
“غولا مردی از قبیلهی انسان
تیغِ قلم به غلافِ مرصع فرو نهاد و گذشت “؛
خبر این بود.
***
ناقوسی از بلندِ برجِ حماسه
عزیمتِ ناگریز را به گوش رهگذران نوحه ساز کرد
و مستانِ میکدههای مه آلود
سنگفرشِ کوچهی کودکی اش را
به خونِ شراب و عطرِ کافور برُفتند
و کولیانِ شهرهای فراموش
اندهانِ بدرود را در سرودِ فلامینکو
به احترام زمزمه کردند.
***
مردی که تمناش
تابشِ بی تبعیضِ آفتاب
و سخن اش به زیبائی عدالت بود
و به لحنِ ملال ز تنهایی آدم میسرود ،
کلام در نیام فرو بُرد و… مُرد .
***
و ما نیز، هر آینه زودازود
– خشتی ننهاده بر سرِ خشتی در مجالِ مقدّر –
چونان دودِ بر آمده از هیمه ی نیم سوز
در حجمِ لایتناهی محو میشویم
و بود و نبودِ بی ارج مان
دلِ تاریخ را نمی خواهد آزرد !
جهانگیر صداقت فر
تیبوران – ۲۲ آپریل ۲۰۱۴