
دو ماشین پیکان یکی از جلو و یک پشت سرم توقف کردند و از هر دوماشین دو نفر لباس شخصی پیاده شدند و مرا بنام صدا کردند که به داخل ماشین بروم. چاره ای نداشتم. بلافاصله چشمبند سیاهی به سر و چشمم زدند و هر دوماشین حرکت کردند. چند جا پیچ و واپیچ دور زدند . هر چه گفتم شما کی هستید و مرا کجا می برید ؟ گفتند بزودی متوجه می شوی که کجا می روید. ماشین پس از نیمساعت لحظه ای توقف کرد .صدای باز شدن یک در آهنی را به سختی شنیدم …
فصل پنجم : از کتاب از زنجیرا ن تا واشنگتن
زندان اصفهان – دی ماه 1353 تا تیرماه ۱۳۵۴
اواخر دیماه ۵۳ بود دو روز دیگر به پایان ترم هفتم خود می رسیدم . قند توی دلم آب می شد . هم معلم تمام وقت بودم و هم لیسانس خود را در ۳/۵( سه و نیم ساله) می گرفتم. هم فارغ التحصیل ممتاز بودم و هم در لیست دانشکده برای بورس فولبرایت آمریکا.
فقط یک درس مانده بود به پایان ترم و فارغ التحصیل شدن که خانه خصوصی ام در خیابان نظر اصفهان لو رفته بود و ماموران ساواک خانه را تفتیش کرده و از صاحبخانه باز جویی کرده بودند . تا دو روز در درون دانشگاه بودم و به اتاقم سر نزدم . شبها هم پیش دوستان به خوابگاه می رفتم . شده بودم آواره بدون تقصیر!
به درستی نمی دانستم که چه باید بکنم! اضطراب و ترس از هر سو بسویم هجوم آورده بودند. دیگر از قند خبری نبود و تلخی بود و نگرانی. نمی دانستم که چگونه با این اتفاق روبرو شوم . همه این احساسات و دلشوریدگی برایم تازه و ترس آور بودند. اصلا انتظارش را نداشتم!
آخرین شب را نیز در خوابگاه دانشجویان ماندم تا با با بچه هایی که چنین تجربه هایی داشته اند همفکری و مشورت بکنم . پیش خودم می گفتم من که کاری غیر قانونی نکرده ام . ساواک چرا به خانه ام آمده و تفتیش کرده ؟ هرکس چیزی می گفت. یکی می گفت: ساواک به شکل اتفاقی این کار ها را می کند تا دانشجوها را بترساند . یکی می گفت لازم نیست که کسی کاری کرده باشد، همین که در یک اعتراض و یا اعتصاب دانشجویی شرکت کرده باشی کفایت می کند. دیگری می گفت: همین که قشقایی باشی و به دانشگاه بیایی وکتاب بخوانی و در تظاهرات شرکت بکنی ، حتما باید که خرابکار باشی!
دو روز بعد ، عصر روز پنچشنبه ۲۳ دیماه ، از دانشگاه قدم به بیرون گذاشتم . آماده هر اتفاقی بودم. جیب ها و یادداشت ها تمیز شده بودند و تا حدی آماده سوالات آنها بودم . در خیابان اصلی به خیابان کوروش پیچیدم تا از راه کوتاهتری به خیابان نظر داخل شوم و به اتاقم بروم که دو روز بود خبر نداشتم . . دو ماشین پیکان یکی از جلو و یک پشت سرم توقف کردند و از هر دوماشین دو نفر لباس شخصی پیاده شدند و مرا بنام صدا کردند که به داخل ماشین بروم . چاره ای نداشتم. بلافاصله چشمبند سیاهی به سر و چشمم زدند و هردوماشین حرکت کردند . چند جا پیچ و واپیچ دور زدند . هر چه گفتم شما کی هستید و مرا کجا می برید ؟ گفتند زود متوجه می شوی که کجا می روید . ماشین پس از نیمساعت لحظه ای توقف کرد .صدای باز شدن یک در آهنی را به سختی شنیدم و صدای ماشین پشت سر را هم می شنیدم . دونفر مرا از دوطرف گرفتند .چشم ها بسته بود و فقط صدای پچ پچ می شنیدم . مرا با اتاقی کوچک انداختند و درب اتاق بسته شد . مدتی ساکت نشستم هیچ صدایی شنیده نمی شد آرام آرام چشمبند را بالا بردم و اولین نگاهم به یک چهار دیواری نیمه تاریک سیمانی باز شد . نه صدایی ونه دریچه ای که بیرون راببینم .نمی دانستم در کجای شهر اصفهان هستم.. یک دریچه بسیارکوچک در بالاترین نقطه دیوار به سقف چسبیده بود و فقط یک پتوی سربازی در گوشه اتاق بود. این اتاقک فقط یک درب آهنی داشت و یک دریچه ای در پایین درب تعبیه شده بود که از بیرون باز می شد و نه از داخل اتاق. یکی دو ساعت ساکت نشستم و بدقت به صدا های بیرون گوش دادم در بیرون صدای آمد ورفت ماشین و باز شدن درب بزرگ آهنی را می شنیدم و صدای پچ پچ انسان هایی که باهم حرف می زدند یا راه می رفتند . صدای پا هایشان را می شنیدم. ولی صداهای خودشان رسا نبودند که بفهمم چه می گویند . چشمبندم را برداشتم وکسی را ندیدم .تمام دیوارها و سقف اتاق را نگاه می کردم تا نشانه ای از حیات پیدا کنم . روی یکی از دیوارهای سیمانی خطوطی نا مفهوم کنده شده بود که قابل خواندن نبود .متوجه شدم که قبل ازمن کسی یا کسان دیگری در این اتاق بوده اند. حدود دو ساعتی گذشت صدایی از بیرون درب شنیدم و دریچه پایین درب بطرف بیرون باز شد و یک تکه نان سنگک با کمی پنیر و یک لیوان یلاستیکی آب به درون اتاقک هل داده شد و صدایی گفت : این شام شماست. همین.
این صدا تنها رابطه من با جهان خارج بود که بسیارهم کوتاه بود!
خدایا اینجا کجاست؟ من کجا هستم؟ چرا کسی چیزی نمی گوید؟
لحظه ای بعد یک پتوی تیره سربازی دیگر از همان دریچه کوچک پایین درب به درون هل داده شد. و دیگر هیچ .
یک هفته تمام دراین اتاقک محبوس بودم . زمان را از دست داده بودم . کسی هم به سراغم نمی آمد. فقط گاهگاهی صدای اذان بگوشم می رسید . اما به درستی نمی دانستم ظهر است یا غروب. غذا هم نان و پنیر بود و گاهی کمی آش سبزی و گاهی هم نان و مربا و یا نان و انگور.
نگهبان را هم نمی دیدم و او بامن حرف نمی زد . یک توالت نسبتا کوچک وشیر آب هم در گوشه اتاق بود و بوی آزار دهنده ای داشت. با همان لباسی که داشتم یک هفته سپری شد . نه صابون و نه مسواک و نه حمام طول اتاق بسختی ۳ متر بود ومن هر بار هزاران بار طول این اتاق را راه می رفتم و رختخواب هم فقط دو پتوی سربازی بود بدون بالش و ملافه . در طول این هفته اصلا کسی به سراغم نیامده بود! و از بازجویی و پرسش و پاسخ خبری نبود و گاهی فکر می کردم که فراموشم کرده اند! به سرم می زد که فریاد بزنم و بگویم که من اینجا هستم . چرا کسی به سراغم نمی آید و یا چرا مرا به اینجا آورده اید؟ باز بردباری می کردم و حوصله که ببینم چه می خواهند و روزگارم چه می شود!
در حقیقت مرا به محرومیت حسی می کشاندند . محرومیت از دیدن ، محرومیت از شنیدن، محرومیت از صحبت کردن، محرومیت از نور و محرومیت از فعالیت حواس پنجگانه تا اطلاعات جدیدی به مغز نرسد و مغز را خسته و غیرفعال کند . طول اتاق به سختی به ۳ متر می رسید ومن هربار صدها بار این ۳ متر را راه می رفتم و گاهی هم دستهایم را به دیوار میزدم و صدها بار حرکت سینه می کردم و بعد می نشستم به زمین و ده ها بار نفس عمیق می کشیدم . این کارهای این هفته ام بود . نه کتابی و نه روزنامه ای و نه کاعذ و قلمی که این تجربیات جدید را بنویسم و برای خودم یادداشت کنم نه رادیویی دردست بود که بدانم در بیرون چه خبر است .
بعد ها فهمیدم که برادرم قربان از شیراز آمده بوده تا ملاقات کند و خبربگیرد که چه شده است که سخت مورد بی توجهی قرارگرفته بود و حتی اظهار بی اطلاعی کرده بودند . حتما او هم نمی دانست که کجا برود و شکایت کند.
یک هفته گذشت . بطور ناگهان درب باز شد و ۳ نفر آمدند داخل . به سختی جا برای ۳ نفر دیگر بود . یکی که بنظر می رسید رئیس هست بصورتم نگاه کرد . زیر چانه ام را گرفت بدون سوال و جواب ، چند تا سیلی محکم به دوطرف صورتم کشید وگفت : بچه جوپان حالا کارت از خر چرانی به اینجا رسیده که مخالف امنیت مملکت شده ای و با اعلیحضرت مخالفت می کنی . . بیاریدش اتاق من . ما همه چیز را در مورد این چوپان می دانیم . اعدام یا حبس آبد می شود. حتما موهای سرش و سبیلش را بتراشید . تا آدم شود. بچه مزلف چوپان.
خودش بیرون رفت و این دونفر به دستهایم دستبند زدند وبر چشمانم چشمبند و بردند توی یک اتاق کوچک . موهای سر وسبیلم را از ته تراشیدند و بعد بردند توی اتاق رئیس . خواستند که سرپا کنار دیوار بایستم . چشم هایم هم که بسته بود. احساس کردم که رئیس نشسته است و صدای خش و خش یک دفتر یا چند کاغذ را بطور مبهم می شنیدم و گفت اگر اسلحه ها و دوستانت را همین امروز بدهی و یا جایشان را نشان دهی در زندان ابد کمی تخفیف می گیری . کمی ساکت شد . پاسخ می خواست .
گفتم اشتباه گرفته اید من معلم هستم و نه چوپان .من با کتاب سرو کار دارم ونه با تفنگ. و نمی دانم اینحا کجاست و چرا مرا به اینجا آورده اید ؟ من از شما شکایت می کنم . به رئیس دانشگاه شکایت می کنم . به اداره آموزش و پرورش شکایت می کنم . شما مرا دزدیده اید و به اینجا آورده اید . با من مثل یک جنایتکار ودزد مال مردم خوربر خورد می کنید . نه غذا و نه جای خواب و نه حمام . شما کی هستید و از من چه می خواهید؟ مگر این مملکت دادگاه ندارد ، قانون ندارد؟
ناگاه بلند شد و با مشت ولگد افتاد بجان من که مردیکه چوپان خر چران ، حالا زبان دراز هم شده ای ؟ از قانون حرف می زنی ؟ شما از من حمام هم می خواهی ؟ نکند از من خانم هم می خواهی ؟ شما ها سالی یکبار در رودخانه ای خودتان را می شستید و پشت بوته ها می ریدید . حالا ازمن …….؟
رئیس از اتاق بیرون رفت و گفت . ببریدش و حسابی ازش پذیرایی کنید تا آدم شود . این دونفر نزدیک شدند و از دو طرف بازوی مرا گرفته و به بیرون بردند و چند قدم دورتر وارد اتاقی دیگر شدیم. مرا روی چیزی شبیه تخت خواباندند روی سینه . کفش هایم را در آوردند و جوراب ها را نیز . پاچه شلوارم را بالا زدند . یکی از اینها نشست روی کمرم و نفر بعد چند ضربه محکم به ساق پاهایم فرود آورد که صدای فریاد و ضجه من به آسمان رفت . فکر کردم که تمام شهرفریاد مرا می شنوند که در اینجا مرا کتک می زنند. . . شلاق نبود . چیزی بسیار محکم تر چیزی شبیه کابل . در چند ضربه اول ، تقریبا بیهوش شدم و ضربات بعد به کف پاها بسیار درد آور و سوزنده بودند . کرخی و بیحسی پاهایم را احساس می کردم . طوری بود که فکر می کردم پاها از بدنم جدا شده اند ازدرد به خود می پیچیدم . یکی شان گفت تازه اول کار است هروقت آماده شدی حرف بزنی ، ِیک اشاره کافی است تا قلم و کاغذ بیاوریم . دوباره شلاق ها فرود آمدند . زیر پاها و ساق پا و فریاد من هم بلند تر شد . چشم هایم بسته بود . وقتی که این شلاق سفت و محکم که مثل سیم کلفت آهنی به ساق پاهایم می خورد ، احساس می کردم که قسمتی از گوشت پاهایم هم کنده می شوند . آنکه روی کمرم نشسته بود با دست دیگرش دهانم را گرفت تا صدایم شنیده نشود.
نمی دانم چه اصراری داشتند که بیشتر به کف پا ها بزنند. درد و سوزش جدیدی تمام وجودم را بخود می پیچید. دستم را بلند کردم . فوری کاغذ و قلم آوردند . بسختی می توانستم خودم را جمع کنم و چیزی بنویسم . فقط نوشتم مرا اشتباهی به اینجا آورده اید و شکنجه می کنید ؟ . عین حقیقت را می گویم .کدام اسلحه کدام رفیق ؟.من از همه شما شکایت می کنم . شما دارید راستی راستی مرا شکنجه می کنید .می خواهید مرا بکشید . اقوام من و ایل من ّاگر بدانند که شما این کارها را با من می کنید انتقام خواهند گرفت.
بعد ها متوجه شدم که چون قشقایی هستم ، بسیار حساس بوده اند و فکر می کردند که حتما کاره ای هستم. با نوشته من بیشتر عصبانی شدند . . دوباره روی تخت خواباندند و لی این بار دستها و پاهایم را با کمربندی به تخت بستند و به نوبت بنای شلاق زدن را گذاشتند . شدیدا احتیاج به دستشویی و توالت پیدا کرده بودم . کمر بند ها را باز کردند و چشمبند را نیز برداشتند و اتاقکی رانشان دادند تا به دستشویی بروم ولی هر چه تلاش کردم درد پاها امکان تکان خوردن نمی داد . با زانو ها توانستم خودم را به دستشویی برسانم . احساس کردم که فلج شده ام. اعصابم تیر می کشید . هر چه تلاش کردم نتوانستم از توالت استفاده کنم . درد شکم و شوک عصبی ودرد همگی بدنم را مچاله کرده بودند .
خدایا من در کجا هستم و این ها از من چه می خواهند. مرا به اتاقکم بردند و درب را محکم بستند . ازدرد نمی توانستم تکان بخورم . گریه ام گرفته بود . سرباز دربان تکه ای نان و خوشه ای انگور از زیر در به داخل هل داد . دیگر سکوت بود و سکوت و ضجه من . صدای اذان را شنیدم حدس زدم که اول شب است . چقدر صدای اذان را دوست داشتم . به من قوت قلب می داد. لحظاتی بعد درب اتاقک از بیرون کمی باز شد . چهره سرباز مامور پاسبانی را نصف و نیمه بر درگاه دیدم . گفت : همه رفته اند اول شب است .هرچه می خواهی فریاد کن و ضجه هایت را بگوش همه برسان . یک نخ سیگار تعارف کرد. گفتم ممنون سیگاری نیستم . گفت یک ماه تمام نگاهت می دارند تا زندان نوساز آماده شود و درب را بست . لهجه اش روستایی بود و دیگر صدایی نیامد . سکوت شب و درد پاها و تنهایی و چنین شکنجه هایی بعد از یکهفته بی توجهی کامل خیلی برایم وهم انگیز و نگران کننده بود . آصلا پیش بینی چنین چیزی را نداشتم . چیز هایی کلی در مورد شکنجه زندانیان شنیده بودم ولی نه به این شدت . درد تنهایی درد پا ها ، اضطراب از آینده و نگرانی از خانواده که اگر بدانند که چه بر سر من آمده ، همه این افکار بیچاره ام کرده بود . درد آمانم نمی دهد . بی اختیار به یاد حرف مادرم افتادم که می گفت :حالا که به اصفهان می روی کی بر می گردی ؟ احساس کردم که راه هم نمی توانم بروم . در طول هفته گذشته هزاران بار طول این قفس سه متری را راه می رفتم . حال با این پاها همان را هم نمی توانم . شروع کردم فریاد زدن چیزی شبیه ضجه از روی درد و فریاد کمک کمک . دارم می میرم هرچه بلند تر توانستم فریاد کشیدم . با این فریاد ها درد پاهایم را فراموش می کردم و امیدم این بود که آگر کسان دیگری هستند بشنوند . بدانند که کس دیگری در اینجاست که ازدرد و شلاق ضجه می کشد و فریاد بر می آورد. احساس غریبی به همدردی و ذلسوزی داشتم ! با مشت هایم به دیوار می زدم و فریاد می کشیدم . دستانم هم زخم برداشتند و پوست دست ها خونین شدند.
نمی دانستم چه وقت شب است . نه ساعت و نه رادیو و نه دریچه ای به بیرون و نه انسانی که یک دقیقه با او حرف بزنم ونه وکیل و نه ملاقات.
احساس غریب و تنهایی داشتم . با خود فکر می کنم که اگر در این قفس ازبین بروم کسی نخواهد دانست که بر من چه گذشته است . لذا باید تلاش کنم که زنده بمانم و آن چه را که برمن رفته به دیگران اطلاع بدهم .هیچ امکانی برای نوشتن و ثبت این احوالات نداشتم لذا بیشتر به حافظه ام فشار آوردم تاهمه را بخاطر بسپارم. با خود زمزمه کردم : ای حافظه من کجایی به دادم برس . این خاطرات را ثبت کن . این خاطره ها باید زنده بمانند. با خود می گفتم باید باید زنده بمانم و داستان این شکنجه را به همه بگویم و بنویسم.
باورم نمی شد که با یک معلم یا یک دانشجوی مملکت چنین کنند . آن هم جوانی که سالها با یک چادر به بچه های ایل در حال کوچ درس داده و پیش خودش درس خوانده و پایش به دانشگاه رسیده! خدایا چرا اینقدر مرا جدی گرفته اند ؟ تازه به اعلامیه ها و شبنامه ها باور می کردم که در زندان ها چه بر سر جوانان ، نویسندگان و شاعران و مبارزان مذهبی و غیر مذهبی می آوردند . شاید چنین شکنجه هایی هم در انتظار من هم باشند . اما من که چریک نبودم فعال سیاسی نبودم . شاعر یا نویسنده معترض هم نبودم. تازه درد و شکنجه خودم را فراموش کردم که زندانیان سیاسی در اوین چه حال و روزگاری دارند. شاید ده ها برابر من تحت فشار و شکنجه هستند . خودم را و درد هایم را فراموش می کردم واز درد خودم خجالت می کشیدم یا ساده تر با آنها کنار می آمدم .
چقدر نیاز داشتم که دفتری و قلمی داشته باشم و دیده هایم را روی کاغذ بیاورم و به بیرون بفرستم تا دانشجویان بیشتری بدانند که اینجا در کمیته ضد خرابکاری چه می گذرد . اینها که خودشان خرابکار اصلی اند و جوانان را با دست خودشان عاصی و برانداز می کنند . این ها خودشان خرابکارند . با این افکار ساعت ها با خود کلنجار رفتم . برای دستشویی باید خودم را روی زمین می کشیدم . شروع کردم به کوفتن در ، تا نگهبان بیاید وکمک کند تا درب دستشویی را باز کند تا دستشویی بروم . راه رفتن برایم مشکل شده بود. هر دوساق پایم ورم کرده وسیاه شده بودند . نمی توانستم روی پاهایم بایستم . باید کسی شیر آب را باز کند تا بتوانم دست و صورت خود را بشویم. سربازی درب را باز کرد . با سرباز دیروزی فرق داشت . گفت نصف شب است . چرا سر و صدا راه انداخته ای ؟ گفتم باید دستشویی بروم . گفت اینطور که نمی شود باید چشمبند داشته باشی نمی شود. گفتم چشمبند را برده اند . درب رابست و گفت تا چند دقیقه بر می گردد. به زمین نشسته و تکیه به دیوار و منتظرماندم . بالاخره آمد . درب را باز کرد تفنگش را به پشت اش میزان کرد هر دو دستش آزاد شدند . چشمبند را گذاشت و گفت بیا تا کمک کنم تا دستشویی را نشانت بدهم . نتوانستم روی پاهایم بلند شوم و بایستم . گفتم نمی توانم راه بروم . نگاهی به هیکلم انداخت و به پاهایم . گفت شما جوان ها چرا با خودتان این کارها را می کنید ؟ گفتم چرا از من می پرسی ؟ از آنهایی که با ما چنین می کنند باید بپرسید .
هرچه تلاش کردم نتوانستم بایستم و یا راه بروم . مجبورشدم گاهی با زانوها و گاهی با لگن یا باسن، خود را بطرف دستشویی بکشانم . سرباز هم یکی از دستهایم را گرفته بود و مرا بطرف دستشویی هدایت می کرد . جایی را نمی دیدم . وقتی به دستشویی رسیدم، چشمبند را برداشت به محض بیرون آمدن از توالت سرباز حی و حاضر بود و چشمبند را گذاشت و دوباره با زانو ها بطرف گوشه سلول با همراهی سربازمامور، کشان کشان خزیدم و گفت ساعت ۱۱ شب است . برو بخواب . سیگاری تعارف کرد .گفتم سیگاری نیستم . و تشکر کردم. گفتم که بچه کجایی گفت قهفرخ . بختیاری . گفتم خوب شد من هم قشقایی هستم. گفتم اینجا کجاست و چرا مرا دارند می کشند ؟ گفت اینجا کمیته ساواک است . چارباغ – مجسمه. همین . دیگر چیزی نگفت.
افکار متفاوتی ساعت ها ذهن مرا مشغول کرده بود . که اینها از جان من چه می خواهند؟ وضعیت دانشگاه چه می شود ؟ در مدرسه چه خواهند گفت؟ خانواده ، پدر و مادرم چه خواهند گفت و چه خواهند کرد . این داستان چقدر ادامه خواهد داشت ؟ ساعت ها بیدار بودم و هر از گاهی درد پاها بخصوص ساق پاها آذیت می کردند و آرامم نمی گذاشتند . درد ها شدید و بسیار گسترده بودند.
امروز ۹ روز است که در این ناکجا آباد در قلب شهر اصفهانم. ساعت حدود ۴ یا ۵ صبح بود که با سرو صدای زیاد از خواب نصف و نیمه پریدم . فکر کردم که زلزله آمده است یا این که در بیرون انقلاب شده است . سرو صدا زیاد و نزدیک بود، به درب اتاق کسی با لگد ضربه می زد . خود را کشان کشان به نزدیک درب رساندم درب بسته بود و دریچه زیر درب هم بسته بود . هرچه سرباز محافظ را صدا کردم خبری نشد . خدایا این سرو صدا ها برای چیست . پس چرا نمی گذارند کمی چرت بزنم ؟
بعد ها فهمیدم که این سرو صدا ها و به در کوفتن ها برای بیخوابی دادن به زندانی است . خود را به زحمت روی پتوی سربازی کهنه کشاندم و بگوش شدم صدا ها دورتر و دورتر شدند . یک ساعتی بصورت چمباته نشستم به انتظار . صدای اذان می آمد .حدس زدم که صبح نزدیک شده است. تلاش کردم تا ساعتی بخوابم و یا چرت بزنم اما هیجانم امان نمی داد تا خواب به نزدیک چشم هایم برسد . شکنجه ای از این بدتر نمی شود. چیزی نبینی و صدایی نشنوی و با کسی صحبت نکنی و آنقدر درد پا داشته باشی که نتوانی چند قدم راه بروی . ساعت ها به کندی می گذشتند .
دریچه پایین درب باز شد کمی نان سنگک و کمی پنیر بایک لیوان پلاستیکی چای به درون هل داده شد. بوی چای بوی زندگی و بوی زنجیران را می داد. صورت سرباز کشیک را ندیدم که عوض شده است یا همان دیروزی است . از شستن سرو صورت و مسواک زدن هیچ خبری نبود ! از زمانی که در این سلول افتاده ام هنوز مسواک نزده ام . حمام نرفته ام . همان لباس ۹ روز پیش را دارم . کتاب و روزنامه ندیده ام . از رادیو و تلویزیون هم خبری نیست . با هیچ آدمی هم صحبت نکرده ام و از تمام دنیا بیخبرم . لذا به درستی هم نمی توانم پیش بینی کنم که کسانی که بدون دستور دادگاه و یا دادستان مرا به این سلول کشانده اند چه سرنوشتی برایم رقم خواهند زد . مگر من معلم نیستم، دانشجو نیستم ، ایرانی نیستم ؟ پس چرا بامن چنین می کنند ؟ برای این پرسش هایم جوابی نداشتم. مغزم هم خسته شده بود و دیگر مثل سابق مشکل گشایی نمی کرد!
نمی دانم حدودا چه ساعتی بود که ناگهان درب باز شد دومرد وارد شدند . ندانستم که همان مرد های شلاق زن بودند یا خیر . چون تمام مدتی که به من شلاق می زدند چشمبند داشتم . قیافه شان را ندیده بودم. اولین کاری که کردند ، چشمبند رامحکم بستند که واقعا دنیا و اطراف برایم تاریک شد . از دستهایم بجای چشم ها استفاده می کردم . تازه متوجه می شدم که نابینایی چه مصیبتی است.
گفتند که باید برویم پیش جناب سرگرد . تازه فهمیدم که رئیس آنها سرگرد است .گفتند راه بیفت . گفتم نمی توانم راه بروم . هریک از یکطرف بازویم را گرفتند ومرا کشان کشان به اتاقی بردند که رئیس آنجا منتظر بود . دستور داد تا چشمبند را بردارند . رو کرد به من و گفت: به من می گویند سرگرد نادری . من تصمیم می گیرم که شما اعدام شوید یا زندان . من تصمیم می گیرم که بدانشگاه برگردی یا نه! من باید اجازه دهم که به کار معلمی ات برگردی یانه ! ومن هستم که باید اجازه دهم به ایل خودت پیش خانواده ات و پیش نامزدت برگردی یانه . پس خوب گوش کن. تکلیف این مملکت تا ۵۰ سال دیگر روشن است تا آمریکا و سازمان های امنیتی و ارتش کشور در خدمت اعلیحضرت هستند شما جوان های بی چشم و رو و نا شکر هیچ غلطی نمی توانید بکنید . تنها راه نجات شما و آینده شما همکاری با نیروهای امنیتی است. ما به شما فرصت داده ایم و باز هم می دهیم تا سرتان را بیندازید پایین وبه درس تان برسید . تازه شما معلم هم که هستید . آینده درخشانی در انتظار شماست . چرا می خواهید اعدام شوید ویا تمام عمر در زندان باشید . یک خودکار و یک دفترچه بسویم دراز کرد و دستور داد تا کمک کنند تا روی صندلی بنشینم و گفت تا یک لیوان آب بیاورند و خواست که بنویسم . نام کسانی که مخفیانه بدیدنم می آمدند و چه اعلامیه ها و شبنامه ها و جزوه ها می دادند . با چه کسانی و کجا ها یرای تمرین تیر اندازی می رفته ایم . چه کسانی به شما آموزش نظامی می دادند ؟ اسلحه ها را در کجاها مخفی می کردید . سرود های کوهستان را چه کسی به شما آموزش می داد؟ چه کسی ماشین چاپ یا پلی کپی دارد؟ هفته ای چند بار جلسه داشتید ؟ رهبران دانشجویی چه کسانی هستند که باعث شده اند شما چنین گرفتار شوید؟
سرگرد نادری مرد نسبتا استخوانی و ورزشکار بود حدود ۴۵ ساله وبا سبیلی پر پشت و با لهجه، فارسی را صحبت می کرد . احساس کردم که قطعا اصفهانی یا شیرازی نیست یا ترک است یا کرد . به خرم ّابا دی ها هم شبیه بود ولی قشقایی ها را می شناخت ! گفت من می روم و یک ساعت دیگر برمی گردم و جواب دقیق این سوالات را می خواهم.
آرام نشستم . وبه دو مرد ی که آرام به تماشای من نشسته بودند نگاه کردم . می خواستم تا قیافه آنها را در حافظه خود بسپارم . آنها هر دو بدقت و کنجکاوی با حرکات آرام مرا زیر نظر داشتند . آنها هم کار مرا می کردند . مثل ماموران آگاهی! گاهی یادداشت هم می کردند.
گفتم که من یک معلم هستم . یک دانشجو هستم . ایل و تبار و قوم و خویش و یک عالمه هم دانش آموز دارم . ۹ روز است که لباس عوض نکرده ام . حمام نرفته ام و پاهایم از شدت ضربه های شلاق و کابل زخمی و سیاه شده هیچ درمان نگرفته ام . شما چرا این بلاها را به سر من می آورید؟ مگر این مملکت قانون و دادگاه و دادستان ندارد . چرا ساواک با من این کار را ………؟
حرفم را قطع کردند و گفتند اینجا کلاس نیست . دادگاه هم نیست . آنچه که سرگرد گفتند انجام بده و زیادی هم حرف نزن. گفتم به دستشویی آحتیاج دارم . گفتند خیر اول جواب سوالات جناب سرگرد را تمام کن. دستشویی بی دستشویی.
قلم و کاغذ را برداشتم و چنین نوشتم.
شما مرا اشتباهی گرفته اید . مرا بدون دلیل کتک زده اید و توهین کرده اید و شکنجه کرده اید . من معلم هستم با کتاب وکاغذ و قلم و دانش آموز سرو کاردارم نه با تفنگ . من سوال طرح می کنم و ورقه تصحیح می کنم و نه اعلامیه و شب نامه . همکاران من معلم هستند و نه کوهنورد . من از همه شما شکایت می کنم که بدون دلیل مرا به این سلول انداخته اید و همه امکانات زندگی را از من گرفته اید. من ۹ روز است که حمام نرفته ام . لباس عوض نکرده ام . ملاقات نداشته ام دانشگاه خبر ندارد که کجا هستم. مدرسه ام خبر ندارد که چرا سر کلاس نیستم . خانواده ام بیخبر هستند . مگر من ایرانی نیستم ؟ و تمام.
امضا و تاریخ سوم بهمن ماه ۱۳۵۳- اصفهان
ساعت ها طول کشید از رئیس خبری نشد . سکوت، سکوت و نگاه های مرموز .
بالاخره پس از ساعت ها انتظار ، جناب سرگرد برگشت . این دونفر برخاستند و سلام نظامی کردند و خبر دار ایستادند .من روی صندلی نشسته بودم بدون چشمبند . دستش را بسویم دراز کرد تا نوشته ام را بگیرد .گفتم جناب سروان ! هنوز کلمه در دهانم تمام نشده بود که برگشت توی صورتم و با صدای بلند و خشن گفت : مردیکه چوپان تو می گویی که معلم هستی هنوز فرق سرگرد و سروان را نمی دانی . کدام پدر سوخته ای تو را معلم کرده ؟ دست برد و خودش کاغذ را برداشت و شروع به خواندن کرد . صورتش سرخ شد و کاغذ را مچاله کرد وانداخت توی سطل اشغال . دستور داد این مردیکه چوپان یا خودش خر است و یا ما را خر حساب کرده ؟ ببریدش و آدم اش بکنید.
این دونفر به سرعت چشمبند را محکم به چشمانم بستند و یک کلاه سنگین هم به سرم انداختند که خیلی سنگین بود وتا گردن پایین می آمد . دیگر نه چیزی می دیدم و نه چیزی می شنیدم مرا کشان کشان به اتاق دیگری بردند که احساس کردم همان اتاق قبلی بود که شلاق درمانی می کردند . روی تخت که مثل نیمکت مدرسه بود خواباندند و کمرم را با کمربندی محکم کردند و با شلاق که فکر کردم همان کابل سابق بود بنای زدن به قلم پا ران و کف پاها شدند و ساق هر دو پا هنوز ورم کرده و سیاه و زخمی بودند . چند شلاق اول بسیار دردناک و سوزناک بودند . خواستم بخود بپیچم که امکان نداشت . فریادم بر نمی خاست . حالت خفگی احساس می کردم . نفس کشیدن با این کلاه سنگین ساده نبود . دست هایم را تکان می دادم تا پاسخی بگیرم با دست ها اشاره می کردم که کلاه را بردارند دارم خفه می شوم . واقعا داشتم خفه می شدم . حالت استفراغ و خفگی داشتم درد پاها غیر قابل تحمل بود. سخت اجتیاج به دستشویی داشتم . باز تکرار کردند ” دستشویی بی دستشویی . فریاد زدم که دارم منفجر می شوم. گفتند تا آدم شوی.
کلاه را برداشتند و نفس عمیقی کشیدم . برای یک لحظه خوشحال شدم که زنده ام و نفس می کشم . تمام بدن کوفته و دردناک بود . گفتم که چرا شما حرف های مرا باور نمی کنید . شما مرا بجای کسی دیگر اشتباهی شلاق می زنید . من از این حرف های شما سر در نمی آورم . به هرکس که اعتقاد دارید قسم می خورم که در مورد من اشتباه کرده اید ومن اهل این کارها که می گویید نیستم . به جناب سروان هم بگویید . تا قانع شود . فوری گفتند که جناب سرگرد احمق نه جناب سروان . واقعا هم نمی دانستم که چقدر فرق دارد! شاید هم آگاهانه چنین می کردم تا سرگرد را عصبانی کنم و باعث شوم تا کارهایی بکند که در شرایط عادی قادر به انجامش نباشد. یک دلیلش هم این بود که ایشان چنین فکر کند که من واقعا ایلاتی و چوپان هستم وبین سرگرد و سروان تشخیص نمی دهم . این بازی بین من و این دو مامور شکنجه ادامه داشت تا این که جناب سروان وارد شدند . در گوش سرگرد پچ پچ کردند و سرگرد آمد نزدیک من و دوتا تیپا و دو تا سیلی نثارم کرد و گفت: مردیکه چوپان یا خودت خر هستی و یا ما را خر حساب کرده ای تو از اینجا بیرون نخواهی رفت تا تمیز تمیز شوی . بلافاصله گفتم : بخدا اگر از اینجا رها شوم فوری می روم حمام و تمیز تمیز می شوم . باز لگد و سیلی بود که حواله ام می شد . احساس کردم که این من هستم که آنها را به بازی گرفته ام. گفت ببریدش به اتاق باز جویی . دوباره چشمبند و این بار دستبند هم زدند . مرا از دوطرف بازوهایم را گرفتند و براه افتادیم درد و ورم پاها بقدری بود که نمی توانستم خودم راه بروم هردو بازویم را گرفتند و مقداری راه رفتیم . جایی را نمی دیدم ولی صداهای زیادی می شنیدم حتی صدای فریاد و شکنجه و آه و ناله . فهمیدم که من تنها نیستم افراد دیگری هم هستند که مثل من شلاق می خورند. احساس همدردی گرمی و جودم را فرا گرفت. چقدر تنهایی درد کشیدن و مصیبت دیدن دردناک و سخت است.
در اتاق باز جویی مردی با صدای نرم گفت . لازم نیست دستبند داشته باشد . دستبند را باز کردند . به این دونفر گفت در بیرون درب منتظر باشید .از کتک خبری نبود . از فحاشی هم اثری نبود. پرسید چه شده چرا شما را به اینجا آورده اند ؟ من از دادستانی آمده ام و شاید بتوانم برایت وکیل تسخیری بگیرم تا از تو دفاع کند ولی باید به پرسش هایم جواب درست و صادقانه بدهید. گفتم که تا دستشویی نروم نمی توانم حرف بزنم . شکنجه شده ام . بیخوابی کشیده ام . دارم منفجرمی شوم ولی نمی گذارند به دستشویی و توالت بروم! سرباز محافظ را صدا کرد و گفت این آقا را کمک کنید تا به توالت برود. چقدر توالت رفتن خوب است. چقدر احساس آرامش در کنار درد کشیدن پاها نعمت است . برگشتیم و به سختی روی صندلی نشستم.
او شروع به پرسش کرد. پدر ، مادر ، اهل کجا ، سال چندم دانشگاه، وضعیت ازدواج ، چند سال معلمی کرده اید وچه شد که در اعتصابات دانشجویی شرکت کردید ؟ آیا نقش سازماندهی هم داشتید ؟ چه کسانی رهبری اعتصابات را داشتند ؟ جرا از خوابگاه دانشجویی بیرون آمدید و اتاق مجردی گرفتید ؟ با چه کسانی کتاب غیر دانشگاهی می خواندید ؟ چه کتابهایی ؟ شما در اتاق تان کتاب های شریعتی و ماکسیم گورکی را پیدا کرده اند چرا ؟ مگر شما مارکسیست اسلامی هستید و الی آخر.
اما جواب های من کوتاه و همان بود که قبلا گفته بودم. . مرا اشتباهی گرفته اید من این کتاب ها را در رابطه با رشته ام خوانده ام . من اهل این کارها که می گویید نیستم . آمده ام دانشگاه لیسانس خود را بگیرم و به ایل و تبارم برگردم و در سطح دبیرستان و دانشسرا به جوانان عشایری درس بدهم باید کتاب های محتلف را بخوانم تا بتوانم به پرسش های دانش اموزان و دانشجویانم پاسخ بدهم. مارکسیست اسلامی چه معنی دارد؟ من یک مسلمان ساده ام.
من از همه شما شکایت می کنم که که مزاحم درس خواندن و تدریس من شده اید ومرا شکنجه کرده اید . من وکیل تسخیری نمی خواهم . من می خواهم که نماینده دانشگاه و اداره آموزش و پرورش به دادگاه بیایند و ازمن دفاع کنند . من تقاضای ملاقات با خانواده ام را دارم . آنها هیچ اطلاع ندارند که من کجا هستم و شب و روز شکنجه می شوم. و آنها هم شکنجه می شوند….
مامور دادستانی صدا داد تا آن دو مامور بیایند و مرا به سلول خودم ببرند . اضافه کرد که باید حمام برود و لباس هایش را عوض کند . من که لباس نداشتم و کسی هم به ملاقات نیامده بود تا برایم لباس بیاورد. ترتیب کار را دادند و من پس از ده روز توانستم حمام بروم و لباس ساده شبیه به زندانیها را بپوشم. و تمام لباس ها و محتویات جیبم را توی یک کیسه ریختند و به دستم دادند . روی کیسه یک شماره بود ۳۲۴
یکی دو روز هیچ خبری نشد و فقط از دریچه زیرین درب سلول غذا به درون هل داده می شد ویکی از سربازان کشیک که یک روز در میان کشیک بود با من کمی هم حرف می زد و اطلاعات ساده ای می داد . همان سرباز بختیاری اهل قهفرخ. مثلا می گفت : امروز دانشگاه دوباره شلوغ شده یا دارند یک زندان جدید در جاده ذوب آهن تمام می کنند و زندان استانداری در اصفهان را به آنجا منتقل می کنند و همه شما را هم به آنجا می فرستند…وقتی که گفت : همه شما را به آنجا می فرستند ، خیلی خوشحال شدم که پس غیر از من خیلی ها اینجا هستند از او خواهش کردم که یک قاشق به من بدهد . قبول کرد.
این قاشق به من کمک می کرد تا یادداشت هایی روی دیوار کنده کاری کنم . مثلا اسمم را . تاریخ آمدنم به این سلول . شلاق و کابل و…..
از این تاریخ به بعد برخورد آنها با من عوض شد . مثلا دو روز یکبار می بردند برای سوال و جواب . کتک کمتر اعمال می شد ولی بیخوابی بیشتر بود . مثلا شبها سرو صدا در بیرون سلول زیاد بود یا محکم به درب لگد می زدند و من حتی خواب کوتاه هم کمتر داشتم . بیخوابی مرا بسیار عصبی و زود انگیخت کرده بود . تمرکز حواس کمتری داشتم . نمی توانستم افکار خودم را جمع و جور کنم و برای روزهای بعد برنامه ریزی یا پیش بینی کنم . بیحوصله تر شده بودم . داد می زدم چرا تکلیف مرا روشن نمی کنید ؟ تا کی باید در این سلول باشم؟
۴ هفته با همین بلاتکلیفی گذراندم . شاید نوزدهم یا بیستم بهمن ماه بود که سرگرد نادری با دو مامور جدید وارد سلول شدند.
نگاهم کرد وگفت : شما اطلاعات خودت را بما ندادی ولی ما خوشبختانه همه دوستان قشقایی و بلوچ تورا گرفته ایم . همه چیز را هم گفته اند و در اتاق های مجاور هستند . و همین روزها شما را با آنها روبرو می کنیم . بعد از آن به دادگاه نظامی می روید تا حکم اعدام و یا زندان ابد بگیرید . تا فردا وقت دارید تا خودتان هم اعتراف کنید تا مشمول عفو ملوکانه قرار بگیرید و تخفیف بگیرید. من فردا دوباره می آیم. و از سلول خارج شدند . این بار کتک و توهین در کار نبود . کلی تعجب کردم و به یاد شعر عبید زاکانی افتادم که : مژده آمد که گربه زاهد شد …. عابد وزاهد و مسلمانا……
شب بسیار سختی را گذراندم . چقدر صحبت های سرگرد جدی بود و چقدر بلوف بود؟ .دوست های قشقایی و بلوچ داشتم ولی رابطه خاص سیاسی که نداشتم . گاهی اشعاری یا کتاب هایی با این دوستان رد و بدل کرده بودم ولی هیچ ارتباط خاصی نبود .
آنها را چرا دستگیر کرده اند ؟ آیا آنها از روی اجبار و خلاص شدن از شر کمیته و ساواک در مورد من دروغ بافی کرده اند ؟ بیخوابی ، خستگی ، بی اطلاعی از اوضاع و دانشگاه ، کلافه ام کرده بود .
تمام شب تقریبا بیدار بودم و هر از گاهی که تسلیم خواب می شدم باز سرو صدا و به درب کوفتن شروع می شد. یکی از بدترین شبهای دوران یکماهه من در سلول انفرادی در کمیته ضد خرابکاری اصفهان را پشت سر گذاشتم بیخوابی از شلاق هم بدتر بود. با خود گفتم گ کاش شالق می زدند و می گذاشتند یا شب را کامل بخوابم”
منتظر آمدن سرگرد نادری نشستم . قاشق را برداشتم و روی دیوار این کلمات را کنده کاری کردم. ۲۰ بهمن ۵۳ . جلسه روبرو شدن با دوستان و بیخوابی ودرد شلاق ..
چقدر زمان به کندی می گذشت . هر ساعت آن به سنگینی یک روز و یا یک هفته بود .
امروز هیچ خبری نشد . امروزهیچکس به سراغم نیامد . نه از سرگرد خبری بود ونه از شکنجه گران شلاق زن ونه از روبروشدن با دانشجویان قشقایی وبلوچ. کمی اعتماد بنفس بیشتر بدست آوردم . که سرباز از زیر درب قدری خرما برایم فرستاد توی سلول . یک ماهی بود که خرما نخورده بودم . کلی حال داد. این چند کله خرما از بهترین خرماهای جهان بود.
یک روز بعد یعنی ۲۲ بهمن درب باز شد و یک نفر که تا حال ندیده بودمش آمد توی سلول و گفت . امروز روز دادگاه توست در ارتش . دادگاه نظامی تا یکساعت دیگر باید آماده شوی . لباسهای خودت را باید بپوشی . کف پاهاهایم و ساق پاهایم را برانداز کرد فرصت دستشویی و توالت و شستن دست و رو داد و رفت . هیچ توهین و کتک در کار نبود . ساعتی بعد دونفر سرباز مسلح آمدند . فقط دستبند زدند بدون چشمبند و کلاه و مرا بیرون بردند . اولین بار بود که چشمم به ساختمان و حیاط و گاراژ و ماشین ها افتاد .چه جای بزرگی بود ! هیچکس را در ساختمان بزرگ و نسبتا نوساز ندیدم. توی حیاط هم کسی نبود یک پیکان دم درب ورودی پارک بود و راننده پشت فرمان منتظر . مرا به صندلی عقب راهنمایی کردند و یکی از سربازهای مسلح کنارم نشست. . و دیگری در بیرون منتظر بود .لحظاتی بعد یکی دیگر را که مثل من دستبند داشت بطرف ما آوردند . او هم یک دانشجوی بلوچ بود . ارتباط شخصی نداشتیم ولی از دور او را می شناختم که دانشجوی علوم است. او را هم به صندلی عقب کنار سرباز نشاندند . بهم نگاه کردیم و لبخند زدیم لبخندی به درازنای زندگی . اولین لبخند در یکماه از یک دانشجوی دربند قشقایی به یک دانشجوی در بند بلوچ.
سرباز دیگر در کنار راننده در صندلی جلونشست ولی روی صندلی چرخ زد بطرف ما سه نفر که در صندلی عقب پیکان نشسته بودیم. تفنگ کوتاه خودش را که شبیه مسلسل بود از گردن در آورد وروی زانویش گذاشت . تفنگش کالا چینکف نبود . فکرکردم یوزی اسراییلی است. راننده هم از خودشان بود و احتمالا از نیروهای امنیتی . وقتی که در میدان دور میزد از زیر کاپشن او هفت تیرش کمی پیدا شد . شاید هم عامدانه می خواست نشان دهد که او هم مسلح است و اجازه شلیک دارد . . از چهارباغ ومجسمه دور زدیم از سی وسه پل گذشتیم بسوی دانشگاه و از آنجا بسوی غرب و منطقه ارتش که در قسمت غربی دانشگاه بود . در جلو یک ساختمان بزرگ دو طبقه ایستادیم . سرباز از صندلی جلو پیاده شد . اطراف را برانداز کرد و درب عقب پیکان را بازکرد . دانشجوی بلوچ و سپس سرباز و بعد من پیاده شدیم . یکی از سرباز ها با من و دیگری با دانشجوی بلوچ بطرف ساختمان حرکت کردیم و در طبقه دوم از یکدیگر جدا شدیم و هرکدام به سمتی رفتیم . . در جلو درب ۲۱۱ ایستادیم و سرباز آهسته به درب دو ضربه زد . . سربازی دیگر درب را باز کرد و کاغذی را را از سرباز همراه من گرفت و گفت منتظر باشید و دقیقه ای بعد ما وارد شدیم در اتاقی مرتب و تمیز و خلوت روی صندلی راحتی نشستیم به انتظار . مرد نسبتا مسن بالباس شخصی وارد شد . اول با سرباز و بعد با من دست داد . اسم مرا می دانست . به سرباز گفت بیرون اتاق منتظر باشد . مرد مسن خودش را سرهنگ باز نشسته حقیقی معرفی کرد که وکیل تسخیری من در دادگاه امروز است . دستور چای داد و از من سوالاتی را پرسید و به پرونده روی میز نگاه می کرد . اطلاعاتی در پرونده بود که از ساواک و بازجویی ها در یکماهه زندان انفرادی بدست آمده بود.
به من رو کرد و گفت : من قشقایی ها را می شناسم . چند سالی در ارتش شیراز خدمت کرده ام . من بازجو نیستم . تلاش من این است که به شما کمک کنم ولی اول باید حقیقت را به من بگویی تا بتوانم کمک کنم . ساواک در پایان گزارش گفته است که شما خیلی چیزها را نگفته اید و معتقد هستند که شما خودتان را به کوچه علی چپ زده اید و حقایق را نگفته اید . درست است ؟ گفتم خیر . هرچه گفته ام عین حقیقت است . می توانم قسم بخورم . من معلم هستم و دانشجوی سال آخر . می خواهم به فارس برگردم و به جوانان عشایر در دبیرستان و دانشسرا درس بدهم . مرا اشتباهی گرفته اند و شکنجه کرده اند . پاچه شلوارم را بالا کشیدم و زخم و سیاهی پاهایم را نشان دادم . گفتم چرا با یک معلم چنین می کنند . من به وزیر شکایت خواهم کرد. سرهنگ حقیقی فقط گوش می کرد و سرش را تکان می داد . گفت امروز در دادگاه نظامی همین حرف ها را می توانی تکرار بکنید و زخم پاهایت را هم نشان بدهید .گفتم البته.
احساس کردم که سرهنگ حقیقی با من همدردی می کند . حرف های مرا یادداشت می کرد و در پرونده می گذاشت.
پرسید که در پرونده آمده است که شما گرایش های مارکسیست اسلامی دارید . هم کتابها و مقالات کمونیستها را می خوانید و هم کتابهای آل احمد و شریعتی را . هردو گروه تروریست هستند و مسلحانه با حکومت درگیری دارند . روزی نیست که چندتا از این ها در در درگیری خیابانی کشته نشوند و ماموران نظامی هم کشته می شوند . می دانید که اگر این چیز ها ثابت شود ، شما هر جا که باشید دوباره به دادگاه کشیده می شوید آنوقت مجازات شما بسیار سنگین خواهد بود . آیا قبول می کنید ؟ گفتم بله که قبول می کنم .
اقای حقیقی گفت : من تلاش می کنم تا اعضای دادگاه را قانع کنم که شما بیگناهید و شما را آزاد کنند که بر سر کار خود برگردید اما من تصمیم گیرنده نیستم .
دستور داد تای چای و بیسکویت بیاورند تا ایشان پرونده تکمیلی را را برای هیات دادگاه بفرستد و ساعت حضور در دادگاه را هم مشخص کند. سرباز را صداکرد تا همراه سرباز دیگر که نگهبان این اتاق بود هردو به داخل بیایند و حضور داشته باشند تا ایشان برگردد.. نیمساعتی طول کشید . چای و بیسکویت هم تمام شد . سرهنگ حقیقی برگشتند و گفتند که باید منتظر باشیم .کتابچه ای از جیبش بیرون آورد و شروع به ورق زدن کرد . گفت این کتابچه شعر است از اشعار برگزیده شاعران ایران.
یکی را انتخاب کرده ام برایت می خوانم ببینم چه فکر میکنی.
شعری بلند شبیه قصیده از مهدی حمیدی شیرازی تحت عنوان : در امواج سند” که داستان تعقیب مغول ها و جلال الدین مینگبیرلی خوارزمشاه که زن و فرزندانش را در رودخانه سند غرق می کند تا بدست دشمن نیفتند و خود با اسب به رودخانه سند می زند و شنا کنان بطرف هندوستان می رود تا سپاهی فراهم کند و دوباره بجنگ مغولان بیاید . شعری عاطفی و میهنی و با تصویر سازی ماهرانه حمیدی شیرازی که تا آنوقت آن را فقط یکبار خوانده بودم و چند سال بعد در دبیرستان تیز هوشان شبانه روزی عشایری در شیراز به دانش آموزان دبیرستان درس دادم و هر گاه که این شعر را در کلاس می خواندم . به یاد دادگاه نظامی در اصفهان می افتادم و از سرهنگ بازنشسته حقیقی به نیکی یاد می کردم که وکیل تسخیری من در دادگاه نظامی بود . مطلع آن شعر بلند چنین است:
به مغرب سینه مالان قرص خورشید….. نهان می گشت پشت کوهساران
فرو پاشید گردی زعفران رنگ……. به روی نیزه ها و نیزه داران
به زیر باره می نالید ازدرد…………سوار زخمدار نیم مرده……..
آرام آرام فراموشم شده بود که در کجا هستم و سرنوشت من تا ساعتی دیگر ورق خواهد خورد . گروهبانی به احترام سرهنگ حقیقی پاهایش را جفت کرد و یک دستش را بالا برد و سلام نظامی کرد و گفت آماده هستند.
سرهنگ حقیقی در کنار من و دوسرباز از پشت سر و گروهبان در پیشاپیش همه بطرف انتهای کریدور براه افتادیم . همه چیزمعمولی بود . فقط برای من تازگی داشت . وارد یک اتاق بزرگ که مثل تالار سخنرانی بود شدیم . ایستادیم تا اجازه نشستن داده شود فقط تنها من دستبند داشتم و بدون چشمبند و همه را می دیدم و چهره ها را به حافظه می سپردم در طرف راست سالن رویروی جایگاه اعضای دادگاه اجازه نشستن دادند و سرباز هم در ردیف پشت سر نشستند و یکی هنوز مسلسل داشت و گروهبان دم در ورودی خبر دار ایستاده بود . سرود شاهنشاهی پخش شد همه ایستادیم تا تمام شود . اجازه نشستن دادند . منشی که لباس ارتشی به تن داشت و فکر می کنم یک استوار ارتش بود دستور جلسه را قرائت کرد و دو سرهنگ را معرفی کرد که اسم ها را فراموش کرده ام واز من خواست تا برخیزم و خودم را معرفی کنم . چنین کردم و پس از معرفی خود را دانشجوی سال آخر روان شناسی و معلم معرفی کردم ونشستم . یکی ار سرهنگان خطاب به من گفت که شما متهم هستید که بر علیه امنیت کشور و اعلیحضرت در تدارک فعالیت های خرابکارانه و تروریستی بوده اید و فعالیت های غیر قانونی شما در جهت گروههای مارکسیست اسلامی بوده است . آیا می پذیرید؟ در این لحظه سرهنگ حقیقی آستین مرا کشید که بنشینم تا او سخن بگوید .نشستم و فقط یک کلمه گفتم : خیر.
آقای حقیقی گفت . “با احترام با اعضای محترم دادگاه باید به عرض برسانم که در پرونده نامبرده هیچ مدرکی وجود ندارد که دلالت بر نیت یا اقدام عملی چه فردی و چه تشکیلاتی در جهت اقدام علیه امنیت کشور و یا ساحت مقدس اعلیحضرت همایونی مشاهده شود و خود متهم در طول یکماه حبس انفرادی وبازداشت و باز جویی ها حتی زیر شکنجه ، یکبار هم اقرار به این خرابکاری نکرده است . برعکس طبع لطیف عشایری و میهن دوستی را در هنگام خواندن شعری میهنی در ایشان مشاهده کرده ام . . موکل من عزم خود را جزم کرده که به شهر و تبار خود برگردد و در لباس یک دبیر برای شکوفایی کشورو باسواد شدن مردمش تلاش کند . تقاضا دارم با امعان نظر به پرونده ، حد نهایی محبت و گذشت در مورد ایشان لحاظ شود .”
قاضی ارتشی دیگر با احترام از سرهنگ حقیقی تشکر کرد اجازه نشستن داد و پرسش دیگری را مطرح گرد . و چنین گفت: آقای طالبی ساواک چنین اعتقاد دارد که شما اتاقی را در یک محله ساکت به تنهایی اجاره کرده بودید تا اتاق امن باشد و هر از گاه کسانی مشکوک به دیدن شما می آمده اند و ساعت ها به جزوه خوانی و نوشتن اعلامیه و طرح و برنامه ریزی اعتصابات را پیش می برده اید که در رابطه با خرابکاری های تروریستی جریان های زیر زمینبی در ارتباط بوده آیا این فعالیت ها را می پذیرید ؟ خیر قربان . نمی پذیرم . بله اتاق تنها گرفته بودم که مختصر وقتی که داشتم روی درس های پایان سال دانشگاه صرف کنم وبجای چهار سال در سه ونیم سال درس هایم را تمام کنم و به شیراز برگردم و بشوم دبیر دبیرستان و دبیر دانشسرا و ازدواج کنم و زندگی خودم و خانواده ام را سر و سامان دهم . قربان من خیلی دیر قدم به دانشگاه گذاشتم برای این که ۷ سال با یک چادر سفید در ایلات فارس کوچ کرده و بچه هایشان را درس داده بودم . تلاشم این بود که هر چه زودتر دانشگاه را تمام کتم و جوانان ایلم را باسواد کنم. آن کسانی هم که به دیدنم می آمدند همکلاسی هایم بودند تا به هم درس بخوانیم هیچکدام آدم های مشکوکی نبودند و ساواک هم اگر می دانست که مشکوک و خرابکارند خیلی راحت می توانست آنها را دستگیر کند .
با احترام باید عرض کنم که این اتهامات اصلا ثابت نشده ولی من به شدت کتک خورد و با شلاق پاهایم را فلج کرده اند . خودتان سیاهی و ورم پاهایم را ببینید!
در این لحظه سرهنگ حقیقی آستین مرا کشید که دیگر بس است و من ساکت ایستادم .
سرهنگ قاضی پرسید توضیح بیشتری ندارید ؟ گفتم خیر قربان. اشاره کرد که بنشینم .
وکیل تسخیری آقای حقیقی اجازه خواست تا مطلبی اضافه کند . گفت : به عرض قضات محترم می رساند که : موکل من هم دانشجوی تمام وقت است و هم معلم تمام وقت . او دوره ۴ ساله لیسانس را ۵/۳ ساله تمام می کند و تازه اسمش توی لیست دانشگاه هم هست برای گرفتن بورسیه خارج کشور . چنین کسی کجا وقت پیدا می کند که کارهای خرابکاری و تروریستی بکند ؟ اصلا به عقل جور در نمی آید . آنهایی که کارهای خرابکاری می کنند اصلا توی دانشگاه و یا سر کارشان هم پیدا نمی شوند . استدعا دارد با امعان نظر به مطالبی که عرض شد اجازه داده شود تا این جوان به زندگی برگردد و فکر می کنم کاملا متنبه هم شده است و دیگر عرضی نیست.
ختم جلسه
دستور آمد که مرا به زندان تازه ساز دستجرد در جاده ذوب آهن تحویل دهند تا بعد از یکهفته حکم دادگاه به زندان اعلام شود .
من در ۲۶ ماه بهمن ۱۳۵۳ به زندان دستجرد اصفهان تحویل داده شدم.
تمام لباس ها را دوباره توی یک کیسه ریختند و یک شماره روی آن نوشتند و لباس زندان را با یک دم پایی دادند که بپوشم و و با یک شماره آویزان در گردن بر ای عکس گرفتن آماده شوم .
در آن زمان زندان بوی تازگی می داد و همه جا تمیز بود . سه بند سیاسی داشت دو بند سیاسی برای مردان و یک بند سیاسی برای زنان و چندین بخش عادی و تعداد زیادی سلول های مجرد که زندانیان ( باصطلاح خطرناک) در آنها محبوس بودند و ارتباطی با بقیه نداشتند . مرا به بند ۲ زندانیان سیاسی دادند که حدود ۳۵ زندانی در آن بود که در ۱۰ اتاق جای می گرفتند . هر اتاق دارای دو تخت دونفره یکی پایین و دیگری بالا بود که ۳ زندانی و گاهی ۴ نفر در هر اتاق محبوس بودند . چندتایی از زندانیان را می شناختم . دانشجویان پزشکی و ادبیات و علوم بودند که به چندین سال محکوم شده بودند . یک جوان قشقایی از دره شوری ها هم که از یاران اله قلی بود در همین بند ۲ زندانی بود . زندانیان به گرمی از من استقبال کردند و همگی دور وبرم جمع شدند و از کمیته و شکنجه هایم می پرسیدند و از دانشگاه و اعتراضات و اعتصابات و خبرهای دیگر .
به زودی متوجه شدم که خبرهای بیرون زندان بطور مرتب به داخل می آمده و از من بیشتر و بهتر از اوضاع دانشگاه و جامعه و در گیری های خیابانی و فعالیت های گروه های چریکی خبر داشتند . چند روزی گذشت تا تا به من پیشنهاد کردند تا در یک گروه ورزشی و یک گروه مطالعاتی روزانه عضو شوم و ضمنا توضیح دادند که در بند ۲ ، زندانیان یک کمون راه انداخته اند که همه چیز اشتراکی و کارهای زندان هم برای همه هست و همه باید نقشی در کارهای روزانه بند داشته باشند و مسئولیتی را بپذیرند. مثل نظافت بند ، کمک به زندانیان تازه ، تقسیم کار در گرفتن غذای روزانه و سفره انداختن و شستشوی ظرف ها ، تمیز کردن دستشویی ها و حمام ، آموزش ، مراقبت های روزانه از زندانیان تحت درمان و دادن داروهای آنها در ساعات معین و شرکت در انتخابات برای انتخاب مسئول اداری کمون ( برای دخل و خرج همگانی زندانیان) و انتخاب سخنگوی بند برای مذاکره و چانه زنی با مسئولین زندان برای ملاقات ها و فرستادن افراد بیمار به بهداری .
در کمون ، هیچ زندانی سیاسی مالکیت خصوصی نداشت . تمام اشیا ، لباس ، غذا ، و پول که از طرف والدین در هنگام ملاقات ها به زندانی می رسید تحویل کمون و مسئول دخل و خرج بند می شد تا به مصرف عمومی برسد ونه خصوصی. گاهی هم به زندانیان نیازمند بند های عادی داده می شد به زندانیانی که در طول چند ما ه یا یکسال اصلا ملاقات نداشتند و یا از استان های دور دست بودند و کمتر ملاقات داشتند مثل بقیه از امکانات کمون استفاده مساوی می کردند. . همان هفته های اول برادرم قربان با دست پر به ملاقات آمده بود از زنجیران . با مقداری میوه ، پول ولباس . همه را به کمون تحویل دادم تا به مصارف عمومی برسد و یا به نیازمندان داده شود . این تجربه جدیدی بود . وقتی پیراهن خوش دوخت سوغاتی برادر را در تن زندانی دیگر می دیدم ، بناگاه دچار احساسی دوگانه می شدم و دردرون خود می گفتم که آن پیراهن خوش دوخت می توانست مال من باشد و بر تن من آراسته گردد ولی تصمیم جمعی این است که کسی دیگر صاحب آن باشد که نیازمندتر است. واین اشتراک همگانی ، تقریبا برای همه زندانیان این بند امری عادی شده بودو البته زمان می برد تا برای من هم عادی شود .
کلاس های مطالعاتی روزانه شامل درس هاس تاریخ مشروطیت و تحولات تاریخی ایران تا زمان حاضر بود که سیاوش ( اهل کرمانشاه ) ورضا ( اهل لرستان)بعهده داشتند . یکبار هم از من خواستند چون معلم بودم یک جلسه در زمینه آموزش و پرورش عشایری صحبت بکنم و به پرسشهای علاقمندان پاسخ گویم . اعتراض زیاد بود که اینبرنامه که می گویید یک برنامه آمریکایی است برای آخته کردن عشایرو جدا کردن فرزندان آنها از زندگی پدر و مادر هایشان. سطح اطلاعات و دانش بعضی از زندانیان واقعا برایم تکان دهنده بودند . بعضی ها از استاد های ما هم باسواد تر بودند! البته سن و تحصیلات و پختگی سیاسی و اجتماعی و فرهنگی زندانیان این بند کاملا متفاوت بودند . تازه متوجه می شدم که باید چندی در این کلاس ها مستمع آزاد شوم تا حساب و کتاب بدستم بیاید.
در بین این گروه زندانی افراد مختلفی بودند . دانش آموزان دبیرستانی داشتیم که که در راه پیوستن و آموزش به سازمان های فلسطینی در مرز دستگیر شده و به این زندان فرستاده شده بودند و افراد دیگری هم بودند که تجربیات عملی بیشتری داشتند و با گروه های چریکی زیر زمینی و مسلح در ارتباط بودند و حتی در تیم های مطالعات روستایی استان های شمالی و جنوبی فعالیت داشته بودند . یک دانشجوی سال پنجم پزشکی هم بود اهل آذربایجان که در دانشکده پزشکی اصفهان تحصیل می کردکه گویا در یک گروه مخفی تدارکاتی فعالیت می کرده که ساواک بخشی از افراد گروه را دستگیر کرده و هریک را به شهری دیگر فرستاده ه بوده و ایشان را به زندان اصفهان . او هم چند ماهی در همین زندان در سلول انفرادی بوده و تازگی ها به بند آمد ه بود . اوکمتر حرف می زد و بیشتر مراقب بیماران بود تا به موقع داروهای خود را بخورند و اگر لازم بود به بهداری زندان بروند . هر وقت هم زبان باز می کرد ، کوتاه و قاطع حرف می زد . طوری در مورد کاسترو و چه گوارا حرف می زد که آدم فکر می کرد که مدت ها با آنها در کوهستان ( سی یرا) بوده و همین امروز به این زندان آمده.
یک روز پنجشنبه یکی از پاسبان ها به بند آمد و مرا صدا کرد تا با او به دفتر زندان بروم . سرگرد صفاری گفت حکم دادگاه اول نظامی آمده است و شما تا ۹ ماه مهمان ما هستید تا به دادگاه دوم یا دادگاه استیناف بروید تا حکم قطعی بگیرید .ما تمام حرکات و رفتار تو را زیر نظر داریم تا به دادگاه دوم گزارش کنیم . حکم را نشانم داد ولی از دادن یک نسخه کپی آن خود داری کرد .
مرا با همان پاسبان دوباره به بند فرستاد . در بند برای همه توضیح دادم که سرگرد صفاری چه خبری داشت و چه گفت . خیلی ها می گفتند که همه چیز به دادگاه دوم بستگی دارد.
دنیای زندان برای من دنیای دیگری بود . چیز های می دیدم و تجربه هایی می آموختم که کاملا تازگی داشتند و بسیار هم هیجان آنگیز بودند . بخصوص یاد گرفتن سیستم ارتباط با زندانیان دیگر در اتاق های مجاور از طریق (مورس) که هر ضربه به دیوار شامل یک پیام رمزبود . روزها طول کشید تا دور از چشم پاسبان ها و زندانبانان این سیستم ارتباط و پیام رسانی را یاد بگیریم . هفته ای دو یا سه بار هم هواخوری داشتیم در حیاط بند که یک تور والیبال هم بود که عده ای با جدیت و شور و هیجان بازی می کردند و من هم به زودی عضوشدم و از بازی در زمان هواخوری لذت می بردم . یواش یواش به فضا و فرهنگ زندان و بند ۲ سیاسی عادت می کردم و تقریبا فراموش می کردم که معلم هستم و دانشجوی سال آخر روان شناسی .
رضا زندانی قشقایی از دره شوری ها بیشتر به من نزدیک می شد و آرام آرام از فعالیت خودشان با اله قلی صحبت می کرد و در مورد مصادره تفنگ ها از منزل یک خان قشقایی و تشکیل گروه یاغی خودشان در کوه های سرحد و سمیرم صحبت می کرد که اعتقاد شان این بود که با جنگهای چریکی و جنگ و گریز از روستاها و عشایر باید شروع شود تا به شهرها برسد . برنامه ای شبیه جنگ های چریکی کوبا یا چین که بنظر می رسید که چریک های فدایی و مجاهد با این ایده چندان موافق نبودند ودر عمل به این نتیجه رسیده بودند که فعالیت های چریکی شهری را سازمان دهند . چون استتار و مقاومت در شهرها ساده تر و طول مبارزه ادامه دارتر خواهد بود و شهرها نبض مبارزه فردا را به عهده خواهند داشت.
چندین بار تلاش کردیم تا با اله قلی که درسلول انفرادی بود تماس بگیریم . رضا از من پخته تر بود . در سالن غذا خوری جای مخصوصی داشتند تا پیام های کوتاه وسری را به سایر بندها برسانند و از سایر بند ها هم پیام بگیرند وهمه به این سیستم پیام دهی سری آشنا نبودند و از هر بند یک یا دونفر جنین تجربه ای داشتند تا از این سیستم خبر گیری و خبر رسانی مخفی اطلاع داشته باشند و رضا یکی از این افراد بود.
این موضوع را خودش به من گفت . همه نمی دانستند که ایشان چنین نقشی به عهده داشتند . فقط توانستیم به اله قلی این خبر را برسانیم که من هم در این بند هستم و اوهم پیام داده بود که شکنجه جسمی هنوز ادامه دارد و شب ها با سرو صدای مصنوعی مانع خوابیدن او می شوند.
فروردین و عید نوروز فرا می رسید . همه مشتاق و چشم براه ملاقات ها بودیم تا خبر بدهیم و از بیرون خبر بگیریم . از اوین خبر رسیده بود که زندانیان با سابقه را از یکدیگر جدا کرده اند و هر کس را به شهری دور افتاده فرستاده اند . خبر رسید که در تهران عباسعلی شهریاری مرد هزار چهره ساواک را چریک ها ترور کرده اند و ساواک مرتب انتقام می گیرد و چندین خانه تیمی چریک های فدایی و مجاهد را محاصره کرده اند و چند تن از چریک کشته شده اند . خبر رسید که دوتن از رهبران ساواک یکی بنام سروان نوروزی و دیگری سرهنگ زندی پور توسط چریک ها ترور شده اند . این شخص از نظر مرتبه و موقعیت گویا نفر سوم در ساواک بوده است. خبر رسیدکه حزب مردم و ایران نوین منحل شده و ایرا ن تک حزبی شده است حزب رستاخیز . در روزنامه ها که برای ما هم در زندان می رسید سخنرانی شاه هم بود که گفته بود هرکس که نخواهد عضو حزب رستاخیز شود ، پاسپورتش بگیرد و از این کشور برود.
در جلسات روزانه که توسط سیاوش ومحمود زاده برگزار می شد متوجه نگرانی آنها بودیم که خیلی چیز ها را پیش بینی می کردند و کمتر توضیح می دادند . پزشک تبریزی کم حرف ما( الهامی) هم با این دونفر همنوایی و همفکری داشت ومعتقد بود که اوضاع وخیم تر می شود. در همین روز ها خبر رسید که تعدادی آخوند را در اصفهان و تهران دستگیر کرده اند و به زندان های خاش و براز جان چاه بهارو طبس فرستاده اند.
در ملاقات ها ، والدین نگرانی خودشان را از اوضاع ابراز می کردند که روزی نیست که خبر کشته شدن جوان ها در خیابان ها سر فصل روزنامه ها نباشد . ترور چند مقام بلند پایه آمریکایی در شمال شهر تهران اوضاع را بیشتر نگران کننده کرده است .
برادرم قربان که برای دومین یا سومین بار به ملاقات آمده بود . از پشت شیشه در گوشی تلفن به ترکی گفت که حبیب خان اولین کسی بوده که از زندانی شدن من خبر دار می شود ، به پدرم گفته است که اشکبوس نان خودش ونان شما را بریده است . رفته اصفهان که درس بخواند فیلش یاد هندوستان کرده و با شاه مملکت در افتاده است. پدرم هم جوابی نداده وفقط گفته به خودش مربوط است . اما من در آن روزها به تنها چیزی که فکر نمی کردم نان بود .
اوضاع زندان در فروردین و اردیبهشت بالکل دگر گون شد . به بهانه های مختلف ، هواخوری و ملاقات ها محدودتر شد .خشونت های زندانبانان بیشتر شد . به بهانه های مختلف ، افرادی را از بند می بردند زیر هشتی وکتک می زدند و باز جویی دوباره و سه باره می کردند ملاقات ها را کمتر وکمتر می کردند . غیر از فارسی حق صحبت کردن به ترکی و یا کردی و یا بلوچی را نمی دادند . بعضی از مادران زندانی، فارسی را بخوبی صحبت نمی کردند و این خود مسئله جدیدی شده بود .
محدودیت ها بیشتر شد و پزشک تبریزی ما الهامی را و اله قلی را به برازجان منتقل کردند و بهار ۱۳۵۴ بوی خون می داد . خبر می رسید که در مجاهدین اختلاف افتاده و بخشی از مجاهدین از اسلام دست کشیده و مارکسیست شده اند و بیشتر مهمات و چاپخانه سازمان را صاحب شده اند . خبر آمد که در مشهد جوانان مسلمان در بعضی از مسجد ها شعار داده اندکه ما شاه نمی خواهیم . یک استاد جامعه شناس بنام شریعتی نوشته هایی بیرون داده که اسلام دومذهب متفاوت دارد . مذهب شیعه علوی و شیعه صفوی . مذهب علوی عدالتخواه و ضد استبداد است ومذهب صفوی سرشار از خرافات است مبارزه ما مذهب علیه مذهب است . نوشته ها و سخنرانی های این استاد دانشگاه سخت مورد توجه جوانان و حتی دانشجویان مسلمان و غیر مسلمان واقع شده و نوشته های ایشان به سرعت کپی می شود ودر تمام دانشگاه ها پخش می شود.
ماه های فروردین و اردیبهشت در اصفهان بوی عطر و لاله و گل محمدی می دهد ولی زندانیان سرتاسر دراضطراب و نگرانی بسر می بردند . کلاس ها از تاریخ به فلسفه سیاسی و بسیج انقلابی توده ها تغییر پیدا کرده بود و دوسه نفر بیشتر نقش رهبری را داشتند . ورود روزنامه های کیهان و اطلاعات به درون بند قدغن شده بود و برای بدست آوردن مجدد این روزنامه ها ، بند ۲و بند ۳ به اعتصاب عمومی کشیده شدند . زندانبان ها به بند ۲ و ۳ هجوم آوردند عده ای را بشدت کتک زدند و ۵ نفر را با خود به بازجویی و تهدید و شکنجه بردند . . این بار اعتصاب با شعارهای دستجمعی بیشتر اوج گرفت و حتی از زندانیان عمومی درخواست همکاری و پیوستن به اعتصاب و اعتراض انجام شد که بخشی از آنها در مقابل درب اصلی بند خود جمع شده بودند و سوت می کشیدند.
آواز حزین و اعتراضی محمدزاده با شعر ملک الشعرا بهار ، همه زندانیان را به حرکت می کشید” و زاندانبانان را عصبی تر و خشن تر می کرد. “مرغ سحر ناله سرکن…….داغ مرا تازه تر کن…… رئیس زندان صفاری به بند آمد و تهدید کرد که اگر این نا آرامی ها ادامه یابد همه را به شهرها و شهرک های دور افتاده منتقل خواهد کرد. همان عصر روزنامه کیهان به بند رسید و اعتراضات هم خاموش شد . این اعتراضات یکنوع تمرین و زور آزمایی بین زندانیان و مسئولین زندان بود و تمرین حرکت جمعی برای مطالبات .
“خبر ترور ۹ زندانی باسابقه فدایی و مجاهد که نقش رهبری بخشی ازاین دو سازمان را از درون زندان اوین بعهده داشتند ، دانشگاه ها را به نا آرامی گسترده کشانده بود . خبر ها با را ه های مختلف، مثل برق به زندان ها می رسید . خانواده ها بسیار نگران بودند . روزنامه کیهان هم این خبر را با تیتر بزرگ منعکس کرده بود . سیاوش و محمود زاده و دیگر بچه ها بسیار مغموم و نگران اوضاع سیاسی مملکت بودند . خبرها به این شکل به درون منعکس شده بود.”
“ترور بیژن جزنی و ۸ تن دیگر از زندانیان اوین در یک برنامه طراحی شده ساواک به بهانه فرار در تپه های اوین ، موج اعتراضات دانشگاهها رافرا گرفته بود . روز پنجشنبه ۲۹ فروردین ۱۳۵۴ روزنامه ها در صفحه اول خود خبر دادند که ” ۹ نفر زندانی در حین فرار کشته شدند. جزنی از رهبران اصلی چریک ها بود که از زندان، حنبش بیرون را راهنمایی و سازماندهی می کرد. ترور دو مجاهد معروف و کادر های رهبری مجاهدین در این فرار مصنوعی این دو سازمان چریکی زیر زمینی را بیش از گذشته بهم نزدیک می کرد. ترور زندی پوراولین رئیس کمیته مشترک ضد خرابکاری و سومین رهبر ساواک بعد از ثابتی و جعفری و ترور سروان نوروزی و نیک طبع از سرکردگان دیگر ساواک پاسخی بود به حملات پی در پی ساواک به خانه های تیمی چریک ها که خشونت رااز دو طرف به اوج برده بود.
همه افراد بند ۲ مات و مبهوت بودند . والیبال موقوف شده بود . هواخوری به یکبار در هفته محدود شد. خبر رسیده بود که بخش بزرگی از زندانیان اوین در تهران و زندانیان تبریز در اعتصاب غذا پیوسته اند . دانشگاه ها نا آرام و درگیری های خیابانی به شهر های کوچکتر مثل ساری ، بابل ، بروجرد ، لنگرود و مسجد سلیمان و قم هم رسیده است. و تعدادی از زندانیان که محکومیت شان تمام شده بود هنوز در زندان بودند و حتی تعدادی را دوباره به دادگاه کشیده بودند . تمام سعی بچه های قدیمی تر زندان این بود که با فعالین بالاتر تماس بگیرند و راهکارهای کوتاه مدت و دراز مدت آنها را جویا شوند . ضربات پشت سرهم از هر دو طرف رو به افزایش بود و نه کاهش.
یکی از روزهای خرداد بود که مرا به دفتر زندان خواستند . پاسبان مرادی منتظرم بود . به دفتر سرگرد صفاری رفتیم . گفت . فردا برای دادگاه دوم نظامی خواهید رفت . برو خودت را برای فردا آماده کن . اگر حکم تعلیق گرفتید دوباره به زندان باز خواهی گشت و از اینجا مرخص می شوی ووسایلت را تحویل می گیرید . همین . با پاسبان مرادی به بند برگشتیم . بچه ها دور وبرم جمع شدند بنای شوخی گذاشتند.
حقیقت این بود که به زندان و تجربیات جدید آن آشنا می شدم و برایم هیجان انگیز شده بود . دوستی و رفاقت با بچه های زندان برایم شور آفرین بود . محمود زاده از درونم خبر داشت گفت : “ببین اگرمن شانس این را داشتم که از این زندان خلاص شوم حتی یک روز هم اینجا نمی ماندم. مامثل ماهی هستیم و جامعه هم دریا .ماهی همیشه به دریا زنده است”.
گرفتار دوگانگی رفتن و ماندن شده بودم .
دادگاه دوم در همان جای سابق بود منتها با قضات نظامی جدید . رئیس دادگاه گفتند که پرونده شما مورد بررسی و تجدید نظر قرار گرفته است و دادگاه به این نتیجه رسیده که به شما یک شانس دیگر داده شود تا بر ایل و تبار خود برگشته و به کار معلمی خود بپردازید . آموزش و پرورش عشایری اعلام کرده که به و جود شما نیاز هست . لازم است که خود را به مدیرکل آموزش عشایر ایران معرفی کرده و به صلاحدید ایشان و تحت نظارت نزدیک ایشان به کار مشغول شوید و حقوق معوقه خود را هم در دوران بازداشت دریافت کنید . منتها اگر به راه های خرابکاری کشیده شدید، مجازات شما به مراتب شدیدتر خواهد بود . ما امیدواریم که باندازه کافی متنبه شده باشید . برایتان موفقیت آرزو می کنیم. از این ساعت شما از اتهامات این پرونده آزاد هستید و لذا دستبند و محدویت ها ی دیگردر حق شما غیر قانونی است.
بلا فاصله دوپاسبان که همراه من از زندان آمده بودند، پیش آمدند و دستبند را از دستهایم باز کردند و یکبار دیگر “خود را را به ثبت رساندم ” که معلمی هستم آزاد.
ختم جلسه
از دادگاه نظامی ارتش تا زندان نوساز دستجرد اصفهان پروازمی کردم حتی سریع تر از ماشین پیکان زندان. . فرصت خداحافظی از بچه های بند بسیار کوتاه بود . هرکس تلفن و یا آدرسی می داد تا با خانواده اش پیامی بدهد و از صندوق کمون ۲۰ تومان به من دادند برای خرجی راه و تا به خانه برسم . با بغل کردن و بوسه با تمام هم بندی ها بطرف پاسبان مرادی که با حوصله منتظرم بود براه افتادم و لحظاتی بعد در اتاق رئیس زندان بودم . وسایل و لباس هایم را در درون یک کیسه تحویل گرفتم تا لباس زندان را از تن بیرون کرده و لباس یک جوان رها شده از کمیته و زندان را در برکنم و بسوی زندگی نه مرگ بال بگشایم. زندگی من یکبار دیگر ورق خورد . یک قدم به زندگی نزدیکتر می شدم و یک قدم از مرگ دورتر. بار دیگر
بله یکبار دیگر ” خود را به ثبت رساندم” معلمی آزاد با یک دنیا تجربه و آرزوهای بزرگ تر.
دهم تیر ماه ۱۳۵۴- اشکبوس طالبی- اصفهان.
6 پاسخ
آقاى طالبى, واقعن سپاسگزار شما هستم که خاطرات دردناکتان را با ما و نسل جوان به اشتراک گذاشتید، رژیمهاى دیکتاتورى شبیه هم هستند، جمهورى اسلامى از زندان و کشتار رژیم پهلوى مى گوید و منکر زندان ، شکنجه و اعدام معترضان در رژیم خودش مى شود و طرفداران رژیم سلطنتى هم اعمال ددمنشانه رژیم اسلامى را فقط محکوم مى کنند نه اعمال مشابه در رژیم پهلوى را ! این است خاصیت رژیمهاى دیکتاتورى
آقای احمد نجاتی
ممنون که حوصله کردید و این یاد نامه بلند و درد آلود که پایانی خوش هم داشت ، را مطالعه کردید و واکنش نشان دادید .
نسل ما در فراز و نشیب طوفانی جامعه کلنگی خودمان هم کلنگی فکر کردیم و کلنگی زنده ماندیم . نه ساواک می دانست چه می کند و نه فدائی و مجاهد و شاهپرست و نتیجه اش شد که می بینیم .
تلاش من این بود که حمله های روان شناختی این تحولات فردی را در بطن این تحولات زیگزاکی جامعه ورا تا حدی که اجازه داشتم به تصویر بکشم و برای نسل بعدی به ثبت برسانم .
بله من زنده ماندم . به شیراز برگشتم وًتصمیم داشتم که یک صمد بهرننگی دیگر بشوم ولی شدم آواره ، پناهجو، تبعیدی و در آخر مهاجر سه فرهنگی و رسیدم سر کلاس های دانش آموزان و دانشجویان سیاهپوست آمریکایی که از خود من هم آسیب دیدهتر بودند و الی آخر
درودت باد اشکبوس گرامی
خسته نباشید. چه خوب تجربه ات را مکتوب کردی. کاش بچه های دیگر هم تجارب خود را می نوشتند.
زنده باشی
با مهر
اقبال
اقبال عزیز
ممنون که هستی و زنده و امید وار و نتیجه تلاش هایت هم در رهایی توماج به گل نشست .
خاطرات زندان و کمیته همیشه بامن هستند و زنده و امیدوارم نگه داشته اند .
من تا آنجا که می توانستم به گروه دبیرستانی شما هم اشاره کردم و اتفاقا یکی از دانش آموزانم که دستگیرشده بود را در ساواک بامن روبرو کردند که داستانی دیگر است ،
بله کاش دوستان دیگر خاطرات خودشان را می نوشتند گرچه اله قلی و محمود زاده دیگر در بین ما نیستند…………
ممنون از واکاوی بخشی از زندگی شما. نکته ای هم به دست اندرکاران سایت اخبار روز. قبل از هک کردن سایت امکان سیو مطلب به صورت pdf وجود داشت که امکان فرستادن مطلب به دوستان از طریق واتس آپ، تلگرام… آسان مینمود که حالا از دسترس خارج شده.
آقاى طالبى گرامى
مى توانید لطف کنید و بگوئید چگونه مى توان کتاب شما را تهیه کرد؟
از اخبار روز و خوانندگان محترمش عذر خواهى مى کنم که امکان طرح این سوال را به شکل دیگرى نداشتم تا با آقاى طالبى در میان بگذارم
سپاس