
جنبش چپ و کمونیستی در فرانسه تاریخی پر افتخار دارد. این سلسله یادداشت ها لحظه هایی از این تاریخ و آفرینندگان آن را بررسی کرده است. اخبار روز به تدریج این سلسله یادداشت ها را که در روزنامه ی اومانیته منتشر شده است، باز نشر می کند. عنوان انتخابی این قسمت از «اخبار روز» است. تیترا صلی: آلبر اوزولیا: از گردانهای جوانان تا روز پیروزی.
در شامگاه دهم اوت ۱۹۴۴، دیوارهای پاریس با شعاری پر شد: «پاریس، به پیش! به پیش بر ضد بوشها! هیچ رحم تا پیروزی!» این آوای شورش بود، نزدیکشدن متحدین از غرب و اعتصاب سراسری راهآهنچیها از درون. مردی که این اعلامیهها را در هزاران نسخه بر دیوارهای پایتخت چسباند، کسی نبود جز آلبر اوزولیا، فرمانده نیروهای پارتیزانی فرانسه موسوم به «فران-تیرور و پارتیزان» (FTPF). بعدها مینوشت: «در تمام عمر سیاسیام اعلامیههای زیادی نوشتم، اما هیچکدام چنین طنینی نداشت.»
پس از پیادهسازی نیروهای متفقین در نرماندی، فرماندهی کامل نیروهای «فران-تیرور و پارتیزان» در منطقهی پاریس به آلبر واگذار شد. او که با نام مستعار «سرهنگ آندره» شناخته میشد، با فرمانده نیروهای مقاومت داخلی فرانسه در پاریس، آنری رول-تانگی، در تماس مستقیم بود. از ۱۹ اوت، او از آپارتمان منشیاش، آلبا ماتا، واقع در خیابان سنتمانده، عملیات آزادسازی پاریس را فرماندهی کرد. در آن روزها، خواب را به سه ساعت در شب محدود کرده بود، غذا نمیخورد و جانش را وقف آزادی کرده بود. بعدها، در کتاب خاطراتش «گردانهای جوانان»، به نسل دهه شصت چنین هشدار میداد: «ما قهرمان نبودیم، فقط مردمی بودیم که گفتیم نه.»
رزمندهای از دل کار و خاک
آلبر در سال ۱۹۱۵ در خانوادهای کفاش به دنیا آمد. پدرش را هرگز ندید؛ او در سنگرهای جنگ جهانی اول، در نزدیکی بلفور، با گاز خفه شده بود. آلبر، که از کودکی بهعنوان فرزند شهید تحت سرپرستی دولت بود، انضباط مدرسهی شبانهروزی را چشید. نخستین شغلش در بخش پست و توزیع ایستگاه بورگ-آن-برس بود. در ۱۷ سالگی به اتحادیهی کارگری CGTU پیوست، سپس به حزب کمونیست فرانسه وارد شد و به سرعت نمایندهی جوانان کمونیست شد. بهخاطر فعالیت سیاسی اخراج شد و زیر نظر اداره امنیت ملی قرار گرفت. همین، نخستین درسهای کار مخفی را به او یاد داد.
او میگفت: «فرزند یک کشتهشدهی جنگ بودن، از کودکی مرا با نفرت از جنگ آشنا کرد.» با الهام از رومن رولان، راهی پاریس شد تا در کمیتهی آمستردام-پلایل فعالیت کند. در کارخانههای کوچک بژه در زادگاهش «آین»، به موج امیدبخش جبههی مردمی پیوست. اما تاریخ با شتاب خود او را ربود: بسیج در «جنگ عجیب» فرانسه، درگیری با ارتش آلمان، اسارت و سپس تبعید به اتریش.
در اردوگاه اسرا، نخستین تلاشش برای فرار به سلول انفرادی منجر شد. اما پس از یک سال، به کمک رفقای کمونیستش موفق به فرار شد. میگفت: «آزادی شهرها و کشور ما، پیش از هر چیز، کار مردم زحمتکش بود، دست در دست دیگر ملتهای متحد.»
وقتی به فرانسه بازگشت، خانهی خانوادهی همسرش را خالی یافت. سسیل، همسرش، به زندگی مخفی پیوسته بود و پسرشان، موریس، را به مادربزرگ سپرده بود. آلبر تا یک سال بعد او را ندید.
مبارزه، مرزی نمیشناسد
با بازگشتش به پاریس اشغالی، ملاقاتش با دانیل کازانوا در فضای شاعرانهی کافه کلوزری دِ لیلا صورت گرفت. او به آلبر پیشنهاد داد که فرماندهی شاخهی نظامی جوانان کمونیست، یعنی «گردانهای جوانان»، را بر عهده بگیرد. آلبر از آن پس با نام «مارک» شناخته شد، پیش از آنکه به «سرهنگ آندره» تبدیل شود. همراهش، پیر ژرژ بود—همان «فِرِدو»، که بعدها با نام «سرهنگ فابین» شناخته شد.
تابستان ۱۹۴۱، آلبر تمرینهای چریکی ابتدایی را در جنگلهای لاردی، دور از نگاه پلیس، سازماندهی میکرد. در ۲۱ اوت، پیر ژرژ در ایستگاه مترو «باربِس»، یک افسر آلمانی را کشت. آلبر دچار تردید اخلاقی شد: «رفقا نمیخواستند سربازی آلمانی را بکشند که شاید کارگر هامبورگ یا برلین باشد.» اما بعدتر نوشت: «در آن زمان، معنای انترناسیونالیسم، کشتن بیشترین تعداد نازیها بود.»
در میانهی خطر و فرار، عشق پابرجاست
در حین عملیات در مناطق اشغالی—روئن، رن، آنژه، نانت، لو آور—آلبر دائم در حال تغییر مکان بود. در پاریس، در اتاق کوچکی در خیابان واریز ساکن شد و خود را بهعنوان نمایندهی فروش کالا معرفی کرد. در طول مبارزه، ۲۳ مکان مختلف را تجربه کرد. همسرش، سسیل، به عنوان رابط وارد نیروهای «فران-تیرور و پارتیزان» شد، تا بتوانند در کنار هم زندگی کنند. اما ترس دائمی همراهشان بود: دو بار آلبر از تیررس پلیس فرانسه گریخت. سسیل، پس از شنیدن خبر اعدام پدر و بازداشت دو برادرش، خود نیز با هویتی جعلی بازداشت و به زندان روکِت فرستاده شد. بهطرز معجزهآسا، پیش از انتقال، آزاد شد. مدتی بعد، فرزند دومشان را به دنیا آورد، با هویتی ساختگی.
پس از جنگ، صدای رفقا را زنده نگه داشت
آلبر هرگز مقاومت را ترک نکرد—نه در خاطره، نه در عمل. از کارگر و کشاورز تا دانشجو و کتابفروش، همرزمها و هممسیرهایش را در قلبش نگه داشت. پس از جنگ، بهعنوان نماینده محلی انتخاب شد و زندگیاش را وقف یادآوری خاطرهی رفقای مخفی کرد. بارها گفت که جانش را مدیون دو نفر است: میساک مانوچیان و ژوزف اپشتین، که زیر شکنجه لب باز نکردند.
برگردان: ریحانه مقدم
قسمت قبلی این سری:
مبارزان آزادی بخش؛ ۱۱. عمر بردلی، ژنرالی که میخواست پاریس را فراموش کند