دوشنبه ۲۲ اردیبهشت ۱۴۰۴

دوشنبه ۲۲ اردیبهشت ۱۴۰۴

در سرمایه‌داری هیچ رقابت آزاد وجود ندارد – گریس بلکلی اقتصاددان در گفتگو با ژاکوبن، برگردان: بابک احمدی

بلکلی استدلال می‌کند که سرمایه‌داری برخلاف باورهای عمومی، بازارهای آزاد نمی‌سازد، بلکه توسط شرکت‌های انحصاری مانند گوگل و آمازون تعیین می‌شود که شرایط بازار خود را تنظیم می‌کنند. از نظر او، تصمیمات سیاسی اغلب به نفع منافع بازیگران مالی قدرتمند است و به هزینه مردم عادی اتخاذ می‌شود

نئولیبرالیسم به عنوان سیستمی برای بازارهای آزاد؟ گریس بلیکلی توضیح می‌دهد چرا این تصور اشتباه است: برنامه‌ریزی متمرکز در سرمایه‌داری امروز همه‌جا حاضر است.

با وجود تمام داستان‌های ترسناکی که درباره‌اش شنیده‌ایم، هنوز هم کسانی هستند که می‌خواهند به ما بقبولانند که سرمایه‌داری نمایانگر «آزادی» است. نویسنده و اقتصاددان گریس بلکلی Grace Blakeley در کتاب جدیدش، زایش آزادی از روح سوسیالیسم، به مقابله با این افسانه نئولیبرالی پرداخته است. او نشان می‌دهد که سرمایه‌داری در حقیقت چقدر مدیون برنامه‌ریزی فعال و مداخلات دولتی است و این موضوع را با مثال‌های جالبی از شرکت‌های جنایی، قدرت امپریالیستی و بسته‌های نجات مالی برای کنسرن‌های مالی پیوند می‌دهد. بلکلی می‌گوید همه این‌ها نه «افراط‌های» استثنایی سرمایه‌داری، بلکه دقیقاً ماهیت درونی آن را نشان می‌دهند. او در مصاحبه‌ای با JACOBIN درباره کتاب، دیدگاه‌های سیاسی‌اش و مشکلات کنونی چپ صحبت می‌کند.

در کتاب اخیر خود توضیح می‌دهی که تصورات ما از سرمایه‌داری امروز چقدر اشتباه است: طبق این تصورات هنوز هم بر اساس الگوهای دوران جنگ سرد فکر می‌شود؛ به این معنی که سرمایه‌داری به معنی یک بازار آزاد و سوسیالیسم به معنی برنامه‌ریزی است. تو تأکید می‌کنی که نباید دیگر از «سرمایه‌داری بازار آزاد» صحبت کنیم، بلکه باید بپذیریم که این یک سیستم ترکیبی است که شامل برنامه‌ریزی نیز می‌شود.

نئولیبرال‌ها ممکن است با این تصور موافق باشند که آن‌ها ساختار و قوانین بازارها را برنامه‌ریزی کرده‌اند. با این حال، آن‌ها همچنین می‌گویند که آنچه در داخل این بازارها اتفاق می‌افتد، برنامه‌ریزی نشده یا نبوده است: «ما قوانین را تعیین کرده‌ایم، حالا شما می‌توانید [بر اساس این قوانین] آزادانه بازی کنید.» در کتابم من به این موضوع پرداخته‌ام و به این نتیجه می‌رسم که نئولیبرالیسم در واقع شامل برنامه‌ریزی دائمی، جامع و همه‌جانبه است – حتی پس از شروع بازی. در حقیقت همیشه هدف این است که منافع سرمایه حفظ شود: دولت‌ها مداخله می‌کنند تا مؤسسات مالی یا شرکت‌های بزرگ را نجات دهند و قوانینی تصویب می‌کنند که به نفع این مؤسسات است. علاوه بر این، یارانه‌هایی برای شرکت‌ها در نظر گرفته می‌شود و حتی فراتر از این مداخلات دولتی، برنامه‌ریزی‌هایی نیز از سوی خود شرکت‌ها صورت می‌گیرد.

ایده اصلی یک بازار آزاد این است که شرکت‌ها نباید و نمی‌توانند برنامه‌ریزی کنند، زیرا فقط می‌توان کاری را انجام داد که بازار به شما تحمیل می‌کند: یک طرح کسب‌وکار توسعه می‌دهید، اما اگر شرایط بازار تغییر کند، باید این طرح را مطابق با آن تغییرات تطبیق دهید. به عنوان یک شرکت واحد، به دلیل فشار رقابتی، هیچ‌گونه قدرت واقعی برای شکل‌دهی به بازار ندارید.

اما در یک بازار انحصاری – یعنی جایی که یک شرکت تا حدی از فشار رقابتی جدا شده است – این شرکت می‌تواند مشابه یک دولت برنامه‌ریزی کند. همان‌طور که یک دولت می‌تواند بگوید: «ما در این یا آن فناوری سرمایه‌گذاری می‌کنیم، زیرا این فناوری آینده جامعه ما را تعیین خواهد کرد»، شرکت‌ها نیز می‌توانند بگویند: «تمام وقت و انرژی خود را در ساخت هوش مصنوعی سرمایه‌گذاری خواهیم کرد.» هیچ‌کس دیگری نمی‌تواند تصمیم بگیرد که آیا منابع موجود به‌طور منطقی استفاده می‌شوند یا خیر. برخی از کنسرن‌ها آن‌قدر قدرتمند هستند که می‌توانند توسعه آینده جامعه را شکل دهند.

