
در خواب ژرف
کسی صدایم کرد
جوانیم آنجا ایستاده بود.
گفت:
« برگرد،
برگرد تا از نو آغاز کنیم»
گفتم:
دریغا جوان!
چه را، از کجا و چگونه آغاز کنیم؟
گفت:
«مسیر را میشناسیم اکنون
با چراغ گذشته
راه آینده روشن است
پس،
بی خطا پیش میرویم»
گفتم:
من با خاطرهی خطا و گناه خود زندهام رفیق!
خطاهایم،
خطوط خرم «نه» گفتن،
گناهانم،
باده در جام عشق نوشیدن،
عاقلانه تر از احمقانه ترین حرفهای خود
نگفتم من.
گفت:
«آن چریک و آن سیانورت هم؟»
گفتم:
کاش گم نمیکردم
چریک و سیانورم را
که تازه وقتش بود!
باور کنید جوان،
«سیانور» به زیر زبان خطا
ستارهی کهکشان انسان بود
وقتی که کمخطاترین مغزهای عصر
نطفهی بمب هسته ای را
در رحم چروکیدهی جهان می کاشتند.
وقتی میکشند و میکشند و میکشند،
تا نکشد کسی
«حقوق بشر» را
و حق کشتن را!
گفت:
«کدامین دعا
براه راست میبرد تو را،
کدام یک از خداوندان؟»
گفتم:
خدایی که خلق نشد و
دعایی که باطل شد.
خندید جوانی من
خندید.
گفت:
«تو با زبان جوانی خویش و
من با زبان پیری خود سخن میرانیم،
هر دو با زبان شکست»
گفتم:
شکست نیست اگر
شکسته نباشیم!
تحقیر «شکستآوران»
پیروزی بر آنان است
خاصه پس از شکست در میدان!
گفت:
«میتوان آیا
زیست با رؤیا؟»
گفتم:
میتوان آیا
زیست بی رؤیا؟