7-6 سال داشتم . حدود سال ۱۳۳۴ ولی آثار ان روز همیشه با من است. صبح بود ، کارگرهای پالایشگاه رفته بودند سر کار. یکباره دود سیاهی بالای منزل ما ظاهر شد . منزل ما خیلی نزدیک پالایشگاه بود ، یک خیابان نه چندان پهن و یک جوی آب که دور دیوار فلزی پالایشگاه کشیده شده بود فاصله بود. خانه های کارگری در اطراف پالایشگاه و با فاصله کمی از دیوار فلزی بود . خانه های دو اطاقه در دو ریف روبروی هم با فاصله که به آن لین۱ می گفتند. هر لحظه دود بیشتر می شد. آسمان سیاه شده بود. مردها رفته بودند سرکار و توی لین مردی نبود به جز شب کارها که خواببده بودند. زن ها ریختند توی لین ، پالایشگاه آتش گرفت . زن ها شیون می کردند و بچه ها وحشت زده چسبده بودند به مادرانشان. بعضی زن ها پای برهنه رفتند به سمت درب پالایشگاه ؛ بچه هایشان را سپردند به دیگر زن ها. کارگرهای شب کار هم رفتند سر کار.
خانواده سه نفری ما و خانواده سه نفری خاله ام در یک دو اطاقه زندگی می کردیم. مادرم و خاله ام مثل همه شیون و گریه می کردند . دست به دعا برداشته بودند و خدا خدا می کردند به خیر بگذرد. من چیزی سر در نمی آوردم و مرتب سرفه می کردم.
بعضی از زن ها که رفته بودند برگشتند. می گفتند یکی از تانکی های۲ نفت بسیار بزرگ آتش گرفته. می گفتند کارگری با لای تانکی بوده و خبری ازاو نیست. همه توی لین روی زمین نشسته بودند و دعا می کردند ؛ نمی دانستند شوهرشان بر می گرد یا نه . آسمان سیاه سیاه بود. دوده های ریز روی زمین می نشست و همه را سیاه پوش کرده بود
ظهر شده بود همه منتظر فیدوس۳ ساعت ۴ بعد از ظهر بودند که کارگر ها بر گردند. بچه ها دیگر از مادرهایشان جدا شده بودن و مشغول بازی مثل همیشه دنبال توپ لاکی و زن ها هم بر سرشان فریاد که ذلیل مرده ها چه وقت بازی است. هر که هر چه از شب قبل داشت اورد توی لین و با بی میلی لقمه ای خوردند.
دوده لباسمان را گرفته بود ، آن را تکان می دادیم بد تر می شد. روی سرمان سیاهی چسبناکی نشسته بود. هر از چندی یکی از زن ها که رفته بود جلو دروازه پالایشکاه بر می گشت و خبری می آورد. زن ها همه دورش جمع می شدند. می گفت می گن تلفات بیشتره. کسی نمی تونه بره نزدیک تانکی حتی آتش نشان ها. همه سرفه می کردند. منتظر فیدوس ساعت ۴ . می گفتند همه لین ها همین طوره همه نشسته اند تو لین .
یکباره گفتند کارگرها دارند می آیند. یکی از کارگرها که وارد شد سیاه سیاه بود ، زار زار گریه میکرد. دورش جع شدند ، برایش آب آوردند ، نای خوردن آب هم نداشت ، بچه اش کنارش نشسته بود و او فقط به زمین خیره بود ، گویی هیچی نمی دید. یواش یواش بقیه کارگرها امدند. همه سیاه با چشم های پر اشک که سرخ شده بود. می گفتند هیچی معلوم نیست. پدر من نیر غرق در سیاهی آمد. مادرم سه پر طاسش۴ را که باز نشده بود و چیزی نخورده بود از او گرفت. به دیوار تکیه زد و خیره در آسمان سیاه .
کسی توی خانه اش نرفت . می خواستند کنار هم باشند. می گفتند ، تانکی بزرگه آتش گرفته ، یکی بالای آن بود. بعضی ها او را قبل از آتش سوزی دیده بودند. رفته بود برای تعمیر. آن شب هیچکس نخوابید. زیلو ها را پهن کردند توی لین و دراز کشیدند. تن هایی خسته ، فرسوده و غرق در سیاهی . بیلرسویت هایشان۵ را در نیاوردند. یک خانواده بزرگ کارگری . هر کس از دیاری . و حالا دردی مشترک. پیر زن ها هر کس به رسم خود نوحه ای می خواند و آوازی جانگداز نجوا می کرد. صدای آن پیرزن دشتستانی و آواز جان سوز فائزدشتی به گوش می رسید. بسوز ای شمع امشب در کنارم – که در خاکه همه دارو ندارم.
دود تمام شدنی نبود. همه خودشان را به جای آن کارگر می گذاشتند. خدا به زن و بچه او رحم کنه. بعضی کارگرها بغض و خشم فرو خفته در گلو را فریاد زدند. تا کی باید چنین بسوزیم. بی وجدان ها به فکر جان ما نیستند.
شعله های سرمایه در سوختن کارگران ادامه دارد . هر روز در جای در این دنیای زیر سلطه سرمایه و جنگ . امروز در بندر عیاس . شاید فرزند و یا نوه آن کارگر سوخته و پودر شده آبادانی در میان سوختگان بندرعباس باشد.
1- لین – کوچه های محله های کارگری 2- تانکی – مخازن نفت 3 – فیدوس Feed Us) (- بوق پالایشگاه برای شروع کار و پایان کار و وقت غذا 4- سه پر طاس – ظرف سه طبقه غذا 5 – بیلرسویت – لباس کار boilersuit
خانلر کوشکی – ۱۱ اردیبهشت ۱۴۰۴ – May 01 , 2025