چهارشنبه ۲۱ آبان ۱۴۰۴

چهارشنبه ۲۱ آبان ۱۴۰۴

بُغض و بوسه… خسرو باقرپور

چشمانت بسته می‌شوند؛
در بلوغِ وقتِ خوشِ بوسه!
لبانت امّا؛
چون دومصرعِ بیتی شوخ،
باز می‌شوند
و رنگِ غزل؛
در لبانِ قافیه‌بازت،
دهانِ مرا به شعر گویا می‌کند:

ای آتشِ باستانی‌ی سوزان؛
ای شعله‌ی جوان!
چگونه در من گُر گرفته‌ای
که تمامِ شراب‌های کُهنه‌ی پُرغوغا،
از دالانِ رگ‌های ملتهبِ من؛
به اعتدال می‌گذرند؟

ای مُسافرِ کابوسِ کهکشانی‌ی من،
در این سفینه‌ی حیران؛
چگونه در من سفر کرده‌ای
که انبوهی از ستارگانِ سرگردان،
بر مدارِ ثابتِ سینه‌ی پُر دودِ من؛
آرام می‌چرخند؟
و دل‌ام؛ سیاه‌چاله‌ای است
که رنگِ حضورِ روشنِ تو
روشن‌اش کرده‌ست!

از بس دلم برایِ تو تنگ است،
رنگ از رُخسارِ خاطره‌هام پَریده‌ست
و رنگِ آبی‌ی روشن؛
از آسمانِ واژه‌هام رمیده‌ست.

عزیزم! می دانی؟
دیر می‌شود گاهی
از اِنحنایِ سُربی‌ی اندوه
گُذر کن.
با من بمان
در من سفر کن.

برچسب ها

اين نوشته را در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذاريد

توجه: کامنت هایی که بيشتر از 900 کاراکتر باشند، منتشر نمی‌شوند.
هر کاربر مجاز است در زير هر پست فقط دو ديدگاه ارسال کند.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *