دوشنبه ۲۲ اردیبهشت ۱۴۰۴

دوشنبه ۲۲ اردیبهشت ۱۴۰۴

امپریالیسم و استعمار مهاجرنشین سفید در نظریه‌ی مارکسیستی – جان بلامی فاستر، برگردان: الف. کیوان

در چارچوب پارادایم غالب مطالعات استعمار مهاجرنشین، نگاه به اشغال فلسطین توسط اسرائیل فاصلهٔ بسیار زیادی با نگاه تاریخ‌مندی دارد که مارکسیسم تاریخی ارائه می‌دهد. برخلاف آن منطق بسیار محدود و ایستا، تحلیل مارکسیستی تلاش می‌کند پدیدهٔ استعمار مهاجرنشین اسرائیل را در چشم‌اندازی وسیع‌تر، پویاتر و تاریخ‌مند قرار دهد که در آن بتوان روابط دیالکتیکی و پیچیدهٔ میان سرمایه‌داری، طبقه و امپریالیسم/نظامی‌گری را درک کرد

از منظر مارکسیستی، استعمار مهاجرنشین، همچون دیگر اشکال سلطهٔ امپریالیستی، در خدمت بازتولید ساختارهای طبقاتی در مقیاس جهانی قرار دارد. مهاجرنشینان سفیدپوست به‌مثابه بخشی از طبقهٔ حاکم جهانی عمل می‌کنند و منافع آن‌ها با منافع بورژوازی سرمایه‌داری هم‌راستا می شود. استعمار مهاجرنشین نه صرفاً پدیده‌ای نژادی، بلکه جزئی از پویش‌های مادی، تاریخی و طبقاتی در بستر نظام سرمایه‌داری جهانی به‌شمار می‌آید. مترجم

***

مفهوم مهاجر نشین همواره یکی از عناصر کلیدی در نظریه‌ی مارکسیستی امپرالیسم بوده است، که معنای آن در طول یک قرن و نیم به تدریج تکامل یافته است. امروز، بازگشت مجدد جنبش‌های قدرتمند بومی در مبارزات برای بقای فرهنگی، زمین، حاکمیت و شناسایی، به علاوه مقاومت در برابر نسل‌کشی که دولت اسرائیل بر مردم فلسطین در سرزمین‌های اشغالی تحمیل کرده است، مهاجر نشین را در کانون بحث جهانی قرار داده است. در این شرایط، بازسازی و بازنگری درک مارکسیستی از رابطه میان امپرالیسم و مهاجر نشین، گامی حیاتی در حمایت از جنبش‌های بومی و قیام جهانی علیه امپرالیسم است.

بازنگری و بررسی مجدد تحلیل‌های مارکسیستی در این حوزه اهمیت زیادی دارد، چرا که در ربع قرن گذشته، پارادایم‌‌ جدیدی از مطالعات مهاجر نشین، که توسط چهره‌های برجسته‌ای چون پاتریک ولف*  و لورنزو وراچینی* در استرالیا پیشگامی شده است، پدید آمده است. این حوزه اکنون به یک رشته مستقل در سطح جهانی تبدیل شده است که در شکل غالب کنونی خود در دانشگاه‌ها بر «منطق حذف*» خالص متمرکز است. بدین ترتیب، مهاجر نشین به عنوان یک مقوله تحلیلی که بر گروه‌های خودمختار مهاجران استوار است، از استعمار به طور کلی و همچنین از امپرالیسم، استثمار و طبقه جدا می‌شود. در این معنا، مهاجر نشین اغلب به عنوان نیرویی جهانی و برتر در نظر گرفته می‌شود. به گفته وراچینی، «قدرت مهاجر نشین بود که به هژمونی جهانی تبدیل شد… اشغال‌های متعدد آمریکایی در سراسر جهان اشغال‌های مهاجر نشین بوده‌اند.» اکنون گفته می‌شود که نه تنها مستعمرات «خالص» یا ایده‌آل‌گونه مهاجر نشین مانند ایالات متحده، کانادا، استرالیا، نیوزیلند و اسرائیل به این شکل دیده می‌شوند، همانطور که ابتدا توسط پاتریک ولف مطرح شده بود، بلکه «تمام آفریقا» و بسیاری از بخش‌های آسیا و آمریکای لاتین نیز به طور قابل توجهی تحت تأثیر «منطق پاک‌سازی» قرار گرفته‌اند، به جای اینکه تحت تأثیر استثمار باشند. در برخی از روایت‌ها، مهاجر نشین به عنوان یک توضیح کامل برای توسعه سیستم جهانی امپریالیستی مطرح شده است، نه به عنوان بخشی از آن.

انکار اهمیت کار چهره‌هایی مانند پاتریک ولف و وراچینی و پارادایم جدید مهاجر نشین اشتباه خواهد بود. همانطور که روکسان دانبار-اورتیز* در کتاب Not “A Nation of Immigrants”: Settler Colonialism, White Supremacy, and a History of Erasure and Exclusion بیان می‌کند،  ولف تحقیقات پیشگامانه‌ای انجام داد که نشان داد «مهاجر نشین یک ساختار است نه یک رویداد.» او خدمت بزرگی در قرار دادن مفهوم مهاجر نشین و مبارزات بومی در کانون توجه کرد. با این حال، او در مورد ایالات متحده، با اصلاح دیدگاه  ولف، اضافه می‌کند که بنیان‌گذاران تنها مهاجران نشین نبودند، بلکه «امپرالیست‌هایی بودند که به فتح قاره و دسترسی به اقیانوس آرام و چین چشم دوخته بودند.» گسترش امپریالیستی ایالات متحده از ابتدا مرزهای جغرافیایی نداشت و به سوی امپراتوری نامحدود پیش می‌رفت. مهاجر نشین این مسیر امپریالیستی جهانی را تقویت کرد نه اینکه آن را تعریف کند، مسیری که ریشه در خود سرمایه‌داری داشت. این موضوع نشان می‌دهد که رویکرد تاریخی-ماتریالیستی به مهاجر نشین وجود دارد که آن را به‌طور دیالکتیکی به سرمایه‌داری، استعمار و امپریالیسم مرتبط می‌بیند، نه به عنوان یک مقوله مجزا.

مارکس و استعمارمهاجر نشین
امروزه در تحقیقات مربوط به مهاجر نشین به‌طور گسترده‌ای شناخته شده است که کارل مارکس به‌عنوان متفکر بنیانی در این حوزه مطرح است، به‌ویژه در بحث خود درباره «چاپ اول انباشت اولیه»، اشاره‌های او به استعمار واقعی یا مهاجر نشین، و تحلیل او از ادوارد گیبون ویکفیلد و «نظریه مدرن استعمار» که در انتهای جلد اول سرمایه آورده است. با این حال، این شناخت از ارجاعات متعدد مارکس به مهاجر نشین اغلب به عمق کامل تحلیل او در این زمینه نمی‌پردازد.

مارکس به‌عنوان یک مرجع برجسته در فلسفه یونان باستان که پایان‌نامه خود را درباره فیلسوف ماتریالیست باستان، اپیکور، نوشت، با کلروکیای یونان باستان یا مستعمرات مهاجر نشین که به‌عنوان گسترش شهر-دولت‌های موسس خود شکل می‌گرفتند، به خوبی آشنا بود. در بسیاری از جنبه‌ها، بارزترین کلروکیای آتنی جزیره/پولیس ساموس بود، زادگاه اپیکور، که والدین او نیز کلروخ یا مهاجر نشین بودند. کلروکیای ساموس در سال ۳۶۵ پیش از میلاد تأسیس شد، زمانی که آتنی‌ها ساکنان جزیره را به‌زور از آنجا اخراج کردند و آنها را با شهروندان آتنی از جمعیت تهیدست آتن که با کمبود فضا روبه‌رو بودند، جایگزین کردند. این‌گونه، ساموس نه تنها به یک مستعمره مهاجر نشین تبدیل شد، بلکه به یک دولت پادگانی در درون امپراتوری آتنی نیز بدل گردید. اختلافات در جهان یونانی پیرامون کلروکیای ساموس در نهایت به مرکز دو جنگ بزرگ میان آتن و دشمنانش تبدیل شد که نتیجه آن سقوط نهایی آتن به عنوان یک قدرت بزرگ بود و شکست آن توسط مقدونیه در سال ۳۲۲ پیش از میلاد. این امر منجر به برچیده شدن کلروکیای ساموس (مطابق با حکمی که اسکندر مقدونی قبل از مرگ خود صادر کرده بود)، اخراج مهاجران آتنی و بازگشت جمعیت اصلی به جزیره شد.

برای مارکس و دیگر اندیشمندان آشنا با دانش کلاسیک قرن نوزدهم، کلروکیای آتنی در ساموس نمایانگر یک مدل خالص از استعمار بود. گرچه مهاجر نشین تحت امپراتوری سرمایه‌داری به اشکال جدید و وحشیانه‌تری در می‌آمد که با دین و نژادپرستی تقویت می‌شد، اما پدیده اساسی آن در دوران باستان به‌خوبی شناخته شده بود و برای محققان قرن نوزدهم آشنا بود. در تحلیل‌های خود از استعمار در سرمایه و دیگر آثار، مارکس به آنچه امروزه «مهاجر نشین» نامیده می‌شود، به عنوان «استعمار به‌طور صحیح» اشاره کرد—استفاده‌ای که بعدها توسط فردریش انگلس و وی. آی. لنین پذیرفته شد. مفهوم استعمار به‌طور صحیح به وضوح دیدگاه کلاسیکی را منعکس می‌کند که بر اساس باستان‌شناسی یونان باستان استوار است. افزون بر این، هرگونه استفاده از واژه «مهاجر» برای اصلاح «استعمار» در قرن نوزدهم به‌عنوان امری زائد در نظر گرفته می‌شد، زیرا ریشه‌شناسی واژه «استعمار» که از زبان لاتین و زبان‌های رومانیک گرفته شده است، به کلمه colonus/colona  برمی‌گردد که به معنای «کشاورز» یا «مهاجر» است. از این رو، معنای اصلی کلمه استعمار به طور لفظی به معنی مهاجر نشینی بود. اما در قرن بیستم، معنای استعمار آن‌قدر گسترش یافت که دیگر به ریشه‌های تاریخی کلاسیک یا ریشه‌شناسی زبانی‌اش مرتبط نبود، که این امر باعث شد استفاده از اصطلاح «مهاجر نشین» پذیرفته‌تر شود.

