پنجشنبه ۳۰ اسفند ۱۴۰۳

پنجشنبه ۳۰ اسفند ۱۴۰۳

در نفرت از دیگری و خود: تیراندازی‌ در مدرسه؛ این بار در سوئد – محمدرفیع محمودیان

مشکل آن است که همه درگیر امور شخصی خود هستند. در ازدحام زندگی از کنار ما رد می‌شوند و ما را نمی‌بینند. فقط آنهایی ما را می‌بینند که می‌پنداریم در انتهای صف بخشندگی، زیبایی، پاکدلی و مهربانی چیزی را برای عرصه در بازار دوستی و عشق ندارند. درد آن است که هم تنها و طرد شده هستیم و هم می‌خواهیم تنها باشیم

همین دو سه روز پیش، روز سه شنبه چهارم فوریه، در شهر اورِبرو سوئد، مردی سی و پنجساله در میانه‌ی روز تفنگ خود را برداشت، به مدرسه‌ی آموزش بزرگسالان شهر رفت و ده نفر را در جا کشت. در پایان تیراندازی، او خود را نیز کشت. تیراندازی مرگبار در مدرسه، پدیده‌ای کم و بیش استثنایی که بیشتر آمریکایی دانسته می‌شود، ناگهان به زندگی مردمانی خو گرفته به ضرب‌آهنگ تکراری زندگی روزمره راه یافت. گفته می‌شود که قاتل مرد تنهای سی و پنج ساله‌ای بوده است. کسی بدون کار، بدون درآمد مشخصی، بدون هیچ شبکه‌ی ارتباطی سرزنده‌ای. 

تیراندازی در ‌مدرسه به قصد کشتار جمعی پدیده‌ای اجتماعی است. با بسامدی معین هر چند گاه یکبار تکرار می‌شود. این تکرار تا کنون بیشتر امری آمریکایی بوده است. ولی چندگاهی است که در دیگر کشورهای جهان، در آلمان، فنلاند، روسیه و چین (بیشتر متمرکز بر کودکستان) نیز نمود پیدا کرده است. انسانهایی تنها، گاه خشمگین از هم‌مدرسه‌ایهایی که آنها را از خود رانده و آزار داده‌اند، و گاه خشمگین از همه، از جهان و جامعه، اسلحه‌ای را بر می‌دارند و دست به کشتار دانش‌آموزان و معلمین مدرسه می‌زنند. 

پسزمینه‌ی اقدام را ما می‌دانیم. جهانی شدن و انزوای گریبانگیر انسانها. در شهری همچون “اوربرو” با جمعیتی حدود صد و شصت ‌هزار نفر، به گفته‌ی شاعر جوان شهر ایا قنبر، در پیامد موجهای مهاجرتی چند دهه‌ی اخیر،انسانهایی از هرگونه تبار فرهنگی و قومی کنار یکدیگر قرار گرفته‌اند. همبستگی بین آنها همبستگی آلی کارکردی دورکهایمی است. یکی پرستار است و دیگری لوله کش، یکی فروشنده مغازه است و دیگری راننده‌ی اتوبوس. در نیاز به یکدیگر، آنها وابسته به یکدیگر و همراه با یکدیگر هستند. آنها همدل و همدرد یکدیگر نیستند. مِهری، لطفی، ارزشهای مشترکی آنها را به یکدیگر وصل نمی‌کند. هر یکی از جایی آمده‌ است. با سلیقه‌ای، ذوقی، گذشته‌ای و باورهایی ویژه‌ی خود.   

یکی در آغاز دوران مدرن و دیگری در پایان آن، هابز و هابرماس، به درستی به شکلی دیگر از همبستگی جوامع مدرن اشاره دارند. بسان شهروندان دولت حقوقی مدرن، افراد فرا گرفته‌اند که به یکدیگر نه همچون دشمن بلکه همراه و هم پیمان سیاسی یکدیگر بنگرند. دولت ضامن امنیت، رفاه و آزادی آنها است و همه خشنود و دلخوش به وجود آن. ولی آنها به یکدیگر همچون دوست نمی‌نگرند. بیگانه‌هایی هستند قرار گرفته در کنار یکدیگر. شهروند و نه چیزی بیشتر از آن. بدون هیچ هویت دیگری. آنها برای یکدیگر چهره نیستند. اخلاق لویناسی چهره برای آنها موضوعیت ندارد. آنها در وجود یکدیگر وجودی، چهره‌ای حساس به درد و رنج جهان نمی‌بینند. در وجود یکدیگر صورتی (فرمی) مات، تهی از احساس می‌بینند. برای همین مسئولیتی در قبال یکدیگر احساس نمی‌کنند. 

جهان آکنده از جمعیت و امکانات است. فناوری مدرن ارتباطی امکان ارتباط با انبوهی از آدمیان را برای هر یک از ما فراهم آورده است. ولی سرنوشتمان تنهایی شده است. منزوی از همه سوی. هر کس برای خود فردی است و هیچکس حوصله‌ی تحمل دیگری‌ای با ذوق، سلیقه و شخصیت متفاوتش ندارد. صد البته، دیگری هنوز نوید بخشندگی، زیبایی، ساده‌دلی و مهربانی است. نوید بخشندگی داش آکل، زیبایی مریلین مونرو (چه برای آرتور میلر و چه برای تماشاگران سینما)،  ساده‌دلی شاهزاده مشکین  ابله داستایفسکی و مهربانی نانسی در اولیور تویست دیکنز. مشکل آن نیست که بسا اوقات جهان پهنه‌ی ترکتازی دغلبازانِ زشت‌کردارِ بی‌رحمی همچون کاکا رستم، جان اف کندی، راگوژین و بیل ساکس است. مشکل آن است که همه درگیر امور شخصی خود هستند. در ازدحام زندگی از کنار ما رد می‌شوند و ما را نمی‌بینند. فقط آنهایی ما را می‌بینند که می‌پنداریم در انتهای صف بخشندگی، زیبایی، پاکدلی و مهربانی چیزی را برای عرصه در بازار دوستی و عشق ندارند. درد آن است که هم تنها و طرد شده هستیم و هم می‌خواهیم تنها باشیم. 

انزوا عامل برانگیزاننده‌ی کنش نیست. عامل مستقیمِ برانگیزاننده‌ی آدمکشی خشم است. خشمی که فیلسوف آلمانی پتر اسلوتردیک اشاره کرده بیشتر اوقات در بررسی رفتار انسانها نادیده گرفته می‌شود. خشم از جامعه، از نظم اجتماعی و حس انتقام از دیگران افراد را به سمت اِعمال خشونت نمایشی می‌راند. خشم اینجا همچون حسادت عمل می‌کند، متمرکز بر بیزاری از کسانی که خوش هستند، که تنها نیستند، که آینده‌ای باز را مقابل خود دارند. شاگردان یک مدرسه، کنار یکدیگر به ظاهر شاد و خندان و پر از صدا و فریاد هستند. بگونه‌ای وحشتناک، هم خوش هستند و هم با نمایش خوشی خود آرامش دیگران را در سکوت جهان در هم می‌شکنند. 

کارل اشمیت که مدتی پیش ستاره آسمان فلسفه‌ی سیاسی بود عرصه‌ی سیاست را عرصه‌ی تمایز بین دوست و دشمن می‌داند. دوست کسی است که با او یک جمع شکل می‌گیرد و امکان تضمین هستیمندی را فراهم می‌آورد. دشمن کسی یا نیرویی است که تهدیدی برای حاکمیت دولت یا فرد بر وجود خویش است. با دوست دوستی پیشه می‌گیریم و با دشمن دشنمی. دوستی شاید امری خصوصی باشد ولی دشمنی امری عمومی و نمایشی است. در عرصه‌ی‌ زیست اجتماعی معاصر، دوستی و دشمنی هنوز معنامند هستند، هر چند تا حدی دیگردیسی‌ای را از سر گذرانیده‌اند. او که رگبار اسلحه‌اش را بروی شاگردان یک مدرسه می‌گشاید آنها را دشمن خویش نمی‌بیند. آنها تهدیدی برای هستیمندی او نیستند. او آنها را مزاحم خود می‌بیند؛ نویدی که هرز رفته و به مزاحم تبدیل شده است. مزاحم فضا را آلوده می‌کند. با حضور خویش کارکردها را از کار می‌اندازد. نمی‌گذارد که بر نبود نوید سوگواری کرد. نه آنکه مزاحم اینچنین می‌خواهد. او کسی نیست، اراده‌ای ندارد. ولی باز مزاحم است. برای همین می‌توان او را بگونه‌ای جمعی نابود کرد. او در صحنه حضور یافته‌است در حالیکه صحنه جای او نیست و او باید از آن برون رانده شود. 

آدمکش مدرسه آدمکش مشهور ادبیات معاصر، مرسو کتاب بیگانه آلبر کامو، نیست. او با بی خیالی و به ناگهان کسی را نمی‌کشد. او با برنامه و به تدبیر آدم می‌کشد. او همچون سرمایه‌داری معاصر به دنبال تولید انبوه است، آدمکشی به انبوه. او سامسا گرگوار مسخ کافکا و  بوتار مدیر مدرسه‌ی کر‌‌گدن یونسکو است. روز یا در فرصتهایی در طول روز، سرکار یا در مغازه هنگام خرید، انسان است ولی شب که به خانه می‌رود به سیمای حشره‌ای وحشتناک و کرگدن در می‌آید. ولی یکروز تصمیم می‌گیرد که دیگر وجود انسانی خود را یکسره ترک گوید. به هیبت حشره و کرگدن از خانه بیرون می‌آید و وجود انسانی خویش را همراه با بسی دیگران له می‌کند. 

نفرت از خود فقط نزد او، نزد آدمکش مدرسه، وجود ندارد. نزد همه‌مان بیداد می کند. یکی خود را می‌آزارد و ساعد دست خویش را با تیغ به خون می‌نشاند؛ دیگری خودکشی می‌کند. کسانی نیز هر آنچه که مرگ را روزی یا لحظه‌ای به جلو می‌افکند به حلق خویش سرازیر می‌کنند. بگفته‌ی محمود درویش کسی از آنِ خویش نیست («من از آن خود نیستم/انا لست لی») که از آن خوشش بیاید. خویشتن هر یک از ما به تصرف فرهنگ مصرفی و صنعت فرهنگی در آمده است. میل و شور و رانه‌های ما را آن فرهنگ و صنعت می‌چرخانند و می‌گردانند. میلی یا ذوقی که بتوان به وجود شخصی کسی نسبت داد، حتی در حد رانه‌ی لذت‌جویی شهوی و ذوق در بازیگوشی برجای نمانده است. سینما، صنعت تبلیغ و ورزش سازمانیافته آنها را در خود بلعیده‌اند. بدون تردید، درکی از «خود» برجای می‌ماند. «خود» هیچگاه مضمحل نمی‌شود. پاتریس لومومبا نیست که بتوان در قامت استعمار کشتش و جسدش را در اسید مضمحل کرد. به صورت آگاهی از «خود» برجای می‌ماند. و این آگاهی است که به نفرت از خود می‌رسد. نفرت از خودی که همچون فاحشه‌ای وجودش را واگذار به هر خریدارِ چشم‌دریده‌ی حریصی کرده است. 

فرق آدمکش مدرسه با ما آن است که او نفرت از خود را تا حد نفرت از جهان پیش رانده است. او می‌خواهد هم خود را له کند و هم دیگران را. او خیانتی را در جهان حس می‌کند که ما حس نمی‌کنیم. او خود را شکست خورده محض می‌بیند، بدون دسترسی به هیچ افقی از روشنایی. او از کران تا به کران فقط «وزش ظلمت» را می‌شنود. ما نیز بسا گاه خود را شکست خورده احساس می‌کنیم. ولی نوری را از دور، سوسو زنان، تشخیص می‌دهیم و به امید آن زندگی را پیش می‌بریم. لازم نیست که نیچه این نکته را بما توضیح دهد که اینجا خودفریبی در کار است. گاه خود نیز می‌دانیم که خویش را فریب می‌دهیم، که نوری در کار نیست، ولی باز دلبسته‌ی آن می‌مانیم. مهمتر البته آن است که هنوز توان سوگواری را از دست نداده‌ایم. یادی از گذشته‌ای خوش، نکهتی از دلربایی‌های جهان بسان بوی مشهور کیک مادلین پروست، با ماست و به توان آنها سوگواری می‌کنیم. کسانی یا ابزاری نیز هنوز در کنار خویش داریم که به نجوای ناله و نفرین ما واکنش نشان دهند. بجای آنکه به تمامی خشمگین از نویدهای به فنا رفته شویم، بر فنای آنها سوگواری می‌کنیم و خشم را از وجود خویش به اشک می‌شوریم. ‌ 

بخشی از تاریخ دوران مدرن تاریخ کشتارهای جمعی آن است. از آشویتس تا می‌لای، از امریتسار تا بوپال،‌ از قارنا تا حلبچه. تیراندازی در مدرسه شکلی ویژه از آن است. این یکی را نه دولتها با ارتش‌شان و نه شرکتهای در پی سود هر چه بیشتر، که افراد به توان و تصمیم شخصی انجام می‌دهند. تیرانداز در مدرسه در پی سرکوب، سلطه و پیروزی نیست. نابودی را می‌جوید. نابودی دیگرانی چند و در نهایت خود. خشم و نفرت را به نمایش می‌گذارد. دولتها و شرکتها خود دستگاهی ایدئولوژیک هستند یا برخوردار از آن. کشتار را سند تمدن جا می‌زنند و به این شکل حکم والتر بنیامین را که هر سند تمدن سند توحش نیز هست پشت و رو می‌کنند. کشتار را عنصری ضروری از جنگ با دشمنی شرور یا هزینه‌ی حرکتی رو به جلو در زمینه‌ی تولید ضروریات زندگی می‌خوانند. تیرانداز مدرسه خود برجای نمی‌ماند و از آن توان نیز برخوردار نیست که در صورت برجای ماندن بتواند جلوه‌ای دیگرگونه به کنش خود دهد. توحش او همواره توحش ارزیابی می‌شود. کسانی البته پس از کنش او بما اخطار می‌دهند که از رخداد بیاموزیم و به دوستی و مهرورزی بیکدیگر و در آن راستا تعمیق همبستگی اجتماعی روی آوریم. آنها می‌خواهند از سند توحش سند تمدن بسازند. ولی آیا در شتاب و ازدحام زندگی مدرن کسی را گوشی برای شنیدن توصیه‌های اخلاقی هست؟

عیسی آمد تا پیام آور مهر و و عشق باشد. به صلیبش کشیدند. حواریونش گفتند همچون مسیحا باز می‌گردد. در دوران مدرن دستشان را خوانده‌ایم. در همان آغاز دوران، اسپینوزا هر باوری به معجزه و بشارت رستگاری را خرافات خواند. کافکا کار را یکسره کرد. نوشت که مسیحا همیشه یک روز پس از ورودش خواهد آمد، نه در روز آخر که درست در آخرین روز. امروز دیگر امید به نویدی نداریم. نهلیسم وجودمان را در نوردیده است. آیا شوری، نیرویی در وجود کسی از ما بجای مانده تا شعله‌ای از دوستی و مهربانی برافروزد و تاریکی شبهای تاز زمستان شهر اورِبرو را اندکی روشنایی بخشد؟ 

تردیدی نیست که کمتر کسی دغدغه‌ی پاسخ به چنین پرسشی دارد. شاید باید شیخ تمامی دوران دیوژن را پیدا کنیم. شمعی یا فانوسی بدستش دهیم و او را روانه‌ی شهر سازیم تا نه انسان، که دروانش بسر آمده، بلکه دوستی و مهربانی را بجوید. امید به آن داشته باشیم که سر راهش ایا قنبر شاعر را بیابد؛ و ایا قنبر، پر از شور جوانی و آتش عشق، راه خانه‌ی دوستی و مهر را به شیخ نشان دهد. این اما خیال خامی بیش نیست. پاسخ را هشتصد سال پیش داشتیم. «یافت می‌نشود، جسته‌ایم ما.» باید بپذیریم،‌ چه به خشم و چه به ماتم سوگواری، که سرنوشتمان با انزوا و باخت «خود» گره خورده است و واکنش کسانی به این تحول، در آمریکا و گهگاه در دیگر کشورهای جهان، نفرینی بر زندگی خود و جمعی از ما خواهد بود.                    

برچسب ها

اين نوشته را در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذاريد

متاسفانه برخی از کاربران محترم به جای ابراز نظر در مورد مطالب منتشره، اقدام به نوشتن کامنت های بسيار طولانی و مقالات جداگانه در پای مطالب ديگران می کنند و اين امکان را در اختيار تشريح و ترويج نطرات حزبی و سازمانی خود کرده اند. ما نه قادر هستيم اين نظرات و مقالات طولانی را بررسی کنيم و نه با چنين روش نظرنويسی موافقيم. اخبار روز امکان انتشار مقالات را در بخش های مختلف خود باز نگاه داشته است و چنين مقالاتی چنان کاربران مايل باشند می توانند در اين قسمت ها منتشر شوند. کامنت هایی که طول آن ها از شش خط در صفحه ی نمايش اخبار روز بيشتر شود، از اين پس منتشر نخواهد شد. تقسيم يک مقاله و ارسال آن در چند کامنت جداگانه هم منتشر نخواهد شد.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *