بگیرد. به علاوه، میتوان استدلال کرد که نهادهایی همچون زندانها یا آسایشگاهها، که برخی از همان کارکردهای خانواده را انجام میدهند، رقبای جدی برای خانواده هستهای نیستند، بلکه محل اصلی بازتولید نیروی کار در سرمایهداری است.
حتی با در نظر گرفتن کالاییشدن برخی از کارکردهای خانواده و اشتغال زنان در خارج از خانه در خلال ۳۰ تا ۴۰ سال گذشته، اهمیت خانواده درحکم مکانی برای بازتولید نیروی کار، نه تنها کاهش نیافته بلکه تقویت هم شده است. میتوان استدلال کرد که سرمایهداری از برخی جهات با سازگارکردن خانواده با تنوعْ آن را تقویت کرده است، برای مثال، با قانونیکردن ازدواج و فرزندخواندگی همجنسگرایان زن و مرد. با این وجود، نظریهی بازتولید اجتماعی، آنطور که فوگل مطرح کرده، این قدرت را دارد که خاستگاه ستم بر زنان را در نیازهای سرمایه قرار دهد و بنابراین آنرا با نظریهی طبقاتی مرتبط سازد.
نژادپرستی، هویت و اینترسکشنالیتی
اگر نقدِ موج دوم فمینیسم از چپ سنتی و سیاستهای طبقاتیْ آنها را در رابطه با جنسیت نظریههای ناقص دانست (Barrett, 1980; Campbell and Coote, 1982)، افول عملی احزاب و اتحادیههای طبقهی کارگر، برخی از فمینیستها را از رویکردهای جمعیتر به سمت رویکردهای فردی و محوریت تحلیلیِ جنسیت و سایر شکلهای ستم و برفرازِ طبقه سوق داد. در سالهای اخیر، علاقهی تازهای به نظریههایی مانند نظریهی اینترسکشنالیتی و نظریهی امتیاز[۴] ایجاد شده است که سعی دارند ارتباط بین طبقه، جنسیت و نژاد را نشان دهند (Crenshaw, 1991; Collins, 1998; McCall, 2005; Davis, 2008). این نظریهها استدلال میکنند که برای درک چگونگی تلاقی اشکال مختلف ستم با طبقه، و اینکه چگونه این امر شیوههای بررسی طبقه را تغییر میدهد، لازم است از دیدگاههای سنتی دربارهی طبقه فراتر برویم.
اینترسکشنالیتی در سالهای اخیر به نقطه مرجع مهمی در نوشتههای دانشگاهی تبدیل شده است. این نظریه تلاشی است برای تحلیل ستم، نه تنها با به رسمیت شناختن وجود گستردهی ستمهای مختلف، بلکه با بررسی چگونگی تلاقی آنها با یکدیگر. خواست بلافاصله و فوری این نظریهها این است که سعی میکنند توضیح دهند چگونه درک یک ستم خاص ممکن است لزوماً به درک ستمی دیگر یا چگونگی ارتباط آنها نشود. بیانیهی «جمعیت رودخانهی کومباهی»[۵] (۱۹۷۷) از سوی جمعی از فمینیستهای سیاهپوست، اغلب بهعنوان بنیانگذار نظریهی اینترسکشنالیتی ذکر میشود، با این مطالبه که کسانی که با یک ستم خاص مبارزه میکنند باید شکلهای دیگر ستم را نیز در نظر بگیرند. دیدگاه دیگری خاستگاه آن را زودتر میداند و منشاء آن را «خطر سهگانهای»[۶] میداند که زنان سیاهپوست در جنبش اولیهی زنان در آمریکا تشخیص دادند: زنان سیاهپوست با ستم ناشی از تبعیض جنسی، نژادپرستی و سرمایهداری یا امپریالیسم مواجه هستند (Aguilar, 2015).
جالب است بدانید که بخش عمدهای از این نظریه از منظر قانون و بهویژه از پروندههای حقوقی مربوط به خشونت خانگی و تجاوز جنسی نشات گرفته است. رویکرد کیمبرل کرنشاو (Crenshaw 1991) درخصوص «تأکید بر حاشیهها» از این نظر اهمیت ویژهای دارد. آنطور که کرنشاو (Crenshaw 1991: 1242) اظهار میکند: «مشکل سیاست هویت این نیست که برخلاف ادعای برخی منتقدان از تفاوت فراتر نمیرود، بلکه برعکس این است که اغلب تفاوتهای درونگروهی را با هم ترکیب میکند یا نادیده میگیرد.» از آنجا که دغدغهی او عمدتاً خشونت مردانه است، میخواهد «الگوهای متقاطع نژادپرستی و تبعیضجنسی» را بررسی کند (Crenshaw, 1991: 1243).
او به بررسی وقوع چنین جرایمی در رابطه با زنان سیاهپوست پرداخت و دریافت که یک رویکرد متقاطع باید جنبههای مختلف اجتماعی و نژادی این جرایم را در رابطه با مردان و زنان سیاهپوست تشخیص دهد. مثلاً آنها باید تبعیضنژادیای که همهی سیاهپوستان از سوی نظام حقوقی و پلیسی در آمریکا با آن مواجه هستند و رویکردهای متفاوت نژادهای مختلف و استانداردهای متفاوتی که علیه مردان سیاهپوست به کار گرفته میشود را در نظر بگیرند. او به عنوان به پیگرد قانونی گروه 2LiveCrew در ۱۹۹۳ به دلیل محتوای مستهجن آهنگی که در فلوریدا اجرا شده و حاوی اشعاری بسیار تحقیرآمیز نسبت به زنان بوده اشاره میکند. کرنشاو بههیچوجه این گروه را از اتهامهای تبعیض جنسی مبرا نمیکند، اما از تاکتیکهای کسانی که از پیگرد قانونی آن گروه حمایت میکنند نیز بهشدت انتقاد میکند. او میپرسد که چرا این مردان سیاهپوست در منطقهای که نمایشهایی وجود دارد که میتوانند برای زنان تحقیرآمیز تلقی شوند، مورد توجه و تقدیر قرار گرفتهاند و همچنین رویکردهای متفاوت نسبت به تجاوز یا آزار جنسی زنان سفیدپوست (بهویژه زنان سفیدپوست طبقهی متوسط) و زنان سیاهپوست را زیر سوال میبرد.
پاتریشیا هیل کالینز (Collins 1998) نیز به سیاستهای اینترسکشنال از موضع خشونت نگاه میکند، اما تعریفهای خود را بسط میدهد تا خشونت دولتی را که بهویژه علیه سیاهپوستان اعمال میشود، نیز در بر گیرد. او خاطرنشان میکند که دادگاهها صرفنظر از نژادِ فرد متهم، در مسائلی مانند تجاوزجنسی از زنان سیاهپوست محافظت نمیکنند (Collins, 1998: 918). او همچنین نسبت به دو توضیح کلیشهای رایج در خصوص موقعیتِ زنان سیاهپوست هشدار میدهد: قربانی منفعل یا زن قوی (Collins, 1998: 928).
هم در دیدگاه کرنشاو و هم در دیدگاه کالینز، عنصر طبقاتی به وضوح در درک ستم دخیل است. کالینز جایگاه طبقاتی را محافظِ برخی از زنان سیاهپوست در برابر شکلهای خاصی از خشونت اجتماعی گستردهتر میبیند و استدلال میکند «آن دسته از زنان آفریقایی ـ آمریکایی که در حال حاضر از امتیازات طبقهی متوسط و طبقه متوسط رو به بالا برخوردارند، باید با این موضوع کنار بیایند که چگونه از خشونتِ استفاده شده برای حفظ سلسله مراتب طبقاتی اجتماعی که مشخصهی سرمایهداری پیشرفته در آمریکاست، سود میبرند» (Collins, 1998: 929).
نظریهی اینترسکشنالیتی نکات مهمی را مطرح میکند. کرنشاو (Crenshaw 1991) نگرشهای متفاوتی نسبت به تجاوز جنسی را از دریچهی نژاد و طبقه توصیف میکند. او واکنشها به پروندهی دوندهی پارک مرکزی (زمانیکه دوندهای سفیدپوست از طبقهی متوسط در نیویورک توسط مردان جوان سیاهپوست مورد تجاوز گروهی و ضرب و شتم وحشیانه قرار گرفت) را تحلیل میکند و تضاد رویکردهایی را نشان میدهد که بارها بر استانداردهای دوگانه نسبت به قربانیان سیاهپوست و سفیدپوستِ تجاوز ، و بین زنان «محترم» طبقهی متوسط و کسانی که کمتر از آنها پنداشته میشوند، تأکید میکنند. در این سطح، نظریهی اینترسکشنالیتی هم یک ابزار توصیفی مفید است، هم وسیلهای برای تشخیص مشکلات خاص زنان سیاهپوست و هم یادآوری این نکته که مسائل مربوط به ستم بسیار پیچیدهاند و همیشه در قالب توضیحهای دقیق نمیگنجند. مککال (McCall 2005) بحث میکند که به جای نگاه بسیار محدود لازم است نظریهها را از منظر رشتههای مختلف بررسی کرد.
با این حال، طرح ادعاهای گستردهتر در مورد آن مشکلساز میشود. در اینجا، دیویس (Davis 2008) عملاً جذابیتهای این نظریه را که دقیقاً در فقدانِ دقت آن نهفته است، توصیف میکند. اینترسکشنالیتی ممکن است به اصطلاحی مدروز تبدیل شده باشد، اما فاقد کاربرد نظریِ روشن یا دقیق است و بنابراین گرایش دارد در سطح توصیف باقی بماند. این اصطلاح فاقد توضیحاتی دربارهی هژمونی و قدرت و همچنین آگاهی است که گروههای خاصی از ستمدیدگان را به مسیرهای خاصی هدایت میکند. برنر (Brenner 2000) معتقد است که باید از میراث جنبشهای دههی ۱۹۶۰ فراتر رفت تا سیاستِ برابری را توسعه داد. سیاستی که بتواند با عصر جهانی شدن مرتبط باشد و این پرسش را پاسخ دهد که آیا این سیاست به اندازهی کافی با زنان سفیدپوست طبقهی کارگر مرتبط است یا خیر. جونز (Jones 2014) استدلال میکند: «مشکلات طبقهی کارگر ”معمولی“ ذاتاً چندوجهی هستند: محرومیت مادی که نژادپرستی، تبعیض جنسی، همجنسگراییهراسی و تبعیض سنی را تشدید میکند و خود نیز توسط آنها تشدید میشود، و همگی بهمنزلهی مسائل واقعی و فوری تحمیلشده توسط ساختارهای موجودِ قدرت تجربه میشوند.»
با این حال، نظریهی اینترسکشنالیتی بهمثابه یک نظریه به گونهای تکوین یافته است که دیگر شکلهای ستم غیر از طبقه را برجسته میکند. این امر تا حدی حاکی از «عقبنشینی از طبقه» است که وود (Wood 1986) بر آن تاکید کرده است. به علاوه نشاندهندهی جدایی تحلیلی بین مظاهرِ ستم و علل ریشهای آنهاست. این در حالی است که بعید است نژادپرستی یا تبعیض جنسی بدون تقسیم کار جنسیتی و نژادی که در قلب سرمایهداری نهفته است، به شکلی که اکنون وجود دارد درآیند. این ناکامی در یافتن ریشههای ستمْ نظریهی اینترسکشنالیتی را محدود میکند و آنرا به تمرکز بر مظاهر ستم سوق میدهد، یا همانطور که میرسون (Meyerson 2011: 2) استدلال میکند: «ستم چندگانه و متقاطع است اما علتهای آن اینگونه نیستند.»
بهعلاوه، ادعاهایی مبنی بر اینکه نظریهی اینترسکشنالیتی منجر به ایجاد روشهای جدیدی برای رویکرد به ستم میشود، با برخی از ادبیات فمینیستی پیشین پیرامون مسئلهی زنان و نژاد، بهویژه آثار هوکس (Hooks 1981) و دیویس (Davis 1982) در تضاد است. هر دو کتاب که در اوایل دههی ۱۹۸۰ منتشر شدند، تاریخ زنان سیاهپوست را بررسی میکنند و مردان سیاهپوست و فمینیستهای سفیدپوست را به دلیل عدم توجهشان به جنبههای خاصی از ستمْ مورد انتقاد قرار میدهند، چنانکه دیویس فصلی را به اسطورهها و افسانههای مختلف دربارهی مردان سیاهپوست و تجاوز اختصاص داده است. هوکس (Hooks 1981) انتقادات بسیار شدیدی علیه فمینیستهای سفیدپوست طبقهی متوسط، در خصوص اتهامات نژادپرستی در رفتار با زنان سیاهپوست، مطرح کرده است. او منتقد کسانی است که همچون گروه رودخانهی کومباهی به این نتیجه میرسند که به خاطر این تبعیضنژادی باید فمینیستهای جداییطلب سیاهپوست را تشکیل دهند. دیگر فمینیستهای سیاهپوست نیز طرد زنان سیاهپوست از فمینیسم جریان اصلی را زیر سوال بردهاند (Joseph, 1981; Carby, 1997). هوکس با نگاه به نقش مردان سیاهپوست، دربارهی تفاوت بین واکنش ضدِ نژادپرستی به نژادپرستیِ گستردهتر اجتماعی و دولتی، که در آن مردان و زنان سیاهپوست وحدت منافع دارند، و تبعیض جنسیتیِ درون نژادی، که باعث تقویت ستم بر زنان سیاهپوست میشود، صحبت میکند. این موضوع نه تنها تفاوتهای نژادی موجود بلکه تفاوتهای طبقاتی را نیز برجسته میکند.
در حالی که نظریههای اینترسکشنالیتی به عنوان نقدی بر فمینیسمی عمل میکنند که به طور فزایندهای به دو شاخه تقسیم شده است ــ یکی بر جنبشهای تغییر اجتماعی تأکید دارد و دیگری پیشرفتهای خود را بیشتر درون درزوترکهای جامعه سرمایهداری میبیند ــ اما ذات توصیفیِ این نظریهها به آنها اجازه نمیدهد به عنوان نظریههای تغییر تکامل یابند. این موضوع در مورد نظریهی امتیاز حتی بیشتر صدق میکند. به بیانِ موجزِ پگی مکینتاش (McIntaosch 1988)، امتیاز مجموعهای نامرئی از مزایایی است که برخی افراد به دلیل عدم تعلق به گروه دیگر از آن برخوردارند، و او آن را به یک کولهپشتی نامریی تشبیه میکند:
«من به این نتیجه رسیدهام که امتیاز سفیدپوست بودن، بستهای نامریی از داراییهای بادآورده است که میتوانم هر روزه روی نقد کردن آنها حساب کنم، اما ”قرار بوده“ از آنها بیخبر بمانم. امتیاز سفیدپوست بودن مانند یک کولهپشتی نامریی و بیوزن از آذوقههای ویژه، نقشهها، گذرنامهها، دفترچههای کد، ویزاها، لباسها، ابزارها و چکهای سفید امضا است.»
مکینتاش برخی از مزایایی را که به دلیل سفیدپوست بودن از آنها برخوردار است اما سیاهپوستان از آنها محروم هستند، برمیشمرد، از جمله امکان خرید مسکن در هر کجا که انتخاب کند، دیدنِ بازتابِ نژاد خود در تلویزیون و آموزش و پرورش، و امکان فعالیت سیاسیِ بدون محدودیت. او به برخی از حوزههایی اشاره میکند که سفیدپوستان بهدلیل عدم تبعیض علیهشان از امتیاز برخوردارند، که بیشتر آنها با تجربهی واقعی بسیاری از مردم همخوانی دارد.
با این حال، درک چگونگی پیشبرد نظریهی ستم بر زنان با این رویکرد دشوار است. این رویکرد تمایل دارد ستمدیدگان را به صورت منفی تعریف کند، یعنی بر اساس آنچه ندارند. این نظریه مسائل کلی قدرت را در جامعهی سرمایهداری نادیده میگیرد، جایی که باید اکثریت قریب به اتفاق جمعیت را از نظر فقدان قدرتشان بررسی کرد، و کمیت و کیفیت امتیاز را نادیده میگیرد. برای مثال، دیدن سفیدپوستان در تلویزیون بهعنوان نمایندهی تمام سفیدپوستانْ ممکن است برای سفیدپوستان نسبت به سیاهپوستان مزیتی باشد؛ با این حال، این واقعیت را نادیده میگیرد که بخش عمدهی سفیدپوستان به دلیل موقعیت طبقاتی خود در موقعیتی نیستند که در این ظرفیتها در تلویزیون ظاهر شوند. درواقع، تنها امتیازی که در این رویکرد به نظر میرسد کمتر نظریهپردازی شده همانا امتیاز طبقاتی است که اغلب یک نابرابری پنهان است.
بهعلاوه، نظریهی امتیاز فرض میکند که حقوق همان امتیازات است. اما، سیاههی امتیازاتِ فرضیِ سفیدپوستان میتواند بیانگر حقوق بشر یا حقوق مدنی باشد، حقوقی که سیاهپوستان برای دستیابی به آنها مجبور بودهاند حتی سختتر مبارزه کنند، اما هنگام دستیابی به آنها (بهدرستی) امتیاز محسوب نمیشوند. خطر نظریهی امتیاز این است که به جامعه بهمثابه یک کل نگاه نمیکند، بلکه به تفاوتهای خاص بین گروههای مختلفِ افراد استثمارشده میپردازد و بدین معنا، میتواند در واقع موانعی بین ستمدیدگان و استثمارشدگان ایجاد کند، به جای اینکه به اتحاد آنها برای تغییر جامعه کمک کند.
ستم بر زنان، مارکسیسم و طبقه امروز
واقعیت ستم بر زنان امروز همه جا هست. ریشهی این واقعیت در تضاد بین نیازِ سرمایه به استفاده از زنان برای ایفای نقش در تولید اجتماعی و تقاضای آن مبنی بر انجام بازتولید به صورت خصوصی است. بنابراین، نقش بیولوژیکی زنان در برساخت اجتماعی جنسیت و معنای زن بودن نقش دارد. این نقش به محور ستم بر زنان تبدیل شده و خود را از طریق نظام خانواده آشکار میکند. جالب اینجاست که این نظام خانوادگی، در حالی که به دلیل نیاز سرمایه به جذب زنان به نیروی کار تحت فشار زیادی است، نه تنها خود را حفظ میکند، بلکه تلاش کرده خود را به کسانی که خارج از نقشهای سنتی دگرجنسگرایانه هستند نیز گسترش دهد، چنانکه در ازدواج قانونی و فرزندخواندگی برای زوجهای لزبین و گی شاهد آن هستیم (در حالی که مشارکت مدنی را به زوجهای دگرجنسگرا که با هم زندگی میکنند، گسترش نمیدهد).
وقتی امروز ستم و طبقه را به هم پیوند میدهیم، دو جنبهی متمایز از نوشتههای مارکس را استخراج میکنیم: یکی مربوط به نظام طبقاتیِ استثمار و چگونگی ساختاربندی ستم توسط آن است که قبلاً به آن اشاره کردیم؛ مورد دیگر، بررسی تقسیمهای طبقاتی در جامعه و بهویژه تقسیمهای طبقاتی بین زنان است. با این حال، شکی نیست که وقتی ماهیت طبقهی کارگر امروز را در نظر میگیریم، زنان نقش مهمی در آن ایفا میکنند، نه صرفاً بهمثابه دستیاران پدران یا شوهرانشان، بلکه درحکمِ بازیگرانی مستقل. همین ویژگی است که نظریهی طبقه و ستم مارکس را امروزه مرتبط کرده است.
افزایش تعداد زنان در نیروی کار از نظر تاریخی با بازسازی اساسی سرمایهی بریتانیا، بهویژه با کاهش صنعت کارخانهای همزمان بود که در دهههای ۱۹۷۰ و ۱۹۸۰ شتاب گرفت، درست زمانی که زنان به تعداد زیاد به بخشی از نیروی کار تبدیل میشدند. زنان در گسترش بخشهای خاصی از کار، برای مثال، امور مالی و خردهفروشی در بخش خصوصی و آموزش و بهداشت در بخش دولتی، نقش محوری داشتند. آنها به واسطهی مجموعهای از عوامل اجتماعی و اقتصادی به کار کردن ترغیب میشدند: گسترش آموزش؛ توانایی زنان در کسب پاداش بیشتر برای کار؛ تغییرات ایدئولوژیک در نگرشها نسبت به زنان و در خودِ زنان؛ و کاهش ازدواج و فرزندآوری. رفتن زنان متأهل به سر کار همزمان با کاهش دستمزد مردان مجرد بود، که به طور فزایندهای برای حفظ سطوح بالاتر مصرف ناکافی میشد (Beechey and Whitelegg, 1986; Rubery, 1988; Hewitt, 1993; Desai et al, in Gregg and Wadsworth, 1999).
با این حال، با گسترش برخی از مشاغلِ زنان، آنها ویژگیهایی کسب کردند که به طور سنتی با کارِ دستی یا دفتری معمولِ مرتبط بود. دستمزدها اغلب کاهش مییافتند؛ این امر قبلا در حوزههایی صادق بود که زنان بهطور سنتی اقلیت کوچکی را تشکیل میدادند، اما اکنون به اکثریت نیروی کار تبدیل شده بودند. برای مثال، صنایع بانکی یا چاپ (Braverman, 1974). مشاغل یقهسفید که زمانی میتوانستند دارای منزلت اجتماعی باشند، با تبدیل شدن به مشاغل عمومی و قرار گرفتن بیشتر در معرض همان فشارهای مشاغل سنتی طبقهی کارگر، این مزیت را از دست دادند. ورود ماشینآلات به کارهای دفتری و خردهفروشی این فرآیند را تسریع کرد. با توسعهی لایههای مدیریتی در صنعت و امکان نظارت بیشتر، کارگران تحت کنترلِ مدیریتی بیشتری قرار گرفتند و و درحکم کارمند استقلالشان کمتر شد.
این فرآیند که اغلب با عنوان پرولتاریایی شدن شناخته میشود، ویژگیهای مشترک بین کارِ یقه سفید و یقه آبی را افزایش داده است. این همچنین ویژگی بسیاری از مشاغل حرفهای، مانند تدریس و سخنرانیهای آموزشی، بوده است که در آنها کار تحت کنترل، نظارت، سرپرستی و ارزیابی بیشتری قرار دارد (Randle and Brady, 1998). خدمات عمومی که تعداد زیادی از زنان را استخدام میکنند، نیز مشمول این جنبههای کنترل شدهاند. زنان در دورهای وارد بازار کار شدهاند که در کنار بسیاری از مردان، شاهد شرایط بدتری برای خود هستند، زیرا تمایل بیشتری به ساعات طولانیتر، نظارت بیشتر، تشدید کار و غیره وجود داشته است. زنان اغلب در مشاغلی که «حرفههای مراقبتی» نامیده میشوند، مانند پرستاری، مراقبتهای اجتماعی و غیره، مشغول به کار هستند. اما تصویر چنین حرفههایی، که در آن کارمندان آموزشدیده قادرند مهارتها، انرژی و تعهد خود را به مراقبت از نیازمندان اختصاص دهند، با واقعیت چنین حرفههایی در دنیای امروز، که در آن تشدید کار منجر به فشارهای زمانی بیشتر و عدم توانایی در توسعهی الگوهای کاری مناسب برای وظایف محوله میشود، مخدوش و وارونه میشود.
در عین حال، اقلیتی از زنان نیز به ساختارهای مدیریتی پیوستهاند که منجر به افزایش اندکِ مدیران ارشد اجرایی (CEO) در میان زنان و همچنین افزایش بسیار چشمگیرتر آنها در لایههای میانی مدیریتی شده است. درواقع، یکی از ویژگیهای سرمایهداری مدرن، ادغام قشر کوچکی از زنان در مدیریت و مشاغل ارشد است که اکنون نقش فعالی در فرآیند بهرهکشی ایفا میکنند و منافع خود را با مردان هم طبقهایشان همسان میدانند. معاونان دانشگاهها، مدیران عامل، قضات و سیاستمداران زن با حقوق بالا، بخشی از طبقهی وسیعتری هستند که اغلب «نخبه» یا «یک درصدی» نامیده میشوند، اما منافع آنها با منافع تودهی خواهرانشان بسیار متفاوت است. در واقع، سبک زندگی و توانایی آنها برای کار در مشاغل پرفشار به توانایی دسترسیشان به طیف وسیعی از خدمات و کارمندانی بستگی دارد که وظایف خانگیِ سابق آنها را انجام میدهند. در واقع، میتوان استدلال کرد که فقط طبقهی کارگر (زنان و تا حد کمتری مردان) هستند که کارهای خانهی خود را انجام میدهند، و زنان طبقات دیگر به افراد طبقهی کارگر برای انجام این نقشها پول میدهند (Ehrenreich, 2002; Ehrenreich and Hochschild, 2003).
تعریف مارکس از طبقه ــ رابطهای اقتصادی و وابسته به فروش نیروی کار ــ در اینجا اهمیت ویژهای پیدا میکند، زیرا بهوضوح توصیفی از طبقه را به طریقی نشان میدهد که {بسیاری} از نظریههای فمینیستی بهطور روزافزونی در انجام آن ناکام بودهاند. طبقهی کارگر در بریتانیا در قرن بیستویکم، هم یقه سفید و هم یدی است و بسیار متنوعتر از گذشته است. تغییرِ نقش زنان در نیروی کار و محوریت آنها بهعنوان کارگران یقه سفید به این معنی است که تعریف جایگاه طبقاتی آنها اهمیت دارد. رویکردهای سنتی به طبقه و ماهیت طبقهی کارگر، اگر نتوانند تغییراتی را که قبلاً توضیح داده شد، دربرگیرند و اگر دیدگاه سنتی طبقهی کارگر را که عمدتاً از کارگران یدی مرد تشکیل شده حفظ کنند، برای تحلیل پدیدهی کار زنان در خارج از خانه ناکافی خواهند بود (Todd, 2014; Devine et al, 2005).
نظریهای دربارهی مارکسیسم و ستم بر زنان برای قرن بیستویکم باید این نقش محوری طبقه را در نظر بگیرد، چه از این نظر که غالب زنان شاغل بخشی از طبقهی کارگر هستند، خواه آنها بهطور موقت به دلیل زایمان، مسئولیتهای مراقبتی، بیکاری یا تحصیل، یا به طور دائم، به دلیل سن، بیماری یا معلولیت، خارج از کار با حقوق باشند. همچنین باید تمایز طبقاتی بین زنان را نیز که در دهههای اخیر آشکارتر شده است، در نظر بگیرد.
فمینیسم باید مسائل زیر را هم در نظر بگیرد. فمینیسمِ جریان اصلی اغلب خود را در کنار کسانی یافته که پیشرفت سیاسی و اجتماعی زنان را جدا از مسائل گستردهتر برابری اجتماعی و عدالت میبینند. این امر منجر به تمایز بینِ فمینیسم آنهایی شده که به جای به چالش کشیدن اولویتهای اجتماعی نظام و زیربنای اقتصادیِ آن اولویتها که در نظام بهرهکشی نهفته است، به پذیرش فضاهای بیشتری برای زنان در سیستم موجود بسنده میکنند. سیاست هویتی که بخش زیادی از این فمینیسم را شکل میدهد، در پرسشگری بیشتر در ارتباط با نژاد و طبقه، فاقد صلاحیت به نظر میرسد و نمیتواند به ستمهای ساختاری که زنان را در جایگاههای خاصی در محل کار و در خانواده نگه میدارد، بپردازد (Shahrzad, 2015).
بسیاری بحثهای مربوط به فمینیسم، زنان و طبقه، همان بحثهای قبل از جنگ جهانی اول و کمی پس از آن را منعکس میکنند. آنها منعکسکنندهی سطح کارهای ناتمام هستند، بدین معنا که ستم بر زنان همچنان یکی از مسائل اصلی زمان ماست و مسئلهای است که تنها با فراتر رفتن از تغییر فردی میتوان بر آن غلبه کرد. نظریهی طبقاتی ستم که توسط مارکس، انگلس و پیروان سنت آنها توسعه داده شده، هم به درک ما از چرایی ستم بر زنان، و هم به این دلیل که نظریهای جامع و متحدکننده برای تغییر ارائه میدهد، با مسئلهی زنان بسیار مرتبط است. ترکیب این دو امروزه مارکسیسم را جهت مبارزه برای برابری بسیار مرتبط میکند.
* مقالهی حاضر ترجمهای است از Marxism, class and women’s oppression از Lindsey German که در این لینک یافته میشود.
** Lindsey Ann German (متولد ۱۹۵۱) فعال سیاسی جناح چپ بریتانیایی و یکی از اعضای موسس و تشکیلدهندهی سازمان ضد جنگ بریتانیا Stop the War Coalition بود، قبلاً یکی از اعضای حزب کارگران سوسیالیست و عضو کمیته مرکزی و در عین حال سردبیر مجله آن، سوسیالیست ریویو بود.
یادداشتها
[۱]. این مقاله در ۲۰۱۸ منتشر شده است.
[۲]. (Elizabeth Gurley Flynn in the US, Sylvia Pankhurst in Britain, Louise Saumonneau in France, Clara Zetkin in Germany and Inessa Armand and Alexandra Kollontai in Russia).
[۳]. the left syndicalist International Workers of the World (IWW).
[۴]. privilege theory نظریهی امتیاز استدلال میکند که هر فرد در ماتریسی از دستهها و زمینهها قرار دارد و از برخی جهات ممتاز و از برخی جهات محروم خواهد بود، بهطوری که ویژگیهای ممتاز، محرومیت را کاهش میدهند و عضویت در یک گروه محروم، مزایای امتیاز را کاهش میدهد.
[۵]. Combahee River Collective
[۶]. triple jeopardy
منابع
Aguilar, D, 2015, Intersectionality in M Shahrazad, Mojab Marxism and feminism, Chicago: Zed
Barrett, M, 1980, Women’s oppression today, London: Verso
Beechy, V, 1979, On patriarchy, Feminist Review, ۳, ۶۶–۸۲
Beechy, V, Whitelegg, E (eds), 1986, Women in Britain today, Milton Keynes: Open University Press
Benston, M, 1969, The political economy of women’s liberation, Monthly Review, ۲۱, ۴
Braverman, H, 1974, Labour and monopoly capital, London: Monthly Review Press
Brenner, J, 2000, Women and the politics of class, New York, NY: Monthly Review Press
Brenner, J, Ramas, M, 1984, Rethinking women’s oppression, New Left Review, ۱, ۱۴۴
Brown, H, 2012, Marx on gender and the family: A critical study, Leiden and Boston, MA: Brill
Campbell, B, Coote, A, 1982, Sweet freedom, London: Picador
Carby, HV, 1997, White woman listen! Black feminism and the boundaries of sisterhood, in R Hennessy and C Ingraham (eds) Materialist feminism: A reader in class, difference, and women’s lives, New York, NY, and London: Routledge
Collins, PH, 1998, The tie that binds: race, gender, and US violence, Ethnic and Racial Studies, ۲۱, ۵, ۹۱۷–۳۸
Combahee River Collective, 1977, combaheerivercollective.weebly.com
Coulson, M, Magas, B, Wainwright, H, 1975, The housewife and her labour under capitalism: a critique, New Left Review, ۸۹, ۵۹
Crenshaw, K, 1991, Mapping the margins: intersectionality, identity politics, and violence against women of color, Stanford Law Review, ۴۳, ۶, ۱۲۴۱–۹۹
Dalla Costa, M, James, S, 1975, The power of women and the subversion of the community, Bristol: Falling Wall
Davis, A, 1982 Women, race and class, London: Women’s Press
Davis, K, 2008, Intersectionality as buzzword, Feminist Theory, ۹, ۱, ۶۷–۸۵
Delphy, C, 1984, Close to home, London: Hutchinson
Devine, F, Savage, M, Scott, J, Crompton, R (eds), 2005, Rethinking class, London: Palgrave Macmillan
Draper, H, 1978, Karl Marx’s theory of revolution vol. II: The politics of social classes, New York, NY, and London: Monthly Review Press
Ehrenreich, B, 2002, Nickel and dimed, London: Granta
Ehrenreich, B, Hochschild, AR, 2003, Global woman: Nannies, maids and sex workers in the new economy, London: Granta
Eisenstein, Z, 1979, Capitalist patriarchy and the case for socialist feminism, New York Monthly Review
Eisenstein, H, 2009, Feminism seduced, Boulder, CO: Paradigm
Engels, F, 1968, Origin of the family, private property and the state, in K Marx and F Engels, Selected works, London: Lawrence and Wishart
Evans, S, 1979 Personal politics, New York, NY: Alfred Knopf
Federici, S, 1980 [1975], Wages against housework, in E Malos (ed) The politics of housework, London: Allison and Busby
Foner, PS (ed), 1984, Clara Zetkin selected writings, New York, NY: International Publishers
Gardiner, J, Himmelweit, S, Mackintosh, M (Conference of Socialist Economists), 1980 [1976], Women’s domestic labour, in E Malos (ed) The politics of housework, London: Allison and Busby
German, L, 1989, Sex, class and socialism, London: Bookmarks
Gimenez, M, 2005, Capitalism and the oppression of women: Marx revisited, in M Gimenez and L Vogel (eds) Marxist feminist thought today, Science and Society, ۶۹, ۱, ۱۱-۳۲
Gimenez, M, Vogel, L (eds), 2005, Science and Society, ۶۹, ۱(Special Edition) Gregg, P, Wadsworth, J, 1999, The state of working Britain, Manchester: Manchester University Press
Harman, C, 1988, The fire last time: 1968 and after, London: Bookmarks
Hartmann, H, 1979, The unhappy marriage of Marxism and feminism, Capital and Class, ۳, ۲, ۱–۳۳
Hayden, C, King, M, 2000 [1965], Sex and caste, in R Baxandall and L Gordon (eds) Dear sisters, New York, NY: Basic Books
Hennessy, R and Ingraham, C (eds), 1997, Materialist feminism: A reader in class, difference, and women’s lives, New York, NY, and London: Routledge
Hewitt, P, 1993, About time, London: Rivers Oram
hooks, b, 1981, Ain’t I a woman, London: Pluto
Humphries, J, 1977, Class struggle and the persistence of the working-class family, Cambridge Journal of Economics, ۱, ۳, ۲۴۱–۵۸
Jones, RE, 2014, Intersectional feminism, class and austerity, Velvet Coalmine blog, 11 March, http://rhianejones.com/2014/03/11/rhian-e-jones-manchesterconference-intersectional-feminism-class-and-austerity
Joseph, G, 1981, The incompatible ménage trois: Marxism, feminism and racism, in L Sargent (ed) Women and revolution: A discussion of the unhappy marriage of Marxism and feminism, Boston, MA: South End Press
Lopes, A, Roth, G, 2000, Men’s feminism, Amherst, MA: Amherst
Marx, K, 1973, Surveys from exile (ed D Fernbach), London: Penguin
Marx, K, 1976, Capital vol 1, Harmondsworth: Penguin
Marx, K, Engels, F, 1965, The German ideology, London: Lawrence and Wishart
Marx, K, Engels, F, 1976, Collected works (vol 6), London: Lawrence and Wishart
Marx, K, Engels, F, 1988, Collected works (vol 43), London: Lawrence and Wishart
McCall, L, 2005, The complexity of intersectionality, Signs, ۳۰, ۳, ۱۷۷۱–۸۰۰
McDonough, R, Harrison, R, 1978, Patriarchy and relations of production, in A Kuhn and AM Wolpe (eds) Feminism and materialism, London: Routledge and Kegan Paul
McIntosh, P, 1988, White privilege and male privilege: A personal account of coming to see correspondences through work in women’s studies, Working paper 189, Wellesley: Center for Research on Women
Meyerson, G, 2011, Rethinking black Marxism: reflections on Cedric Robinson and others, Cultural Logic, 3, 2, http://clogic.eserver.org/3-1&2/meyerson.html
Mitchell, J, 1975, Psychoanalysis and feminism, London: Penguin
Porter, C, 1980, Alexandra Kollontai, London: Virago
Rowbotham, S, 1974, Hidden from history, London: Pluto
Rubery, J (ed), 1988, Women and recession, London: Routledge
Solonas, V, 1967, The S.C.U.M. manifesto, New York, NY
Stites, R, 1978, The women’s liberation movement in Russia 1860–۱۹۳۰, Princeton, NJ: Princeton University Press
Tax, M, 2001, The rising of the women, Illinois, IL: University of Illinois Press
Taylor, B, 1983, Eve and the new Jerusalem, London: Virago
Todd, S, 2014, The people: The rise and fall of the working class 1910–۲۰۱۰, London: John Murray
P, 2003, Hard work, London: Bloomsbury
Vogel, L, 1983, Marxism and the oppression of women, London: Pluto
Wood, EM, 1986, The retreat from class, London: Verso
Young, IM, 1997 [1980], Socialist feminism and the limits of dual systems theory, in R Hennessy and C Ingraham (eds) Materialist feminism: A reader in class, difference, and women’s lives, New York, NY, and London: Routledge
منبع: نقد