
روابط خاصی وجود دارد که متحد کننده افراد است و آنها را واقعاً در یک رابطه اجتماعی قرار می دهد. بدین ترتیب آنها می توانند زندگی اجتماعی مناسبی را بر اساس همکاری متقابل پیش ببرند. از طرف دیگر، در دنیای سرمایه داری، بسیاری از فعالیت ها حتی به امکان رابطه اجتماعی با یکدیگر آسیب می رسانند. بنابراین ما درگیر مبارزه و تضاد بین دو گروه هستیم. بین کسانی که یک عمل واقعاً اجتماعی را توسعه می دهند و کسانی که عمل آنها بر خلاف هرگونه امکان توسعه هستی اجتماعی است
فرانک فیش باخ، فیلسوف، در کتاب خود با عنوان « باهم آفریدن. بازسازی اجتماعی و خروج از سرمایه داری»، به ترسیم جوامع انسانی آسیب دیده و پراکنده شدهای که در گیر « بحران باز تولید اجتماعی» است، می پردازد. او خواستار خروج از سرمایه داری از طریق «بیشینه سازی»(به حداکثر رساندن) روابط تعاونی است. این مصاحبه توسط پییر شایان، روزنامهنگار اومانیته انجام گرفته است.
…
ارزیابی او از وضعیت نگران کننده است: بشریت، در حال حاضر با چندین بحران بازتولید روبروست. دراین کتاب، استاد فلسفه آلمانی دانشگاه پاریس- پانتئون-سوربن ، عواقب فاجعه باری برای جوامع سرمایه دارئ پیش بینی می کند. برای پیشگیری از آن، فرانک فیشباخ، گفت وگو بین جریانهای گوناگون اندیشه در مورد«باهم آفریدن » اجتماعی و همیاری متقابل، با هدف رسیدن به یک نتیجه مترقی را مطرح می کند.
پییر شایان: شما جامعه ای را توصیف می کنید که با تفرقه و دودستگی های بسیاری در گیر است. بازیگران اجتماعی در رویاروئی با بحرانهای کنونی نیاز به همکاری دارند، پس چرا این گسستگی ها وجود دارد ؟
فرانک فیشباخ: اولین مشاهداتی که مرا کاملاً بدبین می کند، این است که این گسستگی ها بخش بسیار مهمی از جامعه را در بر می گیرد. گسست در درآمد و شرایط کار در چهل سال گذشته به طور قابل توجهی عمیق تر شده است. ما در جامعه ای زندگی می کنیم که اغلب اوقات این تصور پیش می آید که مردم « کار زیادی با هم ندارند» … آنها یکدیگر را نادیده می گیرند و به ندرت چون موجودات اجتماعی رفتار می کنند. در این کتاب سعی کردم دلایل این امر و به ویزه راه حل های برون رفت از آن را پیدا کنم.
پایه و اساس این مشکلات همان چیزی است که شما آن را «بحران های باز تولید اجتماعی» می نامید. آن بحران ها چیستند؟
فرانک فیشباخ: جوامع پیشرفته سرمایه داری با بحران باز آفرینی روبرو هستند. من اولین کسی نیستم که آن را تشخیص دادهام ، نانسی فریزر(Nancy Fraser)، سیلویا فدرریچی (Silvia Federic) قبل از او ، و بسیاری دیگر این مطالعات را انجام داده اند. امروز ما همزمان با چندین بحران باز آفرینی روبرو هستیم که بارزترین آن بحران باز تولید زیست محیطی است.
جامعه سرمایه داری فقط با فرسایش منابع مورد نیازش بازتولید می کند. بحرانی که من در کتابم تجزیه و تحلیل می کنم آنی است که اجتماعیگری را به خطر می اندازد یعنی بحران باز تولیداجتماعی است. امری که به ویژه مانع حفظ روابط اجتماعی میشود و خصوصی موجود اجتماعی بودنمان را از ما می گیرد. این بحران زمانی فاجعه بار است که همزمان، بحران بازتولید اجتماعی که همانا خدمات اجتماعی است، به آن اضافه می شود.
سیستم مسلط در جهان سرمایه داری است. چگونه ماهیت این سیستم، این آینده فاجعه بار را تدارک میبیند؟
فرانک فیشباخ: سرمایه داری برخی گرایشهای موجود در جوامع گوناگون را تشدید می کند تا جائی که آنها بیمار گونه می شوند. به عنوان مثال، می توان بی توجهی به همبستگی اجتماعی را نام برد. همه جوامع بشری نقش تضمین و تثبیت روابط اجتماعی در درون جامعه خود را به عوامل بیرونی (نمادین ، فرهنگی، نهادی ) واگذار می کنند. اما در ساختار سرمایه داری، این عوامل بیرونی تمایل به گریز از کنترل مردم دارند. آنها بدون توجه به بقیه جامعه، خود را باز تولید کرده و به زندگی مستقل خود ادامه می دهند. این به ساختار اقتصادی سرمایه داری مرتبط است که در آن مکانیسم های تولید ارزش و انباشت سرمایه تمایل به جداسازی خود از بقیه جامعه دارند، بدون توجه به نیازهای زندگی اجتماعی و در نظر گرفتن منابع طبیعی مورد استفاده برای باز تولید.
چگونه تجزیه و تحلیل مارکس در مورد روند تولید به ما امکان می دهد تا باز تولید اجتماعی را درک کنیم؟
فرانک فیشباخ: مارکس غالباً از سوی فمینیسم ها مورد انتقاد قرار گرفته است که به اندازه کافی زندگی خارج از محیط کار، به ویژه در خانواده و نقش زنان را در آن در نظر نگرفته است. مارکس را می توان به دلیل عدم اندیشیدن به اندازه کافی در مورد باز تولید نیروی کار مورد انتقاد قرار داد ، اما این واقعیتی است که باز تولید ساختارها و روابط اجتماعی است که در مرکز اندیشه او قرار دارد.
مارکس همچنین متفکر یک پدیده ویژه سرمایه داری است که پس از او لوکاچ (Lukács) آن را « شیء وارگی»(*réification ) نامید، امری که موجب جدائی افراد از روابط اجتماعیای میگردد که آنها بازیگرانش هستند. بله ، مارکس وقتی در یک جامعه روابط اجتماعی بدون وجود ارتباطات اجتماعی بازتولید میشود را فاجعهبار میدانست
شما به عنوان یک طرفدار هگل با مراجعه به ایدئولوژی آلمانی مارکس و انگلس، به جایگاه «من» و «ما» در از خود بیگانگی فکر کردهاید. چگونه این موضوع در اندیشیدن به دنیائی نوین تعیین کننده است؟
فرانک فیشباخ: از خود بیگانگی اشکال گوناگون دارد. یکی از آنها جدائی بین «من» و «ما» است که در آن، از یک طرف با افراد جدا شده از هم و حتی رقیب یکدیگر، یعنی با یک چند گانگی«من» روبرو هستیم، و از سوی دیگر «ما»ی جمعی ومشترکی وجود دارد که بصورت انتزاعی مطرح می شود، زیرا از «من»ها و آنچه آنها انجام می دهند، جدا شده است.
برخی از نهادها ادعا می کنند که نقش این «ما»ی جدا شده از زندگی واقعی افراد را بازی می کنند. این همان چیزی است که مارکس آن را «جوامع خیالی» می نامید که نقش جامعه جایگزین را ایفا می کند. هنگامی که شما واقعاً امکان همکاری در زندگی اجتماعی ندارید، این فقدان را با گذراندن زندگی مشترک به روشی خیالی جبران می کنید.
من رهائی از خودبیگانگی، یعنی جمع «من» و «ما» را به روش مارکس تصور می کنم: «وقتی انسان واقعی به صورت فردی و در کار فردی خود به یک موجود «نوعی» و عام تبدیل شود، هنگامی که او دیگر «من» خو را از نیروی اجتماعی در شکل سیاسی آن جدا در نظر نگیرد، در این صورت رهایی بشر به سر انجام رسیده است.
شما از افزایش هویتی «جوامع خیالی» متاسف هستید. چگونه با آن روبرو شویم؟
فرانک فیشباخ: زمانی که اجتماعی بودن کاهش می یابد، ما شاهد بازگشت «جوامع خیالی» به مثابه جایگزین آن، هستیم. به همان شدت که همبستگیهای اجتماعی تضعیف می شود ، هویت و ناسیونالیسم گسترش می یابد. برای ترمیم آن به یک پروژه گسترده نیاز است.
به همین دلیل است که من سعی کردم سنتهای متفاوت اندیشه را به کار گیرم، به تعبیر مبارزه با آتش سوزی در جنگل با حمله از همه سو( نظریه اهداف جمعی، نظریه انتقادی، رویکردهای مارکسی و هگلی). ما برای بازگرداندن اندیشه همکاریهای اجتماعی به همه منابع نیاز داریم. برای دستیابی به این هدف، ما باید از مفاهیم انجمن، همکاری، به اشتراک گذاشتن شروع کنیم. این ایده ها غالباً بهسرعت، به دلیل قدیمی بودن طرد می شوند.
امروز، دوران توسعه فردی به دور از هر نوع اندیشه گروهی و در عین حال دوران جامعه هویت محور و ستمگرانه برای فرد خواهد بود. ما باید با این جدایی «من» و «ما» در هر دو جبهه ، فردگرایی از یک سو، و جماعتگرائی(communautarisme) از سوی دیگر، به یک اندازه مبارزه کنیم. باید از امر اجتماعی نیرو بگیریم. حرکت در این راستا وظیفه چپ سیاسی است.
به چه دلیل روابط اجتماعی در محیط کار در قلب تحول جامعه قرار دارد؟
فرانک فیشباخ: این در رابطه با بازگرداندن اندیشه اجتماعی است، که در تضاد با اجتماعیزدائی مسلط کنونی می باشد. چگونه می توان آن را بدون استفاده از تجربه در محیط کار که عنصر نیرو بخش آن است، انجام داد؟ در محیط کار دفتری، در کارخانه، در مقیاس جامعه و تقسیم اجتماعی کار، و تقسیم کار در خانه، ما مکمل بودن یکدیگر را در کار مشترک تجربه می کنیم.
به طور دقیق تر، ما به آنچه دیگران انجام می دهند نیاز داریم. این چنین است که می توانیم همبستگی اجتماعی را تجربه کنیم. جامعه شناس دورکیم (Durkheim) آن را چنین بیان می کرد «ازطریق کار ، می توان فکر کرد».همچنین می توانیم جامعه را به عنوان یک «کار مشترک»، فعالیتهای متقابل مکمل یکدیگر، در نظر بگیریم.
آیا به دور از مفهوم «زندگی باهم» که اغلب اوقات مطرح می شود، مفهوم« کار باهم» به «با هم عمل واقدام کردن» تبدیل میشود؟
فرانک فیشباخ: به نظر من «زندگی با هم» یک مفهوم محکم واستوار نیست، در بهترین حالت یک «ضرورت اخلاقی» است، اما خیلی سریع می تواند سیاسی شود. بیان آن، بسیار «خیرخواهانه» به نظر می رسد، اما همچنین می تواند چرخش کاملاً متفاوتی داشته باشد. در حالیکه «کار با هم» برعکس مدعی بردباری وشکیبائی، تحمل یکدیگر می باشد، بدون هیچ جنبه اقتدارگرایانه. در لیبرالیسم کلاسیک، هر فرد حوزه عمل خود را دارد و زندگی اجتماعی اگر همه در حوزه خود بمانند وبه حوزه دیگری وارد نشوند، امکان پذیر است.
امروز، به جای اینکه افراد محدوده خود را نسبت به یکدیگر رعایت کنند، گروه ها کنار هم چیده شده اند بدون اینکه با یکدیگر تلاقی نمایند. برای من، چنین کنار هم قرار گرفتنی در حد درجه صفر رساندن زندگی اجتماعی است. حتی مورچه ها بهتر از این عمل می کنند! از طرف دیگر، «اقدام و عمل با هم» یک مفهوم واقعی است که سیاست را نیز تعریف می کند. فعالیت سیاسی یک اقدام با هم است که توسط آن امکان مبادله بین شهروندان ایجاد می شود، بحث می کنند و یک اراده جمعی را شکل میدهند.
بنابراین من سعی می کنم « با هم عمل و اقدام کردن » را با «کار با هم» متصل نمایم ، یعنی رو آوردن به شیوه های تعاونی که در زندگی اجتماعی مؤثر است. من با هانا آرنت که دو اصطلاح «انجام دادن» و «با هم» بودن رامتضاد هم می داند موافق نیستم.
تقسیم اجتماعی کار این امر را اثبات می کند: ما برای فعالیت های تولیدی و برآوردن نیازهای اجتماعی به یکدیگر احتیاج داریم. هیچ کاری نمی تواند به تنهایی انجام گیرد، به طوری که ما عملا با هم هستیم. از این رو با تکیه به «کار باهم» واقعی به سمت «اقدام موثربا هم» میرویم که با زندگی واقعی ارتباط دارد، امری که نه انتزاعی است و نه ساختگی.
با تکیه بر اصول اخلاقی اسپینوزا و آثار اتیین بالیبار(Étienne Balibar)، شما به دنبال نشان دادن واقعی بودن یک مبارزه منطقی هستید. پس کلید گشایش چنین حرکتی در جامعه بسیار بیمار ما در کجاست؟
فرانک فیشباخ: روابط خاصی وجود دارد که متحد کننده افراد است و آنها را واقعاً در یک رابطه اجتماعی قرار می دهد. بدین ترتیب آنها می توانند زندگی اجتماعی مناسبی را بر اساس همکاری متقابل پیش ببرند. از طرف دیگر، در دنیای سرمایه داری، بسیاری از فعالیت ها حتی به امکان رابطه اجتماعی با یکدیگر آسیب می رسانند.
بنا بر این ما درگیر مبارزه و تضاد بین دو گروه قرار داریم . بین کسانی که یک عمل واقعاً اجتماعی را توسعه می دهند و کسانی که عمل آنها بر خلاف هرگونه امکان توسعه هستی اجتماعی است. در این مبارزه ، مسئله مهم وکلیدی به حداکثر رساندن روابط اجتماعیٍ، همبستگی متقابل و فعالیتهای همکاری اجتماعی که تنها راه افزایش قدرت جمعی جامعه و تضعیف کسانی است که آن را می شکنند. زیرا اساساً ، آنچه گواه عقلانیت انسان میباشد ، توانایی ما در همکاری با یکدیگر است.
دلیل این امر ابتدا در عملی بودن آنست. من در اینجا هم اسپینوزا و هم به مارکس ارجاع میکنم. دلیل این امر بستگی به انواع شیوه هایی دارد که به کار می گیریم و در روابطی است که در آنها این شیوه ها به پیش می رود. وقتی خودمان را قادر می سازیم تا مکمل عمل دیگران باشیم، خودمان را همچون یک موجود منطقی نشان می دهیم. وقتی به خودمان اجازه می دهیم از یکدیگر جدا شویم، وقتی دیگر «هماهنگی» با دیگران را کنار می گذاریم، غیر منطقی بودن خود را نشان می دهیم، امری که همیشه قادر به انجام آن هستیم.
شما بُعدی انسانشناسانه به یک «سنتز اجتماعی- زیست محیطی » میدهید که به وجود آورنده یک رابطه اجتماعی منطقی بین انسان و دیگر موجودات است. آیا این جایگزین، کمونیسم میشود؟
فرانک فیشباخ: کاملا ، بله. هیچ دلیل موجهی برای محدود کردن امر تعاونی، فقط به جوامع بشری وجود ندارد. هزاران سال است که انسان در شیوه های تعاونی و مبادله با سایر موجودات زنده و طبیعت شرکت داشته است. من در اینجا به تحقیقات انسان شناس تیم اینگولد(Tim Ingold) تکیه می کنم که مردمان شکارچی شمال کانادا را مورد مطالعه قرار داده است.
وی روابط بین اعضای این جوامع و گوزنها را به عنوان روابط همکاری، از جمله در شکار توصیف می کند. از اینرو من سعی می کنم روابط همیاری و همکاری را فراتر از جامعه انسان بطور فرا گیر و دوسوئی گسترش دهم.
مسئله نه تنها گنجاندن موجودات زتده در روابط ماست، بلکه این امر به ما اجازه می دهد تا در روابط سایر موجودات زنده نیز وارد شویم. ما به همان اندازه در دنیای آنها هستیم که آنها در دنیای ما. بنابراین من سعی می کنم دو سوئی پیوند بین جهان بشر و جهان های غیرانسانی را در نظر گرفته و از این طریق به سوی انچه همکار من ، فیلسوف پل گیلیبرت(Paul Guillibert) پیشنهاد کرده، یعنی « کمونیسم زنده»، یا بهتر، کمونیسم زندگان بروم. منطورم گنجاندن زندگان فراتر از انسان در پیوندهای همکاری است.
***
* Reification یک مفهوم مارکسیستی است که توسط جورج لوکاچ تدوین شده است ، از جمله در کتاب آگاهی طبقاتی (۱۹۲۳). او روشی را توصیف می کند که سرمایه داری ، همه چیز را به یک شیء تبدیل میکند، از جمله رابطه با خود ، به دیگران ، با طبیعت وبا جهان.
منبع: لوموند دیپلماتیک
منبع اصلی: اومانیته