 استعمار به‌طور صحیح، طبق تصور مارکس، دو شکل داشت که هر دو برای تحقق خود به منطقی از نابودی نیاز داشتند. در قرن نوزدهم معنای نابودی، ریشه‌کنی اجباری و اخراج بود. نوع اول شامل کشورهایی مانند «ایالات متحده، استرالیا و غیره» بود که با نوعی از تولید که توسط «مزرعه‌داران مهاجر» انجام می‌شد مرتبط بود. این افراد «برای تأمین معیشت خود» تلاش می‌کردند و بنابراین شیوه تولیدشان به‌طور مستقیم سرمایه‌داری نبود. نوع دوم شامل «مزارع کشت‌ و کار» بود که در آن حدس‌های تجاری از ابتدا مطرح بود و تولید برای بازار جهانی در نظر گرفته می‌شد. این نوع بخشی از «شیوه تولید سرمایه‌داری بود، هرچند تنها به صورت ظاهری، چون برده‌داری سیاه‌پوستان [در مزارع دنیای جدید] کار مزدی آزاد را که اساس تولید سرمایه‌داری است، نفی می‌کرد. اما تجارت‌هایی که در آن برده‌ها به‌کار گرفته می‌شدند، توسط سرمایه‌داران اداره می‌شد».

نوع اول مهاجرنشینی، یعنی مهاجرنشینی مبتنی بر کشاورزان، در شمال ایالات متحده غالب بود، در حالی که نوع دوم، که بر پایه‌ی مزارع برده‌داری بنا شده بود، در جنوب ایالات متحده مسلط بود. نوع دوم، یا آن‌گونه که مارکس از آن با عنوان «استعمار دوم» نیز یاد می‌کرد، بر نیروی کار بردگان و اقتصاد زراعتی استوار بود که توسط سرمایه‌دارانی که هم‌زمان مالک زمین‌های وسیع نیز بودند اداره می‌شد و در آن، روابط سرمایه‌داری به شکلی انگاشته بر برده‌داری «پیوند زده شده» بود. مهاجرنشین‌های جنوب پیش از جنگ داخلی، در حالی‌که عمدتاً بر برده‌داری در مزارع متکی بودند، شامل شمار نسبتاً زیادی از «کشاورزان مهاجرِ» معیشتی یا سفیدپوستان فقیر نیز می‌شدند که به شکل حاشیه‌ای و معیشتی زندگی می‌کردند، چرا که مالکان مزارع برده‌داری حاصل‌خیزترین زمین‌ها را تصاحب کرده بودند.

به این ترتیب، رویکرد مارکس به مهاجرنشینی نه تنها منطق نابودگرانه‌ای را که متوجه ملت‌های بومی بود دربر می‌گرفت، بلکه اشکال دوگانه‌ی تولید (کشاورزان آزاد و برده‌داری مزارع) را که در ساختار مهاجرنشینی پدید آمده بود نیز تحلیل می‌کرد. با این حال، دیالکتیک کلی مهاجرنشینی از ابتدا بر پایه‌ی نابودی (شامل اخراج) جمعیت‌های بومی استوار بود. مارکس در جلد نخست سرمایه چنین می‌نویسد:

کشف طلا و نقره در آمریکا، ریشه‌کنی، به بردگی گرفتن و به کار گماشتن جمعیت بومی آن قاره در معادن، آغاز فتح و غارت هند، و تبدیل آفریقا به شکارگاه تجاری برای انسان‌های سیاه‌پوست، همه از جمله ویژگی‌های آغاز دوره‌ی تولید سرمایه‌داری‌اند. این فرآیندهای به ظاهر شاعرانه، لحظات اصلی انباشت اولیه‌ی سرمایه را تشکیل می‌دهند…

رفتار با جمعیت بومی، بی‌تردید در مهاجرنشین‌هایی که به‌طور کامل برای تجارت صادراتی راه‌اندازی شده بودند—مانند مستعمرات کارائیب—و همچنین در کشورهای ثروتمند و پرجمعیتی مانند مکزیک و هند که مورد غارت قرار گرفتند، به وحشتناک‌ترین شکل خود می‌رسید.
اما حتی در آن‌چه مارکس «مستعمره به معنای دقیق کلمه» می‌نامد نیز، خصلت به‌ظاهر مسیحیِ انباشت اولیه سرمایه از بین نمی‌رفت. به‌عنوان نمونه، در سال ۱۷۰۳، پیوریتن‌های نیوانگلند، که خود را نمایندگان جدی پروتستانیسم می‌دانستند، با تصویب مجلس ایالتی، برای هر پوست سرِ یک بومی و هر «سرخ‌پوست» اسیرشده، جایزه‌ای ۴۰ پوندی تعیین کردند.
در سال ۱۷۲۰، این جایزه برای هر پوست سر به ۱۰۰ پوند افزایش یافت. در سال ۱۷۴۴، پس از آن‌که مستعمره خلیج ماساچوست قبیله‌ای خاص را شورشی اعلام کرد، قیمت‌های زیر تصویب شد: برای پوست سر مردان بالای ۱۲ سال، ۱۰۰ پوند؛ برای مردان اسیر، ۱۰۵ پوند؛ برای زنان و کودکان اسیر، ۵۰ پوند؛ و حتی برای پوست سر زنان و کودکان نیز ۵۰ پوند.

منبع اصلی مارکس برای تحلیل استعمار و نحوه‌ی رفتار با بومیان در سراسر جهان—در زمان نگارش سرمایه—کتاب «استعمار و مسیحیت»: تاریخ مردمیِ رفتار اروپاییان با بومیان در همه‌ی مستعمراتشان ۱۸۳۸ نوشته‌ی ویلیام هاویت بود.
موضوع محوری هاویت، به‌ویژه در مورد مستعمرات بریتانیا در آمریکای شمالی، نابودی کامل جمعیت بومی بود؛ یعنی ترکیبی از انقراض و تبعید اجباری.

او که هم‌زمان با «راه اشک‌ها» (Trail of Tears) در آمریکا می‌نوشت، کارزارهای نابودگر ژنرال اندرو جکسون را توصیف کرد. هاویت نقل قولی از جکسون در ۲۷ مارس ۱۸۱۴ آورده که گفته بود: «تصمیم دارم همه‌شان را نابود کنم.»
به گفته‌ی هاویت، بومیان آمریکایی «یا به مناطق متروک و غیرقابل کشت رانده شدند یا به طور کامل از بین رفتند.»

در ادامه، هاویت شرایط ملت‌های بومیِ جنوب‌شرق ایالات متحده را، در مواجهه با پیشروی مهاجران سفیدپوست، چنین توصیف می‌کند:

هیچ‌چیز نمی‌تواند جلوی تبعید نهایی این قبایل جنوبی را بگیرد: آن‌ها باید از رودخانه‌ی می‌سی‌سی‌پی عبور کنند، تا زمانی که جمعیت سفیدپوستان آن‌قدر افزایش یابد که آن‌ها را وادار به عبور از رودخانه‌ی میسوری کند؛ و آن‌گاه فقط دو مانع میان آن‌ها و نابودی کامل باقی خواهد ماند: کوه‌های راکی و اقیانوس آرام.

هرجا که این روزها از این قبایل خبری می‌رسد، مربوط به نوعی تجاوز تازه علیه آن‌هاست—نوعی اخراج تازه‌ی بخشی از آن‌ها—و از سرزمین‌هایی می‌شنویم که در آن، بومیان غمگین با اندوه راهی بیابان‌های غرب می‌شوند .

از نظر مارکس، منطق نابودی که استعمار مهاجرنشین انگلیسی در قاره‌ی آمریکا پی‌ریزی کرد، از نظر تاریخی با فتح و غارت پیشین و مستمر ایرلند توسط انگلیس پیوند داشت؛ منابع طبیعی ایرلند به‌طور مداوم توسط انگلیس به تاراج می‌رفت. او استدلال می‌کرد که همان «طرح نابودی» که انگلیسی‌ها و اسکاتلندی‌ها با خشونت تمام علیه ایرلندی‌ها به کار برده بودند، بعدها در مستعمرات بریتانیا در آمریکای شمالی «علیه سرخ‌پوستان» نیز اجرا شد.

در ایرلند، آن‌چه اغلب به‌عنوان سیاست نابودی شناخته می‌شد، هم‌زمان با محصورسازی اراضی در انگلستان رخ داد. این فرآیند، جمعیت مازاد نسبی عظیمی را ایجاد کرد که انقلاب صنعتی اولیه‌ی انگلستان قادر به جذب آن نبود؛ نتیجه این شد که جریان دائمی‌ای از مهاجران انگلیسی، ایرلندی و اسکاتلندی-ایرلندی به آمریکای شمالی سرازیر شد؛ جایی که آن‌ها برای پیشروی خود، به دنبال نابودی بومیان آمریکا بودند.

فرایندی مشابه در نیو ساوت ولز (که در ابتدا مستعمره‌ای تنبیهی در استرالیا بود) با بومیان استرالیایی رخ داد؛ همان‌طور که ویلیام هاویت توصیف می‌کند.

مارکس و انگلس همچنین به‌شدت نگران استعمار مهاجرنشین فرانسه در الجزایر بودند و از مقاومت بومیان الجزایری حمایت می‌کردند. جمعیت بومی الجزایر در سال ۱۸۳۰ نزدیک به ۶ میلیون نفر بود. تا سال ۱۸۵۲، پس از جنگ تمام‌عیار فرانسه برای نابودی بومیان—که شامل سیاست زمین سوخته و قحطی بعدی بود—این جمعیت به ۲.۵ میلیون نفر کاهش یافت.

در عین حال، ابزارهای «حقوقی» نیز برای تصاحب اراضی اشتراکی به‌کار رفتند، تا این زمین‌ها به مالکیت خصوصی مهاجران اروپایی تبدیل شود. مارکس در دهه‌ی ۱۸۷۰، هنگام مرور آثار قوم‌نگار روسی، کووالفسکی، تحلیل دقیقی از «اسکان مهاجران اروپایی» در الجزایر و «سلب مالکیت از زمین‌های بومیان توسط مهاجران و دلالان اروپایی» گردآوری کرد.

مارکس در پایان عمرش مدتی را بنا به توصیه‌ی پزشک در الجزیره گذراند و پس از آن نوشت که برای بومیان الجزایری «هیچ امیدی وجود ندارد مگر از طریق یک جنبش انقلابی.»

در سال ۱۸۸۲، انگلس در نامه‌ای به کارل کائوتسکی، به موضوع مهاجرنشینی انگلیسی‌ها پرداخت…

« در نظر من، مستعمرات واقعی، یعنی کشورهایی که توسط مهاجران اروپایی اشغال شده‌اند، مانند کانادا، کیپ [آفریقای جنوبی] و استرالیا، همه به استقلال خواهند رسید؛ از سوی دیگر، کشورهایی که تنها تحت سلطه‌ی قدرت‌های استعماری قرار دارند و توسط بومیان مسکون هستند، مانند هند، الجزایر و مستعمرات هلند، پرتغال و اسپانیا، باید به‌طور موقت تحت کنترل پرولتاریا قرار گیرند و هر چه سریع‌تر به سوی استقلال هدایت شوند. چگونه این روند پیش خواهد رفت، سخت است که بگوییم. هند ممکن است، و احتمالاً نیز چنین خواهد شد، انقلابی را آغاز کند… همین امر ممکن است در جاهای دیگر، مانند الجزایر و مصر نیز رخ دهد، و قطعاً برای ما [یعنی مبارزه‌ی سوسیالیستی در اروپا] بهترین وضعیت خواهد بود».

امپریالیسم و استعمار مهاجرنشین

لنین در سال ۱۹۱۶ از نامه‌ی انگلس به کائوتسکی در ۱۸۸۲ نقل قول کرد، از جمله اشاره به «مستعمرات واقعی»، و به‌وضوح با تحلیل انگلس موافق بود. اما کمینترن به کندی مسئله‌ی مستعمرات مهاجر نشین را مطرح کرد. این مسئله تنها در کنگره دوم درباره‌ی مسائل ملی و استعماری در سال ۱۹۲۸ در «تزهای مربوط به حرکت انقلابی در مستعمرات و نیمه‌مستعمرات» مورد بررسی قرار گرفت که هدف آن ارائه‌ی نقدی به «سیستم جهانی امپریالیستی» بود که مستعمرات مهاجر نشین جزء اصلی آن محسوب می‌شد. در این اسناد، تفاوت واضحی بین مستعمرات مهاجر نشین و سایر مستعمرات کشیده شد. به‌عنوان مثال، در سند کمینترن آمده است:

در مورد کشورهای مستعمره، باید بین مستعمرات کشورهای سرمایه‌داری که به‌عنوان مناطق استعمار برای جمعیت اضافی آنها عمل کرده‌اند، و به این ترتیب ادامه‌دهنده‌ی سیستم سرمایه‌داری آنها شده‌اند (مانند استرالیا، کانادا و غیره) و مستعمراتی که عمدتاً به‌عنوان بازار برای کالاهای آنها، منابع مواد خام و حوزه‌هایی برای صادرات سرمایه استثمار می‌شوند، تمایز قائل شد. این تفاوت نه تنها از نظر تاریخی بلکه از نظر اقتصادی و سیاسی نیز اهمیت زیادی دارد.

مستعمرات از نوع اول، بر اساس توسعه‌ی عمومی خود، به «دومینیون‌ها» تبدیل می‌شوند، یعنی اعضای سیستم امپریالیستی معین، با حقوق برابر یا تقریباً برابر. در این مستعمرات، توسعه‌ی سرمایه‌داری ساختار طبقاتی مشابهی از متروپلیس را در میان جمعیت سفیدپوست مهاجر تولید می‌کند، در حالی که جمعیت بومی به‌طور عمده نابود می‌شود. در اینجا نمی‌توان از رژیم استعماری به‌طور مشابه با آنچه در مستعمرات نوع دوم وجود دارد صحبت کرد.

بین این دو نوع، نوعی میانی وجود دارد (در اشکال مختلف) که در آن، در کنار جمعیت بومی فراوان، جمعیت قابل توجهی از مستعمرات سفیدپوست نیز وجود دارد (مانند آفریقای جنوبی، نیوزیلند، الجزایر و غیره). بورژوازی که از متروپلیس آمده است، اساساً در این کشورها (مستعمرات مهاجر نشین) چیزی جز «توسعه» استعمار بورژوازی متروپلیس نیست.

کمینترن  درادامه به این نتیجه رسید که:

“متروپلیس تا حدی در تقویت شعبه سرمایه‌داری خود در مستعمرات علاقه‌مند است، به‌ویژه زمانی که این شعبه امپریالیسم در به بردگی کشیدن یا حتی از بین بردن کامل جمعیت بومی موفق می‌شود. از طرف دیگر، رقابت بین سیستم‌های مختلف امپریالیستی برای نفوذ در کشورهای نیمه‌مستقل [با جمعیت مهاجر زیاد] می‌تواند منجر به جدا شدن آن‌ها از متروپلیس شود.”

آنچه که در تحلیل کمینترن در سال ۱۹۲۸ به ظهور رسید، بر اساس کارهای قبلی مارکس، انگلس و لنین، مفهوم استعمار مهاجرنشین به عنوان بخشی جدایی‌ناپذیر از یک نظریه کلی سیستم امپریالیستی جهان بود. به نظر کمینترن، نژاد که دیگر عمدتاً به صورت زیستی دیده نمی‌شد، بلکه بیشتر از منظر مقاومت فرهنگی بررسی می‌شد، چنان‌که در آثار W. E. B. Du Bois دیده می‌شود—با مفهوم «سفیدی» وارد بحث شد و تأکید شد که این مستعمرات مهاجرنشین، مستعمرات «سفید» بودند. اعلامیه کمینترن در این مورد هم‌زمان با اولین بررسی‌های فلسطینی از این موضوع در دهه‌های ۱۹۲۰ و ۱۹۳۰ بود.

همچنین در دهه ۱۹۲۰، مارکسیست پرویی، خوزه کارلوس ماریاتیگی، از «عملیات نابودی جمعیت بومی و تخریب نهادهای آن‌ها» توسط اسپانیایی‌ها نوشت. او اشاره کرد که «مستعمره‌نشینان اسپانیایی» «طرحی برای کاهش جمعیت» به پرو آوردند. با این حال، این روند با «بردگی» و سپس «ادغام هندی‌ها» دنبال شد، به‌طوری‌که استعمار مهاجرنشین به‌طور خالص از بین رفت و درخواست نیروی کار به عامل غالب تبدیل شد. در اینجا، هدف اصلی استعمار، همان‌طور که ماریاتیگی شناسایی کرد، از تملک زمین‌های بومیان، و بنابراین محو آن‌ها، به بهره‌برداری از نیروی کار آن‌ها تغییر یافت.

کمینترن در سال ۱۹۴۳ توسط اتحاد جماهیر شوروی در یک لحظه بحرانی از جنگ جهانی دوم منحل شد تا نشان دهد که شکست نازی‌ها از هر چیزی مقدم‌تر است. با این حال، مفهوم استعمار مهاجرنشین پس از جنگ جهانی دوم توسط اقتصاددان مارکسیست، پاول ای. باران، که آن زمان استاد دانشگاه استنفورد بود، وارد نظریه وابستگی شد. باران در روسیه تزار و در شوروی، آلمان و ایالات متحده تحصیلات اقتصادی خود را گذرانده بود. او دکترین کمینترن در مورد مهاجرنشین را به مسأله توسعه و توسعه‌نیافتگی پیوند داد.

باران در سال ۱۹۵۷ در کتاب اقتصاد سیاسی رشد تفاوت‌هایی را میان «تأثیر ورود اروپای غربی به آمریکای شمالی (و استرالیا و نیوزیلند) از یک سو و “گشایش” آسیا، آفریقا یا اروپای شرقی توسط سرمایه‌داری غربی» از سوی دیگر قائل شد. در مورد اول، اروپاییان غربی به عنوان ساکنان دائمی پس از حذف ساکنان اولیه، با «سرمایه‌داری در رگ‌هایشان» وارد شدند و جامعه‌ای ایجاد کردند که «از ابتدا ساختاری سرمایه‌داری داشت».

اما وضعیت در مورد آسیا و آفریقا متفاوت بود: 

در مناطقی که اقلیم و محیط طبیعی به‌گونه‌ای بودند که ممکن بود مهاجران اروپای غربی را جذب کنند، آن‌ها با جوامع مستقر و فرهنگ‌های غنی و باستانی روبرو شدند که هنوز در مرحله پیش‌سرمایه‌داری یا در حال ظهور اولیه سرمایه‌داری بودند. در جاهایی که سازمان‌های اجتماعی موجود ابتدایی و قبیله‌ای بودند، شرایط عمومی و به‌ویژه اقلیم به‌گونه‌ای بود که از هر گونه اسکان گسترده مهاجران اروپای غربی جلوگیری می‌کرد. در نتیجه، در هر دو حالت، بازدیدکنندگان اروپایی به سرعت تصمیم گرفتند که بزرگ‌ترین بهره‌برداری ممکن را از کشورهای میزبان به‌دست آورند و غنایم خود را به خانه ببرند.

 به این ترتیب، باران به وضوح دو نوع استعمار را با یکدیگر مقایسه کرد و هر یک را به رژیم انباشت سرمایه‌داری مرتبط دانست. در حالی که مستعمرات سفیدپوست مهاجر اروپایی در آمریکای شمالی و استرالیا با نابودی بومیان و تصرف اراضی، زمینه‌های انباشت داخلی را فراهم کردند، غارت گسترده مستعمرات اروپایی از جوامع باستانی و غنی مانند هند، جاوه و مصر، انقلاب صنعتی در انگلستان (و دیگر نقاط اروپا) را تغذیه کرد و بسیاری از سرمایه اولیه برای توسعه را فراهم ساخت. در این روند، تمدن‌ها و فرهنگ‌های پیشین نابود شدند. روابط اجتماعی جمعی و مشترک آن‌ها، همانطور که روزا لوکزامبورگ تأکید کرد، به‌طور ضروری توسط سرمایه‌داری “نابود” می‌شدند.

در نظریه وابستگی، از ابتدا، مستعمرات سفیدپوست مهاجر به‌عنوان یک استثنا در درون استعمار به‌طور کلی مطرح شدند. باران به نقش برده‌داری در “انباشتن اولیه سرمایه” و توسعه استعمار مهاجری اشاره کرد، اما آن را تحلیل نکرد. برای مارکس، تجارت برده‌های ترانس آتلانتیک “پایه‌گذاری” بود که هم انباشت سرمایه در جنوب مزارع ایالات متحده و هم صنعت پنبه بریتانیا در قلب انقلاب صنعتی بر آن استوار بود.

در دهه‌های ۱۹۵۰، ۱۹۶۰ و ۱۹۷۰، نظریه استعمار مهاجری به یک موضوع اصلی در مارکسیسم تبدیل شد، به ویژه به دلیل مبارزات جاری در آفریقا و فلسطین. یکی از شخصیت‌های کلیدی در تحلیل استعمار مهاجری، فرانز فانون بود. فانون که اصالتاً اهل مستعمره فرانسوی مارتینیک بود، در جنگ جهانی دوم با نیروهای آزاد فرانسه مبارزه کرد، در فرانسه روان‌پزشکی خواند و در نهایت به جبهه جبهه ملی انقلاب الجزایر پیوست. او نویسنده آثار مشهوری همچون پوست سیاه، صورتک های سفید (۱۹۵۲) و دوزخیان روی زمین (۱۹۶۱)  بود. فانون تحت تأثیر هر دو، گئورگ ویلهلم فریدریش هگل و مارکس، دیالکتیک ارباب-برده هگل را به رابطه استعمارگر-مستعمره در زمینه الجزایر اعمال کرد، و منطق خشونت حاکم بر استعمارمهاجرنشین را توضیح داد و به جستجوی مداوم برای شناخت و شناسایی از سوی بومیان الجزایر پرداخت.

تفکرات انتقادی درباره استعمار مهاجرنشین همچنین تحت تأثیر قیام ارتش زمین و آزادی در کنیا علیه استعمارگران سفیدپوست و مالکان مزارع بین سال‌های ۱۹۵۲ تا ۱۹۶۰ قرار داشت، قیامی که منجر به کشته شدن یا اعدام بیش از ده هزار آفریقایی شد.

در سال ۱۹۶۵، پژوهشگر فلسطینی- سوری فایز صایغ جزوه‌ای با عنوان استعمار صهیونیستی در فلسطین منتشر کرد که از سوی سازمان آزادی‌بخش فلسطین به چاپ رسید. وی در این اثر استدلال می‌کند که «استعمار صهیونیستی» به‌طور بنیادین با بقای «جمعیت بومی» در سرزمینی که مورد طمع قرار گرفته، ناسازگار است و هدف نهایی آن، شکل‌گیری یک «جامعه‌ی مهاجرنشین» است.

دو سال بعد، در بحبوحه‌ی جنگ عربی-اسرائیلی، ماکسیم رودنسون، مارکسیست فرانسوی که والدینش در اردوگاه آشویتس جان باخته بودند، کتاب مهمی با عنوان اسرائیل: یک دولت مهاجرنشین استعماری؟ منتشر کرد. رودنسون در ابتدای اثرش نوشت:
«اتهام استعمارگر بودن اسرائیل از سوی تقریباً تمامی روشنفکران عرب ــ چه راست‌گرا و چه چپ‌گرا ــ مطرح می‌شود. این یکی از مواردی‌ست که در آن نظریه‌پردازی مارکسیستی، پاسخی روشن و دقیق به نیازهای ایدئولوژیک ضمنی* جهان سوم ارائه داده و به‌طور گسترده‌ای پذیرفته شده است.»

او استعمار مهاجرنشین را در پیوند با «نظام جهانی امپریالیسم» و در تقابل با «جنبش‌های رهایی‌بخش بومی» می‌دانست. از نظر رودنسون، صهیونیسم نمونه‌ای از «استعمار به معنای کلاسیک یونانی» بود؛ یعنی همانند کلروکی‌های آتنی که در آن، جمعیت‌های بومی حذف می‌شدند و با مهاجران جایگزین می‌گشتند.

رودنسون خاطرنشان می‌کند که چنین الگوهایی از استعمار مهاجرنشین ــ با هدف حذف و جابه‌جایی ملت‌های بومی ــ در نمونه‌هایی همچون ایرلند مستعمره و تاسمانی نیز رخ داده است. او با توجه به این منطق بنیادین نتیجه می‌گیرد:

«ممکن است جنگ تنها راه‌حل برای شرایطی باشد که صهیونیسم به‌وجود آورده است. داوری درباره‌ی اینکه آیا چنین نتیجه‌ای مایه‌ی خرسندی است یا نه، به دیگران واگذار می‌کنم».

وی در پایان می‌افزاید که اسرائیل نه‌فقط یک دولت مهاجرنشین است، بلکه در بهره‌کشی و توسعه‌طلبی امپریالیستی فراتر از مرزهای خود نیز مشارکت دارد.


در دهه‌های ۱۹۳۰ و ۱۹۴۰، آرگیری امانوئل، اقتصاددان برجسته‌ی مارکسیست اهل یونان و نظریه‌پرداز مفهوم مبادله‌ی نابرابر، در حوزه‌ی بازرگانی در کنگوی بلژیک مشغول به کار بود. به نظر می‌رسد که فعالیت او در چارچوب شرکت خانوادگی‌شان در صنعت نساجی صورت می‌گرفت. پس از مدتی اقامت در آفریقا، امانوئل در سال ۱۹۵۸ به فرانسه مهاجرت کرد. طی دوران حضورش در کنگو، با جامعه‌ی سفیدپوستان مهاجرنشین ــ که بخشی از آن را یونانی‌ها تشکیل می‌دادند ــ از نزدیک آشنا شد.

در سال ۱۹۶۹، امانوئل اثر کلاسیک خود را با عنوان مبادله‌ی نابرابر: مطالعه‌ای در باب امپریالیسم تجارت منتشر کرد. در این اثر، او به مسئله‌ی استعمار مهاجرنشین یا آنچه خود «استعمار مبتنی بر اسکان» می‌نامید، پرداخت. امانوئل میان دو نوع تجربه‌ی استعمار مهاجرنشین تمایز قائل شد.

از یک‌سو، چهار مستعمره‌ی اصلی انگلستان را برشمرد ــ ایالات متحده، کانادا، استرالیا و نیوزیلند ــ که در آن‌ها سیاست نابودسازی سیستماتیک جمعیت بومی دنبال شد. از سوی دیگر، به آفریقای جنوبی به‌عنوان پنجمین مورد اشاره کرد، جایی که سیاست نابودی جمعیت بومی به آن شدت اعمال نشد. در آفریقای جنوبی، جمعیت بومی آفریقایی به «زاغه‌های آپارتاید» رانده شدند و این ساختار به اقلیت سفیدپوست مهاجرنشین اجازه داد تا از نیروی کار آنان بهره‌کشی مضاعف کنند.

در نظریه‌ی مبادله‌ی نابرابر امانوئل، دستمزدها به‌عنوان یک متغیر مستقل در نظر گرفته می‌شدند، که بر اساس مفهوم مارکس از ویژگی تاریخی آن‌ها شکل گرفته است. از این منظر، امانوئل استدلال می‌کند که در چهار مستعمره‌ی اصلی مهاجرنشین، دستمزدهای بالا که توسط کارگران سفیدپوست ــ که اکثریت جمعیت را تشکیل می‌دادند ــ دریافت می‌شد، موجب انباشت سریع سرمایه شده است. اما در آفریقای جنوبی، پنجمین مستعمره‌ی مهاجرنشین، دستمزدهای جمعیت غالب سیاه‌پوست به شدت پایین بود و این وضعیت منجر به شرایطی «نیمه‌توسعه‌یافته» شد. امانوئل از تئوری‌پرداز وابستگی «آندره گوندر فرانک» انتقاد می‌کند که توسعه‌ی مستعمره‌های سفیدپوست بریتانیا را عمدتاً در چارچوب فرهنگی توضیح داده بود. برعکس، امانوئل می‌گوید که این دستمزدهای بالا در میان مهاجرنشینان سفیدپوست بود که توسعه را تقویت کرد.

این استدلال در مقاله‌ی دیگری از امانوئل به نام استعمار مهاجرنشین سفیدپوست و افسانه‌ی امپریالیسم سرمایه‌گذاری که در سال ۱۹۷۲ در New Left Review  منتشر شد، بیشتر توسعه پیدا کرد. در این مقاله، او به اختلافات مکرری پرداخت که میان مهاجرنشینان و قدرت‌های امپریالیستی که باعث شکل‌گیری آن‌ها شده بودند، پیش آمده بود. این اختلافات به این دلیل بود که دولت‌های مهاجرنشین سفیدپوست به رقبای دولت‌های استعماری اروپایی تبدیل شده بودند و دیگر به راحتی تحت بهره‌کشی استعماری قرار نمی‌گرفتند. این دیالکتیک به مبارزاتی منجر شد که عمدتاً توسط مهاجرنشینان برای ایجاد دولت‌های مستقل سفیدپوست استعماری انجام می‌شد، ولی بیشتر این تلاش‌ها شکست می‌خورد. امانوئل در این مقاله از تجربیات شخصی خود در کنگوی بلژیک بهره برده است. با این حال، او این دینامیک را در بستر تاریخ استعمار مهاجرنشین به طور کلی قرار داد، مانند آنچه در ایرلند و اسرائیل/فلسطین مشاهده می‌شود.

در این دوران، دیگر نظریه‌پردازان مارکسیست وارد تحلیل استعمار مهاجرنشین شدند، به‌ویژه در ارتباط با آفریقا و پیوند آن با تئوری وابستگی. در سال ۱۹۷۲، بلافاصله پس از انتشار مقاله‌ی امانوئل با عنوان استعمار مهاجرنشین سفیدپوست، اقتصاددان مارکسیست مصری-فرانسوی سمیر امین در مقاله‌ای با عنوان توسعه‌نیافتگی و وابستگی آفریقای سیاه – ریشه‌ها و اشکال معاصر به بحث درباره‌ی «استعمار مهاجرنشین» پرداخت، به‌ویژه با تمرکز بر تلاش‌های ناموفق استعمار مهاجرنشین در آفریقای زیر صحرای بزرگ. امین استعمار مهاجرنشین را از آنچه که او «آفریقا در اقتصاد تجاری استعماری» نامید، متمایز می‌کرد، که به‌طور عمده بر پایه‌ی انحصارات تجاری، خانه‌های تجاری واردات-صادرات استعماری، و بسیج نیروی کار از طریق ذخایر نیروی کار شکل گرفته بود.

در ادامه، امین به بررسی استعمار مهاجرنشین در اسرائیل پرداخت، که آن را مشابه با نحوه‌ی «شکار و نابودی» «سرخ‌پوستان» در آمریکای شمالی می‌دانست، اما در مورد اسرائیل، این وضعیت را باید به‌عنوان جزئی از یک مسیر وسیع‌تر سرمایه‌داری انحصاری/امپریالیستی که توسط ایالات متحده هدایت می‌شود و هدف آن تسلط جهانی است، در نظر گرفت.

برای تئوری مارکسیستی در این دوره، مفهوم استعمار مهاجرنشین به‌عنوان عاملی کلیدی در تعریف توسعه‌ی استعمار و امپریالیسم به‌طور کلی در نظر گرفته می‌شد. در سال ۱۹۷۴، هری مگدوف در مقاله‌ای برای دانشنامه بریتانیکا تأکید کرد که استعمار به‌طور کلی…

دو شکل، یا ترکیبی از این دو شکل وجود دارد: (۱) حذف بومیان از طریق کشتن آنان یا مجبور کردنشان به زندگی در مناطق مخصوصی که برایشان تعیین شده است، و بدین ترتیب فراهم کردن فضای لازم برای مهاجران از غرب اروپا که سپس کشاورزی و صنعت این سرزمین‌ها را تحت سیستم اجتماعی وارداتی از کشورهای مادر توسعه دادند؛ یا (۲) فتح بومیان و تبدیل جوامع موجود آن‌ها به‌گونه‌ای که متناسب با نیازهای متغیر کشورهای پیشرفته از نظر نظامی و فنی باشد.

یک تحول مهم در تحلیل مارکسیستی از استعمار مهاجرنشین با انتشار مقاله‌ی تاریخ‌نگار استرالیایی، کنت گود، با عنوان «استعمار مهاجرنشین: توسعه‌ی اقتصادی و شکل‌گیری طبقه» در نشریه‌ی مطالعات مدرن آفریقا در سال ۱۹۷۶ رخ داد. «گود با بهره‌گیری از مفهوم «به‌اصطلاح انباشت اولیه» نزد مارکس و نیز از نظریه‌ی وابستگی، چشم‌اندازی وسیع‌تر و یکپارچه‌تر از استعمار مهاجرنشین در اشکال گوناگون آن ارائه داد. او با تمرکز بر قاره‌ی آفریقا، از «دولت‌های مهاجرنشین» و چیزی که آن را «جوامع کلونی» می‌نامید سخن گفت؛ جوامعی که در آن‌ها نابودسازی و اسکان، به‌ویژه به‌طور شدید و گسترده رخ داده بود. از جمله این جوامع کلونی می‌توان به «کانادا، استرالیا، نیوزیلند، و مستعمره‌ی کیپ در آفریقای جنوبی» اشاره کرد. بخش عمده‌ای از تمرکز او بر مستعمرات مهاجرنشینی در آفریقا بود که بنا به دلایلی، به‌طور کامل از منطق حذف و نابودسازی پیروی نمی‌کردند، اما همچنان تحت سلطه‌ی اقلیت‌هایی از مهاجران سفیدپوست قرار داشتند—همچون الجزایر، کنیا، رودزیا (که اکنون زیمبابوه نام دارد) و آفریقای جنوبی. در این مستعمرات، هدف، نه‌تنها کنترل بر زمین، بلکه مهار نیروی کار آفریقایی بود؛ امری که به پیدایش دولت‌هایی از نوع آپارتاید منجر شد. گود، همچون سامیر امین، عمدتاً بر رابطه‌ی پیچیده و متناقض کولون‌ها (مهاجران استعمارگر) با کلان‌شهر استعماریِ بیرونی تمرکز داشت.

در سال ۱۹۸۳، جی. ساکای، که با ارتش آزادی‌بخش سیاه‌پوستان در ایالات متحده در ارتباط بود، کتابی با عنوان «مهاجران: افسانه‌ی پرولتاریای سفیدپوست» نوشت. اثر ساکای اغلب به دلیل مواضع افراطی‌اش به‌عنوان دیدگاهی چپ‌گرایانه‌ی افراطی رد شده است، چرا که او در موضعی رادیکال، اساساً وجود هرگونه طبقه‌ی کارگر سفیدپوست پیشرو را در زمینه‌ی استعمار مهاجرنشین در ایالات متحده انکار می‌کند و بدین ترتیب، مفهوم «اشرافیت کارگری» نزد لنین را به کل پرولتاریای سفیدپوست بسط می‌دهد. با این حال، برخی از بینش‌های ارائه‌شده در اثر ساکای درباره‌ی پیوند استعمار مهاجرنشین و سرمایه‌داری نژادی قابل توجه‌اند، و کتاب مهاجران در آثار اندیشمندان مارکسیست برجسته‌ای که بر رابطه‌ی نژاد و سرمایه‌داری تمرکز داشته‌اند، مورد استناد قرار گرفته است؛ از جمله دیوید رودیگر در کتاب«مزایای سفیدپوستی*» و دیوید گیلبرت درکتاب «تسلیم ناشدنی*»

استعمار مهاجرنشین به عنوان یک چارچوب نظری آکادمیک

مقاله‌ی برجسته‌ی دانبار-اورتیز در سال ۱۹۹۲ تحت عنوان “مردم بومی و امپریالیسم در نیمکره‌ی غربی” کاهش عظیم جمعیت بومی‌ها را در قرون اولیه پس از ورود اروپایی‌ها بررسی کرد. او ارتباطات تاریخی میان “استعمار و نابودی” را توضیح داد و تمرکز خود را بر بستر ایالات متحده قرار داد. با این حال، در دهه‌های ۱۹۸۰ و ۱۹۹۰، تحقیقات مارکسیستی در مورد استعمار مهاجرنشین کمتر به چشم می‌خورد، به دلیل عقب‌نشینی کلی از نظریه‌ی امپریالیسم در میان بخش‌هایی از چپ غربی در آن دوره. همچنین، مشکل این بود که چگونه اثرات استعمار مهاجرنشین بر جمعیت‌های بومی را درک کنیم، چرا که امپریالیسم بیشتر به استثمار شمال جهانی از سوی جنوب جهانی معطوف بود تا روابط استعمار مهاجرنشین که در شمال جهانی نهادینه شده بودند. 

این وضعیت با معرفی یک چارچوب نظری مشخص از استعمار مهاجرنشین در دانشگاه‌ها در سطح جهانی تغییر کرد که از مطالعات پسااستعماری نشأت گرفت. استعمار مهاجرنشین به عنوان یک حوزه‌ی آکادمیک از سال ۱۹۹۹ با کتاب «استعمار مهاجرنشین و تحولی در انسان‌شناسی» اثر ولف آغاز شد. ساختار رسمی آن از دو پیش‌فرض معرفی‌شده توسط پاتریک ولف سرچشمه گرفت: (۱) استعمار مهاجرنشین نمایانگر “منطق حذف” بود، که در عین حال نابودی، اخراج و همگن‌سازی را شامل می‌شد؛ و (۲) استعمار مهاجرنشین “ساختاری است نه رویدادی.” پیش‌فرض اول بر این نکته تأکید داشت که استعمار مهاجرنشین بر هدف تصرف زمین متمرکز بود، در حالی که مردم بومی که به آن زمین تعلق داشتند به طور کامل غیرقابل استفاده و قابل حذف به شمار می‌آمدند. پیش‌فرض دوم بر این نکته تأکید داشت که استعمار مهاجرنشین یک ساختار در حال حاضر است و نه فقط مربوط به گذشته، و منطق آن ریشه در اشغال دائمی مهاجران داشت.

از نظر روش‌شناختی، پرداختن وُلف به موضوع، وبرگرایانه بود نه مارکسیستی. استعمار مهاجرنشین به‌صورت یک «نوع آرمانی» ارائه می‌شد که فقط چند مورد معدود را دربر می‌گرفت. «منطق حذف» تنها در جایی معتبر تلقی می‌شد که در قالب ساختاری خدشه‌ناپذیر، به‌شکل تاریخی تحقق یافته بود. در کشورهایی که منطق استعمار مهاجرنشین در آن‌ها معرفی شده، اما به‌طور کامل محقق نشده بود، وُلف آن‌ها را در زمره‌ی جوامع مهاجرنشین نمی‌دانست. درواقع، هرگونه گرایش به بهره‌کشی از نیروی کار بومی به‌جای حذف آنان از زمین، آن کشور را از تعریف استعمار مهاجرنشین خارج می‌کرد.

بر این اساس، الجزایر نه بیشتر از کنیا، آفریقای جنوبی یا رودزیا (زیمبابوه‌ی کنونی) جامعه‌ای مهاجرنشین به‌شمار نمی‌آمد. همان‌طور که وُلف گفته است:
«برخلاف آن‌گونه از صورت‌بندی استعماری که آمیلکار کابرال* یا فانون با آن مواجه بودند، مستعمرات مهاجرنشین اساساً برای استخراج ارزش اضافی از نیروی کار بومی بنیان نهاده نشده بودند».

همچنین، آمریکای لاتین نیز به‌دلیل پیچیدگی شدید ترکیب قومی «هیبرید» آن و به‌کارگیری نیروی کار بومی، از منظر وُلف، خارج از منطق استعمار مهاجرنشین قرار داشت.

وابستگی ولف به فردگرایی روش‌شناختی وبر‌ی، باعث شد که او منشأ استعمار مهاجرنشین را در «الگوی» مهاجر جست‌وجو کند. از نظر او، گرچه چیزی به‌نام دولت استعمار مهاجرنشین وجود داشت، اما این پدیده در درجه‌ی دوم اهمیت قرار می‌گرفت؛ اولویت با الگوی آرمانی مهاجر بود.
به‌این‌ترتیب، استعمار مهاجرنشین به منطقی انتزاعی و مستقل بدل شد که کاملاً از دیگر اشکال استعمار و همچنین از امپریالیسم جدا بود.

این روش یک‌سویه و آرمان‌گرایانه ، نقش محوری در تبدیل استعمار مهاجرنشین به یک شاخه‌ی مطالعاتی مستقل دانشگاهی ایفا کرده است؛ شاخه‌ای که این پدیده را از سنت مارکسیستی (و همچنین از سنت‌های بومی) که خود این مفهوم از دل آن‌ها برخاسته بود، جدا کرد.

تا زمانی که ولف مدل استعمار مهاجرنشین خود را مطرح کرد، پیش‌تر به عنوان چهره‌ای برجسته در میان چپِ غیرمارکسیست یا ضد‌مارکسیست شناخته شده بود. در سال ۱۹۹۷، دو سال پیش از انتشار اثر مهم خود درباره استعمار مهاجرنشین، مقاله‌ای با عنوان «تاریخ و امپریالیسم: یک قرن نظریه» در نشریه American Historical Review منتشر کرد که به‌دلیل حجم بالای بدفهمی‌هایی که ترویج می‌کرد و شدت حمله‌اش به مارکسیسم، شایان توجه بود.

به‌گفته‌ی ولف، «فضای تعریفی امپریالیسم [در گفتمان چپ] به یک کل مبهم و توافقی تبدیل می‌شود.» مارکس را متفکری طرفدار استعمار/امپریالیسم و اروپامحور می‌دانست که استعمار را همچون مبارزه‌ای «مالتوسی» برای بقا می‌دید؛ لنین را نیز بخشی از «گفتمان پسامارکسی درباره امپریالیسم» می‌خواند که با لیبرال اجتماعی، جان هابسن، آغاز شده و به مواضعی کاملاً متضاد با مارکس منتهی شد؛ نظریه وابستگی را وارونه‌کننده‌ی مارکسیسم می‌دانست؛ نظریه نظام جهانی و نظریه مبادله نابرابرِ امانوئل را نیز در تعارض با مارکسیسم ارتدوکس در باب امپریالیسم ارزیابی می‌کرد. نهایتاً، به باور ولف، «کوررنگی بدنامی» سراسر مارکسیسم را فراگرفته بود که اساساً با جبرگرایی اقتصادی شناخته می‌شود.

با وجود اینکه هدف مقاله‌اش بررسی تاریخ نظریه امپریالیسم بود، ولف به‌طرز چشم‌گیری از پرداختن جدی به تحلیل لنین پرهیز کرد و تنها اشاره‌هایی گذرا و منفی به او داشت. او مقاله را با ارجاعی به استعمار مهاجرنشین به پایان رساند، بدون آن‌که آن را به خاستگاه‌های نظری‌اش پیوند دهد. در عوض، آن را در چارچوب نظریه پسااستعماری تحلیل کرد و مدعی شد که استعمار مهاجرنشین «تمایزات گفتمانی‌ای ارائه می‌دهد که از غیرسرزمینی شدن امپریالیسم جان سالم به در برده‌اند.» از این‌رو، می‌توان آن را نقطه‌ی «شروع» مناسبی برای مقاومت در برابر امپریالیسم در زمان حال دانست.

بر خلاف مارکس که دو نوع استعمار مهاجرنشین را معرفی کرد و برخلاف بیشتر نظریه‌پردازان مارکسیستی پس از او که نگرش‌های متفاوتی به استعمار مهاجرنشین داشتند، ولف مفهومی از استعمار مهاجرنشین را مطرح کرد که به‌شدت به «منطق حذف» خالص وابسته بود. او این منطق را از کشاورزان مهاجر برداشت می‌کرد. او برده‌داری مزارع در بخش جنوبی ایالات متحده قبل از جنگ داخلی را صرفاً به‌عنوان اثبات منفی وجود استعمار مهاجرنشین در بخش شمالی آن کشور می‌دید.
«سیاه‌پوستان در جنوب مزارع به‌عنوان برده racialized شده بودند»، که هدف آن‌ها در سرمایه‌داری نژادی انجام کارهای مزرعه‌ای بود، و به‌خاطر منطق حذف صرفاً تحمیل‌شده بر بومیان، این امر آن‌ها را از سیاه‌پوستان آمریکایی متمایز می‌کرد..
این تمایز، گرچه در برخی جنبه‌ها شدید واضح است، اما به‌طور عمده بر اساس مفهومی از استعمار مهاجرنشین است که به‌عنوان نوعی ایده‌آل اجتماعی و مرتبط با نوعی عمل اجتماعی خاص از سوی مهاجران در نظر گرفته شده بود. در نتیجه، پیچیدگی واقعی استعمار/امپریالیسم، که استعمار مهاجرنشین تنها بخشی از آن است، نادیده گرفته شد.
ولف حذف نیروی کار بومیان از جنوب پیش از جنگ داخلی را پیش‌شرطی برای ترکیب «سرزمین سرخ‌پوست‌ها با نیروی کار سیاه» می‌دانست. اما پس از این تغییر، استعمار مهاجرنشین به‌عنوان یک ساختار دیگر مستقیماً در جنوب ایالات متحده قابل اعمال نبود. ولف استدلال می‌کرد که بومیان آمریکایی در معرض نسل‌کشی و سیاه‌پوستان در معرض برده‌داری قرار داشتند. در خصوص آفریقایی-آمریکایی‌ها، او نوشت: « دادگاه نسل‌کشی دادگاه اشتباهی است.»

وُلف در رویکرد خودهمچنین گرایش داشت که قاره‌ی آفریقا را از چشم‌انداز خود کنار بگذارد. رابین دی. جی. کِلی*، استاد تاریخ آمریکا در دانشگاه کالیفرنیا، لس‌آنجلس، که پژوهش‌هایش بر اندیشه‌ی انتقادی و جنبش‌های مرتبط با دیاسپورای آفریقایی متمرکز است، می‌نویسد: «با وارد نکردن بخش‌های بیشتری از جهان به مطالعه‌اش، صورت‌بندی خاص وُلف از استعمار مهاجرنشین بیش از آن‌که روشنگر باشد، محدودکننده است.» به گفته‌ی کلی، وُلف با کنار گذاشتن قاره‌ی آفریقا که در منطق ناب حذف‌گرایانه‌ی او نمی‌گنجید، این‌طور وانمود می‌کند که مردمان بومی تنها در قاره‌های آمریکا و استرالیا وجود دارند… در نتیجه، استعمار مهاجرنشین در قاره‌ی آفریقا به‌کلی از حوزه‌ی دید وُلف خارج می‌شود… حذف آفریقای جنوبی و سایر ساختارهای اجتماعی مشابه از تعریف استعمار مهاجرنشین، خصلت جهانی و فراملی این پدیده را در پرده ابهام فرو می‌برد. کلی با فرمول‌بندی دقیق خود توضیح می‌دهد که :«در آفریقا، استعمارگران اروپایی زمین و نیروی کار را می‌خواستند، اما نه مردم را—یعنی در پی حذف اجتماعات باثبات و فرهنگ‌های مقاومت آن‌ها بودند.»

سای انگلرت، نویسنده‌ی کتاب استعمار مهاجرنشین: درآمدی مقدماتی، نیز در نقدی بر وُلف چنین اشاره می‌کند که «مرزگذاری صریح میان استعمار مهاجرنشین و سایر اشکال استعمار، با واقعیت‌های تاریخی به‌سختی قابل جمع است. از یک سو، حذف و نسل‌کشی در سراسر جهان استعمارزده با ابزارهایی چون جنگ، قحطی، کار اجباری یا برده‌وار، و قتل‌عام گسترده، به واقعیت بدل شده است؛ از سوی دیگر، بسیاری از رژیم‌های مهاجرنشین بر بهره‌کشی از جمعیت‌های بومی استوار بوده‌اند.»

پس از درگذشت وُلف در سال ۲۰۱۶، «الگوی دانشگاهیِ» استعمار مهاجرنشین که او بنیان نهاده بود، با تأثیرگذاریِ قابل‌توجهی توسط لورنزو وراچینی ادامه یافت « نویسنده‌ی مجموعه‌ای گسترده از آثار در این حوزه و سردبیر بنیان‌گذار مجله‌ی Settler Colonial Studies. » وراچینی، به‌شیوه‌ای متناقض، کوشید به تعریف محدودکننده‌ی وُلف از استعمار مهاجرنشین پایبند بماند و در عین حال، بُعدی جهانی و فراگیر به آن ببخشد. او این کار را با جدا کردن کامل «استعمار مهاجرنشین» از «استعمار» و عملاً فرونشاندنِ دومی در اولی انجام داد. به این ترتیب، استعمار مهاجرنشین به معیاری برای سنجش و ارزیابیِ استعمار، به‌طور عام، بدل شد. چنان‌که وراچینی در کتاب استعمار مهاجرنشین: درآمدی نظری نوشت: «این کتاب تأملی‌ست در باب استعمار مهاجرنشین به‌مثابه‌ی پدیده‌ای متمایز از استعمار… من پیشنهاد می‌کنم که استعمار، زمانی که همراه با مهاجران باشد، و استعمار مهاجرنشین را از حیث تحلیلی متمایز ببینیم.» نکته‌ی کلیدی در روش وراچینی این بود که استعمار مهاجرنشین را نه شکلی از استعمار، بلکه پدیده‌ای مستقل و حتی «متضاد» با آن در نظر می‌گرفت. به‌این‌ترتیب، مفهوم امپریالیسم تقریباً به‌کلی از تحلیل او حذف شد و صرفاً ارجاعاتی مبهم به «گسترش امپراتوری» باقی ماند. نظریه‌پردازانی مانند امانوئل نیز با بی‌تفاوتی و کم‌اهمیت تلقی شدند.

در یک سلسلهٔ پیچیده و متناقض از جابجایی‌ها، مفهوم استعمارمهاجرنشین در کار وراچینی به یک منطق فراگیر و حذف‌کننده تبدیل شد. ولف مفهوم انباشت اولیه در نظریهٔ لیبرالی کلاسیک را، که در فرم “افسانهٔ کودکانه” بورژوایی خود تحت نقد شدید مارکس قرار گرفته بود، به‌عنوان مفهومی که از ابتدا با آغاز استعمار مهاجرنشین در هم آمیخته است، می‌دید و عملاً این دو مفهوم را معادل هم می‌دانست. پیش از این، جغرافی‌دان مارکسیست دیوید هاروی مفهوم تاریخی قرن هجدهم و نوزدهم انباشت اولیه یا اصل را به یک مفهوم فضایی فراتاریخی به نام «انباشت از طریق تهی‌سازی» تبدیل کرده بود. وراچینی، فراتر از ولف و هاروی، با انتقال نئولوژیسم هاروی به «انباشت بدون بازتولید»، منطق «حذفی» استعمار استقرار را بیان کرد. انباشت بدون بازتولید سپس به‌عنوان یک منطق عمومی حذف‌کننده و شکارچی دیده شد که در نتیجه، همهٔ نمونه‌های سرکوب جهانی، هر جا که بهره‌برداری اقتصادی مستقیم در میان نباشد—از جمله مسائلی چون تغییرات اقلیمی—می‌توانستند «به‌طور سازنده‌تری در قالب یک پارادایم مطالعات استعمار استقرار» بررسی شوند.

به این ترتیب، نه تنها استعمار، گسترش امپریالیستی و سرمایه‌داری نژادی، بلکه بحران اکولوژیکی جهانی، بدهی اکولوژیکی* و مالی‌سازی جهان نیز در مفهوم گسترش‌یافتهٔ وراچینی تحت پارادایم استعمار  استقرار قرار می‌گرفتند و نمایانگر منطق غالب حذف جهانی می‌شدند. وراچینی تأکید زیادی بر این نکته داشت که ایالات متحده، به‌عنوان قدرت هژمونیک در جهان امروز، باید عمدتاً به‌عنوان یک قدرت استعمار مهجرنشین دیده شود نه به‌عنوان یک قدرت امپریالیستی. نکته‌ی شگفت‌انگیز آن‌که، مفهوم «امپریالیسم» در اثر او با عنوان «استعمار مهاجرنشین: مروری نظری» به‌کلی غایب بود.

تفاوت نظریه‌ای میان تحلیل مارکسیستی از امپریالیسم/استعمار و استعمار مهاجرنشین به‌عنوان یکی از اشکال آن، و پارادایم جدید آکادمیکی که در آن استعمار مهاجرنشین به‌عنوان پدیده‌ای مستقل و خودمختار ریشه‌دار در نوع مهاجران دیده می‌شود، بسیار عمیق است. این تفاوت را می‌توان در نحوهٔ برخورد اندیشمندانی همچون ولف و وراچینی با اشغال خشونت‌آمیز فلسطین توسط دولت اسرائیل مشاهده کرد. ولف تا جایی پیش رفت که نقدی بر تفسیر کلاسیک رودینسون از استعمار مهاجرنشین اسرائیل وارد کرد، بر این اساس که برای رودینسون، این پروژه‌ای امپریالیستی از نوع اروپایی (و آمریکای شمالی) بود، در حالی که برای خود ولف، استعمار مهاجرنشین همیشه با نقش مهاجران خودمختاری که از متروپل جدا شده‌اند تعریف می‌شود. ولف ادعا می‌کرد که استدلال رودینسون توضیح نمی‌دهد که چرا پروژهٔ اسرائیلی به‌ویژه «یک پروژهٔ استعمار مهاجرنشین» است. اما چنین دیدگاهی دوباره به انتزاع مهاجر به‌عنوان یک نوع ایده‌آل متمایز تکیه داشت، که منجر به جداسازی استعمار مهاجرنشین از دیگر دسته‌های اجتماعی می‌شد و در نتیجه با یک تحقیق تاریخی جامع و کل‌نگر مخالف بود. در این دیدگاه، متروپل‌های امپریالیستی—اگر در ابتدا نقش مهمی ایفا کرده باشند—در نهایت دیگر مستقیماً در تصمیم‌گیری‌های مستعمرات مهاجرنشینِ خودمختار دخیل نیستند. ولف در این میان، اسرائیل را استثنا می‌داند، چون آن را متشکل از «متروپل‌های پراکنده» می‌بیند.. در واقع، در برخی تحلیل‌های غیرمارکسیستی، متروپل‌ها اکنون به‌عنوان قربانیان بی‌دفاع مستعمرات مهاجرنشین دیده می‌شوند که به‌سادگی در تاریخ فرهنگی مشترکی گرفتار شده‌اند که هیچ راه فراری از آن وجود ندارد. در اینجا واقعیت گم می‌شود که اسرائیل برای واشنگتن یک مستعمرهٔ نظامی است که در استراتژی بزرگتر امپریالیستی جهانی ایالات متحده/ناتو قرار دارد.

برای وِراچینی، همچون ولف، در نوشتارهای مربوط به فلسطین، تأکید بر خودمختاری مطلق مستعمره‌های مهاجرنشین است؛ که در این چارچوب، این مستعمره‌ها به‌عنوان ساختارهایی کاملاً خودمختار و مستقل از نیروهای خارجی در نظر گرفته می‌شوند. اشغال فلسطین توسط اسرائیل نمونهٔ بارز این نگاه است. بر این اساس، نقش نظام جهانی امپریالیستی در منازعهٔ اسرائیل و فلسطین عمدتاً انکار می‌شود.

البته، وِراچینی اشاره کرده که امکان بازگشت وابستگی مستعمره‌های مهاجرنشین به قدرت‌های مرکزی امپریالیستی (نکته‌ای که به‌طور خاص دربارهٔ اسرائیل مطرح می‌کند) همچنان وجود دارد، و این می‌تواند به نوعی «استعمار مجدد» خارجی بینجامد؛ اما این امکان از نظر او بسیار بعید به نظر می‌رسد.

در نتیجه، در چارچوب پارادایم غالب مطالعات استعمار مهاجرنشین، نگاه به اشغال فلسطین توسط اسرائیل فاصلهٔ بسیار زیادی با نگاه تاریخ‌مندی دارد که مارکسیسم تاریخی ارائه می‌دهد. برخلاف آن منطق بسیار محدود و ایستا، تحلیل مارکسیستی تلاش می‌کند پدیدهٔ استعمار مهاجرنشین اسرائیل را در چشم‌اندازی وسیع‌تر، پویاتر و تاریخ‌مند قرار دهد که در آن بتوان روابط دیالکتیکی و پیچیدهٔ میان سرمایه‌داری، طبقه و امپریالیسم/نظامی‌گری را درک کرد.

در اینجا باید به این نکته توجه داشت که وضعیت جمعیتی اسرائیل/فلسطین در تاریخ استعمار مهاجرنشین پدیده‌ای منحصربه‌فرد است؛ چرا که برخلاف سایر نمونه‌ها که در آن‌ها یا اکثریتی قطعی از استعمارگران شکل می‌گیرد یا اقلیتی قدرتمند، در این مورد نوعی تعادل عددی نسبی میان دو جمعیت برقرار است. در سال ۲۰۲۲، بیش از هفت میلیون اسرائیلی در سرزمین‌های فعلی اسرائیل و کرانهٔ باختری زندگی می‌کنند، و در مقابل، حدود هفت میلیون فلسطینی نیز در کرانهٔ باختری، نوار غزه، خود اسرائیل و بیت‌المقدس شرقی ساکن‌اند.

با توجه به نرخ زاد و ولد بالاتر فلسطینیان، این وضعیت از سوی اسرائیل به‌عنوان تهدیدی جمعیتی نسبت به منطق موجودیت دولت صهیونیستی و ماهیت استعمار مهاجرنشین آن تلقی می‌شود. از همین‌رو، تل‌آویو تلاش‌های خود را برای تسلط کامل بر تمامی منطقهٔ اسرائیل/فلسطین (که در گفتمان راست‌گرای اسرائیلی از آن با عنوان «اسرائیل بزرگ» یاد می‌شود) تشدید کرده است. در این راستا، این رژیم استراتژی‌ای روزافزون با ویژگی‌های نابودگرانه و امپریالیستی در پیش گرفته است.

این استراتژی به‌طور کامل و حتی با تشویق از سوی واشنگتن حمایت می‌شود، در راستای هدف ایالات متحده برای سلطهٔ امپریالیستی مطلق بر خاورمیانه، آسیای مرکزی و بخش‌هایی از آسیای جنوبی—منطقه‌ای که تحت فرماندهی مرکزی ارتش آمریکا (CENTCOM) قرار دارد.

میانگین سالانهٔ هزینه‌های نظامی اسرائیل به‌عنوان سهمی از تولید ناخالص داخلی، از سال ۱۹۶۰ تا ۲۰۲۲، حدود ۱۲ درصد بوده است. اگرچه این رقم در سال‌های اخیر به‌طور رسمی به حدود ۴ تا ۵ درصد کاهش یافته بود، اکنون دوباره روند صعودی به خود گرفته است. اسرائیل پس از قطر، بالاترین سرانهٔ هزینه نظامی در جهان را دارد و نه‌تنها برتری نظامی در منطقهٔ خاورمیانه را داراست، بلکه دارای زرادخانه‌ای از سلاح‌های کشتارجمعی (هسته‌ای، شیمیایی و بیولوژیکی) نیز هست.

ماشین جنگی اسرائیل به‌واسطهٔ کمک‌های کلان نظامی ایالات متحده پشتیبانی می‌شود؛ کمک‌هایی که پیشرفته‌ترین تسلیحات موجود را در اختیار این رژیم قرار می‌دهد. ناتو نیز اسرائیل را به‌عنوان «متحد عمدهٔ غیرعضو در ناتو» به رسمیت شناخته است، جایگاهی که موقعیت اسرائیل را به‌عنوان یکی از ارکان کلیدی بلوک امپریالیستی آمریکا-اروپا تثبیت می‌کند. در سازمان ملل متحد، اسرائیل در گروه منطقه‌ای موسوم به اروپای غربی و سایر کشورها (WEOG) عضویت دارد. واژهٔ «سایر» در این گروه‌بندی اشاره دارد به کشورهای عمدهٔ استعمار مهاجرنشین: ایالات متحده، کانادا، استرالیا، نیوزیلند، اسرائیل و در گذشته آفریقای جنوبی تحت آپارتاید.

ماکس آجِل*، پژوهشگر ارشد در مؤسسهٔ تحقیقات اجتماعی بروکلین، بر این نکته تأکید می‌کند که اسرائیل، هرچند یک «جامعهٔ مهاجرنشین» است و در منطق نابودگرانهٔ استعمار مهاجرنشین جای می‌گیرد، باید در بستر وسیع‌تری از امپریالیسم و نظامی‌گری شمال جهانی درک شود. او می‌نویسد: «مسئلهٔ فلسطین صرفاً مسئله‌ای از جنس ستم ملی یا ستم مهاجرنشین نیست، بلکه وجه منحصربه‌فرد اسرائیل را برجسته می‌کند: تمرکز قدرت استعماری و امپریالیستی غرب، نمادی جهانی از فریبکاری غرب، دولتی که به‌صورت فیزیکی آفریقا و آسیا را از هم می‌گسلد، بازرگان و مزدور ضدشورش جهانی—و همهٔ این‌ها در هیأتی ترکیب‌یافته از مرگ و ویرانی.»

بنابراین، اگر بتوان اسرائیل را یک دولت خالص مهاجرنشین با منطق نابودگرانه دانست، همزمان باید آن را به‌عنوان یک دولت دژبانی جهانی نیز در نظر گرفت؛ دولتی که در پیوند کامل با کل نظام سلطهٔ جهانی سرمایه‌داری انحصاری/امپریالیستی عمل می‌کند—نظامی که ایالات متحده قدرت هژمونی آن است.

واسی‌چو (Wasi’chu)
ظهور جنبش سرخ‌پوستان آمریکا (American Indian Movement) در ایالات متحده در دهه‌های ۱۹۶۰ و ۱۹۷۰ منجر به شکل‌گیری انتقادات تند و روشنگرانه‌ای نسبت به واقعیت استعمار مهاجرنشین شد. یکی از آثار برجسته در این زمینه کتاب Wasi’chu: The Continuing Indian Wars نوشتهٔ بروس جوهانسن (Bruce Johansen) و روبرتو ماستاس (Roberto Maestas) است.

واسی‌چو واژه‌ای در زبان لاکوتا (Lakota) است که به‌معنای «مرد سفید» یا «مهاجرنشین» نیست، بلکه اشاره به یک منطق، یک وضعیت ذهنی و یک نظام دارد. معنای تحت‌اللفظی آن «کسی که چربی را برمی‌دارد» یا «آدم حریص» است—کسی که نه‌تنها آن‌چه برای بقا لازم است را تصاحب می‌کند، بلکه آن‌چه به کل جامعه تعلق دارد را نیز به خود اختصاص می‌دهد. در بستر جنبش مدرن سرخ‌پوستان، این واژه به آن دسته از شرکت‌ها، افراد و نهادهای دولتی اشاره دارد که همچنان در پی تصاحب جان، زمین و منابع بومیان برای منافع عمومیِ ساختگی هستند.

این اصطلاح به‌طور برجسته‌ای در کتاب Black Elk Speaks  که بر اساس مصاحبه‌هایی در اوایل دههٔ ۱۹۳۰ نوشته شده، به‌کار رفته است. بلک‌الک (Black Elk) در این کتاب بر اشتیاق پایان‌ناپذیر واسی‌چو برای طلا تأکید می‌کند.

جوهانسن و ماستاس در توضیح این واژه می‌نویسند: واسی‌چو «وضعیتی انسانی مبتنی بر رفتارهای غیرانسانی، نژادپرستی و استثمار است. بیماری‌ای واگیردار و به‌ظاهر علاج‌ناپذیر که جامعهٔ همیشه‌پیش‌روندهٔ غرب را به‌وجود آورده است.» این برداشت به بنیانی برای روایت‌ تیز و بی‌پرده‌ای از استعمار مهاجرنشین در آمریکای شمالی بدل شد—روایتی که تنها به گذشته محدود نیست، بلکه به وضعیت کنونی نیز نظر دارد.

آلیس واکر، رمان‌نویس برنده جایزه پولیتزر، در کتاب Living by the Word  مفهوم «واسی‌چو» را چنین بسط می‌دهد:

واژهٔ «واسی‌چو» اصطلاحی بود که توسط قبیلهٔ اوگلالا سو (Oglala Sioux) برای اشاره به مرد سفیدپوست به‌کار می‌رفت، اما این واژه هیچ ارتباطی با رنگ پوست نداشت. معنای آن این است: «کسی که چربی (یا بهترین بخش غذا) را برای خود برمی‌دارد». ممکن است کسی سفیدپوست باشد اما واسی‌چو نباشد، و ممکن است واسی‌چو باشد بدون آن‌که سفیدپوست باشد… واسی‌چو در تمام کتاب‌های تاریخی ایالات متحده از «گشودن سرزمین‌های بکر» سخن می‌گوید، حال‌ آن‌که مردمانی هزاران سال در این سرزمین، که بومیان آن را «جزیرهٔ لاک‌پشت» می‌نامیدند، زندگی می‌کردند…

ما باید به‌طور قاطعانه راه و روش واسی‌چو را که فاجعه‌بار در آن گام برمی‌داریم، رد کنیم؛ راهی که بیش از هر چیز (بالاتر از طبیعت، آشکارا فراتر از خود زندگی، و حتی بالاتر از روح هستی) «فلزی را می‌ستاید که انسان را دیوانه می‌کند»… بسیاری از ما از ترک‌کردن راه واسی‌چو هراس داریم، زیرا به شیوهٔ مرگبار او خو گرفته‌ایم. واسی‌چو به ما وعده‌های بسیاری از «چیزهای خوب» داده، و در واقع چندتایی را نیز محقق کرده است. اما «پیشرفت» — آن‌گونه که رئیس کنونی واسی‌چوها از آن به‌عنوان «مهم‌ترین محصول» یاد کرده — برای میلیون‌ها نفر در سراسر جهان به معنای گرسنگی، فلاکت، بردگی، بیکاری و فجایع بزرگ‌تر بوده است.

واسی‌چو، درک‌شده  که مردمان بومی آن را می‌فهمیدند، تجسم چیزی بود که ما آن را امروزه به‌عنوان سرمایه‌داری، استعمار و امپریالیسم می‌شناسیم؛ نظامی مبتنی بر طمع، بهره‌کشی و سلب مالکیت از انسان‌ها و سرزمین.
مردم لاکوتا این نظام حرص و آز را به‌روشنی نظامی می‌دانستند بی‌مرز و محدود، دشمن زندگی اشتراکی و بی‌احترامی به زمین.
آنچه امروز بیش از هر چیز به آن نیاز داریم، همان نقد ژرف‌تری از سرمایه‌داری/امپریالیسم است؛ نقدی که آن را نظامی می‌داند تحت سلطهٔ واسی‌چوها — یعنی آنانی که «چربی را می‌ربایند»، آنانی که مازاد را (که میراث مشترک بشریت است) به تملک خود درمی‌آورند.

همان‌گونه که در سند قرارداد سرخ (The Red Deal) از گروه ملت سرخ (The Red Nation) آمده است، گزینه‌ای که امروز پیش روی ماست «یا استعمارزدایی یا انقراض» است؛ یعنی، پایان‌دادن به اشغال و ویرانی زمین از سوی جوامع امپریالیستی مبتنی بر انباشت سرمایه، تا بتوان آنچه را که زندگی ما را ممکن می‌سازد، بنا کرد.

*****

زیر نویس و توضیحات مترجم:

منبع: Monthly Review 

Patrick Wolfe 

 Settler Colonialism and the Elimination of the Native

Logic of elimination

منطق حذف 

Lorenzo Veracini

Settler Colonialism: A Theoretical Overview 

 Roxanne Dunbar-Ortiz

Imperial Metropol

کشور یا منطقه‌ای اشاره دارد که در دوران استعمار، مستعمرات را کنترل و اداره می‌کرد. به‌عبارت دیگر، متروپل به مرکز یا هستهٔ قدرت استعمارگر گفته می‌شود که استعمارگران از آنجا به سرزمین‌های استعمارشده وارد می‌شوند و آن‌ها را تحت سلطه در 

می‌آورند.

David Gilbert- No Surrender: Writings from an Anti-Imperialist Political Prisoner 

تسلیم ناشدنی- دیوید گیلبرت

Amílcar Cabral

Culture is simultaneously the fruit of a people’s history and a determinant of history

فرهنگ هم‌زمان حاصل تاریخ یک ملت و عاملی تعیین‌کننده در مسیر آن است. 

Robin D. G. Kelley

dispersed metropoles 

منظور از «متروپل‌های پراکنده»، ساختاری غیرمتمرکز از مراکز قدرت امپریالیستی است که برخلاف استعمارهای کلاسیک، فاقد یک کشور مادرِ واحد هستند. در مورد اسرائیل، این متروپل‌ها می‌توانند شامل ایالات متحده، اروپا، نهادهای مالی و نظامی بین‌المللی و سایر شبکه‌های قدرت جهانی باشند.

Max Ajl

implicit ideology

ایدئولوژیک ضمنی:  پیش‌فرض فکری یا گرایش ایدئولوژیک نانوشته.

Ecological Debt

«بدهی اکولوژیک» به مفهومی اشاره دارد که در آن کشورهای ثروتمند و صنعتی به‌واسطه بهره‌برداری بیش از حد از منابع طبیعی کره زمین، تخریب محیط زیست، و تولید آلاینده‌ها، نوعی «بدهی» به کشورهای در حال توسعه یا محیط زیست به‌طور کلی دارند. این مفهوم بر اساس نابرابری‌های تاریخی و فعلی در استفاده از منابع طبیعی و تخریب‌های زیست‌محیطی استوار است و نشان می‌دهد که کشورهای صنعتی به‌طور عمده به هزینه محیط زیست و جوامع دیگر کشورها در حال بهره‌برداری از منابع طبیعی هستند.

برچسب ها

اين نوشته را در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذاريد

توجه: کامنت هایی که بيشتر از شش خط در صفحه ی نمايش اخبار روز باشند، منتشر نمی شوند.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *