
یکی از مهمترین تحولات دوران ما که باید آن را پیشرفت بنیادین عصر حاضر دانست، ظهور «ملت واحد انسانی» است؛ ملتی که با سرنوشتی مشترک و وابستگیای یکسان به زیستبوم، به هم پیوند خورده است. همین واقعیت، نقطهی آغاز نوشتن روایتی تازه از تاریخ بشر را فراهم میسازد
ژاکوبین و انتشارات ورسو امشب در مرکز تحصیلات تکمیلی دانشگاه شهری نیویورک (CUNY Graduate Center) میزبان رویدادی با حضور ژان-لوک ملانشون هستند تا انتشار کتاب جدید او با عنوان «اکنون، مردم! انقلاب در قرن بیست و یکم» را جشن بگیرند.
در قرن گذشته، داستان پیشرفت تاریخ بر پایه این ایده بنا شده بود که روند آن از مراحل مشخصی از توسعه مادی عبور خواهد کرد. این مراحل ثابت، از پیش تعیینشده و مشابه بودند، بدون توجه به مکان، فرهنگ یا تاریخ گذشته. این روایت مسیری را از عقبماندگی به سوی سعادت از طریق یک اقتصاد بازار بنیاد کارآمد و دموکراتیک ترسیم میکرد.
در طول این مسیر، معیارهای گوناگونی به عنوان شاخصهای سنجش پیشنهاد میشدند: نتایج از پیش پذیرفته شده چون تولید مادی. اما معیارهای واقعی موفقیت از جمله گسترش آموزش، وضعیت زنان، سوادآموزی، امید به زندگی انسانها، سرنوشت حیوانات یا حتی کیفیت یا طول عمر محصولاتی که استفاده میکنیم مورد نظر نبودند. برای بیشتر شاخههای تفکر سیاسی، همه اینها تنها پیامدهای خودکار رشد و جریان کالا و پول تلقی میشدند.
تا آغاز هزاره جدید، تقریباً هیچ جریان سیاسی به تناقض ذاتی این نگاه توجه نکرده بود: جستجوی تقاضای بینهایت در جهانی با منابع محدود. البته این انتقاد در علوم انسانی و علوم طبیعی جایگاه پیدا کرده بود، اما هم سیاستهای راستگرا و هم چپ سنتی نسبت به آن بیاعتنا بودند.
اما اکنون این واقعیت انکار ناپذیر شده است. روایت مدرنیته تولیدگرا و پیروزمند مرده است. و چیزی که جای آن را گرفته، چیزی جز تبلیغات پوچ نیست.
فقر تولیدگرایی
در اواخر قرن، سرانجام چشمانداز دیگری از جهان بهطور رسمی بیان شد. این امر تنها پس از یک دوره طولانی مبارزه اجتماعی و تأمل آغاز شد، که از اوایل دهه ۱۹۷۰ با باشگاه رم آغاز گردید. در سال ۱۹۸۷، برنامه توسعه سازمان ملل متحد (UNDP) گزارشی به نام «آینده مشترک ما» منتشر کرد که توسط گرو هارلم بروندلاند Gro Harlem Brundtland، نخستوزیر سابق هلند، تهیه شده بود. پنج سال بعد، در سال ۱۹۹۲، نخستین اجلاس زمین در شهر ریو دو ژانیرودر برزیل برگزار شد.
گزارش بروندلاند ارزیابیهای کمی را با چشماندازی کیفی جایگزین کرد. این گزارش معیارهای جدیدی برای موفقیت پیشنهاد داد: «معیارهای توسعه انسانی»، که باید در چارچوب «توسعه پایدار» تحقق مییافتند. در اینجا، معیارهای ارزیابی عملکرد دولتها تغییر کرد. هنوز هم رتبهبندی عملکرد ملتهای مختلف صورت میگرفت، اما این بار دیگر این رتبهبندیها بر پایه رشد اقتصادی و تولید ناخالص داخلی نبودند.
بعد کمّی میبایست عقبنشینی کند تا جای خود را به ارزیابی پیشرفت کیفی در وضعیت انسانی بدهد. البته اکنون به خوبی درک شده که این گفتمان نیز محدودیتهای خاص خود را دارد. اما با این وجود، گامی به پیش در جهان ذهنی سیاست بود. در مورد خود من، این رویکرد باعث گسستی از یک شیوه تفکر کامل شد — و جایگزینی برای تمرکز سنتی و کاملاً کمّیِ جناحی از چپ که من به آن تعلق داشتم، ارائه کرد.
من این رویکرد جدید را در نخستین کتابم، «در تسخیر آشوب» (À la conquête du chaos) پذیرفتم. بیست سال بعد، برنامهای که بر پایه آن در انتخابات ریاستجمهوری فرانسه نامزد شدم را «آیندهای مشترک» (L’avenir en commun) نامیدم، که بازتابی از عنوان گزارش برنامه توسعه سازمان ملل بود. از آنجا بود که به ایدهای درباره منافع عمومی انسانها دست یافتم. دیگر این ایده را فقط با منافع طبقه کارگر یا صرفاً با توسعه نیروهای مولد یکی نمیدانستم.
امروز، اصطلاح «مشترک» را تا آنجا گسترشیافته میبینم که گستره آن دامنه منافع عمومی را به تمام موجودات زنده می کشاند. مگر نه اینکه، کلیت حیات به گونه ای جداییناپذیری با نیاز برای متوقف کردن روند تخریبی که توسط سرمایهداری مالی و تولیدگرایی هدایت میشود، پیوند خورده است؟
روایت دیگری ممکن است
گاه روایتی از تاریخ که مدتها به آن تکیه داشتیم به پایان میرسد. حتی اگر خودمان آگاه نباشیم، این امر رابطهی ما با جهان را دگرگون میکند. ما را مجبور میکند که جایگاه خود را بازتعریف کنیم. در گذشته نمونههای بسیاری از این وضعیت وجود داشته است.
اندیشمندان انسانگرای رنسانس، زمانی که از وجود قارهای آگاه شدند که در کتاب مقدس از آن نامی برده نشده بود، خود را همچون کسانی یافتند که به سرزمینی ناشناخته پرتاب شدهاند. بدتر از آن، در آن قاره مردمانی زندگی میکردند که هیچ آگاهیای از نوح یا پیامبران دیگر نداشتند. و این در حالی بود که تا آن زمان، همه چیز از آدم و حوا تا آخرالزمان به نظر میرسید که به صورت مکتوب مشخص شده است, همان روایتی که همچنین نظم سیاسی زمانه خود را نیز توجیه میکرد.
امروز ما با چالشی مشابه روبرو هستیم. آن اندیشمندان انسانگرا دو قرن فرصت داشتند تا «اعلامیه حقوق بشر و شهروند» را تدوین کنند، پیش از آنکه انقلاب فرانسه در سال ۱۷۸۹ آغاز شود و عصری را که شاعر، یوهان ولفگانگ فون گوته، «عصر مدرن» نامید، رقم بزند. اما امروز، مهلتهای ما بسیار کوتاهتر شدهاند.
نسل جوان توانایی خود را در برپا کردن قیامهای ضروری و هموار کردن راه برای تاریخی متفاوت به نمایش خواهد گذاشت. این نسل، کسانی را که قدرت متکبرانهی خود را بر بازار بنا نهادهاند، به همان اندازه مضحک و منسوخ خواهد کرد که حاکمان رژیم فئودالی پیشین را. روایتی جدید همراه با واقعیتی تازه شکل خواهد گرفت, و این همان واقعیتی است که از دل کنشهای این نسل زاده میشود.
البته، تاریخ هرگز به پایان نخواهد رسید، حداقل تا زمانی که دستکم چند نفری باقی مانده باشند. اما لحظهی کنونی، بیشک، پایان یک جهان است. پایانی برای جهانی که در آن وادار به نوعی از زیستن بیمسئولیت و خودکشیآمیز بودیم , نوعی خود ویرانی زیستمحیطی و اجتماعی.
اما چه دلیلی واقعی برای پرورش چنین خوشبینیای وجود دارد؟ و آیا این خوشبینی برای برانگیختن ارادهی ما برای عمل کافی است؟ با توجه به وضعیت کنونی، آیا نباید نتیجه بگیریم که همه شاخصها به سوی فروپاشی اشاره دارند؟ نیروی مقابله با این روند را از کجا باید پیدا کرد؟
واقعیت این است که مرزهای مقاومت اکوسیستم یکی پس از دیگری در حال شکسته شدن هستند. تغییرات اقلیمی آغاز شده و این روند باز گشتناپذیر است. با این همه به نظر نمیرسد که هیچ چیز بتواند شکل کورکورانهی تولیدگرایی سرمایهداری را متوقف کند. خشونت اجتماعی و سیاسی علیه اکثریت مردم همچنان در حال گسترش است. به همین ترتیب، به نظر میرسد که هیچ چیز قادر به متوقف کردن محاسبات جنگافروزان و نسلکشان نیست.
پس حالا چه باید کرد؟ واقعیت این است که مسیرهای زندگی هیچوقت از پیش تعیینشده و قطعی نیستند. دنیای واقعی پر از احتمالات است. حتی اگر امید به نتیجهای مثبت بسیار کم باشد، آیا راهی جز تلاش برای ممکن ساختنش داریم؟ چرا باید برای انسانها و جامعهمان کمتر از آنچه برای خودمان انجام میدهیم، تلاش کنیم؟
همهی ما میدانیم که سرانجام محکوم به مرگ هستیم. و با این وجود، هر روز تلاش میکنیم تا به زندگی ادامه دهیم، شرایط زندگی خود و اطرافیانمان، و گاه حتی شرایط کل جامعه را بهبود بخشیم. پس زندگی تنها یک پرسش را پیش روی ما میگذارد: به چه کسانی میتوانیم کمک کنیم تا آیندهای متفاوت بسازند؟
تعهد شخصی
در میان تمام اینها، یک اصل راهنما وجود دارد: تعهد شخصی. یعنی نباید منتظر دیگران باشیم تا نتیجهای را که میخواهیم، برایمان رقم بزنند. تنها کاری که باید بکنیم این است که بر اساس این اصل عمل کنیم، بیآنکه نگران پاداش یا نتیجه باشیم. لیبرال خودمحور بر این باور است که اگر به نفع خود عمل کند، به نفع همه نیز خواهد بود, و دیگران را هم به همین رویکرد فرا میخواند.
اما این نگاه از نظر عملی چندان منطقی نیست. نمیتوان جامعه انسانی و شیوههای سازماندهی آن را نادیده گرفت. بهنظر من، همین طرز فکرِ فردگرایانه و لیبرالی خود دلیلی مضاعف برای نگرانی است؛ چرا که به دیگر جنبههای مخرب جامعه بازارمحوری که ناگزیر در آن زندگی میکنیم، افزوده میشود.
با توجه به دشواریهای پیشِ رو ـ که نهتنها جدی، بلکه کاملاً قابل پیشبینی هستند ـ این خودمحوری اجتماعی مانعی در برابر همبستگی و روح جمعی خواهد بود؛ عناصری که برای رویارویی با وضعیت کنونی بهشدت به آنها نیاز داریم. فرهنگی تودهای که بر پایهی «هرکس فقط به فکر خودش باشد» شکل گرفته باشد، تابآوری کلی جامعه انسانی را تضعیف خواهد کرد.
در سطحی گستردهتر، نابرابریهای اجتماعی، تبعیضهای گوناگون، و شکافهایی که با نفرتهای نژادی یا مذهبی دامن زده میشوند، همگی توان بشر را برای ساختن همبستگی تضعیف میکنند. از این رو، همهی اینها خطراتی مضاعفاند.
Collectivism یا روح جمعی نوینی که زمانهی ما بدان نیاز دارد، بیش از هر چیز مستلزم آن است که بتوانیم اندیشهی جمعی، گفتوگوی جمعی، و عمل جمعی را در خود پرورش دهیم
اما آیا دقت کردهای؟ قدرتمندان دیگر هیچ روایتی از آیندهای روشن برایمان ارائه نمیدهند. آن وعدههای گامبهگامِ رسیدن به خوشبختی از مسیر رشد، و جهانی که در آن آزادیهای بیشتری در انتظار ما بود، دیگر به چشم نمیخورند. دیگر خبری از بیانیههای بزرگ دربارهی آیندهای برابر یا جامعهای سعادتمند نیست. هیچ چیز؛ سکوت محض.
در فرانسه، امانوئل مکرون فقط یک رویای غیراخلاقی پیش پای جوانان گذاشته: میلیاردر شدن از طریق مشارکت در غارت. به ما میگویند که فراتر از برنامهی شغلیِ فردی، آیندهای وجود ندارد.
اما از نگاه ما، تعهد سیاسی یعنی میل و نیازی عمیق, برای زندگی در کنار یکدیگر.
این نه فداکاری است و نه یک مسیر شغلی، بلکه عمل واقعی برای رشد خود و ساختن آینده است. فرآیندی که در آن اخلاق فردی، برنامهی سیاسی و کنشگری به هم گره میخورند. برنامه و عمل در چارچوب مداخلهی سیاسی عمومی ما، در قالب جنبش «فرانسه تسلیمناپذیر» (La France Insoumise) تصمیمگیری میشود. اما اخلاق و ارزشهای اخلاقی چه میشود؟
بدون شاعر، شعر وجود ندارد؛ بدون شورشیان، شورش وجود ندارد؛ بدون سخاوتمندان روح، نیکی وجود ندارد. به طور کلی، هیچ چیز، هرچند در ابتدا بعید به نظر برسد، بدون آنکه کسی برای وقوع آن تلاش کند، رخ نمیدهد. نخستین سرچشمهی یک منشور اخلاقی مبتنی بر مسئولیتپذیری، تعهد شخصی است.
اما برای عمل کردن، به دلیلی برای عمل نیاز دارید. این دلیل از کجا میآید؟ بدیهی است که از هیچ جایی جز درون خود فرد نمیآید, سرچشمه آن از ارادهی شخصی برای عمل کردن است. اما چرا؟ همانگونه که برای بودن باید نفس کشید، این میل, میل به بودن تنها با پایان زندگی است که پایان مییابد.
با این حال، در پس همهی اینها، تقاضایی برای انسجام وجود دارد که فراتر از هر یک از ما به صورت فردی ایستاده است. این تقاضا از ما میخواهد که میان آنچه انجام میدهیم و آنچه هستیم، هماهنگی برقرار کنیم. هنگامی که از انجام این کار ناتوان باشیم، بیتردید احساس پشیمانی و ندامت خواهیم کرد. اما زمانی که بتوانیم از این آزمون سربلند بیرون آییم، احساس رضایت و کامیابی خواهیم داشت.
اگر این انسجام آرزو شده را در پرندهای که در آسمان اوج میگیرد، در رودی که در دشت میپیچد، در گلی که عطرش را آزاد میکند، در نت موسیقی یا در لبخندی بر لبان معشوقمان میدیدیم، آن را «هارمونی» یا «هماهنگی» مینامیدیم. این هماهنگی درونی، اگر بستر محیطی اجازهی آن را ندهد، دستیافتنی نیست و ما این را به طور غریزی میدانیم. دیگران همتباران ما هستند، انسانهایی همچون ما. اگر نیازهای آنان برآورده شود، نیازهای ما نیز میتواند برآورده شود.
جامعهی انسانی، وجود غیرمادی ماست؛ همچون تن ما در بیرون از تنمان و خیال ما در آنسوی ارادهمان. این جامعه فقط مجموعهای از اعضای منفرد نیست که ما در آن جای گرفتهایم؛ بلکه خودِ ما تجلی این جامعهایم. جامعه، به همان اندازه واقعی و عینی است که شهری که ما را از راه شبکهها و پیوندهای بیشمارش به هم متصل میکند و زندگیمان را به هم گره میزند.
خیر و شر سیاسی
وقتی خواندن و نوشتن میآموزیم و با شمار زیادی از دیگر انسانها ارتباط برقرار میکنیم، هر فرد طعم آزادی فردی را میچشد. تا امروز، ایدهی اومانیستیِ «هر کس خالق خویش است» پیشرفت چشمگیری داشته است. حقوقی که امروزه مطالبه میشوند، گواهی روشن بر این تحولاند.
حتی وقتی خودمان خواهان بهرهگیری از این حقوق نیستیم، اکنون پذیرش بیشتری نسبت به آزادی افراد برای بهرهمندی از آنها پیدا کردهایم. در این زمینه، سه حق بنیادین در زمینهی خودمختاری فردی بیش از پیش در حال به رسمیت شناخته شدن هستند، دستکم در برخی جوامع. این سه عبارتاند از: حق سقط جنین داوطلبانه، آزادی در تعیین هویت جنسیتی بر اساس انتخاب فرد، و حق مرگ اختیاری در زمان دلخواه.
حتی اگر این مسائل بحثهای تلخ و داغی بهراه بیندازند، باز هم نشاندهندهی دگرگونیهای ژرف در تاریخ اندیشه و رفتار انسانی هستند. آنچه برای هر فردی که از حقوق برابر برخوردار است خوب و درست است، بهنفع همه نیز خواهد بود — حتی اگر خود از آن حق استفاده نکند. هیچکس مجبور به سقط جنین، یا مرگ خودخواسته، یا تغییر جنسیت نیست، صرفاً به این دلیل که قانون چنین امکانی را فراهم کرده است.
هنجارهای اخلاقی یا دینی دیگری که فردی آنها را پذیرفته، ممکن است او را از بهکارگیری برخی آزادیهایی که بهدست آورده بازدارد. اما در هر حال، برابری در حقوق، بنیان نظم مطلوب در جامعه است. در اینجا، آزادی انتخاب خود به مطمئنترین مسیر برای رسیدن به برابری تبدیل میشود. همین پیوند میان آزادی و برابری است که به تلاشهای سیاسی ما بُعدی اخلاقی و معنوی میبخشد.
وقتی چیزی را برای همگان بهترین میدانیم، در حقیقت آن را برای خودمان نیز بهترین میخواهیم. دغدغهی تامین منافع عمومی، پایهای برای جستجوی هماهنگی و همزیستی است: هم تضمینی بر نیتهای نیک، و هم سنگبنای کنش سیاسیِ مؤثر.
ما این جستوجو را «فضیلت» مینامیم. اما این هیچ ربطی به پلیس اخلاق یا تحمیلهای اخلاقی ندارد؛ بلکه یک انتخاب سیاسی است. فضیلت، نوعی شالودهی اخلاقی برای تصمیمی است که هم برای فرد خوب است و هم برای دیگران.
اما آیا یک برنامهی سیاسی نیز میتواند معنایی اخلاقی داشته باشد؟ و آیا اصلاً باید چنین باشد؟
بیتردید، آری. هر شکل از سازماندهی اجتماعی، برخی چیزها را خوب و برخی دیگر را بد مینامد. این کار را هم از طریق قوانین انجام میدهد، و هم از طریق اهداف و برنامههایی که برای آینده ترسیم میکند. برنامهریزی به معنای خواستن است. و اگر قرار است چیزی را بخواهیم، چرا خودِ «خیر» را نخواهیم؟
برنامهی ما خواستار گسستی با نظم موجود جهانی است. در همین چارچوب، «خیر» را نامگذاری میکند؛ از طریق ترسیم گذار زیستمحیطی و اجتماعیای که به آن نیاز داریم، و این کار را بهگونهای مشخص و واقعبینانه انجام میدهد.
با این حال، روشن میسازد که هدفش برای ایجاد مسیری نو در تاریخ بشر، آینده را در هیچ الگوی از پیشساخته و بستهای محصور نمیکند. با اینهمه، این برنامه چیزی فراتر از ابراز نیتهای خیرخواهانه است.
این برنامه، در عین حال به یک «شرّ سیاسی» نیز اشاره میکند — و نباید از انجام این کار پرهیز کند.
جهان بهدلیل نوعی سوءتفاهم در آستانهی فاجعهی زیستمحیطی قرار نگرفته است. نظام مالی هیچ عذر موجهی ندارد وقتی از انجام وظیفهی خود در قبال نیازهای جامعه سر باز میزند. مالیه قابل بخشش نیست زمانیکه صرفاً در خدمت منافع محدود و خاص خود باشد، در پی آن انباشت بیپایان و بیمنطق سرمایه.
تولید واقعاً مقصر است، زمانی که به جای تأمین نیازهای انسانی، به تسریع گردش پول در چرخهی کالاها میپردازد. زمانی که هزینههای اجتماعی و زیستمحیطی خود را مجرمانه به دیگران و سایر نقاط جهان منتقل میکند، این یک شر واقعی است. زمانی که طمع آن باعث میشود نیازهای زیستی اساسی گونهی ما و دیگر موجودات زندهی زیستکره را انکار کند، با پدیدهای شرورانه روبرو هستیم.
فضیلت بهمثابهی اخلاق مدنی
اگر فضیلت، بنیان اخلاق مدنی باشد، نباید از پرسشهایی که در عرصهی عمل مادیاش مطرح میشود، گریخت. فضیلت وضعیتی نیست که بتوان به آن دست یافت، گویی که کوهی را فتح کردهایم و سپس مانند زاهدان، در قلهی آن ماندگار شدهایم. بلکه فضیلت مسیری است که باید پیوسته از نو ساخته شود.
این همان راهی است که وقتی پیامدهای اعمالمان را زیر سؤال میبریم، در پیش میگیریم: آیا آنچه میکنیم واقعاً برای همه خوب است؟
فضیلت نمیتواند در حد نیتهای خوب متوقف بماند. اگر چنین شود، به چیزی کاملاً متفاوت بدل میشود: به ریاکاری، پوششی برای ناتوانی ما در عمل. برای آنکه فضیلت امری واقعی باشد، باید به کنش بدل شود — در اینجا و اکنون.
هیچ فضیلتی بدون انسانهای فاضل وجود ندارد. فضیلت چیزی نیست که بتوان صرفاً آن را اعلام کرد؛ باید در واقعیت دیده شود. فضیلت در شیوهی همزیستی ما با دیگران تجسم عینی مییابد.
فضیلت پاداش خود است، و در خودْ کمال و رضایت را به همراه دارد. اگر انتظار پاداشی بیرونی از آن داشته باشیم، دیگر فضیلت نخواهد بود؛ زیرا جهت کنش ما را از انجام کار درست و خیر برای همگان، به سمت منافع شخصی منحرف میکند.
اما فضیلت به معنای انکار خود یا نفی فردیت نیست. در بنیانیترین شکل خود، جستوجوی نوعی دوسویگی و تعامل متقابل است.
شعار انسان فاضل این است: «آنچه برای همگان خوب است، بیتردید برای من نیز خوب خواهد بود.»
میدانم که آزادیام در جایی پایان میپذیرد که آزادی دیگری آغاز میشود، همانگونه که بفهمم آزادی او نیز در نقطهای تمام میشود که آزادی من آغاز میگردد.
فضیلت، رابطهای دوسویه است که بهطور آگاهانه انتخاب شده و در عمل روزمره تمرین میشود.
به همین دلیل، فضیلت باید بر پایهی برابری بنا شود. فضیلت در جایی که یک انسان بر دیگری سلطه دارد، ناممکن است. فرقی نمیکند که این سلطه از پیشداوری سرچشمه بگیرد یا از سنت و عرف، همانگونه که نظام پدرسالارانه با تکیه بر سلسلهمراتب اجتماعی اعمال میکند، یا بدتر از آن، زمانی که افراد از ترس مجازات، به شکلی خاص عمل میکنند. برابری همان اکسیژنِ همبستگی است.
دوسویگی یعنی به رسمیت شناختن اینکه ما همگی نیازهای مشابهی داریم که باید برآورده شوند. فضیلت، توانایی هماهنگ ساختن اصولی است که در زندگی خود بهکار میگیریم با اصولی که دوست داریم دیگران نیز برای خیر مشترکمان از آن پیروی کنند.
در زمانهای که جوامعمان سرشار از نفرت شدهاند، فضیلت آن چسبی است که ما را به هم پیوند میدهد.
کرئولسازی ( درهمآمیزی نژادی و فرهنگیCreolization)
یکی از مهمترین تحولات دوران ما که باید آن را پیشرفت بنیادین عصر حاضر دانست، ظهور «ملت واحد انسانی» است؛ ملتی که با سرنوشتی مشترک و وابستگیای یکسان به زیستبوم، به هم پیوند خورده است. همین واقعیت، نقطهی آغاز نوشتن روایتی تازه از تاریخ بشر را فراهم میسازد.
ما باید این واقعیت را همچون اکسیژن در جان آرزوی خود برای نظمی نوین در جهان بدممیم. بشریت، بیتردید، در پیوندی ناگسستنی با یکدیگر قرار دارد, دستکم از رهگذر نیاز برابر همهی انسانها به زیستبوم. این پیوند، بنیانی عینی برای جهانی بودنِ حقوق بشر فراهم میآورد: چرا که ما همگی نیازهایی گریزناپذیر و یکسان داریم و باید از حقوقی برابر برای برآوردن آنها برخوردار باشیم.
اگر این درک درست باشد، شواهد مادی آن را نیز میتوان در عمل مشاهده کرد. کافی است به این نکته توجه کنیم که تنها یک گونهی انسانی بیشتر وجود ندارد و در این گونه، هر فردی میتواند با هر فرد دیگری، فارغ از پیشزمینهاش، تولید مثل کند. و واقعاً هم چنین میشود.
ما همچنین میتوانیم به مشاهدهای ساده اما معنادار اشاره کنیم: تمام فرهنگها و زبانها خواهان آزادی و برابریِ همگانیاند. بشریت، در قالب تودههای بزرگی از انسانها که به شبکههای شهری و زیستِ جمعی وابستهاند، امروز این واقعیتها را در سراسر جهان گسترش میدهد.
اما در برابر این حقیقت بدیهی، استدلالی تازه مطرح شده است. نظریهی «برخورد تمدنها»، که بر اختلافات مذهبی تکیه دارد، بهعنوان شاهدی بر وجود شکافهایی بنیادین و غیرقابل عبور در میان نوع بشر مطرح میشود. بر پایهی این دیدگاه، بشریت ذاتاً دچار انشقاق است، چرا که جوامع مختلف با پرورش فرهنگهای متفاوت، بر هویت متمایز خود تأکید میورزند و این تفاوتها را دلیل جداییناپذیر بودن خود از یکدیگر میدانند.
بیتردید این یکی از زیرکانهترین روشها برای وارونه جلوه دادن واقعیت است: حتی اگر طبیعت مرزی ناگذرا میان گونههای مختلفِ بیان انسانی ایجاد نکند، شاید این فرهنگها باشند که چنین مرزی پدید میآورند؟ پاسخ ما باید چنین باشد: حتی در همین وجه از زندگی انسانی نیز، نوع بشر وحدت مادی خود را ـ آن هم به شکلی کاملاً عینی ـ به نمایش گذاشته است.
این را در گرایش انسان به آفرینش فرهنگی مشترک از دل عناصر متفاوت میبینیم؛ گرایشی که در عمل به «آمیختگی فرهنگی» انجامیده است. این فرآیند را «کرئولسازی» (Creolization) نامیدهاند. واژهی «کرئول» از زبان تازهای میآید که در هند غربی و آمریکای جنوبی شکل گرفت.
در آنجا، بردگانی که از نقاط مختلف آفریقا ربوده شده بودند، نه با یکدیگر زبان مشترکی داشتند و نه با بردهدارانشان. اما ارتباط، امری بنیادین برای همهی جانداران اجتماعی است. ارتباط فقط وسیله نیست؛ خود یک هدف است: برای ساختن پیوند اجتماعیای که بدون آن، هیچ انسانی نمیتواند به حیات خود ادامه دهد.
از همین رو، این بردگان زبانی تازه و مشترک پدید آوردند تا بتوانند با یکدیگر ارتباط برقرار کنند. این پیوند نو، آنان را دوباره وارد عرصهی روابط انسانی کرد. درست در لحظهای که بردگیشان — یعنی تبدیل شدنشان به شیئی در تملک دیگران — انسانیت را از آنان سلب کرده بود، آنها از طریق این زبان تازه، انسان بودن خود را بازپس گرفتند.
این است معنای بنیادین کرئولسازی: بازآفرینی انسانیت از دل تحقیر، جدایی، و سلطه — از طریق پیوند، خلاقیت، و همبستگی.
انسانیتِ کثرتیافته
کرئولسازی با ایدهی جامعهی «دورگه» (mestizo) تفاوتی اساسی دارد: برخلاف آن، کرئولسازی الزامی به داشتن بُعد زیستی یا نژادی ندارد. این یک پدیدهی کاملاً فرهنگی است.
مفهوم «کرئولسازی» را نخستینبار شاعر و فیلسوف اهل آنتیل، ادوارد گلیسان (Édouard Glissant) صورتبندی و تعریف نظری کرد. اما حتی فراتر از بستر خاصی که او دربارهاش مینوشت — یعنی حوزهی کارائیب — میتوان شواهد و نمودهای فراوانی از این فرآیند را در دیگر نقاط جهان نیز یافت.
کرئولسازی نشان میدهد که انسانیت نه در یکسانسازی، بلکه در کثرت، در آمیزش خلاق فرهنگها و در برقراری ارتباطات نو، خود را بازمیآفریند.
ما نشانههای کرئولسازی را در همهی زبانها میبینیم، آنجا که واژههای قرضگرفته از زبانهای دیگر جذب میشوند. اما این پدیده تنها به زبان محدود نیست؛ در موسیقی و ریتمها نیز حضور دارد، و حتی در سلیقههای شخصی هم قابل مشاهده است. از آشپزی گرفته تا پوشش، کرئولسازی گواهی بر جهانشمولیِ انسان است — چون آن را به واقعیت بدل میکند.
از دیدگاه سیاسی، کرئولسازی حلقهی مفقودهای است میان آرمان جهانشمولی و حق تفاوت. این پدیده «نیمهنیمه» یا ترکیبی سطحی نیست، بلکه گذرگاهی است بهسوی چیزی نو. امروز بیشترِ کرئولسازی از طریق موسیقی، سریالهای تلویزیونی و مهارتهای ما در بهکارگیری اشیای گوناگون رخ میدهد. اینها همگی بسترهایی هستند برای همآمیزی رفتارها و هنجارها.
کرئولسازی، نژادپرستی را به سخره میگیرد. هرگز تفاوتهای میان انسانها آنقدر زیاد نخواهد بود که نتوانند با یکدیگر بیامیزند و چیزهایی نو، مشترک و بدیع بیافرینند. کرئولسازی فراتر از خواست محدود «ادغام» در قالبی از پیشتعیینشده است. برعکس، این پدیده در هر جامعهای، واقعاً جامعهای انسانی خلق میکند.
کرئولسازی پدیدهای است فراگیر. بیتردید، در هر بستر، از فرهنگ غالب زمان و مکان خود تأثیر میپذیرد. اما این بهمعنای تقلیل همهچیز به یک هنجار واحد نیست؛ بلکه بالعکس، به شکوفایی غیرمنتظره و نوآورانه میانجامد. هر چیزی که با آن تماس پیدا میکند را درمیآمیزد و بازآفرینی میکند.
این گرایش زمانی نیرومندتر میشود که جمعیت انبوه، ارتباطات و تعاملات میان انسانها را گسترش میدهد. در چنین زمینهای، کرئولسازی میتواند همچون بستری مشترک برای ساخت آینده یا زیربنایی برای یک فرهنگ انباشتی و رو به رشد دیده شود.
از نظر سیاسی، کرئولسازی چشماندازی پیش روی دوران مهاجرتهای تودهای در عصر «انبوه انسانها» قرار میدهد — عصری که در آن، تغییرات اقلیمی بهشدت بر شمار انسانهای در حال حرکت میافزاید.
در همین زمان، کرئولسازی با تقویت پیوندهای دیجیتال در فضای اندیشهی آنلاین (نووسفر)، به خلق فرهنگی مرجع و مشترک توانایی بیسابقهای یافته است.
همچنین، در دورهای که سامانههای هوش مصنوعی مانند Bloom توانایی «فکر کردن» در چهلوشش زبان و ارائهی پیشنهادهای «هوشمندانه» را یافتهاند، و در زمانی که گسترش بشر به فضا، وجود یک جامعهی انسانی واحد را برجسته میسازد و آن را به جهانی بیمرز میبرد — کرئولسازی آیندهی بشریتی است که در حال اوجگیری به سطوحی تازه و بیسابقه است.
متن اصلی این مطلب در مجله ژاکوبین در آپریل ۲۰۲۵ چاپ شد که در لینک زیر قابل دسترسی است.
Jean-Luc Mélenchon: “We Need a New Civic Morality”
مطلب بالا بخشی است از کتاب «اکنون، مردم! انقلاب در قرن بیست و یکم» نوشتهی ژان-لوک ملانشون که توسط انتشارات ورسو بوکز منتشر شده است.
درباره نویسنده: ملانشون بنیانگذار و دبیر کل حزب فرانسه تسلیمناپذیر است که گاه تحت عناوین دیگری چون «فرانسه نافرمان»، «فرانسه شورشی» هم ترجمه شده است. این یک حزب سیاسی سوسیالیست دموکراتیک و مردمی چپگرا در فرانسه است که در ۱۰ فوریه ۲۰۱۶ توسط ژان-لوک ملانشون که در آن زمان عضو پارلمان اروپا و رئیس مشترک حزب چپ (PG) بود راهاندازی شد.
این حزب هدف خود را اجرای برنامهی اکو-سوسیالیستی «آیندهای مشترک» (L’Avenir en commun) قرار داده است.
2 پاسخ
گفتارش قرو قاطیه و نظم نداره. حق سقط جنین و انتخاب آزادانه مرگ را در کنار ساختن جامعه ای نو آوردن .
با سپاس از جناب فانی یزدی
ژان لوک ملانشون دانش وسیع سیاسی ،اجتماعی و تاریخی و دارای منطق فکری ساختارمند ضد سرمایه داری بر پایه اصول مارکسیسم و اکولوژی سیاسی است.
و ی مواضع روشن صلح طلبانه و ضد جنگ داشته و از آغاز جنگ غزه حمایت تام وهمبستگی کامل خود و LFI با مردم فلسطین بر علیه نسل کشی مردم غزه را بارها نشان داده است!
در دهه گذشته چپ رادیکال فرانسه میرفت همانند چپ ایتالیا از صحنه سیاسی حذف شود.
مبارزات ژان لوک ملانشون و LFI نه تنها مانع حذف چپ فرانسه شدند بلکه وی با کسب ۲۲٪ آرا در آخرین انتخابات ریاست جمهوری توانست روزنه تازه ای در فرانسه و شاید تمام اروپا برای رنسانس چپ رادیکال ایجاد کنند !