سه شنبه ۲۸ اسفند ۱۴۰۳

سه شنبه ۲۸ اسفند ۱۴۰۳

نه کج داشت،‌ نه ریخت! – بهمن پارسا

مادرم همین دو ماه پیش اومده بود پیشم. سرزنده و شاداب.  پریشب با هام  تلفنی حرف زد. مادرم  ور پرید… اره ورپرید…  غیرِ این هیچی  دیگه نمیشه گفت! مهناز اینرا گفت و بار دیگر هق ِ‌هقِ گریه را سرداد.  

او حالا در راه بازگشت به خانه ی خودش در جنوب ِ کالیفرنیا بود. اینک از مراسم ِ خاکسپاری مادر در گورستانی نزدیک شهر واشینگتن پایتخت آمریکا ده روزی میگذشت. 

حالا مهناز در راه بازگشت  به خانه ، فقط به آرامی گریه میکرد و  گاهگاهی زیر لب  نجوا میکرد ؛ بیچاره پدرم… نازنین ترین ، شریف ترین و مهربانترین  انسانی که میشناسم ، و  با این سخن کلام مادررا  بیاد میآورد;  تا کنون پدرت شریف ترین انسانی است که من شناخته ام …

در بیست سال گذشته هرگاه این جمله از خاطر مهناز  گذشته بود یاد روزی افتاده بود که بهمراه مادر  برای خرید لوازم جشن مخصوص فارغ التحصیلی دبیرستان  و Prome  به یکی از مراکز خرید (Mall) رفته بودند. مادر مثل همیشه شاداب و قبراق ، سرحال و در کمال ِ‌شادمانی از اینکه دخترش دبیرستان را به پایان می بَرَد در کار بررسی و انتخاب بهترین لوازم دخترش را کمک و راهنمایی میکرد.  

در یکی از فروشگاه ها مهناز در یک لحظه متوّجه شد صورت مادر از شدّت رنگ پریده گی  به زردی/سفیدی گراییده و پیشانی اش را قطرات ریز و مرطوبی پوشانیده.  با نگرانی از مادر پرسید  آیا حالش خوب نیست،‌ ومادر  با رنجوری از مهناز خواست اگر ممکن باشد جایی ، هرجا که مناسب باشد  قدری بنشینند  تا وی تجدید قوا کند و گفت که ممکن است فشارش افتاده باشد!  مهناز میدید که مادرش آشکارا از چیزی در رنج است و شدیدا  احساس ضعف دارد، ولی مادر وی را اطمینان داد که چیزی نیست و بزودی این حال بر طرف خواهدشد. ده دقیقه یی بعد وضع مادر بهتر بود  و از دخترش خواست که اگر موافق است  خرید  را بگذارند برای روزی دیگر!   مهناز پذیرفت.

وقتی  به خانه رسیدند حال مادر به لحاظ جسمی کاملن متعادل و مناسب بود و گفت که میخواهد شام را آماده  کند و پس از تعویض لباس  رفت که در آشپز خانه  مشغول پخت و پز شود،  ولی مهناز در میافت  که مادرش  از چیزی در رنج است  و سیمای وی از طراوت و سلامت همیشگی اش حکایت ندارد و به قول ِ‌معروف   حواسش جمع نیست!  بخصوص وقتی مهناز وارد آشپزخانه شد متوّجه گردید  قابلمه بدون آب روی شعله است و کاملن سرخ شده  و میرود که ذوب شود  و او بلافاصله شعله  را خاموش کرد و  گفت ،‌ مامان  چرا تو قابلمه آب نریختی؟  مادر پریشانحال گفت ، اِه اِه اِه   چه خوب شد تو دیدی… مهناز گفت مامان خواهش  میکنم  بگو  اگه  حالت خوب نیست به پدر  خبر بدم  یا بریم  (امرجنسی روم) .  مادر گفت  ،‌نه نه چیزی نیست دخترم .  مهناز دید که مادرش بغض آلوده حرف میزند و هر آن ممکن است بگرید  و  پیشدستی کرد و گفت ،‌مامان  شما میخای گریه کنی نه ؟!  گویی مادر  منتظر این جمله ی مهناز  بود و به محض شنیدنش  مهناز را در آغوش گرفته و شروع بگریستن کرد.  مهناز فقط سعی میکرد  مادر را دلداری  داده و سبب آرامش وی باشد. مهناز ضمن نگرانی با صمیمیت از مادر پرسید چه چیز باعث رنج ناگهانی اوست  و آیا در این مورد کاری از وی ساخته است؟  مادر گفت:

چیزِ‌مهمی نیست دخترم  آدم بعضی وقتا اینطوری میشه نگران نباش وحرفش را با گریه به پایان برد و پس از قدری سکوت گفت ، ببین دخترم  تو زندگی ِ‌هر آدمی یه چیزایی هست  که فقط خودش میتونه بدونه و بفهمه و گفتنش  به دیگران  حتّی به نزدیکترین کسانش  مشکلی رو که  حل نمیکنه  ، هیچ ، ممکنه باعث ایجاد مشکلات دیگه هم بشه!  این مخصوص من نیست و هرکسی میتونه  در چنین شرایطی قرار بگیره!   در هرحال خودتو نگران من نکن و بفکر جشن مدرِسَت  باش…

مهناز امّا اصرار داشت بداند مادرش از چه چیز در رنج است و بیشتر در خیال خود مادر را  دچار یک بیماری سخت مجسّم میکرد. پافشاری مهناز سبب شد مادر بپذیرد روزی دیگر و وقتی مناسب برایش حرف بزند.

صبح ِشنبه ی بعد از آن بعداز ظهر، مادر ِمهناز تلنگری به در ِ اتاق او زد و گفت،‌ اگه بیداری بلند شو بریم پیاده روی و یه کم حرف بزنیم.  مهناز حتّی لحظه یی درنگ نکرد و لحظه یی بعد با لباس و کفش راحت مقابل در خانه ایستاده بود.  مادر و دختر راهی پارک جنگل مانند نزدیک خانه شدند.  مادر مهناز شروع به حرف زدن کرد:

ببین دخترم الان سه ساله که ما اینجاییم و همه چیزم داره خوب پیش میره،‌ نه من نه بابا هیچکدوم مریض و بیمار و این حرفا نیستیم… ولی همونطور که اونروز بِهِت گفتم زندگی هر کس به نوعی راز ِسر به مُهره و خوبه که همین طورم باشه!  نمیدونم با حرفایی که امروز از من می شنوی چه خواهی کرد و چه خواهد شد ولی یک چیز رُو  خوب یادت باشه این حرفا  نه فیلمه نه سینماُ‌ ،نه رمان عاشقانه س و نه خیالپردازی،‌  همه چیز رُو   همونطور که اتّفاق  افتاد واسَت  تعریف میکنم. 

 دوران نوجوانی من هیچ ربطی به اونچه تو امروز می بینی  و  میشناسی نداشت.  هیچکس تو خیابون با یه  (واکمن)‌ تو دستش و گوشیای کوچیک و بزرگ  رو گوشاش  راه نمیرفت و از آتاری و کامپیوتر و گِیم خبری نبود.  شاید فقط  بعضی افراد در دانشگاه تهران ، یا علم وصنعت و آریامهر  و یا مثلن دانشگاه پهلوی شیراز میدونستند  کامپیوتر چیه ، همین و بس.  ویدیوی بتاماکس  و  (وی اچ اس ) دوربین فیلمبرداری و این حرفا  اصلن  از خیال مردم ِ دوره ی جوونیای من نمیگذشت…   مدرن ترین  چیزِ‌ اون روزا  یه گرام پُرتابل بود که با برق و باطری کار میکرد باسم TEPAZ که هروقت میرفتیم پیک نیک  همراه خودمون میبردیم … اینارو میگم  که  وقتی  به حرفام گوش میدی  معیار ت  اندازه ها و روابط ِ امروز نباشه…  و ادامه داد ،  ببین دخترم  من بخوبی میدونم که کی و کجا برای  اوّلین و آخرین بار در زندگیم  عاشق شدم  و عاشق موندم… مهناز در این لحظه برگشت و با سیمایی سرشار ِ‌از تعجّب، چشمانی گشاده و دهانی  نیمه باز  به مادر  نگریست  و  مادرش  بلافاصله گفت هنوزم میخای  گوش  بدی  یا داری  مادرتو  قضاوت میکنی؟!  میتونیم  همینجا قطعش کنیم ، ها ؟ چی میگی؟ مهناز  خیلی سریع گفت  نه نه … خواهش میکنم مامان  … ببخشین لطفن ادامه  بده… 

مادر گفت ،‌ اونوقتها  همه ساله تابستون خانواده ی ما – همونا که دیدی و همشونو میشناسی-  بابا و عمو هام و عمّه ها و خانواده هاشون واسه یه مدّتی  مثلن یه  هفته/ده روز میرفتیم روستای  محل توّلد باباجون و عموها و… روستایی  کوهستانی و دقیقن  در دامنه ی کوهی بلند. مادر پدرم ینی  خانم جان ،‌ بزرگ فامیل بود  و  احترامش به  همه واجب.  واسه همین تقریبن  هر روز نزدیکای عصر  همگی میرفتیم خونه ی ایشون.  خونه ی دهاتی ِ درندشتی  بود.  خانم جان بالای مجلس می نشست و دیگران به ترتیب سن و موقعیت فامیلی دور ایشون جمع میشدن.. و از هر دری حرفی .یکی دو ساعتی بعد هر کسی راهی خونه و باغ و بستان خودش  و  یا گردشی  دسته جمعی در ده میشدند …

یه بعداز ظهری، ینی عصری  وقتی من و دادشم و مامان سیمین و پدرم داشتیم  تو سربالایی کوچه ی  سنگلاخی  ده میرفتیم خونه خانم جان ،من در یک لحظه چشمم افتاد به پسری  هم سن و سال خودم که  از روبرو می آمد ! پسری با موهای از ته تراشیده، چشم و ابروی سیاه ، قدی متوسط  و سیمایی جذّاب!   اینطور  بنظرم رسید  واسه سنّش خیلی جدّیه… همین که رسید نزدیک ما به پدرم سلام  کرد و وقتی  از کنار ما رد می شد مستقیم  تو چشمای من نگاه کردو لبخندی زد که تا اونروز هرگز  مثل و شبیه اون لبخند رو  ندیده بودم.  شاید مسخره  یا دری وری  به نظر  برسه ولی من از همون  لحظه  تا همین الان که با تو حرف میزنم هرگز  اون نگاه و اون لبخند رُو  از یاد نبردم!

من  اونروزُ‌تو تو اوون  کوچه ی سنگلاخی  و سربالایی  روستای  پدری ام عاشق شدم… آره من دختر  پونزده ساله عاشق شدم…عاشق پسری که دو روز بعد وقتی که کنار ِ رود خونه ی کم عمق روستا  با دوستام معطل مونده بودم که چه جوری باید  از آب رد بشم از راه رسید و گفت ،‌میترسی ؟ نه؟  بیا بیا من دستتو میگیرم  بیا نترس!  ولی من ترسیدم ینی  نه نترسیدم  دستپاچه شدم  و اونم  با یک صدایی که هنوز تو گوشمه گفت:  اگه میخای خیس نشی  باید بپری تو آب!  اینو گفت و رفت. 

  بالاخره روز برگشتن  به شهر رسید  و من تمام حواسم دنبال اون پسر بود،  پسری که حس میکردم  هرگز  کسی رُو  باندازه او دوست نداشته بودم .  من عاشق اون پسر شده بودم.  وقتی  تو میدونگاه دهکده  همه جمع شده بودن که با هم خدا حافظی بکنن  متوجه شدم  کسی به صدای بلند گفت:  سیاوش … آهای سیاوش بجنب  تا اتوبوس راه نیافتده … بجنب…و یک لحظه بعد او را دیدم  که پاسخ میداد رسیدم  رسیدم…

آری او سیاوش بود.  ما با اتوموبیل پدرم به شهر برمی گشتیم و سیاوش  با اتوبوس.  وقتی از کنار من رد می شد  لحظه یی درنگ کرد و به سرعت و با صدایی آهسته گفت، اسم تو چیه؟  و من بلافاصله گفتم   دلارام  و او گفت حتمن باز میبینمت… قول میدم! و رفت و سوار اتوبوس شد.

از آنموقع تا شش سال بعد من  و او رابطه یی عاشقانه داشتیم  و تقریبن همه اطرافیان و اهل فامیل بی آنکه چیزی به زبان بیاورند نسبت به آن آگاهی داشتند. آخه بعد فهمیدم یه رابطه ی سببی بین مادر اون و پدر من وجود داره.   من و سیاوش عاشق همدیگه  بودیم . بهترین ساعات عمر من  اوونوقتی بود که موقع بیرون اومدن از دبیرستان اوونطرف ِ‌خیابون تو  پیاده روی مقابل  مدرسه وسیاوش را می دیدم  که منتظر دیدن من ایستاده و با نگاه نافذ و لبخند زیبا و سیمای جذّابش منو نگاه میکنه  بدون اینکه  بتونه نزدیک بشه تا نزدیکی خونه ی ما  دنبال من میاد .  فاصله ی محل زندگی اوون و من خیلی دور بود. اوون  در غربی ترین نقطه شهر زندگی میکرد  و من در شرق شهر.  ما با خیلی دوز کلک با همدیگه نامه پرونی میکردیم و  هردو پیمان بسته بودیم به هر شیوه ی ممکن در آینده ازدواج کنیم… خنده دار بنظر میرسه نه ؟!  ولی  عین حقیقته،  حقیقتی که به واقعیت در نیومد.

یه روز  آخر ماه خرداد که  مدرسه ها تعطیل شده بودن سیمین جون -مادرم- گفت  عصر خانواده ی پدرت میان دیدن ما ! من گفتم خُب به من چه؟!  بیان … بهمین سادگی .  خانواده ی پدرت که اونام هرسال تابستون تو ده میدیدیمشون  منو دیده بودن و بقول معروف پسندیده بودن و میومدن  که منو واسه پسرشون ، ینی پدرت خواستگاری کنن.  که کردن و که من زن پدرت شدم.  به همین ساده گی. 

خانواده ی پدرت مردمی خوشنام و محترم بودند و هستند و پسرشون که پدرت باشه  از هر نظر در بین همه ی اونا که میشناختنش  به شرافت و درستی و پاکدامنی مشهور بود  و شاید همه آرزو میکردند دامادشون بشه.  ولی قرعه به نام من افتاده بود. 

مهناز نفسی کشید و با صدایی از سر صمیمیت و صداقت گفت… در واقع پدرت  شریف ترین و پاکترین انسانی است که من تا کنون شناخته ام و از روزی که همسر او شدم تا هم اینک هرگز غیر از نجابت و وقار و وفاداری  هیچ چیز دیگه یی از اوون  سراغ ندارم  و تمام سعی ام را کرده ام  که در اندازه ی مهر و محبت اوون  باشم… ولی … ولی  من هرگز عاشقش نبوده ام. دوستش داشته ام. نگران سلامت و سعادت و آسایشش بوده ام ، هستم ، خواهم بود ولی عاشقش نبوده ام…

اینو پیش از ازدواج و در روز خواستگاری و بعد آن به مادرم گفتم و او  به حرفم اهمیت نداد.  من به مادرم علنا گفتم که عاشق  سیاوش هستم  و نمیخواهم  زن  هیچکس دیگری باشم  ولی  … نشد که نشد..پدرتم اینو شنیده بود. ینی اهل فامیل همه میدونستن و  پدر تو هم  بالاخره  یه جورایی  جزء اهل فامیل بود و هست  ینی اهالی  اون ده همه فامیل دور  و نزدیکند.

من بعداز ازدواج با پدرت  دیگه  هرگز  سیاوش را ندیدم ،‌هرگز و ابدا…  ولی همیشه از احوالش  با خبر بودم . میدونستم   سه سالی بعد من  ازدواج کرده و انسان موفقیه. همین و بس . ولی اوون  تنها کسیه  که من یکبار برای همیشه عاشقش شدم.  اوونروز  تو فروشگاه وقتی لابلای لباسا و وسایل  دیگه واسه ی تو میگشتیم در یک لحظه سیاوش رُو  در مقابل خودم دیدم… امّا  اوون  به تمامی  حواسش  جایی  دیگه بود  و  خدارُو   شکر میکنم  که متوجّه من نشد و  رفت به یه طرف دیگه … دیدن اوون  سبب  وضعیتی  شد  که خودت شاهد بودی… آره عزیزم  ولی  بازم بگم  من هرگز در زندگی با پدرت هیچ چیز از اکرام و احترام و وفاداری به اوون  کوتاهی نکردم… 

مهناز در طول سفر ِ بازگشت به خانه به آرامی میگریست و لحظه یی از خیال پدرش باز نمی ماند. او عمیقن اعتقاد داشت پدرش شریف ترین انسانی است که می شناسد و در دل بدون آنکه خواسته باشد به حدود و حریم روابط پدر و مادرش تعدی و تجاوز کند به عشق ِ‌نا فرجام و صادقانه ی مادرش احترام میگذاشت. و با خود اعتراف میکرد توانایی درک ِ چنین موقعیتی را ندارد .  

از کیف دستی اش بریده یی از یک روزنامه ی قدیمی چاپ ایران را که از میان اوراق بجا مانده از مادرش برداشته بیرون آورد در گوشه یی از آن خط مادرش دیده میشود  که نوشته :  این شعر مال سیاوشه که تو( آدینه )چاپ شده

…ترسیدی و به آب نزدی / اینک تو آنسوی رود و من فراسوی اقیانوس…

———————————————————-

تابستان ۱۹۸۹ بروکسل

برچسب ها

اين نوشته را در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذاريد

متاسفانه برخی از کاربران محترم به جای ابراز نظر در مورد مطالب منتشره، اقدام به نوشتن کامنت های بسيار طولانی و مقالات جداگانه در پای مطالب ديگران می کنند و اين امکان را در اختيار تشريح و ترويج نطرات حزبی و سازمانی خود کرده اند. ما نه قادر هستيم اين نظرات و مقالات طولانی را بررسی کنيم و نه با چنين روش نظرنويسی موافقيم. اخبار روز امکان انتشار مقالات را در بخش های مختلف خود باز نگاه داشته است و چنين مقالاتی چنان کاربران مايل باشند می توانند در اين قسمت ها منتشر شوند. کامنت هایی که طول آن ها از شش خط در صفحه ی نمايش اخبار روز بيشتر شود، از اين پس منتشر نخواهد شد. تقسيم يک مقاله و ارسال آن در چند کامنت جداگانه هم منتشر نخواهد شد.

یک پاسخ

  1. چقدر شبیه به زندگی یکی از نزدیکترین دوستان من است. میدانم که این ماجرا واقعیت دارد مهناز شما درست در شرایطی است که دوست من در ان قرار دارد. مادری که ناگهان مرد و سری ناگفتنی را به او سپرد با این فرق که دوست من حالا پرستاری از پدرش را هم بعهده دارد. دست شما درد نکنه اقای پارسا همیشه خوب و با احساس مینویسید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *