
تاریخ نظام سرمایهداری نشان میدهد اندیشههای فاشیستی در ساختار ژنوم این نظام است.
و هرگاه سیستم ایمنی نظام توان رویارویی با بحرانها را از کف دهد، ژن گفتمانهای فاشیستی فعال شده و برای نجات سرمایهداری به میدان میآیند.
هرچند که شالوده این “ژن” را چند مشخصه بنیادی شامل ملیگرایی افراطی، بیگانههراسی، ستیز با اندیشههای سوسیالیستی، مخالفت با دموکراسی، قدیسگرایی و گاه دیدگاههای ارتجاعی مذهبی تشکیل میدهد، اما همواره از این ظرفیت برخوردار است که جهشهایی متناسب با شرایط داشته باشد، مولفههای جدیدی را بر این موارد بیفزاید یا تعدادی از آنها را برجسته و حتی حذف نماید. از این رو میتوان گفت تفکرات فاشیستی در دامنهای بین نازیسم تا گرایشات ملیگرایانه افراطی در نوسان است. با وجود این، آنچه بین فاشیسم به عنوان یک ایدئولوژی و دیگر مکاتب فکری فاصله میگذارد و ویژگی عام آن نیز محسوب میشود، تحقق یک اقتدار حاکمیتی زیر پوشش عظمتطلبی است. این گزاره همواره نقطه کانونی و مرکزی هر شکلی از اندیشههای فاشیستی بوده و نقش متغیر اصلی را ایفا میکند تا سایر جلوههای فاشیسم به عنوان متغیرهای وابسته حول آن عمل کنند. فاشیسم برای تبدیل عظمتطلبی به اصلیترین موضوع جامعه که باید کلیه تضادها و بحرانها از مسیر آن حل و فصل شوند یا بازتولید مقاطعی از تاریخ گذشته و یا تحقق یک شکوه جدید در آینده را نوید میدهد. همچنین به عوامل نژادی، قومی و مذهبی چنگ میاندازد تا از هر طریق ممکن مردم را به این نتیجه نادرست برساند که منشا مشکلات آنها حضور بیگانهها در کشور است که این رویکرد در شکل افراطیتر خود به ادعای برتری نسبت به سایر ملتها هم منجر میشود.
اصلیترین علت موفقیت فاشیسم در جلب تودهها، ارائه راهحلهای ساده و زودفهم فریبکارانه برای حل مشکلات و مسائل پیچیده و نسبت دادن آنها به دشمنان ساختگی است که بازی کردن با احساسات تودهها، قویترین ابزار در راستای قبولاندن این تئوریهای بیپایه به جامعه است. واقعیت این است که اکثریت مردم از توان ریشهیابی معضلات اجتماعی-اقتصادی کشور خود محروم شدهاند؛ پدیدهای که محصول نظام سرمایهداری است.
گسترش هر چه بیشتر فردگرایی افراطی، تشدید رقابتهای نفسگیر، اسیر کردن مردم در چنبره تامین معیشت، تشویق به کالاپرستی و مصرفگرایی بیمارگونه، بیگانه کردن فرد با کار و جامعه (از خودبیگانگی) که همواره پای ثابت تبلیغات فریبنده نظام سرمایهداری هستند، چنان افکار عمومی جامعه را تحت سلطه خود گرفتهاند که مجالی برای تعمق و اندیشهورزی تودههای خسته باقی نگذاشتهاند. در واقع میتوان گفت ساز وکار نظام سرمایهداری که مبتنی بر استتار استثمار در پس پرده اشاعه سادهاندیشی و سطحینگری است، راه را برای رشد تفکرات فاشیستی هموار ساخته است. از موسولینی نقل شده است: “تودهها مجبور نیستند بدانند، بلکه باید باور کنند” یا “فقط ایمان است که کوهها را جابجا میکند، نه خرد”.
به این ترتیب، پتانسیل ذهنی نگرشهای فاشیستی همواره در جوهره جهانبینی نظام سرمایهداری وجود دارد تا هر زمان که شرایط عینی فراهم آید، خود را به عرصه عمومی جامعه تحمیل کند. بدیهی است که برآمد و رشد تمایلات فاشیستی، تدریجی و شتاب نفوذ آن در لایههای مختلف جامعه تابعی از تناسب قوا بین فاشیستها و جریانات ضد آنها خواهد بود و پلاتفرمهایشان نیز منعکسکننده مختصات بحرانها و منافع اولیگارشیهای بزرگ مالی و سیاستمداران حامیشان میباشد.
پس از شکست دولتهای فاشیستی در جنگ دوم جهانی، جانفشانیهای افتخارآمیز ارتش سرخ و جاذبههای مترتب بر آن، جهان سرمایهداری را با وحشت گسترش اندیشههای سوسیالیستی در جهان مواجه کرد که همسو با آن، رشد جنبشهای رهاییبخش ترقیخواهانه ضد امپریالیستی در بسیاری از کشورهای تحت سلطه و گرایش وسیع جوانان آمریکایی به اندیشههای سوسیالیستی که طبق اسناد موثق تعداد سازماندهیشده آنها در سال ۱۹۴۱ به قریب ۷۵ هزار نفر رسیده بود، در کنار رکود اقتصادی دهه ۴۰ که به رکود بزرگتر ناشی از جنگ کره (۱۹۵۳-۱۹۵۰) ختم شد، واکنش نظام سرمایهداری را در پی داشت.
این واکنش چیزی جز همان دگر دیسی مورد اشاره، یعنی تغییر ژنوم نظام لیبرال دموکراسی به سوی تفکرات فاشیستی نبود. در جریان آن، یهودستیزی حذف اما به وجوه دیگر این تفکر شامل کمونیسمستیزی، کارگرستیزی، تشکلستیزی، محدود کردن آزادیهای سیاسی و مدنی و هژمونیطلبی و عظمتخواهی روحی تازه دمیده شد؛ بطوریکه این اهداف به ارکان سیاستهای رسمی ایالات متحده و بریتانیا تبدیل شدند. ضمن اینکه تقریباً تمامی دولتهای دستنشانده آمریکا که توسط کودتاهای نظامی به قدرت رسیدند، عملاً الگوهای فاشیستی را با جرح و تعدیلهایی برای اداره جامعه در دستور کار قرار دادند.
اولین نشانه آشکار و قوی استحاله جهان غرب پس از جنگ، ظهور پدیده “مککارتیسم” در آمریکا بود که از سال ۱۹۴۹ آغاز و هر چند ظاهراً در سال ۱۹۵۵ خاتمه یافت، اما هیچگاه بطور کامل از نظام سیاستگذاری ایالات متحده حذف نشد و به عنوان یکی از سیاهترین دورانهای تاریخ آمریکا در قرن معاصر رقم خورد. پروپاگاندای وسیع و سنگین رسانهای علیه اندیشههای چپگرایانه، متلاشی کردن اتحادیهها و سندیکاها، هجوم به هالیوود و پیگرد هنرمندان، اندیشمندان و روشنفکران، اخراج بیش از بیست هزار نفر از کارمندان و کارشناسان بدون هیچ توجیه قانونی، اتهامزنی، پروندهسازیهای جعلی و تشکیل دادگاههای فرمایشی و اعترافگیریهای رسانهای تحت فشار، فقط بخشی از سلب آزادیهای لیبرالی توسط نئوفاشیستهای آمریکایی در پناه چپهراسی ساختگی بود که مهاجرت اجباری بسیاری از اندیشهورزان در حوزههای مختلف را در پی داشت.
یکی از معروفترین آنها بازیگر برجسته سینما “چارلی چاپلین” بود.
بحرانهای نظام سرمایهداری ادامه یافت. رکود دهه ۶۰ به پایان نرسیده بود که رکود دهه ۷۰ ناشی از تحریم نفتی، جهان را تکان داد. حاصل این بحرانها به قدرت رسیدن “مارگارت تاچر” در بریتانیا (۱۹۷۹) و “ریگان” در ایالات متحده (۱۹۸۱) بود. همزمانی تقریبی به قدرت رسیدن این دو در بزرگترین کشورهای امپریالیستی جهان به هیچ وجه امری تصادفی نبود. تداوم عمق بحرانها به درجهای رسیده بود که سرکردگان نظام سرمایه مجبور شدند با تکرار شگردهای “مککارتیسم” تعارفات دموکراسیهای لیبرال را کنار بگذارند و به سیاستهای نئوفاشیسم عریان پناه ببرند. این دو با چنین مانیفیستی به میدان آمدند: دو دولت در دو قاره متفاوت اما در یک مقطع تاریخی واحد و در تشابهی حیرتانگیز با یکدیگر.
در کارنامه این دو چیزی جز گزیدههایی از یک برنامه فاشیستی به چشم نمیخورد. تاچر برای عظمت از دست رفته بریتانیا در دوران استعمار افسوس میخورد و این دوران سیاه بهرهکشی را مایه مباهات میدانست. او در سخنرانی خود در کالج اروپا که در بیست دسامبر ۱۹۸۹ ایراد شد، گفت: “داستان ما در کشف و استعمار و بدون تعارف متمدن کردن بسیاری از نقاط جهان یک داستان فوقالعاده از عظمت، استعداد، مهارت و شجاعت است.” او جنگ “فالکلند” را در همین راستا ارزیابی میکرد.
ریگان نیز در پی کسب عظمت برای آمریکا از طریق متلاشی کردن اتحاد شوروی بود. او این اشتهای عظمتطلبی خود را با راهاندازی سیستم فوق پیشرفته تهاجمی نظامی تحت عنوان “جنگ ستارگان” عملیاتی کرد.
هر دو زمامدار برای سیاستهای خود کدهای الهیاتی میآوردند. تاچر در سخنرانی خود در مجمع عمومی کلیساهای اسکاتلند و در توجیه قطع برنامههای رفاهی بیان کرد: “مسیحیت به دنبال رستگاری روحانی است نه اصلاح اجتماعی.” او در همین سخنرانی از قول یکی از حواریون مسیح به نام “سنت پل” نقل میکند: کسی که کار نمیکند نباید غذا بخورد.
اضافه کرده است: “دولت در قبال کسانی که فقر را انتخاب کردهاند مسئولیتی ندارد. عیسی مسیح انتخاب کرد جان خود را فدا کند. همه افراد حق انتخاب بین خیر و شر را دارا میباشند.” او در این مسیر چنان زیادهروی کرد که با قطع شیر رایگان کودکان، لقب “دزد شیر کودکان” را گرفت.
در بیان دیدگاههای مذهبی توأم با خرافات ریگان، ذکر همین نکته کفایت میکند که او در یک مصاحبه تلویزیونی خود را در جایگاه یک ناجی آخر الزمانی صهیونیستی قرار داد و گفت: “کسی چه میداند، شاید من آرماگدون باشم.”
خصوصیسازیهای گسترده، تغییر سیستمهای مالیاتی به نفع صاحبان سرمایه، تغییر قوانین کار و حداقل دستمزد به زیان کارگران، حذف خدمات بهداشتی، رفاهی و آموزشی از وظایف دولت و جنگ درازمدت لجوجانه و بیرحمانه با تشکلها و اعتصابات اقداماتی بود که در هر دو کشور به اجرا درآمدند.
در این رابطه، سرکوب اتحادیه ملی کارگران معدن در بریتانیا در زمره افتخارات بانوی آهنین بود.
چسبندگی راهبردی و سیاسی هر چه بیشتر دو کشور ایالات متحده و بریتانیا انعکاس چرخش به راست مشترک آنها در این دوران بود.
حمایت بیچون و چرای آنها از رژیم اسرائیل در ورای اولویتهای سیاسی، آمیخته با تعصبات ارتجاعی مذهبی بود. “شیمون پرز” تاچر و ریگان را دوستان واقعی اسرائیل خطاب میکرد.
استقرار موشکهای کروز و پرشینگ آمریکایی در خاک بریتانیا و استفاده آمریکا از خاک بریتانیا برای حمله به دیگر کشورها، از جمله بمباران لیبی در سال ۱۹۸۶، نشان از نزدیکی گرایشات سیاسی دو کشور داشت.
سنگ بنای تمایل بریتانیا به فاصله گرفتن از اروپا نیز در زمان نخستوزیری تاچر گذاشته شد که بعدها در سال ۲۰۱۶ به جدایی کامل این کشور از اتحادیه اروپا انجامید. تاچر در کنفرانس امنیتی مونیخ گفته بود: “این احمقانه است که سعی کنیم هویت مختص به خود را با شخصیت اروپایی بازسازی شده سازگار کنیم.”
حمایت از رژیم آپارتاید آفریقای جنوبی، دوستی نزدیک و مخلصانه با “پینوشه” و تروریست نامیدن “نلسون ماندلا” هم در کارنامه مارگارت تاچر وجود دارد.
این سیاهه از اقدامات شبه فاشیستی لیبرالیسم استحاله شده در دورههای مورد اشاره را میتوان در حوزههای مختلف همچنان ادامه داد، اما بحرانهای سرمایهداری سر باز ایستادن نداشتند به طوری که با تمام تمهیداتی که شمرده شد، سقوط بازار سهام داوجونز آمریکا و بورسهای لندن، نیویورک، برلین، توکیو و هنگ کنگ در دوشنبه سیاه سال ۱۹۸۷ و در گرماگرم دست و پا زدنهای تاچر و ریگان، همه رشتهها را پنبه کرد.
هرچند که جهان سرمایهداری پس از این حوادث، افتان و خیزان و با پشت سر گذاشتن بحرانهای متعدد و کاربست موردی راهکارهای فاشیستی به حیات خود ادامه داده است، اما انتخاب و توضیح سه مقطع شامل دورههای “مککارتیسم” و ریاست جمهوری ریگان در ایالات متحده و نخستوزیری تاچر در بریتانیا از آن جهت اهمیت دارد که سیاستورزی دولتها در این دورهها در بسیاری جهات منطبق بر شناختهشدهترین مشخصات فاشیسم در شکل کلاسیک آن و در تأیید این نظریه هستند که (دیانای) نظام سرمایهداری همواره ژن تفکرات فاشیستی را با خود حمل میکند تا در پرتو آنها از ظهور ترامپ خیلی شگفتزده نشویم و بتوانیم دوران “ترامپیسم” را که تهدیدکننده جهان امروز ما است بهتر درک کنیم.
مرور کارنامه “ترامپ” تا کنون هیچ شکی باقی نمیگذارد که فاشیسم، خلفترین فرزند خود پس از جنگ دوم جهانی را به دنیا آورده است. آنچه در ترامپ ظهور کرده، ژن تفکرات فاشیستی نیست بلکه ژنوم کامل و بینقص آن است.
که در ادامه متن به زوایای گوناگون این موضوع پرداخته خواهد شد.
اما قبل از ورود به این مبحث، لازم است به چرایی انتخاب ترامپ پرداخته شود.
اقتصاد ایالات متحده همواره توسط دو عامل “کسری بودجه” و “سقف بدهیها” تهدید شده است. کسری بودجه این کشور برای سال مالی ۲۰۲۴ برابر با ۱۸۰۰ میلیارد دلار بوده است. این حجم از کسری معادل استقراض حدود ۵ میلیارد دلار در روز است که برای دورانهای خارج از جنگ، رکود و شرایط اضطراری یک رکورد محسوب میشود. پیشبینی شده است برنامههای ترامپ این بدهی را به ۷۵۰۰ میلیارد دلار افزایش دهد. در سال مورد بررسی، دولت آمریکا نزدیک به ۹۰۰ میلیارد دلار فقط برای بهره بدهی پرداخت کرده است. این مبلغ بیش از مقداری است که برای دفاع ملی، بهداشت و درمان (مدیکر) و کودکان در سطح فدرال هزینه شده است.
“مودیز” در گزارش اخیر خود هشدار داد دولت با چشمانداز مالی رو به وخامت مواجه خواهد شد. و صندوق بینالمللی پول نیز همین هشدار را به شکلی دیگر بیان کرد و اعلام نمود هزینههای دولت آمریکا و افزایش بدهی ملی پایدار نیستند و میتوانند به اقتصاد جهانی آسیب بزنند.
ایلان ماسک که به عنوان وزیر کارآمدی دولت ترامپ عهدهدار کاهش هزینهها شده است، پس از تصویب بودجه دولت آمریکا، در شبکه ایکس نوشت: “یا باید تغییرات گستردهای رخ دهند یا آمریکا ورشکست خواهد شد.”
در ارتباط با بدهیها، شرایط ایالات متحده بغرنجتر است. حجم بدهیهای این کشور در سال ۲۰۲۴ به مرز ۳۶ تریلیون دلار رسید که برابر با تولید ناخالص داخلی کشورهای چین، ژاپن، آلمان و بریتانیا است که انتظار میرود تا سال ۲۰۳۴ به بیش از ۵۶ تریلیون دلار برسد. البته تا زمانی که ایالات متحده با استفاده ناصواب از جایگاه دلار به عنوان ارز پیشرو میتواند برای پرداخت کالاهایی که از خارج خریداری میکند، فارغ از هر گونه پاسخگویی پول چاپ کند تا کسری تجارت بینالمللی بزرگ خود را بدون نگرانی از تمام شدن نقدینگی تأمین کند، فعلاً خطری بالفعل ایالات متحده را تهدید نمیکند. اما شکلگیری ارزهای رقیب جایگزین دلار به عنوان یک خطر بالقوه همواره در کمین ایالات متحده است. زمزمههای چنین اقدامی به صورت غیررسمی از جانب برخی اعضای سازمان بیندولتی “بریکس” شنیده شده که واکنش بسیار خصمانه و پرخاشگرانه ترامپ را در پی داشت. اما فارغ از این احتمال، یک بحران شدید در زمینه سقف بدهیهای ایالات متحده، امری که همواره محتمل است، میتواند موجب شود بسیاری از کشورهای جهان اعتماد به دلار را از دست بدهند. این امر به پایان برتری بینالمللی این ارز و امتیازات مذکور خواهد انجامید. اتفاقی که ضربهای خردکننده به اقتصاد آمریکا وارد میکند و نزول شدید جایگاه آن در تجارت جهانی را به دنبال خواهد داشت. این دو پدیده (بحرانی شدن کسری بودجه و حجم بدهیها) در پیوند با چین، مهارناپذیر از نظر رشد اقتصادی، کلید درک انتخاب ترامپ است.
به نظر میرسد جمهوریخواهان ترامپی به این نتیجه رسیدهاند که دوران سلطنت دلار به پایان خود نزدیک شده است و علاج واقعه را قبل از وقوع باید کرد. لذا کار بر روی یک استراتژی دوسویه را در دستور کار قرار دادهاند که یک سوی آن متوجه صرفهجویی در هزینههای داخلی با راهبری ایلان ماسک به منظور کاهش کسری بودجه و سوی دیگر معطوف به اصلاح تراز تجارت خارجی در راستای ممانعت از وقوع بحران بدهیها است. اما برای عملیاتی کردن این استراتژی با موانع جدی هم در داخل و هم در سطح روابط خارجی مواجه هستند. موانع داخلی شامل ترس از نارضاییها ناشی از صرفهجویی در حوزههای خدمات عمومی مانند بهداشت، درمان، آموزش، بازنشستگی و بیمه و… میباشد. وبیکاریهای حاصل از کوچککردن دولت، اما موانع ناظر بر تجارت خارجی ابعادی بسیار پیچیدهتر دارند و با پذیرش ریسکها و عدمقطعیتهای بسیاری همراه است. زیرا ایالات متحده بهعنوان قطب سرمایهداری جهانی، در شبکهای گسترده و نهادینهشده از روابط تجاری با سایر کشورها قرار دارد و ضمن عضویت در سازمانهای بینالمللی مرتبط با تجارت، با کانادا و مکزیک نیز قرارداد تجارت آزاد آمریکای شمالی را منعقد کرده است.
در کنار این چالشها، مدتهاست که ایالات متحده به این نتیجه رسیده که در یک رقابت تجاری برابر حقوق با چین بازنده خواهد بود. با تصویری که ارائه شد، نظریهپردازان راست به این نتیجه رسیدند که از طریق تکنیکها و روشهای معمول کنترل بحران، امکان خروج از بنبست موجود ممکن نیست. از این رو، به تنها جریانی که قادر بود زیر میز بزند، پناه بردند و این جریان چیزی جز همان ژنوم تفکرات فاشیستی نبود. این تفکر که در فریب و بازی دادن تودهها استاد است، در ارتباط با چالشهای داخلی میتواند با دادن آدرسهای غلط به تودههای رنجکشیده و تحریک احساسات آنها حول میهنپرستی و ضدیت با مهاجران و دشمنان ساختگی، و پخش دروغهای جذاب برای قبولاندن خود بهعنوان فرشته نجات، راه را بر بروز پتانسیلهای اعتراضی آنها ببندد. در حوزه تجارت خارجی و تعهدات و مسئولیتهای بینالمللی نیز این جریان فکری ذاتاً از دستهایی باز برای هر شکلی از عهدشکنی، قانونگریزی، خشونتورزی و اخلاقستیزی برخوردار است. به این ترتیب، ترامپ نیز مانند فاشیستهای سلف خود پا در میدان گذاشته تا سرمایهداری بحرانزده آمریکا را نجات دهد. اما اینکه چرا ترامپ یک فاشیست است، نیازمند سنجش کردار و شخصیت او از دریچه نگاه به مقولات فاشیستی است.
عظمتطلبی
اصلیترین شعار انتخاباتی ترامپ و ریلی که او سوار بر آن در حال حرکت است، “عظمت را به آمریکا برمیگردانیم” میباشد. هرچند او تاکنون روشن نکرده است که عظمتی که نوید آوردنش را میدهد مربوط به کدام مقطع از تاریخ ایالات متحده است، اما یکی دو بار اشاراتی مبهم به دوران ریگان داشته است. البته این موضوع چندان واجد اهمیت نیست زیرا از منظر فاشیستها، عظمت همواره به معنای اقتدار پیشوا برای پیگرفتن جاهطلبیهای خود است. در همین راستا، ترامپ در تشابه با اسلاف نامآور خود در آلمان و ایتالیا، یک پیشوای خودشیفته و روانپریش است که هیچ فرصتی را برای تمجید از خود و خراب کردن دیگران از دست نمیدهد. تحقیر دیگران، حتی نزدیکترین یاران خود، گندهگوییهای بیپایه بدون توجه به الزامات اجرایی آن از قبیل الحاق کانادا، گرینلند و کانال پاناما به آمریکا و رویکرد بساز و بفروشانهاش در نوار غزه، کشیدن خط و نشان برای جهان و کشورهای همسایه، و گرفتن ژست پدرسالار برای حل بحران اوکراین، و سپس عقبنشینی یا تغییر این مواضع یا مسکوت گذاشتن آنها، حکایت از آن دارد که فاشیست مورد نظر ما، که بسیار هم علاقمند است به عنوان فردی ترسناک و باهوش شناخته شود، تاکنون کمترین موفقیتی در سیاست خارجی نداشته است. هرچند که سعی کرده است با مجموعه اقداماتی سطحی از قبیل تغییر نام خلیج مکزیک، اعلام زبان انگلیسی به عنوان زبان رسمی آمریکا، و ادعای موفقیت در کاهش ورود مواد مخدر به آمریکا (البته بدون هیچگونه مدارک قابل قبول) خوراکی برای تودههایی که فریبشان داده فراهم نماید.
مهاجرستیزی
هرچند که تمامی جریانهای راست افراطی در کشورهای پیشرفته سرمایهداری، عوامل اقتصادی و ملاحظات امنیتی را دلیل مخالفت خود با پذیرش مهاجران اعلام میکنند و خصوصاً این موضع را به عنوان دفاع از نیروی کار داخلی به رأیدهندگان میفروشند، اما از آنجا که تمامی تحقیقات آکادمیک بیطرفانه تاکنون خلاف چنین دیدگاهی را به اثبات رساندهاند، باید علت واقعی را ترس آنها از اختلاط نژادی در درازمدت ارزیابی کرد.
طبق مطالعات دانشگاه کلرادو، عدم جایگزینی مهاجران غیرقانونی دیپورتشده با کارگران آمریکایی به اثبات رسیده است. این مطالعات نشان میدهند که کارگران آمریکایی هیچ علاقهای برای ورود به مشاغلی که مهاجران انجام میدادند از خود بروز ندادهاند. این نتیجهگیری در قضیه “برگزیت” نیز اثبات شد. پس از جدایی بریتانیا از اتحادیه اروپا و ممانعت از ورود کارگران اروپای شرقی به این کشور، بسیاری از مردم، آنگونه که محافظهکاران افراطی مژدهاش را داده بودند، در انتظار کاهش بیکاری و افزایش دستمزدها بودند؛ امیدی که هیچگاه محقق نشد. بطوریکه با اعتراض و شکایت صنایع کاربر و کشاورزان، دولت در نهایت تسلیم شد و تن به صدور ویزا در مقیاسهای بسیار بالا برای جذب نیروی کار داد.
از این رو، با قطعیت میتوان گفت استدلالهای ترامپ برای اخراج مهاجران غیرقانونی که در پروپاگاندای کرکننده انتخاباتیاش به گوش رسید، کاملاً به دور از حقیقت هستند. بر اساس گزارش اندیشکده “پیو”، تقریباً ۸۰ درصد از مهاجران غیرقانونی در ایالات متحده بیش از یک دهه است که در این کشور زندگی میکنند و به شدت در جامعه ادغام شدهاند. از سوی دیگر، شش درصد از تمام کودکان مدارس آمریکایی حداقل یک والد غیرقانونی دارند، به این معنی که ۴.۴ میلیون کودک آمریکایی تحت تأثیر قرار گرفتهاند.
اخراجهایی که ترامپ وعده داده است، در حال تحقق هستند. جالب اینجاست که این مهاجرین، در حالی که مالیات میپردازند، واجد شرایط دریافت هیچگونه مزایایی نیستند و نتیجه عملی آن کمک به سیستم تأمین اجتماعی و “مدیکر” آمریکا بدون حق استفاده از آن است.
آیا واقعاً هیچ عقل سلیمی میتواند بپذیرد که تمامی این چند میلیون نفر، تبهکار و عضو مافیاهای مواد مخدر باشند؟ از قضا، تمام جنایتکارانی که با “شاتگان”هایشان مدارس، دانشگاهها و فروشگاههای ایالات متحده را به خون کشیدهاند، از سفیدپوستهای اصیل آمریکایی بودهاند.
ترامپ که مهاجرین را به خوردن سگ و گریههای آمریکاییان متهم کرد و ادعا داشت هزاران سلول در “گوانتانامو” برایشان تدارک دیده است، خوب میداند که اخراج وسیع آنها چه پیامدهای جبرانناپذیری بر اقتصاد آمریکا دارد. لذا علیرغم میل باطنی خود که مهاجرستیز است، مجبور است نعل وارونه بزند (شعار دادن به اخراج همه و ناتوانی در اجرای آن). در اثبات این نکته کافی است اشاره شود که ترامپ در دوره نخست ریاست جمهوریاش ۱.۲ میلیون نفر را دیپورت کرد که کمتر از تعداد دیپورتهای “اوباما” در هر یک از دورههای زمامداریاش بوده است.
این دادهها جملگی گویای این واقعیت هستند که ترامپ حتی از آرزوهای غیرعملیاش برای فریب تودهها استفاده میکند؛ خصوصیتی که در بسیاری از فاشیستهای پیش از او نیز دیده شده است.
*دشمنی با دموکراسی و رابطه خصمانه با دولتهای لیبرال
برچیدن بساط دموکراسی و سلب آزادیهای مدنی همیشه در زمره اولین گامهای فاشیستها برای تثبیت قدرت بوده است و جریانهای چپ همواره در صف نخست سرکوب قرار داشتهاند. دولت ترامپ هیچ ابایی از اتهام زدن برای خلق دشمنان واهی ندارد. هم خود او و هم معاونش و رئیس شورای امنیت ملی، ایلان ماسک و… بارها و به سبک سلف خود “مک کارتی” از نفوذ کمونیستها در حزب دموکرات، وزارتخانهها، ادارات فدرال، اندیشکدهها، دانشگاهها، خبرگزاریها و “آژانس توسعه بینالمللی” سخن گفتهاند. او در راستای مخالفت با آموزش سکولار قصد انحلال وزارت آموزش را دارد و دانشجویان آمریکایی طرفدار آرمان فلسطین را تهدید به پیگرد کرده و همچنین خواستار اخراج دانشجویان خارجی شدهاند که در کمپینهای اعتراضی علیه اسرائیل مشارکت داشتهاند.
در ادامه حتی به دموکراسی بورژوایی هم که همیشه نظام سرمایهداری به عنوان بزرگترین دستاورد خود به آن بالیده است، رحم نکردهاند. علاوه بر محدودیتهایی که بر آژانسهای خبری در داخل آمریکا اعمال شده، رسانههای بسیاری از حضور در کاخ سفید محروم شدهاند.
سفیدها با دخالت آشکار در امور داخلی دیگر کشورها به تقویت جریانهای نئو فاشیستی در آنها پرداختهاند. جهانیان هرگز فراموش نخواهند کرد که وزیر کارآمد دولت ترامپ با یک سخنرانی ویدیویی به دفاع از حزب فاشیستی “آلترناتیو برای آلمان” برخاست. معاون ترامپ نیز درست چند روز قبل از انتخابات آلمان، در کنفرانس امنیتی مونیخ که بهطور اصالتاً وظیفه حل و فصل چالشهای مخاطرهآمیز جهان را بر عهده دارد، خلاف دستور کار این کنفرانس و در مقابل نگاههای بهتزده نمایندگان کشورها، دولتهای اروپایی را مورد انتقاد قرار داد که چرا با جریانهای راست افراطی ائتلاف نمیکنند و راه را برای حضور قویتر آنها در دولتهایشان باز نمیگذارند. فراتر از آن، او به جلسه سران نئو فاشیستها شتافت تا به تحقیر اروپا بپردازد. بیگمان این سخنان که در یکی از مهمترین اجلاسهای بینالمللی گفته شده، کاملاً آگاهانه بوده تا ورود ایالات متحده به جبهه فاشیسم جهانی را به اطلاع همگان برساند.
حوادث بعدی شامل شروع جنگ تعرفهها است که همه کارشناسان اقتصادی معتقدند نتایج آن به زیان آمریکا خواهد بود. بیاعتباری از پیش برنامهریزی شده “زلنسکی”، رئیسجمهور اوکراین، به منظور وادار کردن او به واگذاری منابع کمیاب به آمریکا، خروج از سازمان بهداشت جهانی و شورای حقوق بشر سازمان ملل، تهدید به خروج از سازمان ملل و انحلال “آژانس توسعه بینالمللی” و دیگر موارد از این دست، همه یک سیگنال را مخابره میکنند و آن مخالفت آمریکا با نرمهای شناختهشده سرمایهداری لیبرال و سازوکارهای ناظر بر حفظ موجودیت آن و تشکیل جبههای واحد و منفک از جامعه جهانی است.
به نظر میرسد قدرت دلار که امکان به انزوا کشاندن هر کشوری از طریق تحریم را در اختیار ایالات متحده قرار داده، در پیوند با برتریهای توان نظامی، دولت ترامپ را به این نتیجه رسانده است که دیگر نیازی به آنچه که شرکای جهانی نامیده میشد، ندارد؛ زیرا آنها کمکی به حل بحرانهای درونی او نمیکنند. از این منظر، ایالات متحده برای حفظ موقعیت خود به عنوان یک قطب جهانی، نیاز به مشارکت هیچ کشوری نمیبیند زیرا آنها را فقط وبال گردن و هزینهساز میداند. البته آمریکا همواره اسرائیل را به عنوان یک شریک استراتژیک در کنار خود حفظ خواهد کرد تا از طریق او هژمونی خود را بر خاورمیانه نفتخیز و سرمایههای خوابیده در عربستان سعودی اعمال نماید و پایگاههای نظامی خود را در کشورهای حاشیه خلیج فارس سرپا نگه دارد.
از استراتژی دولت ترامپ میتوان به یافتههای زیر رسید:
آمریکا قصد همپیمانی با هیچ کشوری جز اسرائیل را ندارد. زیرا شالوده هر ائتلاف و پیمانی را اهداف مشترک تشکیل میدهد و با سمتگیری دولت ایالات متحده به سوی سیاستهای فاشیستی، یافتن چنین اهداف مشترکی در نظام حکمرانی کنونی جهان بسیار دشوار است. اختلاف نظرها بر سر مناقشه اوکراین از اولین نشانههای این واگرایی است.
*با چرخش ایالات متحده به سوی راست افراطی
بلوکهای مؤثر در سرنوشت جهان را میتوان به این صورت تقسیمبندی کرد:
*بلوک فاشیستی
این بلوک متشکل از آمریکا، اسرائیل و احزاب و جریانهای راست افراطی در کشورهای مختلف جهان است. ایالات متحده امید دارد که با حمایتهای مادی و سیاسی، آنها را به قدرت برساند تا در قامت دولتهای فاشیستی به این بلوک بپیوندند. ترامپ روی چرخش به راست که اکنون در جهان مشاهده میشود، حسابهای بزرگی باز کرده است. او به تحقق یک جهان فاشیستی میاندیشد. از این بلوک باید به عنوان منسجمترین بلوک جهان نام برد.
*بلوک سرمایهداری لیبرال_
این بلوک شامل اروپا، کانادا، استرالیا، ژاپن و کره جنوبی است که سرنوشت مبهمی دارند. بهطوریکه برای حفظ ارزشهای خود، که همانا لیبرال دموکراسی است، یا باید در مقابل آمریکا بایستند یا با کنار گذاشتن ارزشهایشان به بلوک فاشیسم آمریکایی نزدیک یا در آن ادغام شوند. اروپا به عنوان متشکلترین واحد در این بلوک، از هماکنون که بیش از چند روز از تهدیدهای ترامپ مرتبط با جنگ اوکراین نگذشته، با انشقاق و تزلزل مواجه است.
*بلوک چین-تایوان_
آمریکا هماکنون کشور چین را اولین و آخرین دشمن خود ارزیابی میکند. آنچه که از قرائن برمیآید این است که چین خوفی عظیم به دل ایالات متحده نشانده است. رشد بیسابقه و اعجابانگیز چین یکی از مهمترین عواملی است که آمریکا را وادار کرده تا با خروج از قواعد بازی، دست خود را برای هر شکلی از برخورد با چین باز بگذارد. چین نیز در پاسخ به تعرفههای آمریکا به صراحت گفته است که برای هر نوع جنگی آمادگی دارد. لذا تأکید بر چین به عنوان یک بلوک مستقل از این زاویه است که به نظر میرسد سرنوشت آینده جهان در گرو چگونگی حل تخاصم فزاینده این کشور با آمریکا باشد. شاید قضیه تایوان نقطه رویارویی نظامی آنها باشد.
*بلوک “بریکس”_
این بلوک متشکل از کشورهای عضو سازمانهای بیندولتی “بریکس” و پیمان شانگهای است که با توجه به حضور قدرتهای اقتصادی…
جهانی از کشورهایی مانند چین، روسیه، هند، برزیل و آفریقای جنوبی میتوانند به عنوان یک خطر بالقوه برای ایالات متحده محسوب شوند. ترامپ نیز احساس خطر خود را در این زمینه پنهان نکرده و به این کشورها در ارتباط با ارزهای جایگزین برای دلار هشدار داده است.
در میان این کشورها، توجه خاصی باید به روسیه داشت. این کشور که توسط اولیگارشهای ملیگرا اداره میشود، اگر خط قرمزهایش در شرق اروپا، قفقاز و آسیای میانه رعایت شود، قصد ورود به رقابتهای آینده را ندارد. اما موضع حمایتی ترامپ از روسیه در جنگ اوکراین موضوعی نیست که بتوان به سادگی از کنار آن گذشت. این حمایت به بهای شکاف بیسابقهای در جهان سرمایهداری انجام شده است که هرچند محصول گردش به راست دولت ایالات متحده و خصومت آن با لیبرال دموکراسی اروپایی است، اما سؤال این است که اگر فشارهای آمریکا به اروپا و اوکراین منجر به خاتمه جنگ با صلح مورد نظر پوتین شود، چرا آمریکا، روسیه پیروز را تهدیدی برای منافع خود نمیبیند؟ در این رابطه، آنچه بیشتر تحلیلگران به آن اشاره دارند این است که در شرایط فعلی تضاد اصلی آمریکا با چین است. لذا حمایت از روسیه به قصد مداخله در روابط گرم چین و روسیه و به انزوا راندن چین به منظور بهرهبرداری از آن در تشدید رقابتها و احتمالاً نبرد نهایی است.
بنابراین، ضمن تأکید بر قابل قبول بودن این تحلیل، باید به این نکته توجه داشت که صلحطلبی ادعایی ترامپ فقط در چارچوب اهداف غیر استراتژیک آمریکا میتواند پذیرفتنی باشد. چنانکه ترامپ در جنگ خاورمیانه نه تنها خواهان هیچگونه صلحی نیست، بلکه در گسترش و تشدید کشتار فلسطینیها گاه از نتانیاهو نیز پیشی میگیرد. اما از آنجا که درگیریهای اوکراین در دکترین ترامپ حامل منافع استراتژیک برای ایالات متحده نیستند، پایان آن به شیوهای که مورد نظر آمریکا است، در این استراتژی میگنجد.
نتیجه اینکه به نظر میرسد سیاستگذاران آمریکایی به این نتیجه رسیدهاند که هسته اصلی رقابتهای آینده آمریکا تکنیکی و اقتصادی است و چون توانمندیهای روسیه از این حیث تا آیندهای قابل پیشبینی به سطحی نخواهد رسید که منافع آمریکا را تهدید کند، لذا رویارویی نظامی بین دو کشور منتفی بوده و چالشهای احتمالی پیش رو هم از طریق اعمال تحریم قابل کنترل هستند.
بلوک “گرم”
این بلوک متشکل از ایران و نیروهای نزدیک به آن و جریانهای فلسطینی درگیر با اسرائیل است و به این دلیل با عنوان “گرم” معرفی شده که همواره درگیری نظامی در آن محتمل است. نحوه مواجهه ترامپ با مسائل خاورمیانه و موضعگیریهای جستهگریخته او در ارتباط با اعتقادات مذهبیاش نشان میدهد که او قبل از اینکه یک مسیحی پروتستان باشد، بیشتر متمایل به مسیحیان انجیلی (اونجلیسم) است که در انتظار وقوع آخر الزمان در فلسطین و خاتمه حیات مسلمانان هستند. موضع او در قبال دگر باشان جنسی و سقط جنین جلوهای دیگر از نگرش فاشیستی و برداشت به غایت ارتجاعی او از مذهب است. از این رو، ترامپ هم به دلایل سیاسی و هم مذهبی هیچ اعتقادی به حقوق فلسطینیها ندارد و نه تنها هیچ کمکی به حل مناقشه نخواهد کرد، بلکه قابل پیشبینی است که رژیم اسرائیل دامنه تحرکات نظامی خود را با حمایت آمریکا به کرانه باختری نیز گسترش دهد.
بلوک چپ
هرچند که این بلوک به شدت تضعیف شده، اما آنچه که در جهان کنونی از این اندیشه قابل ذکر است شامل احزاب کمونیست و کارگری در کشورهای مختلف و اتحادیهها و سندیکاهای نزدیک به آرمان آنهاست که به صورت علنی یا مخفی درگیر مبارزه هستند. کشورهای که جریانهای چپ در آنها به قدرت رسیدهاند محدود به آمریکای لاتین است که کوبا با وجود تحریم اقتصادی بیش از شصت ساله آمریکا کماکان پایدارترین کشور سوسیالیستی جهان است. سایر کشورهایی که هر یک با درجاتی متفاوت بر برنامهریزی مرکزی و ملی شدن منابع بزرگ مقیاس تأکید دارند شامل مکزیک، پرو، بولیوی، ونزوئلا، کلمبیا، شیلی، برزیل و نیکاراگوئه هستند که عموماً از طریق انتخابات به قدرت رسیدهاند. متأسفانه اغلب آنها به دلیل دخالتهای آشکار و پنهان ایالات متحده و گاهی فساد گسترده، درگیر بحرانهای اقتصادی هستند. با وجود این، حضور این دولتها در کشورهای با بیش از سیصد میلیون نفر جمعیت در حیاط خلوت آمریکا به معنای زنده بودن اندیشه چپ در اذهان تودهها در یک قاره مهم است.
در بررسی پراکندگی جغرافیایی اندیشههای چپ در جهان، نباید از چین غافل شد. بررسیهای انجامشده نشان میدهند که بیش از شصت درصد اقتصاد چین دولتی و تحت برنامهریزی متمرکز حزب کمونیست چین اداره میشود. بر اساس دادههای میدانی کارشناسان غیرچینی، این بخش از اقتصاد چین از بازدهی و کارآمدی پایداری برخوردار است.
از آنجایی که با قطعیت میتوان پیشبینی کرد که برنامههای راست افراطی هیچ دستاوردی برای کارگران و طبقه متوسط نخواهد داشت، لذا یقیناً راستگرایی در جهان موجی گذرا است که بلوک چپ باید نقش تاریخی خود را در افشای آن بر عهده بگیرد. شکست جهانی راستها، دوران برآمد نیروهای چپ خواهد بود.
بلوک خنثی
از دیدگاه معادلات جهانی، بقیه کشورهایی که در دستهبندیهای انجامشده نامی از آنها برده نشده، میتوانند تحت عنوان “بلوک خنثی” معرفی شوند. این کشورها به دلایل اقتصادی و جغرافیایی، دست کم تا آیندهای قابل پیشبینی، هیچ نقش مؤثری در رقابتهای جهانی نخواهند داشت.
نتیجه
وجود دستهبندی مورد اشاره در جهان موید این نکته بسیار مهم است که ظهور فاشیسم در ایالات متحده، به عنوان قدرتمندترین کشور، جهان را به دوران گسیختگی کامل وارد کرده است؛ به طوری که شاید سخن گفتن از یک جهان تکقطبی، دوقطبی یا چندقطبی صلب به سر آمده باشد. احتمالاً جهان شاهد تشکیل قطبهای سیالی خواهد بود که کشورها متناسب با جابجایی قدرت در درون خود و خطمشی سیاسیشان و آنچه که به عنوان منافع ملی خوانده میشود، به پیمانها و توافقات مقطعی وارد خواهند شد. به گونهای که میتوان پیشبینی کرد اگر حتی آمریکا و چین وارد یک درگیری نظامی شوند، صرفاً جنگ دو کشور خواهد بود و نه دو بلوک.
بدیهی است که در صورت پیروزی دموکراتها در انتخابات بعدی آمریکا، انتظار میرود آرایش صحنه سیاسی جهان به دوران قبل از ترامپ برگردد؛ اما زخمهایی که نگرش فاشیستی ترامپ به جهان خواهد زد، تا دهها سال بر پیکر جهان باقی خواهد ماند.
م. رشید
3 پاسخ
مقاله ای که نظیرش را کمتر میتوان یافت ، همانند گلی در شوره زار …
با سلام، من در اینجا یک تحلیل سوسیالیستی ( و حتی مارکسیستی قدیمی) ندیدم. یک سری جملات کلیشهای و بی ربط بدون هیچ ارتباط منسجمی کنارهم چیده شدهاند. با دوستانی مثل م. رشید یا رحیم کاکایی، سوسیالیستها احتیاج به هیچ دشمنی ندارند.با احترام. حسین جرجانی
انباشت سرمایه که یکی دیگر از اهداف لیبرالیسم بود بلای جان کشور های دیگر شد . در اثر انباشت عظیم سرمایه در برخی از کشورها ، اکنون دیگر تنها کالا نبود که صادر می شد ، بلکه صدور سرمایه نیز در دستور کار قرار گرفت ، تا با غارت مواد اولیه ، استفاده زمین و نیروی کار ارزان کشورهای دیگر ، حد اکثر بهره را از آن صاحبان سرمایه سازند . طبیعی است که گسیل سرمایه، گسیل اسلحه، نیروی نظامی ، و نیز ایجاد پایگاه ، و در بعضی از کشورها ایجاد مستعمره را به دنبال خود داشت . این قدرت های بزرگ که به “امپریالیسم ” شهرت یافتند برای گسترش مناطق تحت نفوذ و بیک کلام حفظ سود و سلطه ، دو جنگ جهانی و ۱۲ جنگ منطقه ای و نیابتی را با تمام عواقب مرگبارش برای بشریت به ارمغان آوردند که هنوز هم دست بردار نیستند .
آیا زمان آن نرسیده که ” امپریالیسم ” را بشناسیم ؟