
از دامنه ی روبرو
سر و روی آمیخته با شبنم و عطر علف
پگاه
سر رسید
در نگاهش ملالی!
دریچه های اشتیاق
بر درازای جاده دویدند
و سیب شاداب بر شاخه درخشید!
.
با چمدانهای خالی،
باز
دالانهای فرسوده و مغشوش را کاویدیم.
و به انتظار
گاه از یخ و بوران، زمین لغزان و
گاه از هرم گرما،
بخاری
بر تمنا راه می بست!
جاده سراب غبار بود وُ
شایعه نفس زنان از کوچه ای به کوچه ای
رسیدنی را بشارت می داد!
وَ ما
به رسم پیران، در پرده ی بردبارِ دلزدگی
و چون جوان می شدیم در دستگاه شور
آوازِ لال انتظار را
به آهنگی دگر می سرودیم وُ
در این میان، کرمی، هسته ی سیب شاداب را
به پوست میرساند.
.
و اگر که نه سیلابی،
قاطری سمج
به بهانه ای، هر روز
جاده ی پر غبار وصل را می بست.
.
.
در خواهش “چند”
پر شتاب وُ
بی نگران “چون”
آه می کشیدند!
.
.
پس از آنهمه زمین لرزه
بوی سوختگی
آنهمه گیسوی آویز بر طناب باد
پس از آنهمه بالا و پایین رفتن در بن بست و کوچه های تنگ
ماهیان مرده در حوضچه ی شهر
آنهمه فریادِ مجنون بر شاخسار بید
و های های گریه که جوی را سرشار می کرد
پس از آنهمه پس و پس و یک قدم به پیش
هر چه بادا باد؟
.
.
هراس من از رسیدنی است که
باز
با شلاق چرمینش
چون شتربانان توفانهای گردباد
نه کلامی، نه خنده ای
سر و صورت و چشم بزیر نقابی پنهان
با کتیبه ای نهفته در خورجین
بی نگاه
بسوی ما می آید.
.
.
آتلانتا، مارس ۲۰۲۵
divanpress.com
مرضیه شاه بزاز