
در شب ۳۰ دیماه۱۳۵۷، همراه آخرین سری از زندانیان سیاسی از زندان قصر تهران آزاد شدم. انقلاب آغاز شده بود. از ۲۶ دیماه همان سال که شاه مجبور به فرار از ایران شد، زمزمههایی درباره آزادی همهی زندانیان سیاسی به گوش میرسید. خانوادههای زندانیان سیاسی در کاخ دادگستری تهران تحصن کرده بودند و خواهان آزادی همهی زندانیان سیاسی زن و مرد بودند. زندانیان سیاسی در زندان قصر به این نتیجه رسیدند که باید یک بیانیه سیاسی تهیه کنند تا به هنگام آزادی آن را قرائت و منتشر کنند. این موضوع در میان جریانهای چپ به بحث گذاشته شد و در نهایت بیانیهای تهیه شد که مورد موافقت همهی جریانها و افراد، از جمله چریکهای فدایی خلق، حزب توده ایران، و افراد مستقل با گرایشهای سیاسی مختلف قرار گرفت.
حدود ساعت ۶ عصر، اسامی زندانیان سیاسی برای آزادی توسط مقامات زندان از بلندگو اعلام شد که تقریباً شامل اسامی همهی زندانیان سیاسی بود. در حالی که زندانیان خود را آماده خروج از بند میکردند، با باز شدن درِ بند زندان، افرادی از کانون وکلای ایران، از جمله آقای متین دفتری، و کسانی از زندانیان سیاسی که در سریهای قبلی آزاد شده بودند، از جمله مهدی سامع، وارد بند شدند. آنها به ما اطلاع دادند که هزاران نفر از مردم بیرون زندان قصر تجمع کردهاند، در حال تظاهرات هستند و منتظر آزادی زندانیان سیاسیاند.
ما به آنها اطلاع دادیم که بیانیهای تهیه شده و خواهان آن هستیم که هنگام خروج از زندان، ابتدا بیانیه خوانده شود و سپس به استقبال مردم برویم. اما پاسخ شنیدیم که: «شما از فضای بیرون بیاطلاع هستید و چنین چیزی ممکن نخواهد بود!»
آنها همچنین اطلاع دادند که زندانیان سیاسی زن در بند زنان حاضر به خروج از زندان نیستند و از ما خواستند که کسانی به بند زنان بروند و آنها را برای آزاد شدن ترغیب کنند. من به نمایندگی از زندانیان سیاسی چپ و مسعود رجوی به نمایندگی از مجاهدین خلق، به سمت بند زنان رفتیم.
هنگامی که از بند خارج شده و وارد محوطه باغ زندان شدیم، صدای تظاهرات مردم چنان بلند بود که احساس میکردم زندان قصر در حال لرزیدن است. دیدار زندانیان سیاسی زن و مرد در بند زنان، از یک سو، و تلاش برای قانع کردن آنها که همهی زندانیان سیاسی آزاد خواهند شد، از سوی دیگر، جلوهای از همدلی و شور مبارزاتی را نشان میداد.
با آغاز خروج از بند و عبور از باغ زندان، درِ بزرگ زندان قصر گشوده شد و ناگهان خود را با حلقهای گل در گردن، بر دوش موج خروشان مردم انقلابی یافتم که مشتها را به آسمان میکوبیدند. آنجا بود که معنای واقعی جمله «انقلاب کار تودههاست» را درک کردم!
مردم شعارهای مختلفی سر میدادند: «سلام بر فدایی»، «درود بر مجاهد»، «زندانی سیاسی آزاد باید گردد»، «بگو مرگ بر شاه» و همچنین: «ایران را سراسر سیاهکل میکنیم!» من که در سالهای پایانی زندان با نقد مشی چریکی از مبارزه مسلحانه فاصله گرفته بودم، مانده بودم که بهجای تکرار این شعار چه شعاری بدهم. سرانجام با سر دادن شعار «ارتش خلقی به پا میکنیم» از مخمصهای که گرفتار شده بودم، رها شدم.
جوانانی که نمیشناختم، ما را سوار اتومبیل کردند و به کاخ دادگستری تهران، نزد خانوادههای متحصن، بردند. ورود به کاخ دادگستری، دنیای دیگری را برایم رقم زد: هیچ حسی، فردی یا جمعی، با شور و شعف ناشی از رهایی از شر یک دیکتاتور مستبد قابلمقایسه نیست. این حس را زمانی تجربه کردم که مادرم را در میان خانوادههای متحصن دیدم. او با شور و شعف پا بر زمین میکوبید و با مشت گرهکرده، شعار «مرگ بر شاه» سر میداد.
پس از ساعاتی همراهی با مادرم، خواهرم و سایر خانوادهها در کاخ دادگستری، کسانی من را به خانهای بردند تا شب را در امنیت بگذرانم. از صحبتهای آنها دریافتم که نگران بودند مبادا ساواک برنامهای برای از بین بردن زندانیان سیاسی آزادشده داشته باشد.
صبح روز بعد، دوباره به کاخ دادگستری نزد خانوادههای متحصن برگشتم. این بار تعداد دیگری از زندانیان سیاسی آزادشده در سریهای قبلی نیز حضور داشتند. بیانیه زندانیان سیاسی را آنجا قرائت کردم و سپس همراه جمعیتی قابلتوجه، به گورستان بهشت زهرا رفتیم تا یاد رفقا و عزیزان کشتهشده و اعدامشده در زمان شاه را گرامی بداریم و بار دیگر بیانیه زندانیان سیاسی آزادشده را قرائت کنیم.
اصغر ایزدی، ۳۰ دیماه ۱۴۰۳