
درِ تابوت را می بندند.
ماه روی دریاچه کشیده می شود، بر دریاچه ای از ستاره های رنگارنگ و تور مهتابی ماهیگیر. ستاره ها درون تور ماهیگیر می رقصند، نه، جان می دهند. ماهیگیر تورسنگین اش را به دریاچه می اندازد.
پرنده ها روی درخت های تاریک تر از تابوت آواز می خوانند.
زنی سیاهپوش با جوانی سپید پوش روی نیمکتی که چراغی فانوسی نیزه های نور برآن می تاباند چشم به دریاچه دارند. چشم های زن آسمانی پُرستاره است.
صدایشان را می شنود.
– چرا؟ چرا خواست تنها باشد؟
– همیشه تنها بود پسرم، حتی در جمع. شیفتۀ اشیاء بود. می گفت: ” اشیاء قلبی مهربان تر وعاشق تر از قلب انسان دارند، افسوس که آدم ها توان شنیدن تپش قلب و صدای آن ها را ندارند”
– او همه را دوست می داشت، عاشق بود، عاشقِ جاندار و بی جان.
– گناه بزرگش همین بود پسرم،عاشق بود.
– از مرگ می ترسید؟
– نه، می گفت زندگی شب زنده داریِ مرگ است، مرگ برای سرگرمی خودش بساط زندگی پهن کرده است.
صدای کوبیدن میخ بر تابوت می آید.
جوان، سپید پوش با قامتی بلند تراز سیاهی درخت ها، به تور ماهیگیر خیره می شود. باریکه های خون از چشم های درشتِ سیاهش دورگونه هایی استخوانی می چرخند. تور ماهیگیر پُر از ارواح خاکستری ست. پرنده ها بر شاخه های درخت ها سرد و سنگ شده اند، هنوز اما می خوانند.
راه می افتند.
پرچین باغ های کوچه باغ پوشیده از لاله های سیاهرنگ اند.
– می توانم وصیت نامه اش را بخوانم؟
– یک سطر است، ” دلم برای شما و کتاب هایم تنگ می شود”
در بن بست کوچه باغ، صخره ای دسته ای گُل و خزه در آغوش گرفته است.
زن پای صخره می نشیند.
– می بینی پسرم ؟ زنده ست، صبور و شکیبا، کتابِ رنگینِ مصّور، ارثیه ای ماندگار.
……
برگرفته از رمانِ “وصیت نامه”