دوشنبه ۲۲ بهمن ۱۴۰۳

دوشنبه ۲۲ بهمن ۱۴۰۳

از داوران داد تا عمّال ِ ظلم – بهمن پارسا

خبر هلاکت دو تن از عمُال دستگاه بیداد گستری حکومت اسلامی -رازینی و مقیسه- را زمانی شنیدم که برف میبارید و دماسنج  نمایانگر سرمای چند درجه یی زیر صفر بود. در سرزمین ما  هنوز زمستان از ۵۷ تا هم اینک ادامه دارد و همه چیز و  بیش از هر چیز دیگر  کرامت انسانی زیر صفر است و عمله ی ظلم مثل همین دو موجود اخیر بانیان و نگهبانان این انجماد و بیداد هستند.

یادم آمد چندین سال پیش از این، که هوا به سردی همین امروز بود و برفی سنگین نیز در کار باریدن بود با دوست دیرینه و بهتر است بگویم آموزگارم سافی که هم صحبتی و دم گرمش را بس گرامی میدارم گفتگو میکردیم که وی گفت، سرما و برف در این فصل همواره  برای من یاد آور خاطره یی است از روزهای دور. گفتم  اگر باعث تلخکامی اش نمیشود در باره اش برایم حرف بزند. سافی  گفت، حُسن  خاطرات آنست که همیشه جوانند و گذشت زمان سبب پیری و کهولت آنها نمیگردد و اگر  هم  تلخ  بوده باشند زمانی که بیاد میآیند تلخی خود را از دست داده اند.

سپس مثل ِ‌همیشه با دمی گرم و متین که به خیال ِ من هر شنونده یی را مشتاقانه به شنیدن وا میدارد شروع کرد که:

دو سالی از ماجرای  بهمن ۵۷ گذشته بود که مرا با تنزُل رتبه و مقام به آن شهر دور افتاده ی مرزی  تبعید کردند! جایی در میان کوهستانهای بلند و برفگیر. نقلی نبود، مهم این بود که هر جا هستم در خدمت مردم باشم. بارز ترین مشخصه ی آن شهر این بود که تا وقتی آنجا بودم هرگز استخوانهایم گرم نشد. زمستانش معمولا  از اواسط  پاییز  و همواره با برف سنگین و ماندنی شروع میشد و تا ماهی قبل از آغاز  تابستانی نه چندان گرم ادامه داشت. 

در دومین زمستان اقامتم در آنجا  جمعه روزی که برفی سنگین در حال بارش بود حدود ظهر زنگ خانه به صدا در آمد!  به محض شنیدن صدای زنگ دانستم  که وقوع جرمی در کار است، چرایی اش اینکه من آنجا  غریبه بودم و با کسی دوستی و آشنایی در حدود رفت و آمد و معاشرتی که سبب دیدار حضوری در خانه ی من یا کسی دیگر باشد نداشتم.

من در طبقه ی دوم خانه یی اجاره نشین بودم، از پلّه ها پایین رفته در را باز کردم، و دیدم استوار سخنور مامور آگاهی شهر که زیر برف سفید پوش شده بود با پوشه یی زیر بغل و چیزی در دست راستش مقابل من ایستاده. خواست ادای احترام کرده باشد، که گفتم  بیاید داخل پاگردِ خانه و زیر  برف خودش را به زحمت نیاندازد. همینکه داخل شد گفت که کودکی خردسال در خانه یی در محله ی فقیر نشین شهر با شلیک گلوله به قتل رسیده. حرفش که تمام شد گلوله ی سربی ِ لهیده یی را که میان انگشتان شست و سباُبه اش بود نشانم داد و گفت، اینهم گلوله…

ابتدا تعجب کردم از اینکه گلوله یی که سبب مرگ ِ‌کودکی شده چرا در دست اوست!؟ و بعد هم برای گزارش امری جنایی چرا به دادستان و بازپرس مراجعه نکرده؟! در مورد اول توضیحش این بود نخواسته مرتکب قتل آنرا از بین ببرد!  -دری وری-  و در مورد دوم  گفت که چون آقای بازپرس در شهر تشریف ندارند آقای دادستان دستور فرمودند خدمت شما برسم، اینرا گفت و پوشه را از زیر بغلش  بیرون آورد  به من داد. 

پوشه حامل دو ورقه ی گزارش شهربانی و آگاهی بود دایر به وقوع قتل. در پایان گزارش  نوشته ی آقای دادستان بود که:

آقای سافی دادیار محترم در غیاب آقای بازپرس به جانشینی رسیدگی فرمایند.

دستوری بود که میباید موافق موازین به آن عمل میکردم. سریعن  خود را آماده کردم و به همراه راننده و استوار سخنور با اتومبیل گاز ِ‌ روسی اداره ی آگاهی به محل وقوع جنایت رفتم. خانه یی روستایی و مخروبه. حیاطی کوچک، طویله یی در سمت چپ ورودی،  دو اتاق روبروی در ورودی خانه و در سمت راست جایی شبیه به انباری. ادبار و بینوایی بهترین تعریف است برای آن خانه. از یک گوشه ی خانه صدای شیون و ضجه ی درد آلود زنی که دیگران سعی در آرام کردنش داشتند بگوش میرسید. حدس زدم این ضجه ی مادر است. سخنور راهنمایی کرد که جنازه در اتاق روبرویی است و من بلافاصله پرسیدم: یعنی  قتل در آنجا واقع شده و او گفت بله قربان!

به احترام خانه و صاحبخانه کفش از پای بیرون کرده داخل اتاق شدم سه مرد در گوشه یی کز کرده و سیگار دود میکردند، کفپوش اتاق نوعی زیلوی دستباف و نخ نمای محلی بود و در میان اتاق روی چیزی که به نظرم جسم کودک مقتول بود رختخواب پیچی از آنها که در ییلاق و قشلاق ایلات مرسوم ِ استفاده است کشیده اند. به محض ورودم مردی با قامتی متوسط و ریشی چند روزه به پا خاست که  آقای رییس بچه مرا کشتند قاتلش را از شما میخواهم! به سخنور گفتم آن افراد را در جایی دیگر تحت نظر داشته باشد  و روی برگه یی از اوراق رسمی دستوری برای حضور پزشک قانونی در صحنه نوشتم و راننده را راهی کردم که ایشان  را با خود به آن حانه بیاورد. 

روانداز را که کنار زدم جسد دختری لاغر و نحیف شاید هشت ساله، اگرنه کمتر! با  لباسی مندرس که نامناسب با زمستان سخت محیط  بود،‌ با پاهایی برهنه در مقابلم روی زمین بود. صورت آن طفل را خونی که میرفت بخُشکَد پوشانیده بود. چمانش باز بود و تا آنجا که دیده میشد سبز رنگ بنظر میرسید با موهایی که به خرمن گندم ِ‌اواخر تیر می ماند. کاسه ی سرش عمیقن شکافته بود و به سادگی میشد گفت که این شکاف در اثر برخورد جسمی سخت و سنگین بوجود آمده. تمامی وضعیت حکایت از آن داشت که گلوله یی سبب آن مرگ نشده. مشهود بود که لباسهای آن کودک را پس از مرگ از تنش بیرون آورده و آنجه را در بر داشت به او پوشانیده اند و هم از اینروست که هیچ اثری از خون بر جامه اش دیده نمیشود. باور داشتم که او در جایی دیگر  به قتل رسیده و سپس باینجا منتقل شده است. 

موشکافانه نگاه میکردم و یادداشت مینوشتم – صورتمجلس معاینه محلی – بر دیوار های اتاق اثری از خشونت و حادثه دیده نمیشد،‌ شیشه ی یکی از پنجره ها شکسته بود و روی دیوار مقابل آن در طرف دیگر سوراخی کوچک قابل مشاهده بود.

من بی آنکه از کسی چیزی بپرسم به هر جای خانه سرکشی کردم،‌ در طویله حیوانی نبود،‌ به اتاقی که زنها بودند با اجازه ی خودشان نگاهی کردم و گفتم تا اطلاع بعدی  بیرون نیایند. وقتی به انباری وارد شدم دار قالی بافی ِ‌سه در چهاری بر پا بود که فرشی در حال بافته شدن بر آن دیده میشد. ابزار قالی بافی از قبیل قلاب و دَفَه و قیچی کاردک  هم روی جای نشستن دار قرار داشتند. زمین اطراف دار که خاکی بود خیلی تمیز و رفته بود و هیچ شباهت به زمین زیر دار ِ قالی نداشت!

در یک لحظه سخنور وارد انبار شد و از ورود و حضور دکتر – پزشک قانونی – خبر داد. رفتم و از ایشان خواستم با معاینه ی جسد نظرش را در خصوص مرگ  آن کودک کتبا  اعلام کند. وی خیلی طول نداد شاید نیمساعت بعد بطور شفاهی گزارشش را داد که من یادداشت برداشتم و وی امضا کرد و قرار شد نسخه ی کتبی و رسمی اش را روز بعد به دفترم در دادسرا ارسال دارد. علّت مرگ   برخورد جسم سخت و سنگین و باحتمال قوی جسمی آهنین بوده است و از ارتکاب ایراد ضرب شاید دو ساعتی بیش نگذشته که از بالا و بطور مورّب از سمت چپ کودک به سرش وارد آمده!

در طول تمام مدت تحقیق که تا نیمه شب بطول انجامید مادر ضجه زنان قتل کودکش را  ناشی از گلوله یی که یکی از دشمنان ایشان شلیک کرده میدانست و نسبت به آن سوگند یاد میکرد. دشمنی که هر لحظه نام و نشانش عوض می شد!  پدر  نیز همان قصه را به گونه یی دیگر و موافق  سینمای ذهن خود تعریف میکرد و دیگران که مثلن نقش شهود را بازی میکردند هریک بَتَر از دیگر  چیزی میگفتند. در نهایت من پدر را به تنهایی به انبارِ دارِقالی بردم و برایش شرح دادم که دریافت من با تکیه به قراین موجود آنست که وی سهوا  و غیرعمد سبب مرگ کودکش شده و به لحاظ من آنشب را در زندان خواهد بود و روز بعد چه کسی و چگونه به پرونده وی رسیدگی خواهد کرد بیرون از دایره کار و وظیفه ی من است، ولی یک قول باو میتوانم داد و آن اینکه تحت هر شرایطی از کمک  باو کوتاهی نخواهم کرد.

باینجا که رسیدیم مرد به زاری شروع به گریستن کرد و خواست دست های مرا ببوسد و رفت که روی پاهایم بیفتد که به تحکم و کمی هم خشونت مانعش شدم. سپس در حالی که میگریست گفت:

آقای رییس من هشت سر عایله ام!  زندگی من است این دار و این قالی. امروز بعداز ظهر عیالم صدا کرد که بیا لااقل از این بچه مراقب باش  نمیگذارند کار پیش برود، رفتم نشستم بالای دار که با زنم حرف بزنم و بلکه آرامش کنم  و دخترم  سمت ِ‌راست من نشسته بود و با تار و پود قالی ور میرفت و ادای قالی باف ها را در میاورد و در لحظه نخ رهنما را کشید! من خیلی عصبانی شدم و ناگهان دَفَه ی بزرگ را که کنار دستم بود برداشتم که مثلا او  را  بترسانم ولی بناگهان  از دستم در رفت و خورد به فرق سر دخترم … و تا بخود بیاییم کارش تمام شد…

پدر به قتل – غیر عمد – اعتراف کرد  و مادر  زار میزد که شوهرش  بیگناه است و گلوله ی دشمنی دختر معصومش را کشته. با پایان تحقیقات ضمن صدور قرار بازداشت پدر را همراه سخنور به زندان شهربانی فرستادم و مادر  زار زار به دنبل من گریست که شوهرم را  نان آور کودکانم را از من نگیر..

صبح روز بعد من با صدور قرار عدم صلاحیت به لحاظ جنبه ی جنایی قضیه مطروحه پرونده را به حضور دادستان فرستادم که موافق قوانین به شعبه ی بازپرسی ارسال شد. من در یک گفتگوی کوتاه آقای بازپرس را در جریان کم و کیف قضیه قرار دادم بی آنکه جمله یی که حکایت از نظر مخففه و شخصی من داشته باشد ادا کرده باشم.

وقتی راهی دفترم بودم در راهرو دادسرا آن مادر دیدم که به شیوه ی شب پیشن ولی اینکه با صدایی که بزور شنیده می شد زار میزد  و خلاصی شوهرش را (قاتلِ‌ فرزندش) را میخواست.

نزدیک پایان وقت اداری آن روز یکی از همکاران قضایی ام تلفن کرد و گفت میخواهد نظر مشورتی مرادر خصوص موردی جویا شود،‌ آیا من موافق به اظهارنظر هستم؟!  گفتم شما بفرمایید چنانچه میسورم باشدَ آری.

ایشان گفت در خصوص پرونده ی قتلی که شب ِ گذشته  شما رسیدگی کرده و مظنون را به اتهام قتل غیرعمد موقتا بازداشت کرده اید آقای بازپرس بلحاظ عدم احراز وقوع بزه از ناحیه ی متهم در پرونده قرار منع تعقیب صادر کرده اند! به شنیدن این سخن در دل به شرف و انسانیت آقای بازپرس درود فرستادم ولی هنوز بگوش بودم  تا بقیه ی سخنان همکارم را بشنوم و ایشان میگفتند:

حالا این پرونده را آقای دادستان برای اظهارنظر به من ارجاع کرده اند، میخواهم بدانم اگر به شما ارجاع شده بود چه میکردید؟!  گفتم همکار ارجمند در سیستم قضایی ما اصل استقلال و قناعت وجدان قاضی است و هر امر مغایر این اصل مردود. من به سیستم من در آوردی این نوحکومتیان و مراجع بی اصل و نصبشان یعنی دادگاه های انقلاب و سپاه و کمیته ها نه کاری دارم و نه مورد قبولم هستند، غرض من دادگستری است – که میدانم  این را هم به گَند وجود کثیف خود خواهند آلود – شما نیز با تکیه به استقلال و وجدان خود عمل کنید و من سخنی بیش از ین نمیتوانم گفت!

   امّا  اینرا میتوانم فارغ از این پرونده با شما درمیان بگذارم که قانون فقط مواد بی جان محبوس میان ِ‌ارواق مجموعه های کیفری و مدنی نیست. قانون روح والا و کرامت انسان است که حد اقل میباید مراقب باشد تا اساس جامعه که خانواده است از هم نپاشد.  در نظر بگیرید کسی  به سهو مرتکب جرمی میشود  و باید که تنبیه شود و مثلن مدتی شاید طولانی محبوس باشد!  آیا فکر کرده اید  زن و فرزند وی،‌ اگر داشته باشد،‌ از آن پس چگونه باید گذران کنند؟ آیا فکر کرده اید بیشترین آمار فحشا در بین زنان را فقر و درماندگی و بی سرپرستی در جوامعی فقیر از قبیل همین جامعه یی که من و شما قاضی آن هستیم تشکیل میدهد؟ صدور حکم یا نظری قانونی بدون در نظر گرفتن این دقایق و ظرایف بلحاظ من اجرای عدالت نیست. بخصوص که در بعضی مواقع مجرم زندانی ابدِ عمل ِ غیر ِعمد خویش است و هرگز قادر به جبران آنچه مرتکب شده نخواهد بود و همواره حامل جای خالی چیزی یا کسی در زندگی اش باید باشد که برایش عزیز می بوده، و این یعنی حبس ابد.

روز بعد من و آقای بازپرس و یکی دو تن دیگر از همکاران مبلغی  وجه نقد فراهم آوردیم و آن پدر و خانواده ی حالا هفت نفره اش را برای اینکه در آن شهر دچار مخمصه ها و دخالت های بی جا و ظالمانه ی سپاه و کمیته و دادگاه انقلاب و قضات کثیف و خونخوار  و  زنباره اش نشوند تشویق به کوچ به روستایی یا شهری دیگر کردیم. 

آری آقای بازپرس و همکار ِ‌دیگرم استقلال و وجدان خویش را  معیار قرار داده و نگذاشتند با از هم پاشیدن خانواده یی کودکانی بی سرپرست شده و زنی در کجراهه قدم بگذارد.

 از آن روز سرد و برفی که سافی این خاطره  را برایم  تعریف کرد سالها گذشته. قضاتی از نوع او و بعضی از همکارانش در دادگستری  حکومت اسلامی احتمالن دیگر وجود ندارند و جای مردانی والا چون ایشان را کفتاران و خونخوارانی از قبیل رییسی و صلواتی و مرتضوی که حاملان و عاملان مرگ هستند گرفته اند.

امروز سرمای هوا زیر صفر است و برف میباردُ، یاد رفیق و آموزگارم سافی مرا گرم  کرده و با نگاه کردن به بارش برف جایش را خالی میکنم. و با خودم میگویم آدمکشی و ترور کار ِ‌خوبی نیست امّا دو حیوان خونخوار کمتر چیز بسیار بسیار خوبی است. کفتار کمتر عدالت بیشتر.

بیستم ژانویه ی ۲۰۲۵

برچسب ها

در جوامع مختلف بسیارند  مردمانی که معتقدند باور های ایشان در همه ی زمینه های سیاسی-اجتماعی و یا حتّی اخلاق و پرورش و آموزش  درست ترین شیوه ی ممکن است.  مردمانی از این قبیل پای بند هیچ امر دیگری غیر از آنچه باور دارند نیستند

اين نوشته را در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذاريد

متاسفانه برخی از کاربران محترم به جای ابراز نظر در مورد مطالب منتشره، اقدام به نوشتن کامنت های بسيار طولانی و مقالات جداگانه در پای مطالب ديگران می کنند و اين امکان را در اختيار تشريح و ترويج نطرات حزبی و سازمانی خود کرده اند. ما نه قادر هستيم اين نظرات و مقالات طولانی را بررسی کنيم و نه با چنين روش نظرنويسی موافقيم. اخبار روز امکان انتشار مقالات را در بخش های مختلف خود باز نگاه داشته است و چنين مقالاتی چنان کاربران مايل باشند می توانند در اين قسمت ها منتشر شوند. کامنت هایی که طول آن ها از شش خط در صفحه ی نمايش اخبار روز بيشتر شود، از اين پس منتشر نخواهد شد. تقسيم يک مقاله و ارسال آن در چند کامنت جداگانه هم منتشر نخواهد شد.

3 پاسخ

  1. راستی که این حکایت بسی دردناک و جان‌فرسا بود. آفرین بر شرف آن اموزگار سافی بزرگ‌منش که چون آئینه‌ای درخشان، زنگار از روح جامعه برگرفت و در مسیر عدل و انصاف گامی استوار نهاد.

  2. سپاسگزارم از عزیزانی که وقت گذاشته و خوانده اند… وامّا عجله قیمتی دارد که باید پرداخت آنان که این متن را خوانده اند و آنانی که احتمالن خواهند خواند پوزشم را در بد نوشتن بضی واژه ها بپذیرند سپاسگزارشان میشوم. خسارات ناشی از عجله را ببینید:
    پارگراف نهم (خانه) را حانه نوشته ام- در دهم (آنچه) درست است – در شانزدهم (نمیگذارد) درست است. در جمله ی : وقتی راهی دفترم بودم… (اینک) را اینکه نوشته ام.- مادر زار زارز (به دنبالِ من) درست است نه دنبل.
    هرچه سعی میکنم در نوشتن عجول نباشم نمیشود گویا : با شیر اندر آمد و با جان به در شود!
    مهر ِ همگان مسری و همه گیر باد
    بهمن پارسا

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *