
بعد از سرکوب خونین آخرین اعتراضات مسالمتآمیز خیابانی مدتهاست که اجبارا خانهنشینم. وضع دوستان و آشنایانم بیگمان بهتر از وضع من نیست. از اکثر آنها به کلی بیخبرم؛ فقط گاهی از ناپدید شدن قهری، اعتراف اجباری، حبس طولانی و حتی اعدام بعضی از آنها میشنوم.
ماهها میشود که تنها رابطم با بیرون فقط مادرم است. طبق مشاهدات او هر رفت و آمد، حتی هر سلام و احوالپرسی در کوچه و خیابان بوسیله دوربینهای نامریی ضبط و پیگیری میشود. از همه بدتر برقراری ارتباط بوسیله تلفن یا در شبکههای اجتماعی است؛ در کوتاهترین فرصت لباسشخصیهای ناشناس به خانه آدم هجوم میآورند و او را با ضرب و شتم به زندانهای مخفی میبرند. در پی این آدمربایها خانواده و بستگان قربانیان هفتهها و ماهها مستاصل و مکرر به تک تک کلانتریها و نهادهایی امنیتی مراجعه میکنند تا که حداقل از زندهبودن و محل اسارت عزیزانشان مطلع شوند.
پدیده تکاندهنده و دلخراش دیگری که این روزها خاطر بسیاریها از بستگان اسیران را شدیدا مشوش و نگران میسازد وضعیت کسانی است که بعد از مدتها شانس آورده و آزاد میشوند؛ بعضی از آنها تنها چند روز پس از رهایی دچار ایست قلبی شده و از دنیا میروند، بعضیهای دیگر بدون بروز کوچکترین نشان از یاس و ناامیدی در رفتار خود به ناگاه دست به خودکشی میزنند. همه سالم و جوان، سرشار از انرژی و شور و امید به آینده و زندگی.
از این وضع سخت خستهام. به همین خاطر، بعد از چارهجوییهای طولانی، من و مادرم به این نتیجه رسیدیم تا قبل از آنکه به سراغ من هم بیایند، به شهری دیگر رفته و آنجا نزد یکی از اقوام دور پناه بجویم.
غروب وقتی هوا به کلی تاریک میشود، برای اینکه توجه کسی را به خود جلب نکنم، دستخالی، یعنی بدون چمدان یا کوله پشتی، از خانه بیرون میزنم و به طرف ایستگاه راه آهن بهراه میافتم.
با رسیدن به سکوی قطارم زن ماموری به سویم میآید و خودمانی میپرسد:
«اومدی اینجا واسه خودکشی؟»
متعجب میپرسم:
«بله؟»
«میدونم نمیخوای کسی بدونه. تو اولی نیستی که واسه این کار اینجا میای. همه مثل تو بدون کوله پشتی یا چمدون میان. از سر و وضع تون پیداست که ذله شدین از این زندگی و عجله دارین واسه رفتن. اما این قطاری که حالا از راه میرسه اصلن به دردت نمیخوره. قطار بعدی سرعتش خیلی بالاست، جون میده واسه پریدن به اون دنیا. هه… هه… هه… »
موقع خندیدن جای خالی دو دندان جلویی در دهانش آشکار میشود. دلم برایش میسوزد. بیگمان درآمدش آنقدر نیست تا پیش دندانپزشک برود و دندان مصنوعی بگذارد. از او دور میشوم تا بیشتر از این حس ترحمم را برنیانگیزد.
هنوز چند قدمی برنداشتهام که یکی مثل من بی کولهپشتی و چمدان، با نخی سیگار بین انگشتان دست، رو به من کرده و میپرسد:
«فندک داری؟»
«آره.»
دست به جیب میبرم، فندکم را درمیآورم و به طرفش میگیرم. در همان موقع چیزی سفت با ضربهای خفیف به کمرم فشرده میشود و پشت سرم مردی دیگر یواش اما آمرانه و تهدیدگر میگوید:
«صدات در نیاد! بدون علم شنگه با ما میای! فقط واسه چند تا سوال و جواب. بعدشم میری پی کار و زندگیت.»
بیآنکه به طرف صاحب صدا برگردم، به شخصی که سیگارش را با فندک من گیرانده است متعجب و پرسشگر خیره میشوم. او در حالیکه دود دهانش را بیرون میدهد، با تکان ممتد سر حرفهای همکارش را تایید میکند. ناخودآگاه نگاهم به سمت قطارم که در حال نزدیک شدن است میافتد. مامور سیگاری با صدای ملایمی میگوید:
«البته اگه میخوای بپری جلوی قطار، بپر. مزاحمت نمیشیم. اما بدان که سرعتش خیلی کمه. فقط فلج و زمینگیر میشی.»
نگاهم دوباره به طرفش برمیگردد. در حالیکه سعی دارم خونسرد وانمود کنم، جواب میدهم:
«من اصلن و ابدن هرگز قصد خودکشی نداشتم. حالا هم به هیچ وجه نمیخوام خودم رو بکشم. کی این رو گفته؟ من رو با یکی دیگه حتما اشتباهی گرفتین.»
از فشار شدید اسلحه مرد پشت سرم کمی کاسته میشود. همکار سیگاریاش با همان ملایمت قبلی نامم را بر زبان میآورد و تعارفکنان بسته سیگارش را بهطرفم می گیرد:
«… بگیر بکش! اعصابت رو آروم میکنه. ما میدونیم که تو مرتکب هیچ جرمی نشدی. بدون جلب توجه دیگران با ما بیا. فقط واسه چند تا سوال. همین. البته اگه خواستی، ترتیب یه خودکشی آسون و بیزجر رو خودمون واسهات میدیم.»
از مجموعه داستان “چیز مهمی نیست، ادامه بدهید!”