شنبه ۲۷ اردیبهشت ۱۴۰۴

شنبه ۲۷ اردیبهشت ۱۴۰۴

 در خلوت تنهایی – رضا جاسکی

یک

دوست داشتم در خلوت تنهایی در سوگ عزیزان اشک بریزم، به یاد آنها باشم و دفتر خاطراتم با آنها را ورق زنم. اما دریغا. در یک خانواده کوچک دوست‌داشتنی فاجعه‌ای هولناک اتفاق می‌افتد. اسد (حسن) و محسن ما را ترک می‌کنند. یک خانواده در عرض چند دقیقه باورنکردنی از هم می‌پاشد. دنیای بازماندگان دگرگون می‌شود. دوستان در شوک رفتگان هنوز کمر راست نکرده‌اند. اما نوشته‌های گوناگون یکی بعد از دیگری می‌آیند. این سطور نباید هرگز نوشته می‌شدند ولی متاسفانه انتشار نوشته‌ها و اظهارنظرهای گوناگون چاره‌ای باقی نمی‌گذارد.

اولین نکته‌ای که همه ما فراموش می‌کنیم اما باید به آن پاسخ دهیم آن که، چرا یک تصمیم کاملا شخصی به یک موضوع سیاسی تبدیل می‌شود؟ فقط به این خاطر که اسد زمانی از رهبران فدائیان اکثریت بوده است؟ چرا این موقعیت سیاسی، باعث می‌شود که هر اقدام شخصی او به یک مسئله‌ی سیاسی بدل گردد؟  به ویژه آن که او سال‌ها فعالیت حزبی را کنار گذاشته بود؟ حتی اگر تا آخرین لحظات زندگی، یک فعال حزبی می‌بود-که نبود- باز نیز جایگاه سیاسی او نمی‌توانست هر تصمیم انفرادی وی را به یک موضوع بحث عمومی تبدیل کند. بر خلاف درک نادرست و متاسفانه رایج امروز، هر امر شخصی، امری سیاسی نیست. امروز تاکید زیادی بر اعمال فردی می‌شود و هر آنچه که فرد انجام می‌دهد بلافاصله به یک اقدام سیاسی مهم بدل می‌شود. اقدامی که  باید تمام زوایای آن در رسانه‌های اجتماعی مورد بررسی قرار گیرد. اخلاق جای سیاست را می‌گیرد و همه در فیسبوک، ایکس، اینستاگرام، …در مورد حادثه یادشده اظهارنظر می‌کنند. از دکتر و روانشناس گرفته تا همه افراد دور و نزدیک.

ممکن است گفته شود، این یک پدیده اجتماعی است و باید در مورد آن بحث کرد. برخی آن را شبیه «کشتن دختران و زنان به دست پدران و مردان» می‌دانند. بعضی به نوعی آن را «اعدام» تلقی کرده‌اند….نکاتی که به آنها باز خواهم گشت. اما عده‌ای از دوستان نیز سوگواری را به یک امر عمومی تبدیل کرده‌اند. یکی از شاعران معروف سوئدی، بودیل مالم‌ستن زمانی گفت «غم و اندوه صحنه مشارکت عمومی جهانی نیست. غم فردی و شخصی است. غم فقط مال تو است» . به عبارت دیگر غم تقسیم‌پذیر نیست، کیکی نیست که هر تکه آن را فردی بر دارد، من به عنوان یک دوست می‌توانم با همسر اسد همدردی کنم اما هیچگاه نمی‌توانم درد او به عنوان مادر و همسر را درک کنم. قطعا همدلی سوته‌دلان یک همبستگی انسانی و بسیار زیبا و تسکین‌دهنده است، با این حال درد یک دلداده کجا و یک دوست کجا. درست به همین خاطر موضوع را به عرصه‌ی عمومی کشیدن به منظور سوگواری از یک دوست در رسانه‌های اجتماعی پیامدهای نابهنگام دارد. آیا این پیامدها آرامش‌آفرین و موجب تسلای خاطر است؟

در ایران گفته می‌شود عزاداری دعوتی نیست، هر کسی مایل به شرکت است، خوش آمد. با این وجود همه می‌دانند که ورود همگان آزاد نیست. هر کسی نیز رنج رفتن به یک مجلس سوگواری را به خود نمی‌دهد مگر نزدیکان. اما در رسانه‌های اجتماعی هیچ حد و مرزی وجود ندارد. هر کسی حق اظهارنظر در مورد همه زوایای موضوع را به خود می‌دهد. آشنایی با متوفیان و یا خانواده مطرح نیست. عشق عمومی است، سوگواری عمومی‌تر. 

