(این شعر، متنِ گسترشیافتهی یک شعرِ قدیمی است. با یادِ آن دریادلیها، و با یادِ آن دریادلان: چه آن فداییان و چه آن آزادیخواهانِ دیگری که با حکومتِ شاه مبارزه کردند؛ و چه آنان که با حکومتِ اسلامی مبارزه میکنند).

شب از شبهای ماهِ بهمن است وُ بادِ سرد وُ یادِگرمِ دوست.
خزروَ من -دو دریا- رو به رویِ هم.
نگاهِ او به من خیره
نگاهاش میکنم من هم.
زبانِ هر دو توفانیست
میانِ ماحکایتهای طولانیست.
.
کتابِ کوچکِ بود و نبودِ خویشتن را بارها خواندم
تمامِ زیر و بَمها، کُنجها و گوشههای خویشتن را،
پشیمان نیستم دریا!
.
به قلبِ آن سیاهی، کاشاگر میشد
زبانِ دشنهی سرخِ زبانههای آن فانوسِ خود را
چنان و چند و چندان میفشردم تا سَحَر میشد.
.
پشیمان نیستم دریا!
هَلا زان پیشتر چون گوشهای تاریک گَردَم،
دوباره کاش میشد باز میگشتم با فانوسِ خود در دست
به قلبِ این سیاهی، این سیاهی، این سیاهیِ سیاهیها!
.
(ـ)
.
شب از شبهای ماه بهمن است وُ بارشِ برف وُ اجاقی خُرد.
به یادِ آن نهالِ آتشینام، کهآبْ از خونِ جگر نوشید.
به یادِ کاروانِ “رفتهها” هستم
به فکرِ این “بهجامانده”.
.
لگامِ گامهای ما اگردیریست در دستِ زمستان است
به یادِ آن دلیرِ راهجو هستم که یادشْگرمیِ جان است.
.
اگر یابویِ لَنگ و لوچِ ما دیریست فَرتوت استوپَژمُردهاست
اگر که شیهههایش در گلو مُرده است
اگر که داستانِ رفت و رفتارش
در این راهی که دیری باز زیرِ برفْ پنهان است
پُراست از لغزهها و پیچ در پیچی و دشواری،
به یادِ آن سَمَندِ راهپو هستم که یادشْ گرمیِ جان است.
.
اگردر نَهرِ ما دیگر گُذاریگرمْپیدا نیست
به یادِ نَهرِ گَرمِ نغمهای هستم که یادشْ گرمیِ جان است.
.
اگر که دیگر این برگِزُمختِ ما نسیمِنَرمپا رادر زمستاندر نمییابد
به یادِ”نازکْ آرا تَنْ گُلی” هستم که یادشْ گرمیِ جان است.
.
اگر فریادهای ما به پچپچها بَدَل گشتهاند
-به پچپچهایی پیچیده که تنها تا کنارِ پنجره بازند
وَرای پنجره، مثلِ خودِ این پنجره بستهاند-،
به یادِ آن خروشِ شعلهور هستم که یادشْ گرمیِ جان است.
.
اگرکه بیدِ ما دیریستکه نَز باد میلرزد، نه از توفان
– چنین سنگین، سنگی، سنگ، بیدِ ما-،
به یادِ بیدی هستم کز نسیمی دور/وَز هم نَرم میرقصید
و حتّی از پدیدِ چینِ رویِ بِرکهای خفته
-دَمی که میوزیده بر تناشْ مهتاب- میآشفت و میلرزید،
به یادِ بیدِ مجنونگشتهای هستم که یادشْ گرمیِ جان است.
.
اگر که چشمِ ما دیگر زبانِ زندهگی را در زمستان در نمییابد
به فکر و یادِ آن بیناییای هستم که یادشْ گرمیِ جان است.
.
هلا اِی آشنا دریا!
خوش آن بیناییِ زیبایِدیدنْدر زمستانْ شعلهها را در دلِ برف
خوش آن بیناییِ زیبایِدیدنْدر زمستانْ خندهها را بر تنِ آب
خوش آن بیناییِ زیبایِدیدنْدر زمستانْ نغمهها را بر لبِ سنگ
خوش آن بیناییِ زیبایِدیدنْ در زمستانْ آتشِفریادِ چوبینِ درختان را.
.
(ـ)
.
شب از شبهای ماهِ بهمن است.
خَزَروَ من -دو دریا- رو به رویِ هم.
نمیدانم که او بر ساحلِ من ایستاده است
یاکه من بر ساحلِ او ایستادهام ….
ـــــــ
محمّدرضا مهجوریان، (باکو، بهمن/۱۳۶۲- دورتموند، بهمن/۱۴۰۳)