از منظر ایدئولوژیک، نئولیبرالیسم همچنین داستانی درباره آزادی و به‌ویژه تهدیدی که هرگونه برنامه‌ریزی برای آزادی فردی دارد، روایت می‌کند. این امر به‌طور واضح آن را جذاب کرده است.

در مقدمه کتابم، توضیح می‌دهم که پروژه نئولیبرالیسم بر اساس چیزی است که [فریدریش] هایک به آن «دروغ دوگانه» می‌گفت. او در واقع اظهار داشت که این ایده‌ها باید به‌عنوان بازگشت به بازار آزاد ارائه شوند. به این ترتیب، هدف اصلی تحقق آزادی فردی است: آزادی انتخاب به‌عنوان مصرف‌کننده. به این معنا که آزادی فردی برای انجام تقریباً هر کاری که بخواهید، باید حفظ شود. اما در زیر این لایه، پروژه‌ای عمیق‌تر و گسترده‌تر نهفته است که در حقیقت به برنامه‌ریزی مربوط می‌شود: باید سیستم‌هایی توسعه یابند که رفتارهای خاصی را تقویت یا پاداش دهند – و رفتارهای دیگر را متوقف کنند.

در بریتانیا، این ایده که می‌توانی هر کاری که می‌خواهی انجام دهی و به این ترتیب بسیار ثروتمند شوی، با خرد کردن اتحادیه‌ها مرتبط شد، همانطور که با فروش مسکن‌های اجتماعی و همچنین خصوصی‌سازی و فروش شرکت‌های دولتی به بخش خصوصی هم‌زمان بود. از آنجا که همزمان با این فرآیند یک رونق بزرگ در بخش مالی رخ داد، این دارایی‌های خصوصی‌شده ارزش زیادی پیدا کردند. بنابراین مردم احساس کردند که از طریق سرمایه‌گذاری‌هایشان به‌عنوان «سرمایه‌داران کوچک» در واقع ثروتمندتر شده‌اند. این «روح کارآفرینی» فریب نئولیبرالیسم است: «اگر همان‌طور که ما به تو می‌گوییم رقابت کنی، ثروتمند خواهی شد، موفق خواهی بود و می‌توانی زندگی پایدار و امنی داشته باشی.»

برعکس این تصویر رسمی، دلیل اصلی اجرای این تغییرات نهفته است. این همان چیزی است که هایک از آن به‌عنوان «دروغ دوگانه» یاد می‌کند. داستان رسمی که به مردم گفته شد این بود که: «ما می‌خواهیم یک جامعه کارآفرینانه بسازیم. به همین دلیل به شما اجازه می‌دهیم که خانه بخرید یا در بورس سرمایه‌گذاری کنید.» اما هدف واقعی پشت این تغییرات این بود که ساختارهای جمعی را از هم بپاشند و مردم را به‌عنوان افراد جداگانه بشناسند. این یک تصمیم آگاهانه بود. هدف این بود که روحیه جمعی که در دهه‌های ۱۹۶۰ و ۱۹۷۰ پرورش یافته بود، از بین برود و با افرادی منفرد و ایزوله جایگزین شود که تنها در حال رقابت با یکدیگر هستند.

از یک طرف، جنبش کارگری مورد حمله قرار گرفت و قوانین ضد اتحادیه‌ها تصویب شد؛ هم‌زمان، خصوصی‌سازی و مالی‌سازی نیز رخ داد. مردم خانه‌های خود را خریدند، اجازه داشتند در بورس سرمایه‌گذاری کنند و بدهی جمع کنند تا بتوانند این چیزها را خریداری کنند. این یک ابزار قدرتمند برای نظم‌دهی به مردم بود تا آن‌ها را به رقابت با یکدیگر وا دارد و به‌عنوان افراد ایزوله و تنها در نظر بگیرند.

نسل والدین من خانه‌های خود را در دهه ۱۹۸۰ به قیمت حدود ۳۰,۰۰۰ پوند خریدند. امروز این خانه‌ها میلیون‌ها پوند ارزش دارند. کسانی که از این روند سود برده‌اند، این تغییرات را نه به‌عنوان روندهای اجتماعی گسترده، بلکه به‌عنوان یک موفقیت فردی تفسیر می‌کنند و می‌گویند: «من یک کارآفرین بسیار موفق هستم. من باهوش هستم. می‌توانم بازار را خوب ارزیابی کنم.» این امر فردگرایی را به‌شدت تقویت می‌کند. اما کسانی که چنین ثروتی ندارند، از طریق دستمزدهای پایین‌تر، فقدان قدرت مذاکره و بدهی‌های سنگین، تحت انضباط قرار می‌گیرند. ایدئولوژی فردگرایی رقابتی باعث می‌شود که افراد خود را مسئول این شرایط بدانند.

در کتاب خود چندین مثال از شرکت‌ها را مطرح می‌کنی، مانند رسوایی‌های ایمنی در شرکت تولید هواپیما بوئینگ. بسیاری از این شرکت‌ها موقعیت انحصاری دارند، با این حال در یک نوع رقابت خاص باقی می‌مانند. بوئینگ چگونه با ایرباس رقابت می‌کند؟ و چرا این رقابت از طریق قیمت‌ها نیست؟

به جای رقابت بر سر قیمت‌ها – که هر دو شرکت به این نتیجه رسیده‌اند که در بلندمدت پایدار نخواهد بود – آن‌ها قیمت‌ها را ثابت نگه می‌دارند، با یکدیگر هماهنگ می‌شوند و در واقع بر سر کاهش هزینه‌ها رقابت می‌کنند. این رقابت ممکن است به شکل کاهش دستمزدها یا استثمار تأمین‌کنندگان باشد. همچنین، آن‌ها از قدرت بازار خود برای فشار به شرکت‌های کوچک‌تر استفاده می‌کنند تا از آن‌ها امتیازاتی بگیرند. علاوه بر این، از انواع فساد سیاسی برای کاهش ارزش بخش‌های مختلف زنجیره تأمین بهره‌برداری می‌کنند. بوئینگ در چندین رسوایی فساد دخیل بوده و ارتباطات خوبی با دولت دارد. این موضوع به‌ویژه در مورد پرونده Southwest Airlines نشان داده شد، جایی که نقش روابط سیاسی و نفوذ در تصمیمات کلیدی واضح بود.

قدرت شرکت‌های مدیریت دارایی مانند بلک‌راک بسیار زیاد است. در کتاب خود Stolen به‌عنوان یک راه‌حل، تو به معرفی آنچه که «مدیران دارایی عمومی» نامیده می‌شود، اشاره می‌کنی.

مدیریت دارایی به‌طور کلی به معنای سرمایه‌گذاری پول دیگران است. بانک‌های سرمایه‌گذاری بزرگ دارای بخش‌های مدیریت دارایی هستند که سرمایه خود را سرمایه‌گذاری می‌کنند. من اشاره کرده‌ام که هم‌افزایی‌هایی که از این مدل به‌دست می‌آید، بسیار قابل‌توجه است. به‌طور مثال، یک بانک ممکن است به یک استارتاپ در حال رشد پول قرض دهد و سپس بخش مدیریت دارایی آن بانک این استارتاپ را به‌عنوان یک فرصت سرمایه‌گذاری بسیار خوب ارزیابی کند.

پیشنهاد من این است که ما یک صندوق سرمایه‌گذاری ملی راه‌اندازی کنیم که به‌طور مثال در شرکت‌های فناوری پایدار یا پروژه‌های زیرساختی سرمایه‌گذاری کند – یعنی در چیزهایی که می‌خواهیم در آن‌ها سرمایه‌گذاری کنیم. سپس یک «مدیر دارایی عمومی» می‌تواند سهام این شرکت‌ها را خریداری کند، به‌طوری که تمام سودهای حاصل از وام‌های اعطا شده به صاحبان اصلی این پول، یعنی عموم مردم، بازگردد.

در اصل، تفاوت میان گرفتن یک وام ساده، که در آن هیچ‌گونه مالکیتی بر دارایی مربوطه به‌دست نمی‌آید، و یک سرمایه‌گذاری مانند خرید سهام یا مشارکت در یک شرکت وجود دارد، که در آن شما واقعاً یک سهم از آن دارایی را به‌دست می‌آورید. با این سهم، شما همچنین حق دریافت سودهای آینده از پروژه مربوطه را خواهید داشت. استدلال من این است که یک بانک سرمایه‌گذاری ملی کافی نیست: علاوه بر آن، به یک نهاد نیاز داریم که قادر باشد سهام این‌گونه شرکت‌ها را خریداری کند.

بله، این‌گونه سرمایه‌گذاری‌ها می‌توانند از طریق یک صندوق دولتی تأمین مالی شوند – به‌طور مثال، به صندوق دولتی نروژ فکر کنید که در بسیاری از صنایع اقتصاد جهانی سهام دارد. اما تفاوت این مدل با صندوق‌های مشابه در این است که یک «مدیر دارایی عمومی» باید هیئت مدیره‌ای داشته باشد که به‌طور دموکراتیک انتخاب شده باشد و در آن کارگران نیز نمایندگی شوند. علاوه بر این، باید مشاوره‌های عمومی منظمی برگزار شود تا مشخص شود که مردم واقعاً می‌خواهند در چه حوزه‌هایی سرمایه‌گذاری کنند.

این به‌معنی آن است که مردم نه تنها حق دارند که از سود حاصل از این سرمایه‌گذاری‌ها بهره‌مند شوند، بلکه به‌عنوان صاحبان این سرمایه‌ها، نقشی فعال در تصمیم‌گیری درباره نحوه تخصیص منابع ایفا کنند. به این ترتیب، علاوه بر اینکه سود اقتصادی به عموم مردم باز می‌گردد، خود مردم نیز در جهت‌دهی به آینده اقتصادی کشور و انتخاب اولویت‌های سرمایه‌گذاری دخیل خواهند بود.

در کتاب خود توضیح می‌دهی که چگونه برنامه‌ریزی شرکت‌ها بر زندگی روزمره کارگران تأثیر می‌گذارد و یک فصل را به فوردیسم اختصاص می‌دهی. در این فصل، جف بیزوس به‌عنوان «فورد زمانه ما» توصیف می‌شود. در حالی که بسیاری بر این باورند که ما دیگر به دوران پسافوردیسم وارد شده‌ایم، آیا در شرکت‌های مدرنی مانند آمازون هنوز چیزی از فوردیسم وجود دارد؟

من فکر نمی‌کنم که فوردیسم به‌طور ساده ادامه پیدا کرده باشد. مدل آن دیگر همانند دهه ۱۹۴۰ نیست. استدلال این است که مدل اجتماعی هر دوره، بازتابی از روابط طبقاتی آن است. فوردیسم به فوردیسم تبدیل شد زیرا یک طبقه از کارگران سازمان‌یافته وجود داشت که می‌توانستند از رؤسای خود در داخل شرکت فورد خواسته‌های بیشتری داشته باشند و برخی از این خواسته‌ها باید برآورده می‌شد.

علاوه بر این، فورد نیاز به یک زمینه خاص کلان‌اقتصادی داشت که ویژگی اصلی آن ثبات بود. بنابراین، دولت ایالات متحده وارد عمل شد تا این شرایط را فراهم کند، از جمله با تعدیل نوسانات چرخه‌های اقتصادی و میانجی‌گری بین کارفرمایان و کارگران در مواقع ضروری. به عبارت دیگر، کل سیستم فوردیسم تنها یک رژیم خاص انباشت نیست که از قوانین یا نهادهای خاصی برآمده باشد، همانطور که برخی از برندگان جایزه نوبل در اقتصاد می‌گویند. بلکه، موضوع اصلی، نسبت قدرت بین طبقات است.

زمانی که این تعادل سابق در دهه ۱۹۷۰ و ۱۹۸۰ به‌دلیل تغییرات مختلف در ساختار سرمایه‌داری و برخی تصمیمات نهادها و افراد به هم خورد، تحولی از فرایند تولید فوردیستی به فرایند تولیدی که امروزه می‌توان آن را فرایند تولید آمازون نامید، صورت گرفت. در این مدل، طبقه کارگر به‌طور عمده شکست خورد. امروزه می‌توان نیروی کار استثمارشده را به دلخواه استخدام کرد، به آن‌ها وظایف دلخواهی اختصاص داد و آن‌ها را مانند ربات‌ها درمان کرد، در حالی که این کارگران خود با مشکلات زیادی برای سازماندهی روبه‌رو هستند.

این مدل همچنین آسیب‌پذیرتر در برابر بحران‌ها است. با این حال، شرکتی مانند آمازون آن‌قدر قدرت دارد که نیازی به ثبات کلان‌اقتصادی برای کسب سود ندارد. آمازون عملاً یک بازار کامل را در بر می‌گیرد و قادر است خود امنیت لازم را ایجاد کند. به عبارت دیگر، آمازون به دولتی نیاز ندارد که بین کار و سرمایه میانجی‌گری کند – زیرا نیروی کار عملاً هیچ قدرتی ندارد. تمامی این تغییرات در اقتصاد سیاسی بیشتر به تغییرات در نسبت قدرت میان طبقات برمی‌گردد تا تغییرات صرفاً فکری یا ایدئولوژیکی.

در بخش آخر کتاب، نمونه‌های موفق از برنامه‌ریزی دموکراتیک-سوسیالیستی بررسی می‌شوند، مانند حکومت سالوادور آلنده در شیلی. پیشنهادها برای برنامه‌ریزی سوسیالیستی اغلب با همان انتقادها مواجه می‌شوند: مشکلات مقیاس و نقش قیمت‌ها به‌عنوان مکانیسم هماهنگ‌کننده برای بازار. بسیاری از این موارد به مباحث مربوط به برنامه‌ریزی سوسیالیستی در دهه ۱۹۲۰ برمی‌گردد.

اینکه برخی از این مباحث به‌شدت آکادمیک می‌شود، مرا ناراحت می‌کند. زیرا نمی‌توان این سوالات را به‌طور جداگانه از عمل بررسی کرد. من کاملاً درک می‌کنم و با افرادی که در بحث اولیه درباره محاسبه سوسیالیستی شرکت داشتند هم‌دلی می‌کنم. اما این بحث در یک لحظه تاریخی خاص رخ داد و با جنبش‌های سیاسی خاصی همراه بود که به دنبال پاسخ‌هایی برای این سوالات بودند.

بحث‌ها درباره سایبرنتیک تا حدی در اتحاد جماهیر شوروی به عمل درآمد، اما سپس توسط برنامه‌ریزان مرکزی که نمی‌خواستند سیستم‌های خودسازمان‌دهی ایجاد کنند، متوقف شد. این همه خوب و جالب است، اما در یک لحظه سیاسی خاص رخ داد و در جنبش‌های خاصی ریشه داشت که پتانسیل اجرای واقعی این ایده‌ها را داشتند. اگر امروز با سوال برنامه‌ریزی دموکراتیک روبه‌رو شویم و تصور کنیم که باید تعدادی عدد را وارد مدل کامپیوتری کنیم یا مدلی توسعه دهیم که بتوانیم منابع را در یک جامعه مرکزی برنامه‌ریزی‌شده بدون پول به‌طور کارآمد توزیع کنیم، در واقع کار خود را درست انجام نمی‌دهیم. این‌ها اصلاً سوالاتی نیستند که امروز باید به آنها پاسخ دهیم.

امروز – و به همین دلیل این سوالات درباره قدرت و برنامه‌ریزی را از ابتدا مطرح می‌کنم – باید از خود بپرسیم که چگونه می‌توانیم آگاهی انسان‌ها از قدرت خودشان را به آنها منتقل کنیم تا آنها اصلاً بتوانند سیستم را زیر سوال ببرند. من به این موضوع نه از روی علاقه‌ی علمی، مثل تحلیل اینکه آیا برنامه‌ریزی متمرکز روشی کارآمدتر برای توزیع منابع اجتماعی است، پرداختم. بلکه به این مسئله پرداختم چون اقتصاد امروز بر اساس یک شکل همیشگی و نامرئی از برنامه‌ریزی متمرکز استوار است که به شدت دشوار است که به چالش کشیده شود و بر یک ایدئولوژی مبتنی است که به مردم القا می‌کند که آنها در یک اقتصاد رقابتی زندگی می‌کنند و همیشه باید با دیگران رقابت کنند. این چیزی است که سیستم را به حرکت می‌اندازد. ممکن است این درست نباشد، اما جزئی از ایدئولوژی است.

این ایدئولوژی فردگرایانه و رقابتی مانع هر گونه تحول سوسیالیستی می‌شود (صرف‌نظر از اینکه چطور آن را تصور کنیم)، زیرا مردم آن‌قدر به این باور راسخ رسیده‌اند که باید به تنهایی عمل کنند. جمع‌گرایی شرط ضروری برای هر حرکت سوسیالیستی است. در جوامع فردگرایانه و رقابتی ما، در راس قدرتی بسیار خوب سازمان‌دهی شده وجود دارد، اما دیگر مردم به عنوان افراد جداگانه در برابر آن قرار دارند. بنابراین چیزی جز این شناخت باقی نمی‌ماند: «خب، به هر حال سرمایه‌داری جواب نمی‌دهد. سیاستمداران با شرکت‌ها همکاری می‌کنند تا من را به عنوان یک فرد کوچک نگه دارند، اما من باید به تنهایی با این وضعیت روبرو شوم. من نمی‌توانم کاری بکنم.» این مشکل بزرگ ماست.

چگونه می‌توانیم این ایدئولوژی را بشکنیم؟ خوب، باید نشان دهیم که در واقع در سرمایه‌داری هیچ رقابت کاملاً آزادانه‌ای وجود ندارد. افراد در راس همواره با هم همکاری می‌کنند و در عین حال به ما می‌فهمانند که ما باید در رقابت باشیم و در این سیستم ظاهراً آزاد عمل کنیم، چون این تنها راهی است که کارآمدترین است.

“شما همچنین نقدهای زیادی به چپ‌گرایان امروزی دارید و از «کارتلیزه شدن» انتقاد می‌کنید: احزاب سوسیال‌دموکرات بیش از حد با نهادهای قدرت دولتی و منافع سرمایه درهم آمیخته‌اند. احتمالاً سال‌های بلر در بریتانیا نمونه بارز این موضوع هستند؟”

بله، دقیقا. دانشمندان علوم سیاسی که مفهوم «کارتلیزه شدن» را توسعه داده‌اند، به‌ویژه به دموکرات‌های ایالات متحده و حزب کارگر بریتانیا پرداخته‌اند. آنها بر این باورند که جدا شدن احزاب کارگری از پایگاه اجتماعی خود – از جنبش‌های اتحادیه‌ای و اعضای حزب – گامی مهم به سوی شکل‌گیری کارتل‌های سیاسی بوده است که دیگر نه به منافع اعضای حزب و نه به منافع کل مردم که باید نمایندگی کنند، توجهی ندارند. در عوض، این احزاب شروع به ایجاد ارتباطات نزدیک با دستگاه دولتی می‌کنند و سپس با دیگر احزاب سیاسی توافقاتی انجام می‌دهند تا در انتخابات قدرت سیاسی به‌طور روان منتقل شود، بدون اینکه هیچ‌گاه مبانی سیستم مورد سوال قرار گیرد.

در این میان، سال‌های بلر در بریتانیا به‌عنوان نمونه‌ای برجسته از این روند محسوب می‌شود.

در تابستان گذشته در بریتانیا، پس از حمله وحشتناک با چاقو در ساوث‌پورت، ناآرامی‌های راست‌گرای افراطی به وقوع پیوست. در میان تحلیل‌گران چپ‌گرا، بحث داغی در گرفت که آیا عوامل اقتصادی در چنین مواقعی هنوز اهمیت دارند یا خیر؛ به‌ویژه با توجه به اینکه بسیاری از بیانیه‌ها و تحریکات به‌طور آشکار نژادپرستانه بودند. آیا فکر می‌کنی هنوز هم ارتباطی بین وضعیت اقتصادی و چنین آشوب‌هایی وجود دارد؟

بله، یک ارتباط وجود دارد، اما این ارتباط از طریق عوامل روان‌شناختی منتقل می‌شود. نقطه شروع این احساس بیگانگی و ناتوانی در بسیاری از مردم است. وقتی احساس می‌کنید که عملاً هیچ کنترلی بر زندگی خود یا آنچه اطرافتان می‌گذرد ندارید، ممکن است ۸۰ درصد مردم کاملاً از مسائل سیاسی کنار بکشند، در حالی که ۲۰ درصد ممکن است با خشم واکنش نشان دهند. برخی از این خشم را به شکلی سازنده هدایت می‌کنند، در حالی که برخی دیگر آن را به چیزی واکنشی تبدیل می‌کنند. اینکه این خشم چگونه هدایت می‌شود بستگی به این دارد که مردم چگونه خود و روابطشان با دیگران را می‌بینند.

مشکل اینجاست که در یک جامعه فردگرایانه، هیچ‌گونه مکانیزمی برای هدایت این خشم به چیزی سازنده وجود ندارد. در گذشته، وقتی کسی عصبانی بود، کاری برای مقابله با آن انجام می‌داد: به یک اتحادیه می‌پیوست یا به یک حزب سیاسی ملحق می‌شد یا در یک تظاهرات شرکت می‌کرد. اما امروز که ما با این فردگرایی همه‌گیر روبرو هستیم، فرد با این ناتوانی تنها می‌ماند. این دقیقاً موضوع کتاب بعدی من است.

بله، می‌توان گفت که این یک سوال صرفاً اقتصادی نیست؛ مسئله فقط این نیست که سطح زندگی مردم کاهش یافته است. بلکه آن‌ها بیشتر احساس ناتوانی می‌کنند در تغییر چیزی، و این ناتوانی را به تنهایی تحمل می‌کنند. این به یک شکل از خشم فردی منتهی می‌شود که می‌توان آن را با نیچه به عنوان «انتقام» توصیف کرد: فرد می‌خواهد برای این که خراب شده و تحقیر شده، انتقام بگیرد. و در نتیجه، حزبی را انتخاب می‌کند که وعده می‌دهد همین انتقام را بگیرد. یا به خیابان می‌روند، خودشان کار را به دست می‌گیرند و به نوعی انتقام می‌گیرند. چه اتفاقی می‌افتد وقتی کسی چنین کاری می‌کند؟ قدرت خود را پس می‌گیرد. اما چگونه؟ با اعمال این قدرت بر دیگرانی که از خود فرد هم ناتوان‌تر هستند. به عبارت دیگر: فرد همان سیستمی را که در آن زندگی می‌کند، بازتولید می‌کند.

“شما در حال حاضر نیز نقدهایی به جرمی کوربین دارید. چگونه می‌تواند چپ‌گرایان امروزی، پس از تجربیات سال‌های گذشته، دوباره احیا شوند و تأثیرگذارتر شوند؟”

بله، من در آن زمان به‌شدت درگیر بودم، اما از آن زمان چیزهایی آموخته‌ام که نقد فعلی من به این حرکت را شکل داده است. در کتابم استدلال می‌کنم که تفاوت اساسی بین ارائه حمایت از سوی دولت سرمایه‌داری و ارائه توانمندسازی واقعی وجود دارد.

امروز، تفاوت بین چپ و راست در بیشتر کشورهای صنعتی به این صورت است که چپ می‌گوید: «دولت شما را محافظت خواهد کرد»، و راست می‌گوید: «بازار آزادی را به شما خواهد داد». ما این بازی را انجام دادیم. گفتیم: «سرمایه‌داری شکست خورده است، اما نگران نباشید، یک دولت کارگری انتخاب کنید، چون آن شما را از بدترین اثرات بازار سرمایه‌داری محافظت خواهد کرد.» سپس حزب واقعاً به قدرت می‌رسد و نه تنها در حفاظت از مردم شکست می‌خورد، بلکه در نهایت در منافع شرکت‌های بزرگ عمل کرده و در انواع مختلف فساد دست دارد.

مردم این را می‌بینند و فکر می‌کنند: «آنها قابل اعتماد نیستند.» در نتیجه، راست هم بهره‌برداری می‌کند و می‌گوید: «دولت فاسد است، پس بیایید دولت را کوچک کرده و به بازار قدرت بیشتری بدهیم.» علاوه بر این، رسوایی‌های شرکتی مانند بحران بوئینگ به مردم این سوال را مطرح می‌کند: «خب، به نظر می‌رسد سرمایه‌داری تمام شده است، اما گزینه دیگری چیست؟»

این دو روی یک سکه‌اند: مبانی قدرت سیاسی در یک جامعه سرمایه‌داری جنبه‌های اقتصادی نیز دارند؛ و مبانی قدرت اقتصادی نیز جنبه‌های سیاسی دارند. این چیزی جدید نیست، اما تأثیراتی بر سیاست ما دارد. اگر چپ فقط پیامش این باشد که «به ما قدرت بدهید، سپس دولت برای شما کارهای عالی انجام خواهد داد»، مردم احتمالاً به آن باور نخواهند داشت. آنها جواب خواهند داد: «واقعا ما را چقدر احمق فرض می‌کنید؟ ما بسیاری از دولت‌های کارگری را تجربه کرده‌ایم و زندگی‌مان هیچ تغییری نکرده است.»

این مشکل است وقتی که شما سعی می‌کنید بدون داشتن یک پایگاه وسیع مردمی، یک پروژه انتخاباتی سیاسی سازماندهی کنید. اگر بخواهید به‌طور قانع‌کننده استدلال کنید که اوضاع وقتی یک دولت کارگری به قدرت برسد تغییر خواهد کرد، باید این تغییرات قبلاً در تجربه‌های مردم ریشه داشته باشد، در دیگر پروژه‌های سیاسی جمعی. باید این احساس وجود داشته باشد که: «ما رفاه جمعی ساخته‌ایم؛ همه در آن مشارکت کرده‌اند و درباره اینکه چگونه دولت محلی پول را خرج کند تصمیم گرفته‌ایم؛ یک تعاونی تأسیس کرده‌ایم که شغل ایجاد می‌کند؛ اتحادیه‌ها را ساخته‌ایم.» این توانمندسازی جمعی است. اما ما این پایه را نداشتیم – در حالی که تمامی جنبش‌های سوسیالیستی موفق‌تر در جهان چنین پایه‌ای داشتند.

کلمه «پوپولیسم» امروزه برای تقریباً هر چیزی که دقیقاً با نظم موجود هم‌خوانی ندارد، استفاده می‌شود. آیا چپ باید این واژه را به‌عنوان بخشی از زبان خود پذیرفته و از آن استفاده کند؟

پوپولیسم انواع مختلفی دارد. یک نوع از آن، پوپولیسم آموزشی است که در آن یک رهبر با گروهی از افراد مختلف صحبت می‌کند که همه با رهبر ارتباط دارند، اما بین خودشان ارتباطی وجود ندارد. این به سادگی کار نمی‌کند. نوع دیگری از پوپولیسم وجود دارد که در آن محله‌ها، محل‌های کار، گروه‌های مختلف مردم از طریق یک حرکت به هم متصل می‌شوند، همان‌طور که با یک حزب، یک نهاد، یک رهبر یا یک گروه بزرگتر ارتباط دارند. این اساس یک پوپولیسم بالقوه موفق است. این نوع پوپولیسم بر سازماندهی جمعی بنا می‌شود و به آن وابسته است.

بعد، پوپولیسم ضد تکنوکراتیک وجود دارد، یعنی حکمرانی توسط متخصصان. این امروز بخشی از نظم نئولیبرالی است که هدف آن سیاسی‌زدایی از سیاست است. ما امروز در دنیایی زندگی می‌کنیم که در آن هر چیزی که با این نظم هم‌خوانی نداشته باشد، به عنوان «پوپولیسم» نامیده می‌شود. و در نهایت، این همان سیاستی است که ارائه می‌شود.

رسانه‌های چپ‌گرا در این زمینه چه نقشی دارند؟ شما خودتان در پروژه‌های مختلف رسانه‌ای چپ مانند Tribune و Novara Media درگیر هستید.

من فکر می‌کنم باید مردم را به‌طور آگاهانه جذب کرد. چپ‌گرایان به شدت به این تمرکز بر فردگرایی آلوده شده‌اند. بسیاری از چپ‌گرایان وقت زیادی را صرف انباشتن ایده‌ها در ذهن خود می‌کنند. این کار به‌طور ناخودآگاه فاصله زیادی میان خودشان و دیگران ایجاد می‌کند؛ چرا که اکثریت مردم هرگز به این دنیای ایده‌ها دسترسی پیدا نمی‌کنند.

دسترسی به طیف وسیعی از ایده‌ها و دانش همیشه مفید است تا جهان را درک کنیم – اما اگر به‌طور بسیار آگاهانه مراقب نباشیم، این امر ارتباط با دیگران را دشوار می‌کند. به سرعت چیزهایی را به عنوان بدیهی می‌پذیریم که برای دیگران قابل درک نیست. هرچه بیشتر در مؤسسات و گفتمان‌های آکادمیک درگیر شویم، پیدا کردن یک زبان مشترک با افراد عادی پیچیده‌تر می‌شود. دنیای خودمان آنقدر از دنیای دیگران فاصله می‌گیرد که ساختن پل میان این دو دشوار می‌شود.

بحث‌های فکری درباره مارکسیسم و سرمایه‌داری – حداقل در قالب معمول بحث‌هایشان – برای زندگی بیشتر مردم هیچ اهمیتی ندارد. بنابراین بهترین کار این است که با کسانی که می‌خواهیم با آن‌ها صحبت کنیم، صحبت کنیم، به آن‌ها گوش دهیم، زبان آن‌ها را بشنویم، داستان‌هایشان را بشنویم و شروع کنیم به این فکر کردن که: «چطور می‌توانیم ما هم این زبان را صحبت کنیم؟ چطور می‌توانیم داستان‌هایمان را این‌گونه بگوییم؟» ما باید با خودمان و نفس‌امان روبه‌رو شویم و بیشتر بر این تمرکز کنیم که با کسانی صحبت کنیم که ایده‌های ما قرار است برایشان مفید باشد، نه اینکه همدیگر را قانع کنیم که چقدر باهوش و تحصیل‌کرده‌ایم.

برای بیان ایده‌ها و ارزش‌های خود به زبان آن‌ها، باید خود را در جوامع خاصی قرار دهیم. بهترین نمونه برای این مورد حزب کارگری بلژیک است. مثلاً نحوه برخورد آن‌ها با گفتمان ضد مهاجرت: آن‌ها شبکه‌ای از فعالان و سازمان‌دهندگان دارند که در محله‌های خاص فعالیت می‌کنند، جشن‌های باربیکیو برگزار می‌کنند، به مردم می‌روند که با تفکرات راست‌گرای افراطی برخورد دارند و با آن‌ها وارد گفتگو می‌شوند.

بعضی از افراد راست‌گرای تثبیت‌شده هرگز نمی‌توانند با این روش قانع شوند – خوب. اما دیگران در وضعیتی عجیب قرار دارند که عصبانی هستند، اما دقیقاً نمی‌دانند یا نمی‌توانند بیان کنند چرا. راست‌گرایان رادیکال چنین افرادی را جذب می‌کنند، زیرا به آن‌ها این احساس را می‌دهند که قدرت یا استحکامی دارند. بنابراین دوباره می‌گویم: ما باید فکر کنیم که چگونه می‌توانیم زبان «مردم عادی» را صحبت کنیم.

مارکسیسم اغلب با برابری مرتبط است، اگرچه خود مارکس بیشتر به این ایده انتقاد داشت و علاقه بیشتری به موضوع آزادی داشت. نظر شما در این مورد چیست؟

فکر برابری تنها با توسعه سرمایه‌داری به وجود آمد. از منظر تاریخی، هر جامعه‌ای بر اساس یک سلسله‌مراتب خاص ساختار یافته است. برخی افراد بیشتر از دیگران قدرت و تأثیر دارند. برابری در حالت افراطی به این معنی خواهد بود که هر نوع سلسله‌مراتب باید از بین برود. اما این تصور واقعی از نحوه عملکرد جوامع انسانی نیست. تلاش شدید برای برابری تنها زمانی برای بشریت به مسئله‌ای تبدیل می‌شود که نابرابری به اندازه‌ای خاص رسیده باشد.

نابرابری به وضوح از توزیع نابرابر منابع ناشی می‌شود. این یکی از پیامدهای منفی انحصاری شدن مالکیت است. اما پیامدهای منفی دیگری نیز وجود دارد، از جمله محدودیت آزادی و خودمختاری انسان‌ها. سوال این است که: چه چیزی برای یک زندگی خوب ضروری است؟ این سوالی است که همه ما زمانی که در مورد سیاست و سوسیالیسم صحبت می‌کنیم باید به آن فکر کنیم. البته ابتدا به حداقل منابعی نیاز است تا بتوان زنده ماند. اما وقتی به این فکر می‌کنم که چه چیزی زندگی من را بهتر می‌کند، برای من احساس کنترل و خودمختاری از احساس برابری مطلق یا انباشت منابع بیشتر اهمیت بیشتری دارد.

من معتقدم که یک جامعه برابرتر، جایی که همه ما احساس کنترل، مالکیت و خودمختاری بر منابع جامعه داشته باشیم، برای ثروتمندان نیز بهتر خواهد بود. این می‌تواند آن‌ها را کمتر خودشیفته و خودمحور کند. چون یک زندگی خوب شامل جامعه و ارتباط است؛ و این چیزی است که امروز در جامعه به شدت کم داریم. ما آنقدر فردگرایانه و جدا از هم شده‌ایم که تنها بر روی بسته کوچک چیزهایی که داریم تمرکز می‌کنیم، به جای اینکه به ارتباطاتی فکر کنیم که ما را در جوامع، محله‌ها، گروه‌ها و محل‌های کارمان به هم می‌پیوندند. من معتقدم که این باعث می‌شود زندگی ما بسیار فقیرتر شود.

منبع: ژاکوبن

بلکلی چندین کتاب منتشر کرده است، از جمله Stolen: How to Save the World from Financialisation و Vulture Capitalism: Corporate Crimes, Backdoor Bailouts & the Death of Freedom که به بررسی تأثیرات مالی‌سازی و قدرت شرکت‌های چندملیتی می‌پردازد. او همچنین به عنوان سردبیر در Tribune Magazine فعالیت می‌کند و به طور منظم در برنامه‌های تلویزیونی سیاسی ظاهر می‌شود تا دیدگاه‌های خود را به اشتراک گذاشته و از تغییرات سیاسی پیشرو حمایت کند. کار او مورد توجه گسترده‌ای قرار گرفته و بحث‌هایی را هم در محافل آکادمیک و هم در سطح عمومی به راه انداخته است.

در اکتبر ۲۰۲۴، بلیکلی یکی از امضاکنندگان فراخوانی برای تحریم نهادهای فرهنگی اسرائیلی بود که “در سرکوب غالب فلسطینی‌ها شریک بوده‌اند یا این سرکوب را به طور ضمنی تماشا کرده‌اند.”

بلیکلی خود را یک سوسیالیست دموکراتیک توصیف می‌کند و خود را در سنت مارکسیستی می‌بیند که در آن آزادی انسان در مرکز قرار دارد. او به نقد هر دو نوع برنامه‌ریزی اقتصادی، یعنی برنامه‌ریزی متمرکز در کشورهای سوسیالیستی و برنامه‌ریزی در سرمایه‌داری که تحت تأثیر منافع خصوصی و سلطه نخبگان قدرتمند است، می‌پردازد. بلیکلی استدلال می‌کند که سرمایه‌داری برخلاف باورهای عمومی، بازارهای آزاد نمی‌سازد، بلکه توسط شرکت‌های انحصاری مانند گوگل و آمازون تعیین می‌شود که شرایط بازار خود را تنظیم می‌کنند. از نظر او، تصمیمات سیاسی اغلب به نفع منافع بازیگران مالی قدرتمند است و به هزینه مردم عادی اتخاذ می‌شود. بلیکلی از ایجاد یک جامعه عادلانه‌تر از پایین فراخوان می‌دهد و مردم را به سازماندهی سیاسی فعالانه، از جمله در اتحادیه‌ها، جنبش‌های اجتماعی و تعاونی‌ها، تشویق می‌کند.

برچسب ها

اين نوشته را در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذاريد

توجه: کامنت هایی که بيشتر از شش خط در صفحه ی نمايش اخبار روز باشند، منتشر نمی شوند.

2 پاسخ

  1. کو چشم بینا و یا کوش شنوا ؟
    چپ عقب مانده اپوزیسیون ایران هنوز در برابر” تضاد کار و سرمایه “مربوط به دوران ۱۵۰ سال گذشته ایستاده و مصمم است . انگاه خود را “چپ مدرن و مدافع آزادی‌های سرمایه‌داری” می‌داند . چپی که حتی به دستآوردهای بورژوازی آن زمان که شامل قوانین “حقوق بشری” و حق تعیین سرنوشت کشورها بدست مردم آن کشور هاست ، به رسمیت نمی‌شناسد . حقوق بشر آنها هرگز شامل رنگین پوستان نمی‌شود و حق دفاع از وطن آنها هم جز برای دولت صهیونیستی اسرائیل و هنگ آزوف دولت فاشیستی اوکراین قابل دفاع نیست .

  2. در واقع چپ با طرح مشکلات مردم و بلند کردن پرچم پیشتازی در حل آنهاست که اعتبار و محبوبیت میابد نه با شعار ها. برای مثال یکی از ارکان دمکراسی و عدالت در هر کشوری استقلال و سالم بودن قوه قضاییه آن مملکت است. قوه قضایه سالم نه فقط حاکمان را به حد اقل هایی محدود میکند و امکان نشر عقاید و آگاهی بخشی را امکانپذیر بلکه روابط بین افراد جامعه را نیز تعدیل کرده و از خشونت ها و رفتار های ناهنجار افراد نیز جلوگیری میکند. چون امر عدالت در ایران موضوعی فرا جناحیست چپ میباید و میتواند پرچمدار حرکتی فراگیر در جامعه برای اصلاح آن و دعوت به مقابله با رژیم با نافرمانی مدنی و ممانعت از دستگیری های خود سرانه در محل و پیگیری مراحل دادرسی بعد از آن باشد, نکته ای که برای خود فعالان سیاسی نیز مهم و حیاتیست.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *