
۱۳ اسفند [۱۳۵۳] بود که تلویزیون اعلام کرد همه احزاب منحل میشوند و حزب رستاخیز درست میشود. رفتیم سراغ بیژن جزنی و گفتیم: «اگر از ما پرسیدند نظرتان در مورد حزب رستاخیز چیست چه بگوییم؟ بیژن گفت همان موضعی را که همیشه داشتیم مطرح میکنیم که مسئله ما دموکراسی است»
آنان که مناظرههای معروف دهه ۶۰ را به یاد دارند، حتما مهدی فتاپور را بهخوبی میشناسند که از طرف سازمان چریکهای فدایی خلق در این مناظرات شرکت داشت. مهدی فتاپور که از دوستان نزدیک حمید اشرف، چریک افسانهای بود، اوایل دهه ۵۰ به سازمان چریکهای فدایی خلق پیوست اما چندی نگذشت که دستگیر شد و سالهایی را که در زندان بود به بحث و فحص درباره عملیات مسلحانه و رویکرد سیاسی به مبارزه گذراند.
احمد غلامی در ادامه در شرق نوشت: فتاپور سال ۱۳۳۰ در تهران متولد شد و سال ۱۳۴۷ به دانشکده فنی دانشگاه تهران وارد شد و به فعالیت صنفی سیاسیِ دانشجویی پرداخت. مهدی فتاپور همراه جمعی دیگر از چریکها در زندان به ایدههای بیژن جزنی درباره رد مبارزه مسلحانه گرایش پیدا کردند که کار سیاسی و مبارزه علیه دیکتاتوری را اصل و اساس میدانست. در این نوبت از برنامه «عصر چریکها» با مهدی فتاپور درباره خاطرات و تحلیل او از آن دوران به گفتوگو نشستهایم.
شما سال ۱۳۴۷ وارد دانشگاه شدید و تا سال ۱۳۵۰ در دانشکده فنی تهران درس خواندید. در دانشکده نماینده دانشجویان بودید و کار سیاسی میکردید. از آن دوران بهعنوان دوره فعالیتهای سیاسی علنیتان نام میبرید، در عین حال که با گروههای سیاسی دیگر در تماس بودید که بعدها عضو چریکهای فدایی شدند یا به نوع دیگری به کارهای سیاسی ادامه دادند. گفتوگو را از این دوره شروع کنیم.
بله، سال ۱۳۴۷ وارد دانشکده فنی شدم و از همان زمان فعالیتهای سیاسیام را شروع کردم. آن زمان فضای خاصی در دانشگاهها حاکم بود. سال ۱۳۴۷ (1968 میلادی) که وارد دانشگاه شدم، تحولی در جنبش چپ بهخصوص در میان دانشجویان و روشنفکران سرتاسر جهان به وجود آمد که در ایران هم منعکس شد. زمانی که وارد دانشگاه شدم رفرمها صورت گرفته و رژیم توانسته بود سازمانهای سیاسی اپوزیسیون را هم از نظر تشکیلاتی و هم از نظر سیاسی سرکوب کند.
تشکیلات حزب توده نابود شده بود. از نظر سیاسی هم به دلیل نوع رابطهای که با کشور شوروی داشت و تبلیغاتی که علیهاش شده بود، کلا اعتبار زیادی نداشت و دانشجویان آن را قبول نداشتند. جبهه ملی هم همینطور. چون در مقابل رفرمها سیاستِ روشنی نداشت، خودشان را عقب کشیده بودند و یکسری شعارهایشان اجرا شده بود. روحانیت و نیروهای مذهبی هم که مورد تأیید نبودند. در نتیجه شرایط بهگونهای بود که رژیم تصور میکرد خیلی مسلط شده است و سعی کرد رفرمهای عملی در فضای دانشگاه اِعمال کند. دکتر منتظری به دانشگاه تبریز آمد، آقای نهاوندی و عالیخانی هم به دانشگاه تهران آمدند، نماینده انتخاب کردند و اجازه دادند فعالیتهای صنفی گسترش پیدا کند. من درست در همان زمان وارد دانشکده شدم.
فضایی که در سالهای ۱۳۴۷ تا ۱۳۵۰ در دانشگاه به وجود آمد، کلا با فضای سیاسی قبل از سالهای ۱۳۴۷ متفاوت است. یعنی اگر دوره شاه را در نظر بگیریم، یک مرحله از سال ۱۳۳۲ تا سال ۱۳۴۶-۱۳۴۷ است و مرحله دیگر از ۱۳۴۷ تا نزدیک انقلاب. مسئلهای در سرتاسر جهان به وجود آمده بود؛ جنبش چپ رادیکال شکل گرفته بود که با جنبش کمونیستی و احزاب کمونیست گذشته یا احزاب مائوئیست فرق میکرد. مرکزش هم در اروپا و آمریکا بود. جنبش دانشجویی که در آن سالها شکل گرفت، خیلی رادیکال و خواهان تغییرات بنیادین بود و نیروهای اصلیاش دانشجویان بودند. چرایی آن، بحث مفصلی دارد، اما تحلیلگران میگویند تعداد دانشجوها زیاد شد و قشر جدید دانشجوها وارد شدند که به این جنبشها منجر شد. این جنبشها در کشورهایی که دیکتاتوری در آن حاکم بود، به شکل رادیکال در مقابل دیکتاتوری راه مبارزه مسلحانه را انتخاب کرد؛ یعنی در ترکیه، آمریکای لاتین و ایران.
در کشورهای اروپایی هم مبارزهای رادیکال علیه سیستم با عناصر مختلفی مثل جنبش هیپیها و جنبش چپ رادیکال شکل گرفت. ولی آنها خودشان مبارزه مسلحانه را تأیید نمیکردند، با این حال جریانات مسلح در این کشورها مورد تأییدشان بود؛ شخصیتهایی مثل سارتر، راسل و دیگران. در این فضا وارد دانشگاه شدم؛ فضایی که در آن جنبش دانشجویی شکل گرفت و من در انتخابات نمایندگان دانشجوها شرکت کردم. از همان سال ۱۳۴۸ نماینده دانشجویان دانشکده فنی بودم و به دلیل اینکه در رأس جنبش دانشجویی بودیم؛ در تظاهرات، سخنرانیها، گرداندن مجامع دانشجویی و کتابخانهها نقش اصلی داشتیم. بنابراین با تمام جریانات سیاسی فعال در آن دوره که بهنوعی تنشان به تن دانشجویی میخورد در ارتباط بودیم.
در نتیجه با اینکه فعالیت مخفی مستقیمی نمیکردم، ولی عملا در فعالیتهای مخفی هم درگیر بودم. در آن سال هنوز مبارزه مسلحانه مطرح نبود. جریان بیژن جزنی سال ۱۳۴۶ دستگیر شدند؛ آنها میخواستند مبارزه مسلحانه شروع کنند. قبل از آنها، اسماعیل شریفزاده و ملا آواره و دیگران، عملیات مسلحانهای در کردستان انجام داده بودند. عملیات دیگری هم بهمن قشقایی انجام داده بود. بنابراین بعد از پیروزی جنبش کوبا، مسئله مبارزه مسلحانه در ایران مطرح شده بود. آن عملیات ادامه جنبش کوبا و همان جریان کمونیستی بود. اما سالی که من وارد این فعالیتها شدم، یعنی از ۱۳۴۷ به بعد، نیروی دیگری مطرح شد؛ در پروسه این سه سال، این نیروی جوان با دیدگاهی جدید و متفاوت با جنبش کمونیستی سابق به شکل رادیکال وارد میدان شد و راه مبارزه مسلحانه را انتخاب کرد.
در مورد جریان فدایی که بحث اصلی ماست، مسعود احمدزاده در کتابش دقیقا این پروسه را توضیح میدهد و میگوید وقتی فداییها در سالهای ۱۳۴۵- ۱۳۴۶ محفل خود را تشکیل دادند، معتقد به کار سیاسی بودند و با توجه به دیکتاتوری موجود بهتدریج به این نتیجه رسیدند که باید مبارزه مسلحانه کنند. این نشان میدهد که این پروسه در سالهای ۱۳۴۸- ۱۳۴۹ طی شد. ولی این جنبش تنها در سطح جریان دانشجویی و رادیکال نبود، بلکه در سطح روشنفکری و شعرها و ادبیات آن دوره نیز بود، که از اشعار فروغ فرخزاد و شاملو شروع شد و دیگران آن را ادامه دادند.
یا در سطح مطبوعاتی که منتشر میشد، قبلا در تمام مطبوعات چپ نیروهای وابسته به حزب توده و بعد نیروهای وابسته به خلیل ملکی نقش داشتند. ولی در این دوره نشریه «فردوسی، «جهان نو» و… منتشر شدند و نسلی جدید آمد که ربطی به جنبش کمونیستی و حزب توده و شوروی نداشت و کسانی مثل آقای هزارخانی، مصطفی رحیمی، شعاعیان، امیرپرویز پویان و علیرضا نابدل در مشهد در این مجلهها قلم میزدند. فضای دیگری شکل گرفته بود که دانشگاهها مرکز و نیروی اصلی آن بودند؛ جنبشی روشنفکری که دانشجویان به سمتش جلب شدند.
اخیرا نوعی چپستیزی در ایران پدید آمده است و نسبت به کسانی که قبل از انقلاب مبارزه مسلحانه میکردند واکنش منفی وجود دارد. شما از سارتر و راسل مثال زدید. سالهای ۱۳۴۷ تا ۱۳۵۰، دورهای که موضوع گفتوگوی ماست و شما طی آن دوره در دانشگاه بودید، دوره شکوفایی ادبیات ایران است؛ به فروغ فرخزاد و شاملو و دیگران اشاره کردید. در آن دوره داستاننویسان بزرگی داشتیم و بزرگان ادبیات ایران در شعر و ادبیات مدرن متعلق به همین دوره بودند.
چرا الان آن دوره مورد بیمهری قرار گرفته است؟ جالب است که در آن دوره بین دیدگاهها و فعالیتهای سیاسی و چریکی با ادبیات و شعر نوعی همپوشانی وجود داشته که الان چنین فضایی وجود ندارد و ادبیات و شعر بهنوعی غیرسیاسی شده است. علت را چه میدانید؟ آیا این اتفاق تحتتأثیر جریان جهانی است؟
در مورد ادبیات و شعر ایران، در دهه سی و در دوران حزب توده هم جریان قوی ادبی داشتیم که نیروهای چپ بخش بزرگی از آن جریان را تشکیل میدادند. شاملو و بهآذین و ابتهاج متعلق به آن دوره هستند. اما در دهه چهل به بعد فضای دیگری وجود داشت؛ فضایی جهانی و جریان روشنفکری چپی که با احزاب کمونیست سابق و شوروی و مائوئیسم فاصله داشت.
در ایران جنبش دانشجویی همه اینها را شامل میشد. اتفاقا این جریان جدید از ادبیات شروع شد و از نوشتههای مطبوعاتی که کارهای نظری میکردند. مسئله مبارزه مسلحانه بعدا مطرح شد. در کشورهای اروپایی نتیجه این جنبش، تقویت دموکراسی در جامعه بود؛ نهادهای مدنی و جنبش زنان و جنبش صلح شکل گرفت و با اینکه هدفهای چپ و رادیکالشان برآورده نشد و در آن عرصهها شکست خوردند و خودشان تغییر کردند و به این جنبشها پیوستند، اما همه تحلیلگران به دستاوردهای مثبت این جریان تأکید دارند. جریانات مسلحی که در ترکیه و بهخصوص در آمریکای لاتین شکل گرفت؛
جنبش میر (MIR)، توپامارو و… خیلی رادیکالتر از جنبش ایران بودند، حتی ضدامپریالیستتر بودند و اگر نظراتشان را مطرح کنیم، در خیلی از زمینهها از ما رادیکالتر بودند و امروز خودشان ایدههایشان را شدیدتر مورد نقد قرار میدهند. ولیکن اینها در آن زمان علیه دیکتاتوری مبارزه کردند. گرچه خواستههاشان تحقق پیدا نکرد، ولی دیکتاتوری کنار رفت و حکومتهای دموکرات روی کار آمد. جامعه جریاناتی را که دهههای شصت و هفتاد میلادی یا چهل و پنجاه شمسی در آن کشورها و در ایران مبارزه کرده بودند، بهعنوان نیروهای دیکتاتوری میبیند که کمک کردند دیکتاتوری برطرف شود.
با رفتن دیکتاتوری در این کشورها، جریانهای لیبرال روی کار آمدند. بعد جریانات چپ که نظرات قبلیشان را رد کردند و دیگر مبارزه مسلحانه را قبول نداشتند و کمونیست نبودند، حزبهایی تشکیل دادند و خیلیهایشان توانستند در انتخاباتها برنده شوند. رهبر جنبش توپامارو، رئیسجمهور اروگوئه شد و دو دوره رئیسجمهور بود و یکی از محبوبترین چهرههای سیاسی آمریکای لاتین است. رئیسجمهور برزیل -هفتمین اقتصاد جهان- جزء جنبش چریکی آن زمان بوده و در تبلیغات انتخاباتیاش عکس دوران دادگاهش را که به جرم سرقت از بانک محاکمه شده بود چاپ کرده، بهعنوان کسی که در آن دوران علیه رژیم دیکتاتوری مبارزه مسلحانه کرده و این بهعنوان امتیاز مثبت تلقی میشده!
هرچند معلوم است که بهعنوان کسی که میخواهد رئیسجمهور کشور شود، آن ایدهها را دیگر قبول نداشته. جنبش ما در ایران قبل از اینکه جنبش چریکی شود، جنبشی اعتراضی و فرهنگی بود؛ میخواست جامعه را عوض کند و امتیازات و خرافات را از بین ببرد. آنچه را که در دانشگاهها و جنبش روشنفکری ایران قبل از دهه پنجاه به وجود آمد، نباید فقط با مسلحانهبودنش تعریف کرد. باید مجموعه این حرکت را در نظر گرفت.
به نکته مهمی اشاره کردید؛ اینکه جنبشهای سیاسی ما بر اساس فعالیتهای فرهنگی و ارتقای بینش و دانش تودهها شروع به کار کردند. در واقع میتوانیم بگوییم هیچ سازمانی را قبل از انقلاب پیدا نمیکنید که متن یا تئوری مبارزه به معنای فرهنگی و سیاسی نداشته باشد. شما هم بیش از آنکه در شاخههای نظامی فعال باشید، بیشتر در گروههای سیاسی و بحثهای نظری و تئوریک فعال بودید. چه الزامی بود که سازمان چریکهای فدایی و جنبشهای دیگر یکدفعه به سمت مبارزه مسلحانه رفتند؟
آن زمان تصور عمومی چپها این بود که همه کشورهای آسیا و آفریقا رژیمهای دیکتاتوری هستند و هر کشوری که تلاش کرد از این چرخه بیرون بیاید، کودتا و سرکوب شد. آن زمان جهان دوقطبی بود و در هر دو قطب همین وضعیت برقرار بود. جنبشها در مجارستان، چکسلواسی یا بعضی کشورهای آفریقایی هم سرکوب نظامی میشدند.
ولی در این طرف که ما دخالت داشتیم، پدیده مصدق در ایران بود، ذوالفقار علی بوتو در پاکستان، سوکارنو در اندونزی، سالهای قبلتر آلنده، ایزابل پرون و لومومبا در کنگو بودند. یعنی مرتب میبینید نیروهای ملیگرایی به وجود میآیند که میخواهند کشورشان را رشد بدهند و به بخشهایی از مردم متکی هستند، ولی به محض اینکه میخواهند از مناسبات جهان دوقطبی بیرون بیایند، با انحصارات کشورهای غربی درگیر میشوند، علیهشان کودتا میشود و حکومتهای دیکتاتوری تقویت میشوند.
در نتیجه تصوری در میان تمام چپها وجود داشت که وقتی کار طرف مقابل فقط سرکوب و کودتا است، بدون قهر نمیشود با آن مبارزه کرد. در دوران بعد از جنگ دوم به دلیل جهان دوقطبی آن زمان و رقابت حادی که وجود داشت، اگر نیرویی میخواست مستقل باشد تحمل نمیشد. این تصور عمومی در جهان و ایدهای پذیرفتهشده است که جواب سیاستی را که از لوله تفنگ بیرون میآید فقط با لوله تفنگ میتوان داد. در کشورهایی مثل ایران و آمریکای لاتین یا ترکیه، چیزی به این اضافه شد؛ علاوه بر اینکه میگفتند گذر به دموکراسی حتما باید با نیروی مسلحی باشد که از آن دفاع کند، اعتقاد داشتند باید برای آمادهکردن مردم جلوی نیروی دیکتاتوری ایستاد تا نشان داد که در مقابل دیکتاتوری میشود اِعمال قدرت کرد و به این ترتیب مردم به مبارزه جلب شوند.
این تئوری در زمان ما پذیرفته شده بود. البته وقتی این تئوری را در ایران انجام دادیم و پیش رفتیم، عملا زیر سؤال رفت و همه آن را رد کردیم و به این نتیجه رسیدیم که اشتباه بوده است. ولی در سالهای اواخر دهه چهل و اوایل دهه پنجاه، هم در سطح ایران و هم در سطح کشورهای مشابه، ایدهای کاملا غالب بود. به همین دلیل جنبشی جهانی داریم که در تمام این کشورها مبارزه مسلحانه میکنند. مثلا وقتی گروه مسعود احمدزاده تحولات فکریشان را توضیح میدهند، روشن است که چقدر از کتاب «انقلاب در انقلاب» رژی دبره بهره گرفتهاند. رژی دبره این ایده را در مورد انقلاب کوبا توضیح میدهد.
دبره نویسنده و خبرنگاری فرانسوی است که انقلاب کوبا را تحلیل میکند و کتابش در خیلی از این کشورها مورد پذیرش قرار میگیرد. اما خود رژی دبره در سالهای بعد این ایدهها را رد میکند و مشاور فرانسوا میتران و جزء رهبران سوسیالدموکرات فرانسه میشود. ولی در آن زمان این ایده را تحلیل میکند و آمریکای لاتین و ما نیز آن را میپذیریم. بعدها ایدههای دیگری در این عرصه مطرح و تکمیل میشود. در آن زمان مبارزه سیاسی چپ رادیکال، مبارزهای وسیع بود و فقط عرصه سیاسی نبود، بلکه مبارزه سیاسی، اجتماعی و فرهنگی بود و همه عرصهها را دربر میگرفت.
مثلا سال ۱۳۴۸ که در دانشگاه نماینده بودیم، سخنرانی گذاشتیم؛ آقای مصطفی رحیمی، منوچهر هزارخانی، احمد اشرف، آریانپور و سیدجوادی را برای سخنرانی و بحث دعوت کردیم. بعد از مبارزه مسلحانه از سال ۱۳۵۰ به بعد، اولا رژیم خیلی خشنتر عمل کرد، دوم اینکه نیروی اصلی شکلدهنده سازمان چریکهای فدایی خلق، همه را کشتند. در این طرف بیژن جزنی و دیگران که آدمهای باتجربه سیاسی و آگاه در سازمان جوانان حزب توده یا اعضای سازمان دانشجویی جبهه ملی بودند، و آن طرف هم نیرویی از دل روشنفکران بیرون آمده بود که پویان، احمدزاده، نابدل و آژنگ بودند و همه افرادی مطالعهکرده و دست به قلم بودند، زبان بلد بودند و پل باران و فانون ترجمه کرده بودند و به ایدههای احزاب کمونیستی محدود نبودند.
نسل اول فداییها و بیژن جزنی همه کشته شدند و نسلهای بعدی دیگر در آن سطح نبودند. یعنی شکافی بزرگی افتاد. آخر سال ۱۳۵۰ از جریان فداییها فقط شش نفر زنده بودند و همه کشته یا دستگیر شده بودند. بیژن جزنی و گروهش هم که در زندان بودند و بعدا کشته شدند. بنابراین از سالهای پنجاه به بعد با فشار و محدودیتهایی که رژیم به وجود میآورد، امتیاز مبارزه جریان اجتماعی و فرهنگی بهشدت ضعیف میشود.
به خاطرات شما برگردیم. زمانی که در سالهای ۱۳۴۷ تا ۱۳۵۰ نماینده دانشجویان بودید و فعالیتهای سیاسیتان علنی بود و اشاره کردید از چهرههای معروف برای سخنرانی در دانشگاه دعوت میکردید، خودتان گروهی تشکیل داده بودید. اعضای این گروه چه کسانی بودند و سرنوشتشان چه شد؟
گروهی به آن شکل نداشتیم. علنی کار میکردیم و عدهای وسیع بودیم که کار سیاسی میکردیم، در نتیجه با هم در ارتباط بودیم و ارتباطات طبیعی بود. البته کار مخفی هم میکردیم، یعنی اعلامیه مخفی هم پخش میکردیم. این تناقض کار ما بود. با اینکه چهرههای علنی بودیم، اما کارهای مخفی میکردیم. بعدها متوجه شدیم که این کار ما اشتباه بوده، چون امکان دستگیری ما وجود داشت.
سال ۱۳۵۲ که دستگیر شدم، اگر بازجوییها بد پیش میرفت امکان داشت دویست نفر در رابطه با ما به زندان بیفتند. چون خیلی از افرادی که با گروههای دیگر در تماس بودند به شکلی در جریان کار دانشجویی با ما ارتباط داشتند. مثلا بچههایی که سال ۱۳۵۰ جریان سیاهکل را تشکیل دادند از گروه اول بودند، آقای حسنپور و پنج، شش نفر دیگر از دانشجویان دانشگاه پلیتکنیک، همه قبلا در کار صنفی سیاسی بودند و بهنوعی با ما ارتباط داشتند.
بعضی از اینها را میشناختیم و با هم کار کرده بودیم. یا بچههای گروه دوم، آقای علیاکبر جعفری و عبدالله سعیدی از دانشکده اقتصاد، که سالهای بعد جزء رهبران چریکهای فدایی شدند، زمانی که دانشگاه بودند با ما در ارتباط بودند و با هم کارهای مشترک کرده بودیم. بچههای سازمان راه کارگر نیز به همین شکل، آقای علی شکوهی و احمدیان هم یک دوره کار دانشجویی میکردند. یعنی با بخش زیادی از بچههایی که تشکیلات داشتند در ارتباط بودیم، خودمان هم طرفدار مبارزه مسلحانه شده بودیم و فکر میکردیم باید خودمان را آماده کنیم.
