
می دانم کِی ، امّا؛
نمیدانم چرا و چگونه؟!
چرا رفتی!؟
چرا چشمانت را با خود بردی!؟
چرا از لبخندت که پنجره یی بود بر رشته های مروارید
لب فرو بستی!؟
و چرا گیسوانت
– که یاد آور سیاه ترین شبِ روستایی بود در دور دست-
دیگر در کارِ شکار ِ نسیم نمی پریشند
تا صبح روستا عطر آگین شود!؟
می دانم کِی
نمیدانم امّا کجا رفتی!؟
با این خیال که
شاید باد ، این پی سپار بی سکون ،
از آنجا که تو هستی گذر خواهد کرد
پس در باد گفتم؛
در نبودنت ، منم و
روستایی که بازمانده ی گرمای پنجاه و هشت تابستان ِ بی پایان بود و
اینک ویرانه یی است در سرمای زمهریر،
تابستان نیز برای همیشه به پایان رسیده است!
حالا و در پس ِ هفت دریا و زیر ِهفت آسمان
گرمای خورشیدِ مهر یاد آور تو ست.
ششم مارس ۲۰۲۵