
خواستم زیر آن قطعهی دلسوزانهی عفت ماهباز چیزی بنویسم، چیزی در امتداد صدایش؛ اما جایی برای نظر گذاشتن نبود.
من هم یکی از همان زنانیام که هنوز با خاطرات و پیامدهای آن سالها زندگی میکند.
هنوز هم، با همهی زخمها، به «زن، زندگی، آزادی» باور دارم—نه از سر شعار، که از دل تجربهی زنی که دیده، زیسته، شکست خورده و باز ایستاده است.
و امروز، در زندانهای جمهوری اسلامی، دخترانی هستند که با همان اراده، همان تنهای زخمی، هنوز ایستادهاند.
زندانی که پایان ندارد
در همراهی با مقالهی عفت ماهباز، این روایت، بخشی از حافظهی مشترک ماست؛ حافظهی زنانی که هنوز زندهاند.
مقالهی عفت ماهباز، فریادی بود که از دل خاطرات سوخته برخاست.
در حالی که همراه چند دوست آمریکایی متنی برای درخواست صلح و دیپلماسی مینوشتیم—متنی که زنان ایران را نیز به رسمیت بشناسد—دریافتم که در سازوکارهای رسمی جایی برای ما نیست.
نه برای زنانی که زخم خوردهاند، نه برای مردمی که آیندهشان در پشت درهای بسته تعیین میشود.
سالها پیش، در اوین، دختران و زنانی را دیدم که به جرم اندیشیدن به آزادی در بند بودند.
سیزده سال بعد، درپی دستگیری در سالگرد کشتار ۶۷، در کمیتهی خاوران، زنانی را دیدم که جرمشان فقر بود، نه سیاست.
زنان کارگر، زنان خیابانی، زنانی با تنهایی زخمی و لباسهای پاره، هنوز برای سیر کردن شکم خود و فرزندانشان تلاش میکردند، در حالی که تحقیر و سرکوب سایه به سایه تعقیبشان میکرد.
آنجا فهمیدم که زندان فقط دیوارهای سیمانی نیست.
فقر زندان است.
بیعدالتی زندان است.
بیصدایی زندان است.
تنم، وفادارترین شاهد من، حقیقت را در خود نگه داشت—هر قفل شدن زانویم، هر خشکی گلویم از صدای چکمهها، هر بوی نم دیوارهای سرد، حافظه بود؛ نه دیوانگی.
ما را شیرین و مطیع میخواستند.
از کودکی آموختم که برای بقا باید ساکت، نرم و خوشایند باشم.
در اوین نیز همین بود: سکوت و توبه ستایش میشد؛ سرکشی (سرموضعی) با خشونت و شرم مجازات.
امروز، وقتی برای «تحملم» یا «آرامشم» تحسین میشوم، صدای زنجیرهای کهنه را در ذهنم میشنوم.
طبیعت من هرگز کوچک بودن نبود؛ این حافظهی بقا بود.
دکتر شهلا طالبی در اشباح انقلاب مینویسد دیوارهای اوین زندهاند.
آنها نفس میکشند، گریه میکنند و به یاد میآورند.
بازجوها تنها شکنجهگران نبودند؛ توابان نیز ابزار تحقیر شده بودند.
ما، سرموضعیها، از نگاه توابان “نجس” بودیم.
قطرهای آب، اگر از ما بر لباس توابی میچکید، بهانهای میشد تا برای غسل اجباری بدود.
بیشتر توابان خود قربانی بودند؛ بعضی از آنها هرگز نتوانستند با سنگینی کارهایی که در آن روزها انجام دادند کنار بیایند.
زنان نه فقط تنشان، که روحشان نیز در بند بود.
و امروز، سالها بعد، اشباح آن لحظهها هنوز در تن ما زندهاند.
و من، در شب انفجار اخیر در بندر شهید رجایی، به شبهای اوین بازمیگردم:
شبی که زمین لرزید—نه فقط از زلزله، که از وزن خاطراتمان.
در سرمای استخوانسوز، در حیاطی بیرحم وسرد ، زیر آسمانی بیستاره، با تنهایی خسته و روحهایی ترکخورده ایستادیم.
آن شب، مانند امروز، در انتظاری بیپایان بودیم؛ در دنیایی بیرحم، با حافظهای که هرگز خاموش نمیشود.