سال ۱۳۴۹ تماممدت در کوههای گیلان و مازندران بودیم و شاید خیلی از درههای دو هزار و سه هزار و اشکور را با ریزهکاریهایش بهتر از بچههای محلی میشناختیم. برای کوهنوردی به آنجا رفته بودیم و فکر میکردیم مبارزه مسلحانه بهزودی از شمال و کوهها شروع میشود و خودمان را آماده میکردیم که به مبارزه بپیوندیم. اما به دلیل نوع کار ما ارتباطاتمان با همه زیاد بود. از بچههایی که فداییان را تشکیل دادند، در دانشگاه فنی حمید اشرف بود که بعدها رهبر جنبش چریکی شد. من و حمید اشرف از سال ۱۳۴۷ همدیگر را میشناختیم. هر دو شناگر بودیم و در رشتههای مختلف شنا میکردیم.

با هم خیلی دوست شدیم و با اینکه رشتههای ما متفاوت بود، نمیدانم به چه دلیلی ایشان انتخاب کرد که کوپلِ شنای هم باشیم، با اینکه کرال سینه کمی سریعتر است و به ایشان فشار میآمد که همپای هم برویم. به هر حال با هم خیلی دوست بودیم. البته ایشان پنج سال از من بزرگتر بود و من دو سال زودتر به دانشگاه رفته بودم. حمید اشرف سال آخر بود و من مثل بچههای دبیرستانی بودم. آدم ۱۷ساله با ۲۲ساله خیلی فرق میکند. به هر حال با هم دوست بودیم و رابطه ما سیاسی نبود. بعدا ایشان را در کوه دیدم، سرپرست برنامه کوهنوردی بود و من در چندین برنامه به سرپرستی ایشان شرکت داشتم. همینطور با خیلی از افرادی که بعدا رهبران سازمان فداییان شدند در رابطه بودیم، ولی نه در رابطه تشکیلاتی برای کار مبارزه مسلحانه.
در دوره دانشجویی گویا گروه کوچکی شامل انوشیروان لطفی و محمود نمازی تشکیل داده بودید و بعدها شما از طریق نسترن آلآقا جذب سازمان چریکهای فدایی خلق شدید. در مورد سرنوشت این افراد بگویید.
من سال ۱۳۵۰ دستگیر شدم. بعد از جریان سیاهکل و اعدام آن ۱۳ نفر و سخنرانی آقای علیاصغر صدر حاج سیدجوادی، تظاهرات بزرگی در دانشگاه اتفاق افتاد. قبلا تظاهرات بعد از سخنرانی را ممنوع کرده بودیم و کنترل میکردیم، چون بعدا اجازه سخنرانی نمیدادند. ولی آن زمان فضا عوض شده بود و دانشگاه بسته بود. ده نفر از بچههای فعال در قهوهخانهای دمِ سینمای رادیوسیتی در جاده قدیم شمیران باهم نشسته بودیم و بعد تا خیابان تختجمشید (طالقانی امروز) آمدیم و آنجا از هم جدا شدیم. پنج نفر از ما یک طرف رفتند؛ علی آرش، محمدعلی پرتوی، شاهرخ هدایتی، سیروس سپهری و احمدرضا شعاعی، که همه به چریکها پیوستند و دو سه ماه بعد کشته شدند.
ما پنج نفر از طرف دیگر رفتیم و جلوی ساختمان شرکت نفت ماشین گشتی ساواک که رد میشد یکی از بچههای ما را شناخت، پیاده شدند ما را دستگیر کردند و به زندان رفتیم؛ در نتیجه زنده ماندیم. میخواهم بگویم فضا اینطور بود، از بین ده نفری که باهم بودیم، پنج نفر که دستگیر نشده بودند کشته شدند. من و چند نفر از بچههای فعال دانشکده به زندان رفتیم. من جرمی نداشتم، نماینده دانشجویان بودم و کار علنی صنفی سیاسی میکردم.
یک سال در زندان ماندم. چندین بار بازجویی شدم، ولی نمیتوانستند من را به دادگاه ببرند، پروندهای نداشتم. کارهای مخفی و غیرقانونی کرده بودیم، ولی رو نشده بود. در نتیجه بعد از یک سال آزاد شدم. بعد از آزادی با بعضی از بچههایی که رابطه نزدیکتر داشتیم، مثل انوشیروان لطفی، محمود نمازی و حمیدرضا نعیمی صحبت کردیم که الان چه کار کنیم. تصمیم گرفتیم که من به کار دانشجویی و فعالیت سیاسیام ادامه بدهم، اما در عین حال در کارهای مخفی هم باشم، منتها این بار گروه مخفی مستقل داشته باشیم. قرار شد خودمان یکسری کارها را انجام بدهیم تا با سازمان ارتباط بگیریم، چون میدانستیم با آنهمه آشنایی که داشتیم، سازمان چریکهای فدایی خلق سراغ ما خواهد آمد. سازمان در آن مقطع سال ۱۳۵۱ خیلی ضعیف بود، فقط شش نفر بودند و بهتدریج داشت گسترش پیدا میکرد.
آنموقع نمیدانستیم سازمان اینقدر ضربه خورده و فقط شش نفر زنده ماندند. سازمان حوالی تابستان با من تماس گرفت و نسترن آلآقا سراغم آمد. یوسف زرکاری که باهم زندان بودیم، من را به نسترن آلآقا وصل کرد. با نسترن آلآقا چند ماه در قبرستان ابنبابویه قرار میگذاشتیم. نسترن همیشه با چادر کدری میآمد، پای یک قبری مینشستیم و باهم صحبت میکردیم و بعد جدا میشدیم. آنموقع در کار دانشجویی بودم و با مذهبیها و جریانات چپ دیگر در انتخابات رقابت شدید داشتیم، و با مسائلی که در دانشگاه اتفاق میافتاد درگیر بودم.
من از اینجور مباحث مطرح میکردم و سؤالاتی داشتم که سازمان ترجیح داد رابط را عوض کند و حمید اشرف سر قرار بیاید. البته من از این موضوع خبر نداشتم؛ نسترن به من گفت از دفعه بعد یک نفر دیگر سر قرار میآید. قراری با من در خیابان کهن گذاشت، باید سرتاسر خیابان را راه میرفتم تا او بیاید. دیدم یک نفر پشت سرم دارد سریع راه میآید. حواسم را جمع کردم که ببینم چه خبر است، دستم را گرفت و به خیابان فرعی برد. برگشتم دیدم حمید اشرف است.

ما با حمید اشرف رفیق بودیم، ولی آن زمان شناگر و کوهنورد بودیم. به او احترام میگذاشتیم و همه حدس میزدیم که اگر در کارهای صنفی نمیآید، حتما کارهای دیگری میکند. در این حد شناخت داشتیم، ولی در آن دوره اسمش در فهرست نُه نفری بود که برایش جایزه تعیین شده بود و میدانستیم رهبر سازمان است. اصلا تصور نمیکردم سر قرار با من بیاید که چهرهای علنی هستم. آنهم شخصیتی که بعد از چندین فرار در سال ۱۳۵۰ قهرمانِ همه ما دانشجویان و چهگوارای ایران بود.
هول شده بودم، زبانم گرفته بود و چنان هیجانزده شده بودم که چند دقیقهای نتوانستم حرف بزنم. به هر حال از بهمن تا مهرماه، هشت ماه با حمید اشرف در ارتباط بودم. معمولا در میدان خیابان سهراه آذری با هم قرار میگذاشتیم و بعد میرفتیم در مسیرهای فرعی که ماشین رد نمیشد روی ریلهای راهآهن باهم راه میرفتیم و تا جوادیه پیاده میآمدیم و یک ساعت با هم صحبت میکردیم. آن قرارها همیشه برای من شکنجه بود، چون باید خودم را کنترل میکردم که بههیچوجه رد نخورم، چون شناختهشده بودم و همیشه امکان داشت تعقیب شوم. از شانسم بچهها جزوهای در اختیارم گذاشتند که مال یکی از مأموران سابق سیآیای بود و در مورد تعقیب و مراقبت نوشته بود. چنین چیزی را بعدا جایی ندیدم؛
دقیق نوشته بود و خیلی به دردم خورد. در مورد سیستمهای تعقیب و مراقبت بود و اینکه چطور میشود جلوی تعقیبشدن را گرفت و چرا بدون نقشه قبلی غیرممکن است از تعقیب و مراقبت فرار کرد. من این را رعایت میکردم، خودم را پاک میکردم و سر قرار میرفتم. در آن دوره ما با سازمان در ارتباط بودیم و من دیگر در کار صنفی وسط صحنه و نماینده نبودم. با همه بچههای فعال دانشجویی در تمام دانشکدههای مختلف پلیتکنیک، علم و صنعت و دانشگاه تهران در ارتباط بودم، ولی خودم بهعنوان نماینده کار علنی نمیکردم؛ اینکه در رأس تظاهرات باشم یا سخنرانی کنم.
مدتی با حمید اشرف بودیم تا اینکه گفت با انوشیروان لطفی و محمود نمازی مخفی شوید. قرار شد آن دو نفر به تیم نظامی بروند و من به شاخه سیاسی. آنموقع شاخه سیاسی نداشتیم و اسم سازمان «سیاسی نظامی» بود و سیاسی و نظامی در هم ادغام شده بود. تصمیم گرفتیم شاخه سیاسی تشکیل بدهیم. حمید اشرف گفت خودم مسئول شاخه سیاسی خواهم بود و تو هم جزء این شاخه خواهی بود و کار فعلیات را ادامه میدهی. یعنی من در شاخه سیاسی مسئول بخش دانشجویی میشدم و با دانشگاهها ارتباط برقرار میکردم. قرار بود روز چهارم مهر مخفی شویم و قرار و مدارها را هم گذاشته بودیم.
آخرین قرار با حمید اشرف ۲۸ شهریور بود. قرار گذاشتیم ما سه نفر کجا برویم و یک نفر قرار بود ما را پیدا کند و هر کدام به تیم خودمان برویم. شب اول مهر، ۳۱ شهریور، من را در خانه دستگیر کردند. من همیشه اول سر خیابان را نگاه میکردم و بعد وارد خانه میشدم، اما آن شب اشتباه کردم و حواسم پرت بود و پشت سرم را نگاه نکردم. ساعت ۱۲ شب که به زندان رسیدیم من را به سلول فرستادند و فهمیدم که خبری نیست، چون اگر میدانستند من با سازمان در رابطه هستم صاف زیر بازجویی و شکنجه میبردند. دو روز بعد، سوم یا چهارم مهر، صبح دوشنبه بود که من را برای بازجویی بردند و فهمیدم اوضاع خراب است.
در آن دو سه روز اوضاع عوض شده بود. من و انوشیروان لطفی و پنج، شش نفر دیگر از فعالان دانشگاه را گرفته بودند و یکی از افرادی که با جریانات مذهبی تماس داشت، در بازجوییهایش گفته بود این پنج نفر با فداییان در ارتباط هستند. حتی پنجشنبه که من را برای بازجویی برده بودند، تعرضی برخورد کردم و گفتم من بهعنوان نماینده دانشجویان در زندان بودم و همهچیز را توضیح دادم، چرا من را دوباره گرفتید. چیزی نگفتند، اما دیگر شکنجههای سنگین شروع شد.
زندان اول شما در دوران دانشجویی قزلقلعه بود؟
بله، اما این بار در زندان کمیته مشترک بودم، در آن حیاطهای دایرهای که الان موزه شده و همه میشناسند. در این دوره بازجویی شدید شدیم و از چهار نفر دیگر جزوات و مدارکی گرفته بودند که معلوم بود در ارتباط با سازمان است و به من رسیدند و فهمیدند رابط اصلی من هستم. خوشبختانه اطلاعاتشان کم بود و توانستم بازجویی را کنترل کنم. اسم حمید اشرف را نیاوردم، گفتم با نسترن آلآقا در رابطه هستم و ما مبارزه مسلحانه را قبول نداشتیم، فقط از او جزوه میگرفتم و باهم صحبت میکردیم.
بعد اتفاقی افتاد که توانست به من کمک کند؛ روز قبل جملهای روی دیوار دیده بودم و در ذهنم مانده بود، وسط بازجویی یادم آمد و گفتم نسترن میآید فلانجا این جمله را مینویسد و من جواب میدهم و بعد قرار میگذاریم. رفتند این جمله را روی دیوار دیدند و گفتند پس راست میگوید. این قضیه خیلی به من کمک کرد. خبر نداشتند چهار، پنج روز قبل نوشته شده بود. شانس آوردم دیگر نپرسیدند این کی روی دیوار نوشته شده. در نهایت سه سال زندان گرفتم، ولی پرونده ما گسترش پیدا نکرد و مجموعه روابطی که داشتیم لو نرفت. حتی محمود نمازی آنجا لو نرفت، که شاید اگر آنموقع دستگیر میشد دو سال بعد کشته نمیشد.
گفتید تنها شش نفر از اعضای نسل اول سازمان چریکی فدایی مانده بودند. این شش نفر چه کسانی بودند؟
دقیق معلوم نیست. حتی یک روایت هست که میگوید ۹ نفر. صفاریآشتیانی، حمید اشرف و حسن نوروزی حتما بودند، اما صد درصد مشخص نیست که بقیه چه کسانی بودند. احتمال دارد مهدی فضیلتکلام، شیرین فضیلتکلام و علیاکبر جعفری بوده باشند. اینها سال ۱۳۵۱ قطعا در سازمان بودند.
شما چند دوره در زندان بودید؟
سال ۱۳۵۲ که دستگیر شدم تا ۱۳۵۵ در زندان قصر بودم.
در مورد فضای زندان، کسانی که با آنها ارتباط داشتید و فعالیتهایتان در زندان بگویید. شما در زندان هم فعال بودید و از داخل زندان با بیرون ارتباط داشتید. در مورد افراد سرشناسی که با آنها در ارتباط بودید، بیشتر بگویید.
در زندان تفکیک شده بود. در زندان قصر بچههایی که بیش از سه سال زندان داشتند در یک بند بودند و ما که زیر سه سال داشتیم بند دیگری بودیم و زیر یک سال هم در بندی جداگانه بودند. به بند ما ۲ و ۳ میگفتند. سیصد نفر بودیم که بین دو تا سه سال زندانی داشتند، در نتیجه با بچههایی که حبس ابد داشتند؛ بچههای حزب توده مثل خاوری یا بچههای فدایی مثل اصغر ایزدی، همبند نبودیم. اما بعضیوقتها یکی را که از بازجویی برمیگرداندند، دو روز در بند ما بود و آنها را میدیدیم.
در زندان تشکیلات فداییها را داشتیم، باهم بحث میکردیم، کتاب میخواندیم و اخباری را که در رابطه با زندان بود جمع میکردیم. چون مسئول تشکیلات بودم خبرها به من میرسید و از طریق ملاقاتیها میتوانستم خبرها را بیرون بفرستم. از طریق اقوامم خبرها را به علی دبیریفرد میرساندم، تا وقتی که در سال ۱۳۵۴ کشته شد. اکثریت قریببهاتفاق زندانیان، فداییان و مجاهدین بودند. از ۳۰۰ نفری که آنجا بودیم، شاید ۲۵۰ نفر طرفداران فدایی و مجاهدین بودند. تعداد دیگری از بچههای چپ طرفدار حزب توده یا کنفدراسیون بودند، کسانی که آنموقع به آنها میگفتیم مائوئیست و به چین تمایل داشتند و مبارزه مسلحانه را قبول نداشتند.
از مذهبیها هم بودند که روحانیت و حزب مؤتلفه را قبول داشتند. ولی در زندان تقریبا همین دو طیف بودند. ما با بچههای مجاهدین مناسبتهای خیلی خوبی داشتیم، چون آن زمان سازمانی روشنفکری و مذهبی بود. کمون داشتیم. با هم زندگی میکردیم. بین ما بحثهای حادی درمیگرفت در مورد اینکه آیا مبارزه مسلحانه درست بوده یا نه. عدهای بهتدریج به این نتیجه رسیدند که کار مسلحانه اشتباه بوده و به نتیجه نرسیده است. از طرف دیگر نظرات بیژن جزنی بود.
قبل از سال ۱۳۵۰ نظراتش به ما نزدیک بود، چون میگفت یک پای مبارزه همین مبارزات سیاسی صنفیِ علنی و پای دیگر مبارزه نظامی است. در حالی که طرف مسعود احمدزاده میگفتند مبارزه مسلحانه اساس است. بیژن جزنی میگفت مبارزه ما علیه دیکتاتوری است. خود من این دیدگاه را قبول داشتم که ما مبارزه میکنیم تا دیکتاتوری عوض شود. مسئله سوسیالیسم برای بعد است، فعلا مبارزه ما علیه دیکتاتوری است. تفاوتش هم این بود که وقتی میگفتیم مبارزه علیه دیکتاتوری است، عملا بین نیروهای دیگر ضد دیکتاتوری متحد داشتیم.
آنموقع چپ کمونیستی و رادیکال بودیم، اما نظر ما این بود که نهضت آزادی و جبهه ملی متحد ما هستند و میتوانیم بهخصوص با جبهه ملی برای مبارزه همکاری کنیم. دورهای که من در زندان بودم، از ۱۳۵۲ تا ۱۳۵۶، نظرات بیژن جزنی بهتدریج پذیرفته شد و نظرات مسعود احمدزاده یا نظرات تندتر مسلحانه، بین بچههای زندان ضعیفتر شد. در بند ۲-۳ زندان که بودیم تقریبا همه ما این اعتقاد را داشتیم. نکته مهم دیگر این بود که ما چون با بیرون ارتباط داشتیم، بچههایی را که در زندان آمادگی داشتند به بیرون معرفی میکردیم و وقتی آنها از زندان بیرون میرفتند، سازمان مستقیما با اینها ارتباط میگرفت.
خیلی از بچهها از این طریق جذب شدند، ازجمله پرویز نصیرمسلم، فرهاد صدیقی، حسین الهیاری، حسن فرجودی، که بعضیهایشان در سطوح بالای سازمان هم کار کردند. بچههایی که چند سال در زندان بودند و بیرون میرفتند، اکثرا تیپهای سیاسی بودند مثل بهروز ارمغانی که خیلی سریع در سطح رهبری رفتند، یا فرهاد صدیقی و مسرور فرهنگ که کادرهای سیاسی بودند و وقتی از زندان بیرون میرفتند به سازمان وصل میشدند. سازمان در این دوره بهشدت رشد میکند و سیر تصاعدی طی میکند، چون نیروی اجتماعی وجود دارد. سال ۱۳۴۶ که بیژن جزنی مبارزه مسلحانه را شروع کرد، نیروی اجتماعی در جامعه نبود که قبولشان داشته باشد، به همین دلیل سروصدایی نمیکند.
یا جریاناتی که در کردستان و قشقاییها روی میدهد از نظر عملیات نظامی مهمتر از سیاهکل بود، ولی واکنشی ایجاد نمیکند. اما جنبش جدیدی که طی این دوره به وجود آمد، نوعی جنگندگی دارد، آماده هزینهدادن است و ایده مبارزه رادیکال در آن پذیرفته شده است. بنابراین نیرویی اجتماعی وجود دارد و با وجود اینکه فقط شش نفر ماندند، بهسرعت میتوانند یارگیری کنند. گروههای مختلف مسلح درست شده است که ربطی به سازمان فدایی ندارد. «آرمان خلق» در لرستان درست شده و گروه همایون کتیرایی هم دنبال این کار هستند و مارتیک قازاریان یک گروه مستقل درست کرده.
اینها همه به سازمان وصل میشوند و سازمان خیلی سریع رشد میکند و جلو میرود. بهتدریج بحث دومی بین طرفداران جزنی راه افتاد که مبارزه مسلحانه لازم است یا نه. در پروسهای که طی میکنیم، افرادی که به سازمان اضافه شده و به زندان آمده بودند ضرورت مبارزه مسلحانه را کنار میگذاشتند و میگفتند درست یا غلط، پروسهای بوده، ولی الان دیگر کارکرد ندارد و باید دنبال کار سیاسی رفت.
بعضیها هم مثل خود من در زندان معتقد بودند که یک تاکتیک است و بعضی وقتها میشود برای دفاع از خود در زمان دستگیری آن را به کار گرفت. ولی به آن شکل که مبارزه مسلحانه محوری باشد برای اکثر بچهها زیر سؤال رفته بود. روابط ما با هیئت مؤتلفه و بخشی از مذهبیها خوب نبود. ولی جریاناتی مانند روحانیونی که با مجاهدین در ارتباط بودند یا کسانی که در رابطه با آقایان رفسنجانی، منتظری، ربانی، لاهوتی و طالقانی بودند، مناسبات خوبی با ما داشتند و اصلا مناسبات تند نبود. اینها فرق داشتند با جریانی که بعدا موضع تندتری نسبت به جریانات سیاسی مختلف گرفتند.
بعد از سال ۱۳۵۳ فضا عوض شد. دو ماه قبل از اینکه حزب رستاخیز اعلام شود، یکی از زندانیان من را کنار کشید و گفت میدانم که خیلی مقاومت کردهای و بازجوییات عالی بوده، میخواهم چیزی به تو بگویم که باید قول بدهی همانطور که در سازمان حساسیت نشان دادهای، اسم من هم جایی نیاید. من هم قول دادم. گفت من اطلاع دارم که اینها تصمیم گرفتند سیاستشان را عوض کنند و ضربه بزنند و سازمانها را نابود کنند. یکی از ردههای بالای ساواک اقوامش بود و اطلاعات گرفته بود.
گفت یکی از ضربههایشان این است که رابطه زندان را با بیرون قطع کنند، ملاقاتیها قطع میشود، فشار روی زندان زیاد میشود و تصمیم قطعی علیه سازمانها دارند. بعدها مطرح شد که در پی رشد جریانات انقلابی طی سالهای ۱۳۵۳ و ۱۳۵۴، از طرف شاه تصمیم قطعی گرفته میشود که هر چقدر بودجه لازم است در اختیار ساواک گذاشته شود تا این سازمانها نابود شوند. یکی از عوامل این تصمیم عملیات نظامی سازمان مجاهدین علیه مستشاران آمریکا بود که رژیم را در موقعیت سختی قرار داده بود، بنابراین گفته بودند این سازمان باید نابود میشد. این صحبت به اوایل اسفند ۱۳۵۳ برمیگردد.
فکر کنم ۱۳ اسفند بود که تلویزیون اعلام کرد همه احزاب منحل میشوند و حزب رستاخیز درست میشود. عدهای میگفتند حتما کار مثبتی است و فهمیدهاند این فضای بسته به ضرر رژیم است و میخواهند فضا را باز کنند. ولی من چون شنیده بودم، آن شب خیلی نگران بودم و فکر کردم صحبت دوست ما میتواند درست باشد. آن زمان اصلا اهمیت ندادم و به بیرون انتقال ندادم. فکر کردم حالا یک حرفی زده، مگر میشود کسی در زندان از تصمیمات ساواک خبردار شود و به من خبر بدهد، چنین چیزی امکان ندارد! روز بعد، سه نفر از ما بچههای اصلی فدایی را صدا زدند.
وقتی وارد اتاق شدم، دیدم حدود ۳۰، ۴۰ نفر آنجا هستند که بعدا فهمیدیم ۴۰ نفر بودند. از بچههای فدایی که میشناختم فرخ نگهدار و اصغر ایزدی و پرویز نویدی آنجا بودند. فورا رفتم پیش فرخ نگهدار که میشناختم و گفتم دارند ما را میبرند تا با ما صحبت کنند و همهچیز به حزب رستاخیز برمیگردد، وگرنه دلیلی ندارد ما را به زندان دیگری ببرند، پرسیدم شما صحبت کردید که موضع ما چه باشد؟ گفت نه و من را پیش بیژن جزنی برد و گفت بیژن اگر از ما پرسیدند نظرتان در مورد حزب رستاخیز چیست چه بگوییم؟
بیژن گفت همان موضعی را که همیشه داشتیم مطرح میکنیم که مسئله ما دموکراسی است، شما یک آزادی محدود سیاسی بدهید تا تمام گروههای مسلحانه و غیره منحل شوند و همه در فضای قانونی مبارزه سیاسی کنند. این جواب قانعکنندهای برای من بود که میشد روی آن ایستاد. من را با ۱۲ نفر دیگر به بند ۲ اوین بردند که گویا بعدا زندان زنان شد؛ ساختمان Lشکل دوطبقهای بود که تازه ساخته شده بود. از رنگ کنار درها معلوم بود تا به حال باز نشده و نوساز است. بقیه را ندیدم و بعدا فهمیدم آنها را به انفرادی بردند. یک ماه بعد در روزنامهای که به ما دادند خواندیم که بیژن جزنی را کشتهاند.
ما در آن زندان ماندیم. بعد یکسری دیگر را آوردند. ما طبقه پایین بودیم و طبقه بالا مجاهدین بودند. از ۱۳۵۴ تا زمانی که آزاد شدم، به مدت دو سال و نیم در زندان اوین بودم. یک سال کامل ملاقاتیها را قطع کردند و حرف آن دوست ما درست درآمد. در آن مدت دسترسی به روزنامه نداشتیم. شکنجهها در زندان خیلی شدید شد. قبلا برای یک اعلامیه ممکن بود ۳۰، ۴۰ تا شلاق بزنند، ولی آنموقع برای یک اعلامیه در حد یک چریک کتک میزدند و تمام کسانی که به زندان میآمدند آثار شکنجه روی پایشان مانده بود. فشارهای بیرون هم زیاد شد و جریانهایی مثل کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان را تقریبا بستند و فضا خیلی بدتر از قبل شد. ما در زندان بودیم، ملاقاتی نداشتیم، بازجویی نمیرفتیم و کلا کاری به ما نداشتند. بعدا افرادی آمدند و رفتوآمد شد و از بیرون اطلاع پیدا کردیم. روزهایی که به ما روزنامه میدادند، میفهمیدم که یک تیم چریکی کشته شده و برای شکستن روحیه ما خبر دادند. همانجا بود که ماجراهای ۲ تیر و ۸ تیر و کشتهشدن حمید اشرف و ضربات به سازمان را خواندم.
در همین دوره بود که با بهزاد نبوی همکلام شدید؟
بهزاد نبوی در ارتباط با گروه مصطفی شعاعیان دستگیر شده بود که گروهی مستقل و مسلح بود. ایشان با سازمان در ارتباط قرار میگیرد و میخواستند وحدت کنند، ولی کار پیش نمیرود. در مورد مسئله شعاعیان در زندان با بیژن جزنی صحبت کردیم. باهم همبند نبودیم، من در بند ۲ و ۳ بودم و بیژن جزنی در بند ۴ و ۵ بود. وقتی او را از بازجویی برگرداندند، دو سه روز در بند ما بود. آن زمان من هنوز به دادگاه نرفته بودم و تصمیم این بود که بحث سیاسی نکنم، فقط فوتبال و شطرنج بازی کنم و کتاب بخوانم تا به دادگاه بروم. به همین دلیل بیژن جزنی که آمد جلو نرفتم، ولی بیژن پیغام داد که کارت دارم و میخواهم با تو صحبت کنم.
رفتم ۱۰ دقیقهای با هم صحبت کنیم، اما چهار ساعت طول کشید. جزنی گفت از قول تو شنیده شده که سازمان میخواهد شاخه سیاسی درست کند، این خبر است یا تحلیل؟ ناراحت شدم چون این حرف را به دوستان نزدیک گفته بودم و حالا پیچیده بود و ممکن بود برایم دردسر شود. من در بازجوییها گفته بودم هیچکارهام، اما کسی که این خبر را داده مسلما کارهای است!
به هر حال به بیژن گفتم که این خبر است، سازمان میخواهد شاخه سیاسی درست کند و باید تا به حال درست شده باشد. خیلی استقبال کرد و گفت این یک تحول بزرگ است، مبارزه مسلحانه به این شکل که همهچیز سیاسی، نظامی است خطای بزرگی بوده و حتما این کار باید انجام شود، حمید اشرف باید به خارج برود، شاخه سیاسی درست شود و کار سیاسی باید اصل باشد. همان صحبتهایی که خودمان هم قبول داشتیم. سعی کرد ایدههایش را کامل توضیح بدهد تا وقتی بیرون رفتیم منتقل کنیم. اما شاخه هیچوقت تشکیل نشد، نمیدانم چرا. یعنی چیزی که حمید اشرف به من گفت تشکیل نشد، حالا یا تعدادی از افراد ضربه خوردند یا به دلیل دیگری نمیدانم.
شاخه سیاسی به همان شکل ماند، اگر هم تلاشی شده بود با شکست مواجه شد. دومین بحث جزنی در مورد آقای شعاعیان بود که گفت شنیدم قرار است به سازمان بپیوندد و گفت این اتفاق خیلی خطرناک است، ایشان ایدههای نادرستی دارد و اگر به سازمان بیاید، میتواند تأثیر منفی بگذارد. من هم این حرف را منتقل کردم. این دو موضوع اصلی بود، بقیه بحثها در مورد مسائل سیاسی و خبری و وضعیت دانشگاه بود. وحدت در مورد شعاعیان پیش نرفت و جدا شدند. به عقیده آقای بهزاد نبوی، سازمان فدایی و مجاهدین باید باهم یکی بودند و مذهبیها و چپها باید یک سازمان تشکیل میدادند.
اما به نظر ما، این کار اشتباه بود و اختلافات به وجود میآمد و بدتر میشد، دو سازمان موازی بهتر بود. با این حال، با آقای نبوی مناسبات خیلی خوبی در زندان داشتیم و باهم دوست بودیم. یکی از کارهای ما این بود که ایشان خبرهای مذهبیها را به من میداد و من هم خبرهای این طرف را میگفتم و باهم فکر میکردیم. آنموقع ملاقاتی نداشتم که بخواهم منتقل کنم، ولی در حد کنجکاوی خودمان حرفها را ردوبدل میکردیم. بقیه بچههای مذهبی طبقه بالا با مجاهدین بودند. فقط آقای نبوی در بند ما بود.
شما در جریان تغییر ایدئولوژی سازمان بودید؟
وقتی تغییر ایدئولوژی رخ داد در زندانها منعکس شد. بهواسطه دستگیریهای مجاهدین مثل افراخته و خاموشی و دیگران به ما اطلاعات میرسید؛ هم از طریق کسانی که از زندانهای کمیته میآمدند و هم از طریق روزنامههایی که به ما میدادند. مرتب سعی میکردند خبرها را منعکس کنند، بهخصوص بین مجاهدین. به مسعود رجوی فشار میآوردند که اعلام کند مارکسیست است.
ما چندین سال با مجاهدین در زندان بودهایم، باهم زندگی میکردیم، دوست بودیم، ولی اصلا نمیدانستیم بخشی از اینها مارکسیست شدهاند. تشید و زمردیان را میشناختیم، ولی خبر نداشتیم مارکسیست شدهاند. یکدفعه نصف مجاهدین اعلام کردند که مارکسیست شدند. بهمن بازرگانی میگفت من از سه سال قبل مارکسیست شدهام که خیلی تعجب کردیم. ما مخالف بودیم، ناراحت شدیم و گفتیم خطای خیلی بزرگی است، آنهایی که مارکسیست شدهاند باید جدا میشدند و سازمان دیگری تشکیل میدادند. سازمان مجاهدین باید سر جایش میماند و آن سازمان را نباید تغییر میدادند.
حمید اشرف هم همین تحلیل را داشت.
ما هم در زندان این نظر را داشتیم. تعداد محدودی در زندان خوشحال شدند، ولی ما میگفتیم نزدیکشدن این افراد به ما منفی است، مناسبات جریانات بسیار مهمتر از این است که چند نفر از اینور به آنور بروند. نباید حالت رودررویی پیدا کنند. این اتفاق بسیار شدید افتاد و متأسفانه روابط خیلی بد شد. درست بعد از این اتفاق، مناسبات بین نیروها در زندان بسیار تیره شد و تا زمان انقلاب تیره ماند. مناسبات دوستانه و نزدیک و کمون مشترک که بین ۱۳۵۰ تا ۱۳۵۴ در زندانها بود، بعد از تغییر ایدئولوژی به هم ریخت و تأثیرش تا انقلاب بهمن ۱۳۵۷ ادامه داشت و درگیریهایی که در زندان بود، در عواطفی که نیروها در برخورد با هم انعکاس دادند ادامه پیدا کرد.
چه سالی از زندان آزاد شدید؟
سال ۱۳۵۵ زندان تمام شد و آزاد شدم. اما در این دوران جریانات فدایی ضربه سنگینی خورده بودند و حمید اشرف هم کشته شده بود.
بعضیها معتقدند با کشتهشدن حمید اشرف، سازمان چریکهای فدایی خلق به پایان رسید. این تحلیل از نظر شما چه حد درست است؟
ساواک سیاستش را عوض کرده بود. گشتیهای زیادی گذاشتند، میگشتند و مردم را دستگیر میکردند. تا سال ۱۳۵۴، سیستم ساواک یک تخت و یک شلاق بود. آدمی را میگرفتند، شکنجه میدادند و به نفر بعدی میرسیدند و همینطور ضربه میزدند. سازمانهای چریکی در مقابل این تاکتیک خودشان را تجهیز کرده بودند. بچهها با سیانور خودشان را میکشتند تا زیر شکنجه نروند، چون در زندان در حد مرگ شکنجه میکردند و بعد از گرفتن اطلاعات آنها را میکشتند.
در عین حال، با قرارهای سلامتی و محدودکردن ساعتها و فاصله سلامتی تجهیز شده بودند و به همین دلیل تا سال ۱۳۵۳ نتوانستند ضربه بزنند. اما از سال ۱۳۵۴ سیستم را عوض کردند؛ سیستم تعقیب و مراقبت و کنترل تلفنی آوردند. اگر کسی را شناسایی میکردند نمیگرفتند تا به افراد بالاتر برسند. سعی کردند از سیستمهای نفوذ استفاده کنند که البته موفق نشدند، چون نفوذ در سیستم چریکی سخت بود، وگرنه در خیلی از سازمانهای سیاسی نفوذ شده بود. این ضربات از اواخر ۱۳۵۴ نتیجه داد. اولین جایی که ضربه سنگینی به فداییها زده شد، مسئله بهمن روحیآهنگران در بهمن ۱۳۵۴ بود که تعدادی کشته شدند و اطلاعاتی به دست آوردند که ردگیری و پیگیری کردند. ضربه اصلی و بزرگ را در اردیبهشت ۱۳۵۵ زدند و تصورشان این بود که همان زمان میتوانند حمید اشرف را دستگیر کنند.
حمید اشرف آن زمان در تور بود و به دو خانهای که رفته بود رسیده بودند، اما او با زرنگی و قابلیت نظامیاش توانست فرار کند، وگرنه حمید اشرف باید در اردیبهشت ۱۳۵۵ کشته میشد، چون میدانستند که در کدام خانه است. آنجا بهروز ارمغانی که نفر دوم سازمان بود و تعدادی از رهبران سازمان کشته شدند و ضربه سنگینی به سازمان وارد شد. بعد از آن مرتب ضربه زدند. دوم تیر، نسترن آلآقا که رهبر چریکی بود و تمام تیم او ضربه خوردند و هشتم تیر نوبت حمید اشرف شد. سه نفر از رهبران سازمان که سه شاخه بودند؛ یثربی و حمید اشرف و حقنواز و یوسف قانع همه در آن خانه بودند که ضربه میخورند و تقریبا تمام رهبری و کادرهای درجهیک سازمان کشته میشوند.
مثل سال ۱۳۵۰ که فقط شش نفر ماندند، یکبار دیگر این اتفاق میافتد. هنوز مشخص نشده که چطور ضربه خوردند. ضربه اردیبهشت مشخص است که از طریق کنترل تلفنی و تعقیب و مراقبت بوده است. بچهها فکر میکردند اگر صحبت تلفنی کوتاه بهاندازه ۱۵ ثانیه باشد، امکان ردیابی نیست که خطای بزرگی بود. من که الکتروتکنیک خوانده بودم میدانستم اگر بودجه خوبی بدهند میتوانند با یکسری امکانات فوری در سیستم مخابرات خط تلفن را ردیابی کنند. به هر حال با این ایده از خانههای تیمی به هم تلفن زده بودند و با رسیدن به یک تیم، بدون تعقیب و مراقب به تیم بعدی رسیده بودند. یا از یک آدم به یک چریک رسیده بودند. در نتیجه، در ضربه اردیبهشتماه تلفنزدنها نقش مهمی داشت.
در مورد ضربه تیرماه، تلفن را قطع کردند و بیشتر تعقیب و مراقبت بوده، ولی مشخص نیست از کجا به تیم مهرآباد رسیدهاند. ممکن است کسی را که تعقیب کرده باشند یا کسی که خانه را گرفته بوده، آدم علنی بوده و فکر میکردند لو نرفته است. بنابراین ممکن است از طریق آقای لایق مهربانی به خانه رسیده باشند. در چندصدمتری آن خانه، خانه دیگری بود که در آنجا مریم سطوت زنده مانده و در کتابش «مادی نمره بیست» آن صحنه را تشریح کرده است. رضا یثربی که آن شب در خانه حمید اشرف کشته میشود، قبل از رفتن به خانه اشرف به این خانه رفته و به خانم سطوت میگوید قرار است ما خانه جدیدی بگیریم، با لایق مهربانی بروید و یک خانه بگیرید.

آن شب میگوید منطقه پر از پلیس شده، صاحبخانه را به بیرون از خانه میفرستند که او هم میگوید پر از ساواکی است. یثربی به سطوت میگوید پس تو نیا، من چند روز دیگر میآیم. درواقع اگر مریم سطوت همراه با رضا یثربی میرفت او هم کشته میشد. بعد از ضربه حمید اشرف، هر چند روز یک بار یک چریک در خیابان کشته میشد و افراد مرتبط با سازمان مرتب ضربه میخوردند. یعنی فقط به کادر اصلی سازمان ختم نمیشود، کادرهای بعدی هم کشته میشوند. اواخر ۱۳۵۵ صبا بیژنزاده کشته میشود و سطح رهبری سازمان، دو رده از کادر اصلی پایینتر میآید.
بعد از اینکه سازمان رشد و عضوگیری کرد، در این مقطع از نظر سیاسی و تعداد افراد خیلی افت کرد. تا جایی که زمان انقلاب سازمان چریکهای فدایی خلق فقط ۲۵ نفر بود. البته لایه بیرونی و نیرویی که سازمان را قبول دارد، خیلی بزرگ و حدود دههزار نفر است، اما چریکها ۲۵ نفر هستند. سازمان در این فاصله مدام تحلیل میرود و عضوگیری نمیکند. سال ۱۳۵۶ تصمیم میگیرند فقط کادرهای برجسته را عضوگیری کنند و سراغ ما که تازه از زندان آزاد بیرون آمدیم بیایند تا مستقیم به کادر رهبری برویم. از اواسط ۱۳۵۶ به بعد، دوباره کیفیت و تجربیات قبلی از بچههای تازه از زندان آزادشده تأمین میشود.
بنابراین سازمان تا اوایل ۱۳۵۷ از نظر کیفی و کمّی درگیر حفظ خود بود و کسانی که آن زمان بودند، خیلی سختی کشیدند تا توانستند خودشان را حفظ کنند. من در آن دوره بعد از یک سال از زندان آزاد شدم. البته اگر کارتر روی کار نمیآمد و انقلاب نمیشد، احتمالا ما را محاکمه میکردند و حبس ابد میدادند، چون میدانستند که در زندان فعال بودیم. ولی با آمدن کارتر موضوع عوض شد و فضای بسته زندان کنار رفت، تلویزیون و روزنامه و کتاب دادند و ملاقاتیها وصل شد. بعد از دورهای هم یکسری از بچههایی را که زندانشان تمام شده بود آزاد کردند و من جزء اولین کسانی بودم که آزاد شدم.
15 پاسخ
جناب آقای فتاپور،
تصور کنیم که همه ادعاها و گفتار شما درین مصاحبه یا گفتگو، درست و دقیق باشند: طرفداران شیوه چریکی بسیار کم شده بودند و اکثر اعضای زندانی فدائیان نظرات رفیق خردمند بیژن جزنی را برای کار سیاسی و مبارزه علیه دیکتاتوری شاه پذیرفته بودند؛ و رفیق جزنی به دمکراسی اهمیت زیادی میداد و معتقد بود که اگر رژیم شاه آزادی های سیاسی را محترم شمارد، باید بطور قانونی کار سیاسی کرد، درشگفت و متعجبم که چرا شما و افرادی که سازمان فدائیان اکثریت را شکل دادند، بمانند رفیق بیژن جزنی، به دمکراسی و به آزادیهای سیاسی اهمیت ندادید، و بجای مبارزه سیاسی علیه دیکتاتوری، متحد دیکتاتوری آخوندی شدید و آبروی جریان فدایی رو بردید؟ شما چرا منش و خصلتِ ضد دیکتاتوری فدائیانِ بنیان گذار را پاس نداشتید، که سهل است، بر ضد منش آنان حرکت کردید؟ شما که خوب میدانستید که آن چیزی که فدائیان قبل از انقلاب را محبوب دلها ساخته بود، قبل از هر چیز، خصلت و منش و عملکرد ضد دیکتاتوری آنان بود؟ نبود؟
جناب داوود در تایید اضافه کنم:
-علیرضا نابدل از مشهد نبوده و به شاخه تبریز تعلق داشت.
احمدزاده -پویان -فتاحی – مرضیه اسکویی -دهقانی — حمید اشرف ها کجایید که نگهدار–توسلی -طاهری پور ها …آرمانهایتان را کشتند( قیصر کجایی که برادرت فرمان را کشتند…..)
آقای فتاپور (که با شنا از مرز گریخت-در خاطرات خود) و یارانش که در سال ۶۰ در رسانه ها با فاشیسم شیعی(بهشتی و…) به گپ و گفتگو پرداختند حال هم با فاشیستهای چماقدار سلطنت طلب مناظره تلویزیونی میگذارند(کیانی و…..). هدف آنان چیست؟ دوباره دیده شدن؟ “وفاق ملی”؟ “تشکیل جبهه واحد….”؟
عرض کنم سالهای ۶۲-۵۹ سازمان اکثریت به عنوان سازمان جوانان حزب توده و دوشادوش آنان چنان پرونده “درخشان”و “پرباری” از خود بجای گذاشته اند که زمینه را برای عربده کشی و جولان اپوزیسیون راست وابسته به غرب و رسانه های مواجب بگیر آنان فراهم کرده اند.
اپوزیسیون راستی که برای بقدرت رسیدن ترامپ لحظه شماری میکردند تا بعد از بمباران ایران به اتفاق نتانیاهو از هواپیما پیاده و به کاخ سعدآباد هدایت شوند ……
چماقداران سلطنت طلب گاه عامدانه و گاه نادانسته این دو گروه را نماینده چپ ایران دانسته و با تحریف و حمله به آنان چپ و ۵۷تی را مورد دشنام و هتاکی قرار می دهند(در مشاوره با “فدایی” های نادم و شاهدوست که همگان آنان را میشناسند…)
نبرد بی امان هزاران کمونیست که آشتی ناپذیر در مقابل جنایتکاران حاکم از ۲۳ بهمن ۵۷ در سراسر ایران قد علم کردند توسط اینان تحریف میشود. طبق آرشیو اسناد اپوزیسیون ایران ۵۰۰۰ نفر (کومله-پیکار -اقلیت -رزمندگان -راه کارگر – اشرف دهقانی -اتحادیه کمونیستها ….) و چند برابر این عدد هم در دخمه های خمینی و قضاییه جلادان بدار کشیده و تیر باران شدند و فرسوده و رنج کشیده و با انواع بیماریها و زخمها رها شدند (مجاهدین و سایر مبارزان هم که جدا…..) …….
آقای فتاپور و گروهش که هیچگاه نماینده چپ ایران نبوده اند و بنا به سابقه خود هیچگاه نمی توانند با فاشیستهای سلطنتی مناظره کنند.
و این قصه تلخ و دردناک ادامه دارد .
اگر آقای فتاپور و بازماندگان اکثریت در نامه ای سر گشاده از ملت ایران و سازمانهای سیاسی چپ و بازماندگان آنان عذرخواهی کنند لطف بزرگی کرده اند.
آقای فتاپور می گوید:”تشکیلات حزب توده نابود شده بود. از نظر سیاسی هم به دلیل نوع رابطهای که با کشور شوروی داشت و تبلیغاتی که علیهاش شده بود، کلا اعتبار زیادی نداشت و دانشجویان آن را قبول نداشتند.”
بازماندگان فدایی بعد از انقلاب روابط نزدیکی با حزب توده ایران برقرار کردند و از جمله خود آقای فتاح پور از جمله آنان بود. جالب اینکه این افراد از جمله حود آقای فتاح پور به درستی موضع شدیدا انتقادی نسبت به سیاست های حزب توده ایران در بعد از انقلاب داشته و دارند بدون اینکه نقش خود در این روند را مورد ارزیابی قرار دهند. به نظر می آید آقای فتاح پور در جوی فعالیت می کردند که نسبت به حزب توده ایران نظرها منفی بود. حالا این سوال مطرح است که به چه دلیل حزبی که به ادعای ایشان اعتبارش از بین رفته بود، بعدا نزدیک ترین نیروی سیاسی به آنها شد. البته روزنامه شرق موذیانه در آستانه انقلاب بهمن ۵۷ موضوع بحث را محدود به جنبش چریکی کرده است و از حوادث بعد از انقلاب خودداری کرده است. شاید هم این بحث ادامه داشته باشد. لازم به تذکر است حزب توده ایران با مشی چریکی مخالف بود اما سوال دیگر این است علیرغم انتقادات آقای فتاح پور و همفکرانش نسبت به سیاست های حزب توده ایران، در جریان تحولات سیاسی سال های اخیر عملا موضعی را پیگیری می کنند که تداعی کننده همان سیاست های گذشته است. این تناقض برای من هنوز نامعلوم است. صرف نظر از درستی یا نادرستی مشی چریکی باید اذعان کرد بازماندگان فدایی به پشتوانه جانفشانی شهیدان فدایی توانستند در صحنه سیاسی ایران مطرح شوند. عملکرد مخرب این جریان در هنگام خروج از ایران عملا جریان فدایی را به یک جریان بی اثر تبدیل کرده است.توده مردم، فعالان و جریان های سیاسی را با مواضع اشتباه آنان قضاوت نمی کنند بلکه میزان، پایبندی آنان در حمایت از مردم می باشد.
جناب آقای دیدار،
فراموش نکنیم که محبوبیت فدائیان نازنین قبل از انقلاب تنها نتیجه جانفشانی آنان نبود، بلکه بخاطر مجموعه ای از صفات نیک و کردار نیک و پندار نیکی بود که در نوک پیکان آنان مبارزه بی امان و آشتی ناپذیر با دیکتاتوری رژیم شاهنشاهی بود. آنان بخاطر همین خصلت ها و سرشتِ استبداد ستیزی و عدالت طلبی با رژیم شاه در افتاده بودند و درین راه به مقاومت و مبارزه مسلحانه روی آورده و جانفشانی میکردند. آنان برخلاف خیلی از سیاستمداران سالخورده و دنیای کهن، و مستقل از هر قدرت جهانی و با اتکا به نیروی خود مبارزه میکردند و حرفشان عملشان بود. رفیق خردمند بیژن جزنی، بدرستی و با بررسی دقیق تاریخ جامعه ایران و عملکرد شاه به این نتیجه و تحلیل درست رسیده بود که دیکتاتوری رژیم شاه ام الفساد و مادر بدبختی های ایران است و تمام نیروها باید برای مبارزه با دیکتاتوری بسیج شوند. این رفیق بی نظیر و فرزانه و شریف، راه برونرفت و رهایی ایران را بدرستی دریافته بود و بنا بر تحلیل درخشان و مشخص و اوریجنالی که او از جامعه ایران داشت، فدائیان پرچمدار مبارزه علیه دیکتاتوری شده بودند و ازین رهگذر محبوب و مورد احترام نیروهای دمکرات و ملی و مردم جامعه ایران. سیر تحولات بعد از انقلاب ۵۷ و ظهور طاعون دیکتاتوری فقاهتی، جان سختی دیکتاتوری در جامعه ایران را دگر باره در کسوتی بس خونبارتر از دیکتاتوری شاه، به نمایش گذاشت و دوباره نشان داد که دیکتاتوری بزرگترین مانع پیشرفت و انکشاف جامعه ایران است و چرا نظرات رفیق خردمند بیژن جزنی در آنزمان درست بودند و چرا درین زمان هنوز اعتبار دارند. آه و افسوس که دستان سیاه استبداد شاه این انسان والامقام و فرزانه انقلابی را از ایران گرفت و او زنده نماند تا که بعد از انقلاب فدائیان را رهبری کند و جبهه مبارزه مشترک علیه دیکتاتوری ملایان دغلکار و جنایتکار را سامان بخشد. آه و افسوس که او زنده نماند تا که سقوط سازمان اکثریت را در دام و افتضاح سیاست “خط امام” حزب توده کیانوری، مانع شود – که فدائیان بدون انشعاب، پرچمدار مبارزه علیه دیکتاتوری و برای عدالت و آزادی باقی بمانند و چنان بمانند که رفیق بیژن بود.
جناب داود گرامی ؛
انشعاب در سچفخا بعد از ۵۷ یکشبه بوجود نیامد و زمینه های ان از همان ۵۵ چیده شده بود .
برای آشنایی با عصر چریکها بهتر است :
به لینک زیر نوشته خانم اشرف دهقانی (شکل گیری چریکهای فدایی خلق و نقد تاریخ جعلی )
https://siahkal.com/wp-content/uploads/2021/11/sheklgiri-CH-F-KH-I-nagd-tarich-Jali.pdf
مراجعه شود….(هر چند بنده با مشی چریکی مخالفم )
خفقان حاکم و سرکوب بیرحمانه سازمانهای چریکی و مخالف و نبود کوچکترین زمینه برای بحث و گفتگوی سازمانی و اختلاف بین نظرات رادیکال پویان(ضرورت مبارزه مسلحانه و رد تئوری بقاء )-احمدزاده(مبارزه مسلحانه هم استراتژی-هم تاکتیک) -مفتاحی -شاخه تبریز که سابقه قدیمی دارد .
حزب توده در زندان بر روی بازماندگان فدایی تاثیر گذار بود –
محمد علی عمویی در خاطرات خود (درد زمانه ) از شناسایی و کشف فرخ نگهدار و….سخن میگوید.
جزنی-نگهدار بخاطر پیشینه توده ای خود بسیار تحت تاثیر آنان بودند و دیر یا زود جذب آنان میشدند که این اتفاق هم افتاد.
سلامت باشید
جناب کهنسال گرامی،
با قسمت آخر دیگاه شما مخالفم. باید یادآوری کنم که چیزی بنام مشترکِ جزنی-نگهدار وجود نداشته و ندارد. بیژن جزنی کجا و فرخ نگهدار کجا؟؟ این دو اصلا قابل مقایسه در هیچ زمینه ای نیستند. شما میگوئید بیژن جزنی پیشینه توده ای داشته؟ خب چه کسی از مبارزان آندوران پیشینه توده ای نداشته است؟ در ثانی حزب توده آنزمان کجا و حزب توده کیانوری خط امام کجا؟ خوشبختانه من خود هیچوقت توده ای نبوده ام، اما حزب توده که همیشه مثل دوران رهبری کیانوری نبود که عزیز. آیا بود؟ لازم به یادآوری به شما نیست میدانم که میدانید، اما حزب توده ای که در شهریور یا مهر ۱۳۲۰ تشکیل شد، از زمین تا آسمون با حزب توده ای که توسط کیانوری هدایت شد، فرق داشت. حزب توده در آنزمان کارهای مثبت بسیاری داشت؛ و حتی در زمانی که رفیق بیژن جزنی فعال جوانی بود، حزب توده در مجموع یک حزب رفرمیست بود و از آزادیهای دمکراتیک دفاع میکرد و تقاضای مبارزه قانونی در چهارچوب قوانین موجود را داشت، اگر چه انحرافاتی نیز از خود نشان داده بود. بیژن جزنی زمانی که در زندان بود، هیچ سنخیتی با حزب توده نداشت و عمیقاً با هر نوع وابستگی به هر قدرت خارجی، مرزبندی داشت و یک کمونیست ارزنده و آگاه و متعهد و فائم بفکر و اندیشه خود بود و عمیقاً ضد دیکتاتوری بود. نه کهنسال عزیز، در اینجا با شما مخالفم . بیژن جزنی اگر زنده میماند، هرگز و هرگز دنباله رو حزب توده نمیشد چه رسد به دنبال روی از حزب توده کیانوری خط امام!. در ضمن همونطور که گفتم، چیزی بنام جزنی-نگهدار وجود خارجی نداشته و اصلا سطح رفیق بیژن خیلی بالاتر از نگهدار بود. شما میتوانید از چیزی بنام جزنی-ضیا ظریفی بگویید که وجود داشت اما اگر بگوئید جزنی- نگهدار، باعث خنده خواهید شد. خودِ آقای نگهدار در آخرین مصاحبه اش، برای اولین بار قدری درست گویی کرد و گفت در زمان قبل از انقلاب ایشون در سازمان کاره ای نبوده و هر چه بوده به بعد از انقلاب مربوط میشده. حالا، مایه تعجب من اینه که شما اکنون این همطرازی ناگوار و ناشایسته را بین رفیق فرهمندی مثل بیژن جزنی و فرخ نگهدار می نمایئد. رفیق بیژن را با کتابهایش و عملش و خصلتش و منش اش ببینید و خواهش میکنم نگوئید که او اگر زنده میماند، توده ای میشد. بی انصافی نکنید.
داوودعزیز:بله بیژن گرد و دلیر کجا و نگهدارها کجا؟ وارطان و سیامک کجا؟کیانوریها کجا؟
حنیف نژاد و بدیع زادگانها کجا و مریم و مسعودها کجا؟روزبه در دفاعیات خود:”من در ایران ماندم تا ان کاری را کنم که کیانوری-رادمنش-اسکندریها انجام ندادند…”.چه کسی فکر میکرد محمد علی عمویی به مشاور رفسنجانی(جعبه سیاه حکومت) و ج.ا تبدیل و توده ای-اکثریتی جماعت دوشادوش سپاه با سربداران در امل درگیر و زخمی شوند(اسامی محفوظ).به لینک کتاب خانم دهقانی در بالا مراجعه و احساسات را کنار بگذارید.تفکرپویان-احمدزاده مقابل تفکربیژن بود
سلامت باشید.
وجود چند تارنما و حضور در چند مجله اینترنتی صرفاً دلیل بر موجودیت مادی یک حزب در جامعه نیست. بنابراین باید با عبارت “نابودی تشکیلات حزب توده” در بالا موافق بود. اما این عبارت درست فقط در مورد حزب توده مصداق ندارد بلکه در کلیت عام وجودی نهضت چپ در ایران پس از ۵۸ به شدت آشکار است. ضدیت با مش چریکی از طرف دیگر گروههای چپ پیرهن عثمانی بیش نبود. در خارج از کشور اتحادیه کمونیستها و حزب توده علمدار این شعار بودند. بعد از انقلاب سربداران به آمل رفتند و حزب توده علیرغم ادعاهایش سازمان مخفی و مقادیر زیادی اسلحه جمع کرد. سیاست ضدیت با مش چریکی از طرف این گروهها فقط یک دبل استاندارد سیاسی بود که آخر گریبان خودشان را گرفت.
از طرف دیگر امید است مهدی فتاپور و همفکران علی رغم ادعاهای همفکری با جزنی در ارتباط با دموکراسی بیش از آنکه دیر شود به توضیح بی رودربایستی سیاستهای فاجعه بار اکثریت در دفاع از حکومت بپردازند. رجوع دوباره به توضیحات مندرج در کنگره اول قابل قبول نیست.
جناب مهرداد گرامی،
با شما کاملا موافقم. شما بدرستی میگوئید که: “وجود چند تارنما و حضور در چند مجله اینترنتی دلیل بر موجودیت مادی یک حزب در جامعه نیست.”
خیلی از سازمانها و احزاب حضور محسوسی در جامعه ایران ندارند و عمدتاً در تارنما و اینترنت فعال هستند؛ که این قبل از همه دلیل عمده اش وجودِ اعدامها و سرکوب و دیکتاتوری سهمگینِ حاکمین در ایران بوده است. بجز دوره های بسیار کوتاه، دیکتاتوری و سرکوب در ایران همیشه ، بویژه در دوران کنونی، بسیار خشن بوده و مهمترین عامل برای غیبت و یا نامحسوس بودن حضور سازمانهای مخالف در جامعه بوده است. بگذارید به یک فاکت تاریخی اشاره کنم. آخرین تزار روسیه جناب رومانوف را همه به عنوان دیکتاتور بیرحم میشناختند، اما همین دیکتاتور بیرحم، اشخاصی مثل استالین و تروتسکی را اعدام نکرد. استالین را برای مدتی در سیبری به تبعید فرستاد و تروتسکی را مدتی بزندان انداخت؛ در حالیکه دستگاه جاسوسی تزار از رده و اهمیت اشخاصی مثل استالین و تروتسکی آگاه بود.تروتسکی نام مستعار زندانبان تروتسکی بود و اسم اصلیش چیزی دیگر بود. میخواهم بگویم که آن دیکتاتوری تزاری در روسیه، حتی بند انگشت دیکتاتوری رژیم شاه نبود تا چه رسد به دیکتاتوری خمینی. در دیکتاتوری تزاری حتی اشخاصی مثل استالین و تروتسکی اعدام نمیشدند، اما در دیکتاتوری شاه همه رهبران اسیر فدایی و مجاهد شکنجه و تیرباران شدند😭، و در دیکتاتوری خمینی و خامنه ای حتی کودکان و زنان حامله و پیر مردان هم شکنجه و بدار آویخته شدند😭😭، بیاد آر. در چنین برزخی از دیکتاتوری و سرکوب، چه کس و چه حزب و تشکیلاتِ مخالفی میتواند حضوری محسوس در جامعه داشته باشد؟ در چنین جهنمی از وحشیگری حاکمان، چه حزب و سازمان مخالفی نسو خته است؟ اگر همین میزان از دیکتاتوری که در ایران ما داشته ایم در روسیه تزاری در سال ۱۹۱۷ وجود داشت، آیا انقلاب در روسیه به پیروزی میرسید؟ بباور من نمیرسید.
دیکتاتوری عامل اصلی حضور نامحسوسِ سازمانهای چپ و دمکرات و نیروهای مخالف در ایران و یا غیبت آنان در جامعه است. دیکتاتوری بزرگترین مانع برای انکشاف و رشد جامعه ایران و عین بی عدالتیست؛ اهمیت آزادی و دمکراسی و اهمیت نظرات رفیق بیژن جزنی در همین نکته است.
جناب داوود
منظور بحث من اشاره به تمام گروه های چپ کمیترنی ایرانی است که امروز هیچ جایی در بین جنبشهای ایران ندارند. با نگاهی به سن و نسل آنها میتوانید بفهمید که در حال انقراض کامل هستند. برای همین است که وجودشان مرهون چند مجله اینترنتی است.
دوز و کلک مستتر در این مصاحبەها!
این برنامە ، کە توسط احمد غلامی ادارە می شود، دقیقا توسط اطلاعات سپاە با هدف ابلە و نادان نشان دان چریکها و بی اعتبار سازی آنها وافکار رهائی طلبانە آنها انجام می شود
اکثریت مصاحبە شوندگان از خود نشانەهای غیر عقلانی نشان دادەاند،( در زیر حاکمیت آخوندها زندگی می کنند) غیر از آقای فتاپور!
آوردن آقای فتاپور دقیقا با هدف معتبر کردن این برانامەهاست! اگر دقیقا برسی کنید سوالهای مطرح شدە با آقای فتااپور در حول حوش فرد ایشان می چرخد ، و این آقای فتاپور هستند کە دامنە توضیحات رو گسترش می دهند و از اندیشمندی چریکها سخن بمیان می آورند!! بنابر این باید هدف و آماج این برنامەها و مصاحبە ها رو دقیقا بزیر نقد کشید! در شطرنج هم گاهی برای برد و کیش و مات بایستی قلعە و یا حتی وزیر رو قربانی کرد!
برای اولین بار میخوانیم که یک زندانی از تاریخ سازمان، کوتاه قبل از آزادی، ۴ ساعت با بیژن جزنی بحث کرده است!! چرا آقای فتاپور در این ۴۶ سال از چنین ملاقات مهمی خبری منتشر نکرده و اینهمه نوشته و مصاحبه از ایشان موجود است؟ از این گذشته، بیژن جزنی و بقیه را در اسفند ۱۳۵۳ یعنی کودتا پیش/کوتاه پس از اعلام تشکیل حزب رستاخیز و در چهارچوب سیاست تشدید سرکوب فاشیستی تازه، به زندان اوین منتقل کرده و در ۳۱ فروردین ۱۳۵۴ هم اعدام کرده اند. یعنی آقای فتاپور در این فرصت کوتاه به بیژن اطلاع داده که قرار است آزاد شود و به این دلیل با جزنی ملاقات کرده تا اطلاعات مهمی را به بیرون منتقل کند؟ آقای فتاپور اما به اعلام خود تازه در سال ۱۳۵۶ آزاد شده و او چگونه در فروردین ۱۳۵۴ از احتمال آزادی خود مطلع شده؟
او ادعا میکند که با بیژن جزنی در مورد تشکیل حزب رستاخیز صحبت کرده و بیژن گفته برای ما دموکراسی مهم است!! یعنی چه؟! برای بیژن جزنی وجود احزاب سیاسی و رسانه های قانونی مهم نبود؟! و «دموکراسی» در سیستم تک حزبی حزب رستاخیز هم قابل تصور بود؟ در همه آثار جزنی از آزادی های اجتماعی و حقوق مردم صحبت شده و عبارت دموکراسی بمعنای بی بی سی تقریبا کمیاب است!! در جامعه هم مردم از «آزادی» سخن میگفتند و این عبارت از قول جزنی چیزی جز اشاره به امروز و با اهداف سیاسی امروز آقای فتاپور نیست. و دلیل آنهم تلاش فتاپور و بقیه همفکران او برای ائتلاف با سلطنت طلبان تحت توجیه «نیروهای دموکراسی خواه» است. اگر حقیقتا بیژن جزنی درک لیبرال راست از «دموکراسی» میداشت و چنین توصیه ای کرده بود، خب، این می باید ملکه ذهن فتاپور میشد! اما از سال ۱۳۵۹ او از یک دیکتاتوری تروریستی مذهبی حمایت کرد و همین هم نشانه نقل قول نادرست از زبان بیژن جزنی است!!
سینما رادیوسیتی درخیابان ولیعصر کنونی وپهلوی آن زمان بود
درود بر شما کهنسال گرامی،
سپاس از شما برای نکات ارزنده و یادآوری حقایقی که به آنان اشاره نموده اید. در خیلی از مطالبی که عنوان کرده اید، با شما موافقم.
آقای فتاپور و گروهش هیچگاه نماینده چپ ایران نبوده ، که سهل است، در تضاد با اندیشه های درخشان چپ، عمل و جلوه گری میکنند.
مدتهای مدیدیست که رسانه های امپریالیستی مانند بی بی سی، که همواره علیه مصالح ملی کشور ما عمل کرده اند، و دیگر رسانه های غرض ورز، از عناصری مانند فرخ نگهدار و دیگر جلوه گران حقیر برای معرفی و جا انداختن اینان بعنوان رهبران چپ استفاده کرده تا چهره چپ را ملکوک و چپ را طرفدار جمهوری اسلامی و یا اصلاح طلب رژیم ملایان بنمایند. مدتهای مدیدیست که رسانه های بیگانه با ترتیب دادن مصاحبه ها و گفتگوهای شرم آور، عناصر سرکوبگر و قاتل ساواکی را با افرادی از این جلوه گران حقیر، کنار هم مینشنانند تا که جنایات ساواک را لوث کنند و شکنجه ساواک را تکذیب کنند و یا مبارزان مخالف شاه و مخالف ملایان را مقصر دانسته و قتلشان را توجیح و یا اجتناب ناپذیر قلمداد کنند. دل آدمی از اینهمه تحریفهای آشکار و وقیحانه این رسانه ها و این افراد حقیر میسوزد و اشگِ خشم و اندوه از چشمها میریزد. اما این نمایشات وقیحانه و این قصه پر غصه را پایانی نیست.
با شکنجه گران و قاتلین فدائیان و مبارزان و با قاتلین بهترین فرزندان خلق نشست و برخاست میکنند، با بزرگترین ناقضان حقوق بشر هم پیمان و هم سخن میشوند، اما هنوز خود را فدایی می نامند!! کسی نیست که به این حقیران بگوید شما آزادید که هر چه خواستید انجام دهید و با هر که پیمان ببندید، روزی با لاجوردی و امام و برای شکوفایی جمهوری اسلامی باشید و روزی با ساواکی ها و شاهی ها، اما دیگر خود را فدایی ننامید و بیش ازین این نام تاریخی و ظلم ستیز را خدشه دار نکنید.
کهنسال گرامی، متاسفانه چپ ایران نماینده مشخصی نداشته و طیف وسیعی از اشخاص مستقل و سازمانها و احزاب را در بر میگیرد، که گرایشات مختلفی دارند و پراکنده اندو کارنامه و عملکرد این گرایشات در گذشته هم واحد و یکنواخت نبوده و بعضاً متضاد بوده است. میگویند گذشته چراغ راه آینده است و به همون شکل تکرار نمیشود. خوشبختانه بخشی از سازمانها و احزاب چپ که در گذشته سیاستهای غلط و بعضاً فاجعه باری داشته اند، اکنون بطور محسوسی اصلاح شده و راه و طریق درست تری برگزیده اند. بباور من هر تغییر مثبتی درین گروها و احزاب مایه خرسندیست. امیدوارم روزی گرایشات مختلف در چپ برسمیت شناخته شوند و یک شورای متحدی از چپهایی که موضع قاطعانه علیه شیخ و شاه دارند، شکل بگیرد که بتواند با تکیه به خِرَد جمعی و با توجه به ظرفیت ها و ضرورتهای موجود در جامعه ایران، چپ را نمایندگی کند، و آنگاه بتواند در عرصه جامعه بزرگ ایران، راهگشای تشکیل یک جبهه فر اگیر و بزرگ از نیروهای مستقل چپ و ملی و دمکرات گردد.
گاهی کامنت ها و دیدگاه ها از مقاله متن خواندنی تر ، منطقی تر و به روز تر هستند و از دیدگاه من تصمیم اخیر مدیریت سایت بر محدود کردن پاسخ ها تاسف انگیز است !
اقای فتاپور ، با فاشیسم بحث و گفتگو منطقی نمیتوان داشت ، با ایدئولوژی پهلوی باید مبارزه کرد !