اما مگر احمد شاملو در سوگ مرتضی کیوان از «عشق عمومی» نگفت؟ 

«در خلوت روشن با تو گریسته‌ام

برای خاطر زندگان،

و در گورستان تاریک با تو خوانده‌ام

زیباترین سرودها را

زیرا که مردگان این سال

عاشق‌ترین زندگان بوده‌اند.»

فرق است بین کشتار اعضای سازمان نظامی حزب توده به هنگام کودتا و یک تصمیم شخصی برای پایان دو حیات. زمانی اسد چریک فدایی بود و مرگ چریک بیانگر بالاترین نشانه‌ی وفاداری چریک به آرمان سیاسی خود. اما بین مرگ چریک و مرگ خودخواسته یک پدر تفاوت از زمین تا آسمان است. اسد فرد سیاسی بود اما مرگ او سیاسی نبود، برعکس ژینا امینی سیاسی نبود اما مرگ دلخراش او کاملا سیاسی بود. بنابراین کاملا اشتباه است که با سیاسی و عمومی کردن یک حادثه هولناک خانوادگی، غم و رنج بازماندگان را دو چندان کرد. اما حال که به اینجا رسیده‌ایم لازم است به چند پرسش پاسخ داده شود. اگر انبوه قضاوت‌های شتابزده نبود، سکوت و سوگواری در خلوت دوستان و نزدیکان بهترین مرهم درد بود، اما در شرایط فعلی دیگر سکوت جایز نیست. این سبویی است که ریخته.

دو

دکتر محمود زهرایی* در مقاله‌ای فشرده برخی از انتقادها را مطرح کرده است. او به عنوان یک پزشک که «شخصا در تماس با … کودکان بیمار و والدین آنها» بوده است در مورد این موضوع اظهارنظر می‌کند. من نمی‌دانم که وی چقدر با محسن و والدین وی رابطه داشته و از نزدیک از سابقه‌ی این جریان و بیماری وی اطلاع دارد و  نظر تخصصی خود را بر چه بنیانی نهاده است، اما من فرض را نه بر مقاصد سیاسی بلکه کاملا انسانی گذاشته و در اینجا  سعی می‌کنم  نه به عنوان یک «متخصص» بلکه یک دوست قدیمی  پاسخ دهم. او از جمله می‌گوید: «عدم انتقال محسن به کلینیک مخصوص این بیماران، …این بیمار را از کمک‌رسانی خوب و حرفه‌ای محروم نموده» و «آرامش پدر و مادر» را ربوده است. مسلماً نگهداری محسن مشکلات فراوانی برای این  زوج به همراه داشت، اما در مورد قسمت اول جای شک و تردید است. این پند چیز تازه‌ای نیست، حداقل چهل سال از طرف دوستان  نزدیک مطرح شده بود. برخلاف نظر زهرایی، مخالفت این زوج با انتقال دلبندشان ربطی به «ماندن بر سر تفکرات سنتی و ناهمراهی با قانونمندی‌های مدرن و پیشرفته» نداشت. زهرایی در مقام یک پزشک انسان‌دوست نتیجه می‌گیرد که «شاهد برخوردهای غیرواقع‌گرایانه و احساسی و حتی خودخواهانه بعضی از والدین در اصرار به عدم انتقال عزیزانشان به این مراکز بوده‌ام که تقریبا همه و همیشه از جانب اقلیت‌های آسیایی و دیگر کشورهای اسلامی بوده است» . چرا ایشان فکر می‌کنند که والدین محسن به خاطر ملیت‌شان «سنتی» بودند؟ چرا او و بسیاری دیگر تلاش دارند تا همه و همه کس را با یک چوب برانند؟ چطور می‌توان چنین احکام بزرگی را به بخش بزرگی از جامعه نسبت داد؟

در کابل فرزند دوستان عزیز دیگری وجود داشت که به یک مرکز نگهداری کودکان بیمار در شوروی سابق منتقل شد. در کمال تاسف پس از چند سال  کودک جان سپرد. این خود یک زنگ خطر برای آنها بود.  ممکن است گفته شود،  سطح خدمات پزشکی در شوروی بسیار پایین بود و قابل مقایسه با غرب نیست اما محسن در غرب نیز مدت کوتاهی در آلمان به کلینیک ویژه‌ای سپرده شد ولی این تجربه موفقیت‌آمیز نبود. والدین محسن «آسیایی» بودند اما  نه «سنتی» بودند و نه مخالف «قانونمندی‌های مدرن و پیشرفته». آنها تلاش خود را کردند و از همه خدمات پزشکی موجود نیز استفاده بردند. تصمیم آنها، تصمیم مشترک یک زوج مسئول بود، کسانی که با تمام وجودشان عاشق فرزندشان بودند. ممکن است من و شما این تصمیم را غیرمنطقی ارزیابی کنیم. اما آنها منطق خودشان را داشتند، منطق عشق. این گفته‌ی شاملو کاملا درست است «مردگان این سال عاشق‌ترین زندگان بوده‌اند». آنها هیچگاه در این چهل سال صحبت از فدارکاری نکردند. این نامی است که ما بیرونِ گودی‌ها به آن داده‌ایم. 

من جای تردید ندارم که پرستاران و پزشکان خدمات درمانی از مهربان‌ترین اقشار جامعه هستند، اما این به معنی آن نیست که فراموش شود آنها تحت چه شرایط سخت اقتصادی و انسانی مجبور به کار هستند. در شرایط طاقت‌فرسای نیم قرن گذشته و صرفه‌جویی‌های متوالی اقتصادی، بسیاری از این نهادها را به زانو درآورده است. این کاملا طبیعی است که در این مراکز، مرزی برای ارائه‌ی خدمات به بیماران وجود داشته باشد. از این رو این گفته که بیمار و پزشکان به طور مشترک در مورد زندگی و مرگ تصمیم می‌گیرند تمام واقعیت نیست. من بارها شاهد مرگ عزیزانی بوده‌ام که مخارج نگهداری بیمار سرنوشت او را تعیین کرده است. می‌توانم  در مورد آخرین  تجربه‌ی شخصی خودم بگویم. عزیزی از نوعی سرطان بسیار کمیاب رنج می‌برد و هزینه‌ی زنده نگهداشتن وی بسیار بالا بود، بعد از دو سال درمان،  به او گفتند که  ادامه‌ی درمان میسر نبوده و زندگی وی نیز در شکل موجودش، یک «زندگی انسانی» نیست. او نیز تا آخرین لحظه زندگی، به پیشواز مرگ رفتن را نپذیرفت اما گفت تصمیم پزشکان را درک می‌کند. اشتباه نشود، حتی در بهترین دنیای آرمانی، موسسات درمانی بودجه معینی دارند و  بین ارائه‌ی خدمات گران‌قیمت پزشکی به یک نفر و زنده نگهداشتن یک بیمار «پرهزینه»  و دادن این خدمات به عده‌ی بیشتری که امید بهبود آنها بیشتر است،  همیشه رقابت وجود خواهد داشت. اما در شرایط اسفبار کنونی امکانات خادمین واقعی بخش پزشکی بسیار محدودتر از گذشته شده است. محسن در مقوله‌ی بیمارانی بود که نیاز به مراقبت فراوانی داشت. ارزیابی والدین وی این بود که ارائه‌ی چنین خدماتی از سوی بخش درمانی به هیچ وجه در یک سطح قابل پذیرش نبوده و او پس از چندی به مرگی زودرس دچار خواهد گشت. مسلما آنها خود را به خاطر شرایط سختی که محسن متولد شده بود مسئول می‌دانستند و این موضوع همیشه در تصمیمات مشترک آنها وجود داشت. حال، آیا این تصمیم آنها انسانی بود؟ قطعاً. آیا منطقی بود؟ آن منطق خاص خود را داشت که برای همه قابل پذیرش نبود. اگر محسن توانست به بالای چهل سالگی برسد خود نتیجه‌ی مراقبت عاشقانه دو والده مهربان بود. از نظر آنها و بسیاری دیگر، امکان یک زندگی طولانی «حتی در شکل نباتی آن»  در صورت ماندن در یک کلینیک درمانی وجود نداشت. حال چگونه عده‌ای فقط کلیشه‌وار ،از کلماتی مانند «قاتل» و «قتل عمد» استفاده می‌کنند.

زهرایی می‌گوید «به عنوان یک پزشک، معتقد به انجام عمل «مرگ خود‌خواسته» هستم و خود با کمال میل در کمک به بیمارانم که از درد و رنج بی‌انتها و ناعلاج رنج می‌برم، فعالانه شرکت می‌کنم» اما اقدام اسد را «نمی‌توانم به هیچ صورتی توجیه نمایم». مسلماً کسی که از دور دستی بر آتش دارد نمی‌تواند این عمل را توجیه کند. من برخلاف زهرایی مخالف اتانازی و خودکشی هستم اما تصمیم اسد را درک می‌کنم ولی این به معنی آن نیست که آن را بپذیرم. والدین محسن نزدیکترین افراد در زندگی محسن بودند. هیچکس به جز آنها نه از عذاب محسن خبر داشتند و نه از تمنیات دل او با خبر بودند. حال فردی که عنوان پزشک را دارد چگونه می‌تواند از راه دور نسخه‌پیچی کند؟ این که عمل اسد غیرقانونی است یک چیز است، اما این که از روی عشق  بوده یا نه چیز دیگری است. کسانی که به مرگ بیماران لاعلاج کمک می‌کنند، آن را به عنوان یک عمل «انسان‌دوستانه» مطرح می‌کنند و مخالفین آن نیز کمک به مرگ را «غیرانسانی» می‌دانند. جای این بحث در اینجا نیست. اما زهرایی که طرفدار «مرگ خودخواسته» است مخالفتش در چیست؟ چرا آن را «قتل عمد» می‌خواند؟ فقط به خاطر شکل آن؟ از چه زمانی شکل مرگ (پرتاب از بلندی و یا زهرخوراندن) قتل یا غیر قتل بودن را معین می‌کند؟ چه کسی به یقین می‌تواند بگوید این تمنای محسن به زبان بی‌زبانی برای پایان زندگی و رنج بی‌پایان خود نبوده است؟ همه این استدلال‌ها که اسد  ادامه‌ى مراقبت از محسن را به دلیل کهولت خود و همسرش  ناممکن دانسته و دست به چنین عملی زده است، استدلال‌های برخی از ماست. شاید ادامه‌ى درد عظیم محسن او را به این نتیجه رسانده که بدون اجازه از همسرش جان محسن و خود را بگیرد. برخی شکل مرگ را بهانه قرار داده‌اند، اما این انتخابی است که او کرده است. آیا در آلمان پرتاب از بلندی پدیده غیرمعمول و «آسیایی» است؟ و برای آنها  (نه زهرایی) که فکر می‌کنند عمل اسد، مخالفت با مجازات اعدام را پوچ می‌کند باید گفت که بین طرفداری از اتانازی و طرفداری از اعدام فرسنگ‌ها فاصله است.

زهرایی پدر بودن را جرم اسد می‌داند و تصمیم پدرانه او را به درک غالب در جمهوری اسلامی و «فقیهان اسلام و حکمرانان ج.ا.» نسبت می‌دهد. لازم است یادآوری شود که در جمهوری اسلامی ممکن است کشتن فرزند دیه نداشته باشد اما خودکشی مانند همه ادیان دیگر عملی مذموم است. ضمناً از این گزاره که اسد پدری  ایرانی بوده، نمی‌توان به این نتیجه رسید که تصمیم نهایی او اجتناب‌ناپذیر بوده، و سپس برچسب طرفداری از سنت فقیهان را بر آن زد. تمام زندگی او – و حتی بیماری محسن در نتیجه‌ی فرار و گریز از دست «سربازان امام» –  مخالفت وی با سنت فقیهان را نشان می‌دهد. 

 در عوض می‌توان به سیاق زهرایی به دو سنت  مسیحیت -به ویژه در مورد زهرایی که ساکن آلمان است- اشاره کرد. بسیاری از ما ممکن است به دلایل مختلفی  تصمیم اسد را نادرست تلقی کنیم. در کاتولیسم رسم بر این بود که فرد «خاطی» به کلیسا رفته و اعتراف به گناه می‌کرد، عمل فرد و خود فرد دو عنصر جدا از هم بودند. گناه مذموم شناخته می‌شد و فرد مبری می‌گشت. در پروتستانتیسم فرد مسئول است و جدا کردن گناه و گناهکار بسیار مشکل‌تر است. امروز بسیاری که مخالف «گناه» اسد هستند، تمام زندگی هفتاد و اندی سال او را زیر سوال برده‌اند و با انتقادات خود، کسی که دیگر در میان ما نیست را «مورد نوازش» قرار می‌دهند. من طرفدار هیچ مذهبی نیستم اما بهتر است همه منتقدین شخصیت اسد کمی در این مورد تامل کنند.

زهرایی و برخی دیگر، به درستی خودکشی را عملی نادرست تلقی می‌کنند، و نتیجه می‌گیرند که «این عمل» اسد  نباید سرمشقی برای دیگران شود. باید این دوستان را تسکین داد.   نه انتخاب والدین محسن برای نگهداری از وی در طی چهار دهه گذشته کسی را به این راه پرمشقت ترغیب کرده و نه آخرین اقدام اسد به یک سرمشق بدل خواهد شد. ضمنا باید به برخی نیز گوشزد کرد، اقدام به خودکشی لزوماً از روی ناامیدی نیست. هنگامی که بهروز سلیمانی خود را از پنجره پرت کرد، به ادامه زندگی به هر قیمتی پشت کرد وگرنه او یکی از «عاشق‌ترین زندگان» بود. تجلیل از او نیز نه دفاع از خودکشی بود و نه آن عمل به یک «سرمشق» بدل شد. همه ما قضاوت خود را در مورد تصمیم آخر اسد داریم. او عاشق زندگی بود و درست به همین خاطر و نه برعکس، تصمیم وی همه را دچار چنین شوک بزرگی کرده است. 

در نهایت زهرایی یک حکم عمومی صادر می‌کند: والدینی که تصمیم به نگهداری فرزندانشان در خانه می‌گیرند، نه «فداکار» هستند و نه «انسان‌دوست» بلکه «خودخواه» هستند. چگونه می‌توان به آن پاسخ داد؟ من قصد قضاوت در مورد دیگران را ندارم، اما مدعی هستم که در این مورد باید پا را فراتر از استدلال‌های اخلاقی و منطقی معمول گذاشت. منطق عشق. عشق به فرزند.

سه

احتمالا بسیاری از خوانندگان و نیز منتقدین، فیلم عشق (Amour) اثر معروف میشائل هانکه را دیده‌اند. فیلم جوایز بسیاری از جمله نخل طلای جشنواره کن و جایزه اسکار بهترین فیلم غیرانگلیسی در سال ۲۰۱۲ را بدست آورد. داستان فیلم در مورد یک زوج پیر ( آن و ژرژ )  است. هر دو تحصیل‌کرده هستند و معلم موسیقی.  برخلاف فیلم‌های دیگر هانکه، فیلم عشق پیچیدگی‌های فراوان ندارد، زیرا به گفته خود او این فیلمنامه بر اساس یک تجربه شخصی نوشته شده بود. میشائل نزد خاله خود بزرگ می‌شود، خاله‌ای که در دوران سالخوردگی به خاطر روماتیسم شدید خواهان پایان دادن به زندگی خود می‌گردد. حادثه‌ای که بر هانکه تاثیر عمیقی می‌گذارد.

 فیلم با پایان ماجرا شروع می‌شود. با هجوم آتش‌نشانی به خانه و بوی تعفن یک جسد در کنار گل‌های فراوان آغاز می‌شود و در میانه فیلم، بیننده امکان بازگشت به گذشته را می‌یابد و  شاهد زندگی پر صمیمیت یک زوج سالخورده می‌گردد. یک حادثه کوچک که در واقع یک سکته مغزی خفیف بود ، پیامدهای ناگوار بعدی را رقم می‌زند. به طور بسیار خلاصه، با اصرار ژرژ آنها نزد دکتر می‌روند. پس از آن، آن از شوهرش می‌خواهد که تحت هیچ شرایطی او را به بیمارستان بازنگرداند. شرایط برای آن روز‌به روز بدتر می‌شود، پرستاری که برای آن استخدام شده بود اخراج می‌شود. در نهایت ژرژ از دخترش می‌خواهد که نگران زندگی خودش باشد و آنها را به حال خود بگذارد. ژرژ با عشق و صمیمیت از آن پرستاری می‌کند اما آن،  امکان ارتباط را بتدریج از دست می‌دهد، و از خوردن غذا  به اشکال مختلف خودداری می‌کند. ژرژ شاهد زوال روزمره‌ی عشق دیرین خود می‌گردد. در نهایت، ژرژ هنگامی که آن دچار یک حمله شده است در کنارش دراز می‌کشد ، با گفتن داستانی او را آرام می‌سازد و سپس وی را با یک بالش با زور فراوان به قتل می‌رساند.

 دیگر فیلمسازان عشق و رنج، قید و وابستگی، تعهد و اعتماد، شور و یقین …عشاقان را در طی ده‌هابه هم پیوند زده‌اند، ولی برای هانکه عشق و مرگ به شکل غریبی درهم می‌پیوندند. او نشانه‌های فراوانی از عشق این زوج سالخورده را در طی فیلم در معرض چشمان تماشاگر می‌گذارد،  اما در نهایت بیننده را به این نتیجه می‌رساند که برای نجات عشق راه دیگری جز مرگ باقی نمانده است. درست به همین خاطر برخی از منتقدین، زیبایی‌شناسی شوک‌آور هانکه را غیراخلاقی می‌خوانند زیرا تماشاگر به خاطر آن که شاهد اعمال فجیعی در فیلم است اما منطق آن را می‌پذیرد، خود به شریک‌جرم تبدیل می‌شود. در فیلم عشق هانکه سرنوشت ژرژ را به شکل بسیار گنگی به دست بیننده می‌سپرد. برای بسیاری از جمله این قلم، مرگ آن، پایان زندگی ژرژ نیز بود، در حالی که در یکی دیگر از فیلم‌های بعدی هانکه، ژرژ از نوه خود می‌خواهد که به زندگی‌اش پایان دهد.

زمانی که هانکه می‌خواست فیلم را بسازد، موضوع فیلمنامه، زندگی یک زوج سالخورده در یک چهاردیواری کوچک و اتانازی موجب گشت که بسیاری از تهیه‌کنندگان از تامین بودجه فیلم سرباز زنند. برای همین فیلم به صورت محصول مشترک سه کشور، اتریش، آلمان و فرانسه تهیه شد. اما چرا یک چنین فیلمی با یک صحنه‌ی نهایی وحشتناک توانست چنین موفقیتی را کسب کند؟ چرا مخالفان اتانازی، فمینست‌ها و بسیاری دیگر توانستند شاهد خفه‌کردن زنی سالخورده به شکلی خشونت‌آمیز باشند و در پایان فیلم برای آن کف زنند، بدون آنکه لزوما به خاطر فیلم طرفدار اتانازی و یا مردسالاری شده باشند؟ زیرا همان‌طور که هانکه خود توضیح داد: فیلم راجع به سالخوردگی و بیماری نبود. آن قبل از هرچیز در مورد عشق بود. مسلما متن فیلم در مورد پیری، بیماری، مراقبت و مرگ بود،  اما فیلم  مملو از صمیمیت یک زوج سالخورده با کشمکش‌های درونی خود بود. در یک صحنه ژرژ به صورت همسرش کشیده می‌زند اما بلافاصله معذرت‌خواهی می‌کند. در نهایت، دیدن این صحنه‌های زندگی این دو از نزدیک است که ببینده را «شریک‌جرم» می‌کند. مسلما عشق خودخواهی، حسادت، وابستگی، تعهد، شور و یقین را با خود دارد. 

آیا عشق، در هر نوع آن، منطق دارد؟ زمانی سلاوی ژیژک در مورد عشق گفت: گاه در لحظات بحرانی در زندگی یک زوج عاشق، معمولا یکی ، دیگری را در مقابل این پرسش قرار می‌دهد: چرا مرا دوست داری؟ ژیژک می‌گوید، زمانی که فرد در پی پاسخِ چرا برآید، از حوزه‌ی عشق جدا شده است. ما نمی‌دانیم به پرسش چرا پاسخ دهیم. زمانی که خواستیم همه چیز را منطقی پاسخ دهیم این حوزه را پشت سر گذاشته‌ایم.

کسانی که از نزدیک شاهد زندگی این خانواده بوده‌اند، عشق آنان به یکدیگر را با پوست و گوشت خود لمس کرده‌اند. ما مسلما قضاوت‌های خود را در مورد تصمیم آخر اسد داریم. برخی خشمگین، برخی همدلانه با این تصمیم برخورد کرده یا می‌کنیم. از آن گریزی نیست. اما ادای احترام به دوست دیرینه به معنی تائید همه تصمیمات او نیست. تصمیم وی یک تصمیم کاملا فردی بود که درست به خاطر سخت‌بودن آن نخواست هیچ کس دیگری را «شریک جرم» کند و حتی با نزدیک‌ترین فرد زندگی‌اش آن را  به بحث گذارد. این یک موضوع سیاسی نیست. من به نوبه‌ی خود از صمیم قلب امیدوار بودم که هرگز قلم من چنین متنی را به نشر نسپارد. اسد عاشق‌ترین زندگان بود، اگر چه می‌دانست عاشقان نیز بری از خطا نیستند. او خود فکر می‌کرد که دو عاشق جوان فراری در جهنم جمهوری اسلامی مسئولیت بزرگی در  بیماری محسن داشتند. آنها فقط عاشق یکدیگر و  دلبندشان بودند. آیا عاشقی گناه است؟ این پرسشی است که قبل از هر قضاوت دیگری باید در برابر خود قرار دهیم.

یادشان گرامی باد!

*به بهانه مرگ دردناک حسن عرب زاده و فرزندش و نقدی بر نوشته هایی در این رابطه – محمود زهرایی – اخبارروز https://akhbar-rooz.com/1404/02/03/14719/

برچسب ها

اين نوشته را در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذاريد

توجه: کامنت هایی که بيشتر از شش خط در صفحه ی نمايش اخبار روز باشند، منتشر نمی شوند.

یک پاسخ

  1. آقای جاسکی گرامی ، دکتر محمود زهرائی تنها پزشکی نیست که نقدی بر واکنش های دوستان حسن عربزاده و این تراژدی نوشت. دیگر پزشکان و از دوستان این رفیق نیز نظرات متفاوت خود را نوشته اند. نگارنده برخورد دکتر حسن زهتاب را برای این شرائط مناسب می بینم.”در سوگ عزیزانمان اسد ومحسن عرب زاده دوستان و رفقای عزیز این تراژدی بس غمبار بر جسم و روان بسیاری از ما، به ویژه مادر و همسر داغدیده چنگ انداخته.دراین لحظات بس غمبار تسلی خاطر و همدردی نیاز همه ماست.قضاوت و تحلیل این فاجعه و درس گیری از آن را برای پیشگیری از تکرار به زمانی دیگر و کاردانان واگذاریم.از قضاوت های عجولانه به پرهیزیم.برای همگی بردباری آرزو می کنم.بامهر حسن زهتاب ” (نقل از صفحه فیس بوک)

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *