یکشنبه ۱۶ آذر ۱۴۰۴

خورشیدِ‌مهر – بهمن پارسا

می دانم کِی ، امّا؛

نمیدانم  چرا و چگونه؟!

چرا رفتی!؟

چرا چشمانت را با خود بردی!؟

چرا از لبخندت که پنجره یی بود بر رشته های مروارید

لب فرو بستی!؟

و چرا گیسوانت 

– که یاد آور سیاه ترین شبِ روستایی بود در دور دست-

 دیگر در کارِ‌  شکار ِ نسیم نمی پریشند

تا صبح روستا عطر آگین شود!؟

می دانم کِی 

نمیدانم امّا کجا رفتی!؟

با این خیال که 

شاید باد ، این پی سپار بی سکون ،

از آنجا که تو هستی گذر  خواهد کرد

پس در باد گفتم؛

در نبودنت ، منم  و 

روستایی  که بازمانده ی گرمای  پنجاه و هشت تابستان ِ‌ بی پایان بود و

اینک ویرانه یی است در سرمای زمهریر،

تابستان  نیز برای همیشه به پایان رسیده است!

حالا  و در پس ِ هفت دریا و زیر ِ‌هفت آسمان 

 گرمای خورشیدِ مهر یاد آور تو ست.

ششم  مارس ۲۰۲۵

برچسب ها

اين نوشته را در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذاريد

توجه: کامنت هایی که بيشتر از 900 کاراکتر باشند، منتشر نمی‌شوند.
هر کاربر مجاز است در زير هر پست فقط دو ديدگاه ارسال کند.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

آگهی