شنبه ۲۷ اردیبهشت ۱۴۰۴

شنبه ۲۷ اردیبهشت ۱۴۰۴

آن شب زندان اوین، شبی بود شبیه امروز ایران – عفت ماهباز

این روزها مردم ایران در اتاق‌هایی دربسته، در زندانی بزرگ، چشم به آینده‌ای مبهم دوخته‌اند. ایران، این بانوی فرهیخته‌ی هزاران، ساله، تب دارد، در آتش بی‌قراری شب و روز می‌سوزد. فرزندانش از درد می‌نالند، برخی در آتش خاکستر شده‌اند، برخی در آب جان داده‌اند.

در ژرفای دریا، صدف‌ها و مرجان‌ها ضجه می‌زنند؛ ماهی‌ها، با آخرین رمق، بالا و پایین می‌پرند و مرده، بر سطح آب صف کشیده‌اند.

در هوا، پرندگان با بال‌های سوخته بی‌صدا بر خاک افتاده‌اند.

دودهای سرخ و زرد و سیاه، آسمان را به تیره‌ترین پرده‌های اندوه درآورده‌اند. زمین می‌لرزد، آسمان می‌سوزد، و مردمان بی‌پناه، با دستانی بر سر و دل‌هایی مچاله شده، تنها نظاره‌گر فاجعه‌اند.

ظهر است. ظهر بندرعباس، ظهر خلیج همیشه فارس. آتش، همچون ماری خشمگین، در شهر می‌پیچد. دودها، تار و پود آسمان را می‌درند، و مردم، سوخته، زخمی، بی‌صدا به سوی هیچ می‌دوند. نه زنگ خطری از جنگ، که تنها آژیر آتش و آمبولانس‌ها در کوچه‌های داغ پیچیده است.و جیغ مادرانی که کودکان سوخته‌شان را در آغوش می‌فشارند. فاجعه است، یا زلزله؟ یا فقط تداوم یک درد بی‌نام؟

مردم ایران در غربتی غریب، در انقباضی سخت، سر در گریبان برده‌اند. دست‌ها مشت شده، دل‌ها خالی از امید.

و من، ناگهان پرت می‌شوم به شبی دور:

۳۱ خرداد ۱۳۶۹، نیمه‌شب، زندان اوین.

اتاقی دربسته، سی، چهل زندانی تنگ هم فشرده، در پتوهای مشکی پیچیده، خوابیده‌اند. تنها من بیدارم. جام جهانی در ایتالیا برگزار می شود، آلمان در برابر هلند. آلمان گل می‌زند و فریاد شوق تماشاگران از درون جعبه‌ی جادویی بلند می‌شود. روی نوک پا به سمت تلویزیون می‌روم، صدا را پایین می‌آورم. اما ناگهان، همه‌ی زندانیان بیدار شده‌اند.

مهری، از طبقه‌ی اول تنها تخت سه‌طبقه اتاق زمزمه می‌کند: “بچه‌ها چی شده؟”

یکی دیگر فریاد می‌زند: “زلزله!”

سی، چهل نفر در اتاق با چشمانی خواب‌آلود، ترسیده، به هم می‌نگریم.

زمین و زمان می‌لرزد و ما، بی‌پناه، در گوشه‌ای از دنیا، منتظر سقوط دیوارها و سقفیم. نه خبری، نه پناهی، نه امیدی، فقط انتظار، فقط سکوت، فقط لرزیدن دست‌ها در دل شب.

آن شب زندان اوین، شبی بود شبیه به امروز تمام ایران؛

امروزی که در سال ۱۴۰۴، در عصر اینترنت و هوش مصنوعی، مردم ایران، پشت دیوارهای بلند بی‌خبری و بی‌پناهی زندانی‌اند. نه می‌دانند در مذاکرات پشت پرده چه می‌گذرد، نه می‌دانند چه سهمی به روسیه یا چین واگذار می‌شود. نه می‌دانند کی باید چشم انتظار بمبی باشند که بر سرشان فرود می‌آید. نه می‌دانند کدام زلزله‌ی سهمگین، کدام فاجعه‌ی بی‌رحم، آن‌ها را در بر خواهد گرفت.

آری، حکایت آن شب تاریک زندان اوین، حکایت امروز مردمان ایران است؛ در اتاق‌هایی در بسته، در زمانه‌ای بی‌رحم، در انتظاری بی‌پایان…

۲۸ آپریل کلن – عفت ماهباز 

efatmahbas@hotmail.com

پانویس

زلزله رودبار و منجیل یکی از شدیدترین زمین‌لرزه‌های تاریخ ایران بود. این حادثه در:

تاریخ: ۳۱ خرداد ۱۳۶۹ (۲۱ ژوئن ۱۹۹۰ میلادی)

روز: چهارشنبه شب

ساعت: حدود ساعت ۰۰:۳۰ بامداد (نیمه‌شب)

رخ داد. بزرگی این زلزله حدود ۷.۴ ریشتر بود و باعث ویرانی گسترده و تلفات سنگینی در استان گیلان، به ویژه در شهرهای رودبار، منجیل و لوشان شد.

تاریخ: ۳۱ خرداد ۱۳۶۹ (۲۱ ژوئن ۱۹۹۰ میلادی۰.

آ بازی آلمان غربی – هلند حدود ۹:۰۰ شب به وقت ایتالیا شروع شد.

با اختلاف زمانی (مثلاً ایران)، حدود ۱۱:۳۰ شب تا ۱:۳۰ بامداد طول کشید!

برچسب ها

اين نوشته را در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذاريد

توجه: کامنت هایی که بيشتر از شش خط در صفحه ی نمايش اخبار روز باشند، منتشر نمی شوند.

یک پاسخ

  1. و حالا، که به آن شب‌ها می‌اندیشم، نه تنهازنان مچاله در حیاط‌های یخ‌زده را به یاد می‌آورم، بلکه زنان بیرون از دیوارهای زندان را هم.

    مادرانی که سال‌ها و سال‌ها، پشت دروازه‌های بسته، بدون هیچ خبری از فرزندان عزیزشان منتظر ماندند. همسرانی که کنار مردانی شکسته ایستادند، با بارداری‌هایی که در میان جهانی فروپاشیده حمل می‌کردند. مادرانی که، حتی در حالی که پسرانی با ذهن‌هایی شکننده و آینده‌ای نامعلوم به دنیا می‌آوردند، همچنان به زندگی چنگ می‌زدند—در حالی که شوهرانشان، گم‌شده در ناامیدی، شاید مرگ را برگزیده بودند(برای فریده)

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *