
در گرگ و میشِ پگاه
شکوهِ خرامشِ خورشید را ز پشتِ کوهِ مقابل به نظاره میآیم،
و نظامِ لایزالِ تکرار
در گردشِ اجرامِ کهکشانِ شیری را
در فرا اوجِ تصوّر
به شگفتی و تحسین در مینگرم.
.
زیباییِ حیات
در انعکاسِ پرتوِ زرینِ آفتاب بر امواجِ خلیجِ رو به رو متجلیست؛
صفِ تپههایِ سبز پوش-
که شسته دامنِ مخمل به شبنم شبگیر و آبشارِ ِ نور-
آرام و باوقار
نمودار میشود؛
و غوغایِ مرغِ سحرخیز
صلایِ خروس وارِ “برخیز” است…
.
بویِ بهار میآید.
.
و به ناگه به یاد میآیدم
ردیفی از درختانِ اقاقی را
با خوشههایِ سپیدِ مروارید،
در کنارهیِ نهری که روان بود
در امتدادِ خیابانِ کودکیام: “آمل”،
و سخاوتمندانه نکهت میافشاند
از تقاطعِ جادهیِ قدیمِ شمیران
تا ملتقایِ گذرگاهِ عریضِ “درختی” را…
.
و اکنون ز دوردستِ یاد ها
بویِ نوروز میآید:
وقتی که تهرانِ جوانیام غرقِ نشاط بود؛
و رقصِ پروانهیِ گلبرگهایِ بنفشهیِ باغچه
در سراچهیِ بی تکبرِ پدرم؛
و سفرهی سادهیِ هفت سینِ مادر
که سرشارِ قناعت بود…
.
آه-
امروز
بیش از همیشه
از ایوانِ خاطره
بویِ ایران میآید.
و من میدانم این زمان به یقین،
که یک نفس ز عطرِ خاکِ وطن را
با این شکوهِ نفس برِ منظری که پیشا روی
تاخت نمی خواهم زد.
***
بغضی گره خورده در گلوی من اکنون.
****
تیبوران- ۹ مارس ۲۰۲۴
جهانگیر صداقت فر