دوشنبه ۸ اردیبهشت ۱۴۰۴

دوشنبه ۸ اردیبهشت ۱۴۰۴

رقص خاطرات – مینو همیلی

هر بار که می‌خواهم از اتاق خارج شوم، حس غریبی به سراغم می‌آید. دستم را به آرامی می‌گیرد و در حالیکه اشک در چشمانش حلقه زده است، نگاهی عمیق و غمگین به من می‌اندازد. آن نگاه گویی می‌خواهد آخرین خاطراتش را در وجودم ثبت کند، مثل یک تصویر رنگ و رو رفته که رنگش را در دنیای واقعیت گم کرده است.

هر چند وقت یک بار، از تورنتو مسیر تکراری و دلگیر آسایشگاه سالمندان در کیچینر را طی می‌کنم تا به دیدنش بروم. هر قدم که به اتاقش نزدیک‌تر می‌شوم، ترس مثل ماری در رگ‌هایم می‌خزد؛ نمی‌دانم امروز در نگاه دایی هادی، خودم را خواهم یافت یا نه. در این دنیای بی‌زمان، به دیدن مردی می‌روم که روزی نماد استواری و آزادگی بود. از خود می پرسم: «آیا امروز هم جرقه‌ای از آن وجود پرشور در آتش زنده‌اش، وجود دارد یا نه؟»

با صدایی آرام، تقریباً مثل یک زمزمه، می‌گویم: «سلام خالو هادی جان».

او به کُندی سرش را برمی‌گرداند. چشم راستش، تنها چشمی که برایش باقی مانده، به سمتم می‌چرخد. لحظه‌ای سکوت با سنگینی وصف ناپذیری بر فضا حاکم می‌شود. نگاهی عمیق و پر از سؤال به من می‌اندازد. سنگینی‌ این سکوت مثل یک پُل، پر از ابهام است که نمی‌دانم آیا قادر به عبور از آن هستم یا خیر. قلبم فشرده می‌شود. نمی‌دانم آیا او هنوز مرا می‌شناسد یا نه. آن چشم روزگاری دریچه‌ای بود به جهانی روشن، اما حالا غبار اندوه آن شفافیت را از آن گرفته درست مانند شیشه‌ای که بخار نفس‌های سرد زمستان بر آن نشسته باشد.

ناگهان، همچون شعله‌ای که در تاریکی زبانه بکشد، جرقه‌ای در نگاهش می‌درخشد. با صدایی که رد پای شوق در آن دیده می‌شود، می‌پرسد: «تو کی هستی؟ مادر؟ تویی؟ بالاخره اومدی!».

این جمله مثل یک پتک بر قلبم فرود می‌آید و آن را می‌شکند.

نگاهش گیج و سردرگم است، مثل پرنده‌ای که راه لانه‌اش را گم کرده باشد. ابروهایش در هم گره می خورد و بعد، انگار که پرده‌ای از مقابل ذهنش کنار رفته باشد، گلویی صاف کرده و می‌گوید: «مینو؟ تویی؟!».

دستانش را به آرامی می‌گیرم و قدم به قدم به طرف باغ اطراف آسایشگاه می‌رویم. نگاهش خالی است، مثل چاهی قدیمی که آبش خشکیده باشد. انگشتان لرزانش را روی جلد کتاب می‌کشد، مثل نابینایی که می‌خواهد با لمس، دنیا را بشناسد. ناگهان، رد لبخندی محو بر چهره‌اش می‌نشیند و با صدایی که انگار از اعماق چاه می‌آید، زمزمه می‌کند: «مادرم… مادرم برام قصه می‌گفت… هر وقت که می توانست …».

این جمله‌اش مثل بارانی ناگهانی بر سرم می‌بارد. گویی بغضش، دری بر روی خاطره هایش باز کرده باشد. صدایش می‌لرزد، چون برگی در باد پاییزی: «چرا رفت؟ چرا مادرم تنهام گذاشت؟ هنوز قصه اش تموم نشده… من هنوز نمی‌دونم پسره تونست خورشید رو پیدا کنه یا نه…».

کتاب‌هایش، دست‌نوشته‌هایش و یادداشت‌هایش همه گواه روح آزاده و اندیشمند او هستند. مردی که از ریا و دروغ متنفر بود و همیشه حقیقت را با اندیشه ای آزاد، زبانی رُک و رفتاری از سر صداقت فریاد می‌زد. نگاه هایش پر از معنا بود. او زندگی را فقط یک لحظه مهم می دانست و آن هم مبارزه با جهل و خرافات و تظاهر بود.

کتاب هایی که نوشته است را از قفسه اتاقش برمی‌دارم و نشانش می‌دهم. کتاب “قهرمانان محبوب من” را از من می‌گیرد و پشت جلد را می‌خواند:

«کتاب شرح رخدادهایی‌ ست که از پنجاه سال پیش در شهر به خون خفته‌ی سنندجِ سرفراز و دیگر شهرهای ایران آغاز و تا به امروز ادامه داشته‌اند. ما در مقابل آنچه که در ماتمکده‌ای بنام ایران بر عزیزانمان می‌گذرد مسئولیم و باید آنچه را که در توان داریم بکار گیریم و مقدم بر همه چیز، در راه رهایی مردم سرزمینی ‌که طی قرون به ضرب شمشیر و خرافات به کج اندیشی دچار شده‌اند تلاش کنیم و راه را برای برپایی نظامی مردمی و پویا هموار سازیم».

 سپس از جسارت و ایستادگی دوستش رشید خداجو، یکی از قهرمانان کتاب که در سنندج اعدام شد می‌گوید. 

به یاد می‌آورم که چگونه در دیدارهای قبلی از من می‌خواست تا او را بدزدم و به فرودگاه ببرم تا به زادگاهش سنندج باز گردد. آرزویی که من نیز در دل می‌دانستم چه دلتنگی‌ای عمیقی در قلبش ریشه دوانده است. این خواسته همیشه تردید در من ایجاد می‌کرد؛ آیا واقعا می‌توانست به خانه‌اش برگردد یا تنها در خیال‌هایش گام می‌زد. اکنون که در آغوش یادها و داستان‌هایش زندگی می‌کند، چیزی جز تصویر کودکی‌اش در یادش باقی نمانده است.

به صورت تکیده‌اش نگاه می‌کنم. سال‌ها پیش در اوج جوانی، زمانی که او هنوز دو چشم برای دیدن حقایق داشت، بارها در دل رویدادهای تاریخی کشورش، به خاطر آزادی و عدالت فریاد زد؛ اما در نبردی نابرابر، ضربات باطوم مآمور رژیم سلطنتی در دانشگاه تهران، یک چشمش را از او گرفت و دنیای او را تغییر داد. او همیشه با ریاکاری و دروغ دشمنی داشت و راستی را مثل طلا در میان زورداران و فریبکاران می‌جست. حالا خاموش و بی‌روح به نقطه‌ای نامعلوم خیره شده بود. دستانش که زمانی ورق‌های کتاب و قلم را لمس می‌کرد، حالا بی‌جان و بی‌حال روی جلد کتاب کشیده می‌شد. فقط خاطرات هستند که بی‌پروا و رقص‌کنان از صفحه‌ی ذهنش عبور می‌کنند.

آنچه خالو هادی را از دیگران متمایز می‌کرد، تنها پروتز روی حفره خالی چشم‌چپش نبود؛ بلکه نگاه نافذی بود که از چشم راستش می‌تراوید. نگاهی که انگار هنوز، پس از گذشت چندین دهه زندگی پرفرازو نشیب، به دنبال حقیقت می‌گشت. داستان‌هایی که در کنج ذهنش می‌چرخیدند، به درستی آتش عشق را در عمق وجودش زنده نگه می‌داشتند. او در ذهن و قلبم همچنان مرد بزرگی خواهند ماند.

موج زندگی او را از شهر زیبای سنندج به تهران و خراسان، سپس به این طرف کره زمین یعنی کانادا کشاند. نویسنده‌ای تحصیل‌کرده که هر نوشته‌اش تجلی‌گر درد و امید مردمی بود که دوستشان داشت؛ اما می‌دانیم که زندگی همیشه با خوبی و خوشی پیش نمی‌رود.

به او می‌گویم که زندگی ادامه دارد؛ شاید این کشف تلخ برایش دردناک باشد، اما در میان این همه یادها و قصه‌ها، هنوز هم عشق و امید وجود دارد. این جاده زندگی است و ما تنها مسافرانی هستیم که در این سفر پر از فراز و نشیب، باید بیاموزیم چگونه عشق را حتی در تاریک‌ترین لحظات زندگی، زنده نگه‌ داریم.

با اشک‌هایی که در چشمانم حلقه زده‌اند، می‌خواستم بگویم که این درد، این تنهایی، این زخم‌ها بخشی از زندگی هستند. داستان زندگی‌اش فراتر از رنج و اندوه، داستانی سرشار از عشق، شجاعت و امید است.

حال او در انتهای جاده زندگی تنها کودکی است که مادرش را صدا می‌زند و در پی آن نوری می‌گردد که در تاریک‌ترین شب‌ها نیز می‌تواند زندگی را روشن کند.

داستان زندگی بزرگ‌مردی مرور شد که در خردسالی مادرش  و سپس پدرش را از دست داده بود. مردی که در جوانی، در راه آرمان‌هایش چشمش را فدا کرده بود. مردی که سال‌ها درغربت زندگی کرد و نوشت. حال در انتهای جاده زندگی بیماری آلزایمر، این دزد خاطرات، کم‌کم تمام خاطراتش را محو ‌کرده و این اواخر سرطان، این میهمان ناخوانده، جسمش را به تحلیل برده بود.

هادی اختری، نویسنده تبعیدی بود. اگرچه جسم دایی نازنینم چون شیشه‌ای مه‌آلود، زیر سایه آلزایمر و سرطان محو شد اما نوری که از قلمش بر روی برگ‌های سفید کاغذ حک شده است، هرگز خاموش نمی‌شود.

 مینو همیلی

۱۴ اپریل ۲۰۲۵

برچسب ها

اين نوشته را در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذاريد

متاسفانه برخی از کاربران محترم به جای ابراز نظر در مورد مطالب منتشره، اقدام به نوشتن نظرات بسيار طولانی و مقالات جداگانه در پای مطالب ديگران می کنند و اين امکان را محل تشريح و ترويج نطرات حزبی و سازمانی خود کرده اند. ما نه قادر هستيم اين نظرات و مقالات طولانی را بررسی کنيم و نه با چنين روش نظرنويسی موافقيم. اخبار روز امکان انتشار مقالات را در بخش های مختلف خود باز نگاه داشته است و چنين مقالاتی چنان کاربران مايل باشند می توانند در اين قسمت ها منتشر شوند. ديدگاه هایی که از شش خط در صفحه ی نمايش اخبار روز بيشتر شود، از اين پس منتشر نخواهد شد. تقسيم يک مقاله و ارسال آن در چند کامنت جداگانه هم منتشر نخواهد شد.

توجه: کامنت هایی که بيشتر از شش خط در صفحه ی نمايش اخبار روز باشند، به دليل نقض ضوابط حاکم بر بخش ديدگاه های اخبار روز منتشر نمی شوند.

یک پاسخ

  1. خانم همیلی، درود بر شما! کار خوبی کردید که تصویری از زندگی خالو هادی را بیان کردید. انسان ها هم، مانند ستاره ها، روزی زاده میشوند و برای مدتی نور میدهند، و سرانجام خاموش میشوند. آقای هادی اختری هم، با قدم و قلم، نقش خود را بخوبی اجرا کرد، و تاثیر زیبا و مفیدی از خود بجا گذاشت، تا شما هم راوی این تاثیر باشید. کار انسانی و مفید شما هم قابل قدردانی است، که به سراغ خالو میروید و در این ایام سختی و بیماری، تنهایش نمیگذارید. امید که دیگران هم از این اقدام انسانی شما، انگیزه بگیرند و به عیادت انسان های بیمار و گرفتار بروند. وقت همگان خوش!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *