
در پس ِ پنجره نور ،سببی شد که بگویم با خود؛
بروم بلکه سلامی بکنم
و بپرسم حالی.
با سر انگشت به در ضربه زدم
لحظاتی سپری شد
و شنیدم پس از آن
که تو گفتی به کسی:
نیستم خانه ، جوابش ندهید!
و دگر در نَزَدَم
تا تو شرمنده ی انکار حضورت نشوی!
زآن سپس تا اینک
هرکجا پنجره و نوری هست
با خودم میگویم :
کسی آنجاست که میگوید نیست!
حیف از انگشت که من رنجه نمودم بر در.
جمعه ۲ مِی ۲۰۲۵