یکشنبه ۲۸ بهمن ۱۴۰۳

یکشنبه ۲۸ بهمن ۱۴۰۳

مدخلی بر ویراست دوم سرمایه – کارل کُرش، ترجمه‌ی: کاووس بهزادی

تمام مسائل اقتصادی، سیاسی و اجتماعی که واکاوی مارکسی در «سرمایه» به‌لحاظ نظری به آن‌ها پرداخت، هم‌اکنون نیز مسائل عملی عاجل جهان هستند [آن‌هم] در مبارزه‌ی واقعی قدرت‌های بزرگ اجتماعی، دولت‌ها و طبقات که در تمام بخش‌های جهان به‌پیش‌برده می‌شود...

توضیح مترجم: این ترجمه شامل بخش پنجم مدخل کارل کُرش نیست، به این دلیل که توضیحات و موضوعات مطرح شده در این بخش بیش‌تر پیرامون چرایی ارجحیت دادن به ویراست «سرمایه» 1872 و تلخیص زیرنویس‌ها است. بدون‌شک این امر به‌معنای بی‌اهمیت بودن این ملاحظات نیست.

I

کتاب مارکس پیرامون سرمایه، هم‌چون کتاب افلاطون پیرامون دولت، کتاب ماکیاولی پیرامون شهریار، قرارداد اجتماعی روسو، نیز نیروی تأثیرگذار پایا و گسترده‌‌اش را مدیون اوضاع‌ و احوالی است که در یک نقطه‌ی عطف تاریخی، مبادی نوین درهم‌شکننده‌ی پیکره‌ی جهان کهن را در نهایت گستره و ژرفایی‌شان درک و بازنمایی کرده است. تمام مسائل اقتصادی، سیاسی و اجتماعی که واکاوی مارکسی در «سرمایه» به‌لحاظ نظری به آن‌ها پرداخت، هم‌اکنون نیز مسائل عملی عاجل جهان هستند [آن‌هم] در مبارزه‌ی واقعی قدرت‌های بزرگ اجتماعی، دولت‌ها و طبقات که در تمام بخش‌های جهان به‌پیش‌برده می‌شود. کارل مارکس در آن‌زمان این مسائل را زودهنگام به‌عنوان مسائل تعیین‌کننده در دگرگونی‌های پیش‌روی جهان درک کرد و بدین‌ترتیب برای نسل‌های آینده اثبات کرد که او متفکر آینده‌نگر بزرگ عصر خودش است.

اما او حتی به‌عنوان بزرگ‌ترین متفکر نمی‌توانست به این مسائل به‌لحاظ نظری دست‌رسی یابد و آن‌ها را در آثارش دخیل کند، اگر آن‌ها هم‌هنگام در واقعیت آن‌زمان به هر نحوی به‌عنوان مسائل واقعی مطرح نمی‌شدند. مقدرات خودویژه آلمان 1848 و حکومت‌های استبدادی [مطلقه] و جمهوری اروپا بود که مارکس را به خارج از حوزه‌ی عملی تأثیرگذاریش پرتاب کردند و از طریق این جداسازیِ به‌هنگام از مناسبات محدود و عقب‌افتاده‌ی آلمان، او وارد فضای فعالیت واقعی تاریخی‌اش گردید. دقیقاً درنتیجه‌ی این جابه‌جایی چندباره‌ی اجباری حوزه‌ی کارش قبل و بعد از انقلاب شکست‌خورده‌ی 1848 آلمان، توانست مارکسِ ۳۰ ساله‌ی متفکر و پژوهش‌گر که از طریق چالش نظری با فلسفه‌ی هگل بدواً به سوی دانشی فراگیر و جهان‌گستر در قالب فلسفی آلمانی‌اش پیش می‌رفت، و در دو دوران مهاجرات متوالی، نخست در فرانسه و بلژیک و پس از آن در انگلستان، هرچه بیش‌تر در ارتباط مستقیم نظری و عملی با دو نیرومندترین دگرسان‌کننده‌ی نوین آینده‌ی جهان در آن‌زمان قرار بگیرد. این امر از یک‌سو فراروی از دست‌آوردهای انقلاب سترگ بورژوایی ژاکوبینی به سمت اهداف نوین پرولتری در مرکز توجه قرارگرفته‌ی سوسیالیسم و کمونیسم فرانسوی بود و از سوی دیگر پیکربندی توسعه‌یافته‌ی تولید سرمایه‌داری مدرن، مناسبات تولید و مراوده‌ی متناسب با آن بود که از تبعات انقلاب صنعتی سال‌های ۱۷۷۰-۱۸۳۰ در انگلستان نیز بود.

مارکس، تاریخ سیاسی فرانسه، توسعه‌ی اقتصادی انگلیس، جنبش کارگری مدرن، این سه [مؤلفه‌ی] «ماورای» واقعیت آلمان در آن‌زمان را به موشکافانه‌ترین وجهی در دهه‌ها کار فکری و پژوهشی‌ در آثار و به‌ویژه اثر اصلی‌اش «سرمایه» مورد توجه قرار داد و بدین‌ترتیب به این اثر آن نیروی زندگی‌بخش خودویژه را اعطا کرد که امروز ۶۵ سال بعد از انتشار آن و حدود پنجاه سال پس از مرگ مؤلفش به‌عالی‌ترین مرتبه‌ای هنوز «به‌روز» باقی‌مانده است و بسیاری از جنبه‌های بازه‌ی زمانی [«سرمایه»] تازه قابل‌درک شده‌اند.

بنا به گفته‌ی مؤلف، «هدف نهایی این اثر آشکار کردن قانون اقتصادی حرکت جامعه‌ی مدرن است». این گفته هم‌چنین دربرگیرنده‌ی این موضوع است که «سرمایه» خود را محدود به ادای سهمی برای علم اقتصاد دانشگاهی به‌معنای متداول آن نکرد. قطعاً کتاب سرمایه‌ی مارکس هم‌چنین در تطور نظریه‌ی اقتصادی جایگاه مهمی را به‌خود اختصاص داده است، ردپای این اثر را تا به امروز در تمام ادبیات تخصصی اقتصادی می‌یابیم. اما سرمایه، همان‌طور که زیرعنوان آن نشان می‌دهد هم‌هنگام «نقد اقتصاد سیاسی» است و این امر قطعاً فقط به‌معنای موضع‌گیری انتقادی پیرامون دیدگاه‌های آموزه‌‌ی خاصی نیست که برخی پژوهش‌گران اقتصاد به نوبه‌ی خود از آن‌ها دفاع می‌کنند. این امر به‌معنای مارکسیِ آن هم‌چنین نقد خودِ اقتصاد سیاسی است که بنابر نگرش ماتریالیستی تاریخی مارکس نه فقط احکام درست یا نادرست را بازنمایی می‌کند، بلکه خود به بخشی از واقعیت تاریخی پیکر می‌بخشد، دقیق‌تر بگوییم بخشی از آن «شیوه‌ی تولید بورژوایی مدرن» و صورت‌بندی اجتماعی مبتنی بر آن، پای‌گیری، توسعه و افول آن، به‌طور هم‌هنگام گذار به شیوه‌ی تولید و صورت‌بندی اجتماعی جدید عالی‌تر، برابرایستای واقعی پژوهش مارکسی و نقد در «سرمایه» را می‌سازد. اگر نقطه‌ی عزیمت ما تقسیم متداول علوم در بازه‌ی زمانی کنونی باشد در این صورت «نقد اقتصاد سیاسی» اساساً نه به‌عنوان یک نظریه‌ی اقتصادی، بلکه بیش از هر چیز به‌عنوان نظریه‌ای تاریخی و جامعه‌شناختی به‌نظر می‌رسد.

اما هم‌چنین براساس این تعیَن جدید که می‌توان تعدادی تعیَنات مشابه را به آن اضافه کرد، شیوه‌ی پژوهش و برابرایستای «سرمایه‌ی» مارکسی هنوز در کلیت گستره و ژرفای آن درک نشده‌اند. «سرمایه» فقط به یک علم مجزا تعلق ندارد، اگرچه برعکس به‌درستی با علم فلسفی جهان‌گستر به‌طور اعم نیز سروکاری ندارد، بلکه مبتنی بر دیدگاه کاملاً معین و منحصر به‌فردی به برابرایستای کاملاً معین و منحصر به‌فردی می‌پردازد. اثر مارکس را می‌توان از این جنبه به‌بهترین وجهی با اثر معروف داروین پیرامون «منشاء انواع» مقایسه کرد. همان‌طور که داروین قانون تکامل طبیعت اندام‌وار را کشف کرد، مارکس نیز قانون تکامل تاریخ بشر را کشف کرد و البته به دو نحو: از یک سو به‌عنوان قانون تکامل عام تاریخ به شکل به‌اصطلاح «ماتریالیسم تاریخی». از سوی دیگر به‌عنوان قانون حرکت ویژه‌ی شیوه‌ی تولید سرمایه‌داری کنونی که جامعه‌ی بورژوایی را به‌وجود آورده است. این مقایسه صرفاً مبتنی بر انطباق محض دو داده‌ی تاریخی نیست («منشاء گونه‌ها» و نخستین دست‌نوشته از نظریه‌ی اقتصادی مارکس، «سهمی در نقد اقتصاد سیاسی» هر دو در سال 1859 منتشر شدند)، بلکه بیان‌گر پیوستاری عمیق است که فریدریش انگلس در سخن‌رانی خود بر مزار دوستش آن را بیان کرد و هم‌چنین خودِ مارکس نیز به آن اشاره کرده است. او در یکی از پانویس‌های زیبا و پرژرفای ظاهراً بی‌ارتباط با موضوع، که با شمار بسیاری از آن‌ها آثارش را آراسته کرده است، می‌گوید که داروین «توجه را به تاریخ فن‌آوری طبیعی، یعنی تکوین اندام‌های گیاهان یا حیوانات جلب کرد که در حکم ابزارهای تولید زندگی‌شان عمل می‌کرد». او سپس این پرسش را مطرح می‌کند که «آیا تاریخ تکوین اندام‌های مولد انسان اجتماعی، اندام‌هایی که پایه‌ی مادی هر سازمان اجتماعی ویژه است، شایسته‌ی توجه یک‌سانی نیست؟ و آیا چنین تاریخی را به‌نحو ساده‌تری نمی‌توان گردآوری کرد، زیرا به گفته‌ی ویکو، تاریخ بشر از این جهت با تاریخ طبیعی متفاوت است که ما تاریخ بشر را می‌سازیم و نه تاریخ طبیعی را؟» (ترجمه فارسی، ص. 405، حسن مرتضوی). در این جملات درواقع رابطه‌ی بین داروین و مارکس به کامل‌ترین وجهی بیان شده‌اند، چه در برجسته کردن وجوه مشترک هردو، چه در برجسته‌کردن تمایز خودویژه‌‌‌ی آن‌ها، که براساس آن واکاوی داروین به‌معنای دقیق‌تر با فرآیند تکامل تاریخ علوم طبیعی سروکار دارد و [واکاوی] مارکس به پراتیک اجتماعی تاریخی‌ای می‌پردازد که نه فقط به تجربه‌ی انسان‌ها درآمده‌اند، بلکه هم‌چنین ساخت و ساز فرآیند تکاملی را. با این‌ حال مارکس از این تفاوت، برخلاف برخی از شبه‌یزدان‌شناسان مدرن و نمایندگان عقب‌گرای به‌اصطلاح پژوهش «علوم انسانی» به این نتیجه‌گیری نرسید که در پژوهش و بازنمایی این فرآیند زندگی اجتماعی انسان‌ها درجه‌ی کم‌تری از دقت مفهومی و وفاداری تجربی کافی خواهد بود که متناسب با درجه‌ی ذهنی‌انگاری بیش‌تری از خود علوم طبیعی است. نقطه‌ی عزیمت مارکس بیش‌ازپیش درکی متقابل [با این درک] است و صریحاً مطرح می‌کند که وظیفه‌ی اثرش بازنمایی «تکامل صورت‌بندی اقتصادی جامعه، هم‌چون فرآیندی از تاریخ طبیعی» است.

این‌که آیا و اساساً تا چه حد مارکسِ پژوهش‌گر جامعه و تاریخ موفق شد این طرح بزرگ ماتریالیستی را در «سرمایه» متحقق کند، همان‌طور که مارکس ۶۵ سال پیش خاطرنشان کرد، زمانی می‌توانیم قضاوت کنیم که نظریه‌ی او در معرض «پیش‌داوری‌های به اصطلاح افکار عمومی» قرار نگرفته باشد، بلکه براساس یک «نقد واقعاً علمی» ارزیابی شود، که با توجه به وضعیت کنونی چشم‌انداز خوبی در این زمینه وجود دارد.

برعکس کار اشتباهی خواهد بود اگر که با چاپ سرمایه‌ی مارکس به‌طور هم‌هنگام از تاکید بر این نکته خودداری کنیم که چه رابطه‌ی خودویژه‌ای بین بخش انجام‌شده‌ی پیش‌روی این اثر با بخش‌های انجام‌نگرفته طرح [اوُلیه] او دارد.

تندیسی از یک پیکره‌ی عظیم ــ این فُرمی است که اثر اقتصادی مارکس امروز پیش‌روی ما قرار دارد و در آینده نیز با انتشار قابل‌انتظار برخی از بخش‌هایی چاپ‌نشده‌ عمدتاً بدون تغییر قابل‌دست‌رس خواهند بود. حال اگر طرح‌های بسیار گسترده‌ی پیش‌نویس‌های قبلی مارکس را مدنظر نگیریم که در آن‌ها نقد اقتصاد سیاسی هنوز با نقد فلسفه، روابط حقوقی و اشکال دولت، به‌طور کلی با تمام اشکال ایدئولوژیک قطع‌رابطه نکرده بود و به‌عنوان وظیفه‌ی پژوهشی مستقل و انجام‌پذیر مطرح نشده بود، شکاف عظیمی بین آن‌چه مارکس برنامه‌ریزی کرده بود با اثری که بعدها آن را تکمیل کرد، وجود دارد. کارل مارکس پس از مهاجرت قطعی‌اش به لندن در سال 1850، جایی‌که «حجم عظیم ماتریال پیرامون تاریخ اقتصاد سیاسی که در موزه‌ی بریتانیا گردآوری شده، و لندن برای او جایگاه مناسبی برای برنگری و واکاوی جامعه‌ی بورژوایی فراهم کرده است، و سرانجام با کشف معادن طلا در کالیفرنیا و استرالیا به‌نظر می‌رسید این جامعه پا به‌عرصه‌ی مرتبه‌ی جدیدی از تکوین گذاشته است» او را متقاعد کرد که مطالعات سیاسی اقتصادی‌اش را «بار دیگر از نو آغاز» کند، مارکس در این بازه‌ی زمانی دوبار مطالبی را پیرامون برنامه‌ی کلی آثار سیاسی-اقتصادی که در ذهن داشت، ابراز کرد. در دست‌نوشته‌ی چاپ نشده‌ی «پیش‌گفتار عام» که در 1857 نوشته شد و کائوتسکی نخست آن را در سال 1903 در نشریه‌ی «زمان نو» منتشر کرد، برای بار دوم در «پیش‌گفتار» واقعاً منتشرشده پیرامون «نقد اقتصاد سیاسی» 1859. برای نخستین‌بار می‌گوید:

«پیش‌درآمد باید به‌وضوح به‌ترتیب زیر باشد: اول، بسط تعیَنات انتزاعی عام که کمابیش کاربست‌پذیر به تمام اشکال جامعه باشند … دوَم مقوله‌هایی که سازواره‌ی درونی جامعه‌ی بورژوایی را تشکیل می‌دهند که طبقات بنیادین بر آن شالوده‌ریزی شده‌اند. سرمایه، کار مزدی، مالکیت ارضی. رابطه‌ی آن‌ها با یک‌دیگر. شهر و روستا. سه طبقه‌ی بزرگ اجتماعی. مبادله بین آن‌ها. گردش. نظام اعتباری (خصوصی). سوَم هم‌بسته‌سازی جامعه‌ی بورژوایی به فرم دولت. واکاوی‌شده در رابطه با خود. طبقات ”غیرمولد“. مالیات. قرضه‌ی ملی. اعتبار عمومی. جمعیت. مستعمرات. مهاجرت. چهارم، رابطه‌ی بین‌المللی تولید. تقسیم بین‌المللی کار. مبادله‌ی بین‌المللی. واردات و صادرات. نرخ مبادله. پنجم، بازار جهانی و بحران‌ها».

دو سال بعد مارکس دو فصل اوَل، نخستین بخش، مجلد نخست سرمایه را در «جزوه‌ای» تحت‌عنوان «سهمی در نقد اقتصاد سیاسی» (بالغ بر ۲۰۰ صفحه‌ی چاپی) منتشر کرد که پیش‌گفتار این نوشته را با عبارات زیر آغاز کرد:

«من نظام اقتصادی بورژوایی را به‌ترتیب زیر بررسی خواهم کرد: سرمایه، مالکیت ارضی، کار مزدی، دولت؛ تجارت خارجی؛ بازار جهانی. در سه مقوله‌ی نخست به واکاوی شرایط زندگی اقتصادی سه طبقه‌ی بزرگی خواهم پرداخت که جامعه‌ی مدرن بورژوایی به آن‌ها تقسیم شده است؛ ربط سه مقوله‌ی دیگر [با یک‌دیگر] به‌خودی‌خود واضح است».

از این برنامه‌های جامع فقط بخش کوچکی از سه مقوله‌ی نخست در اثر تکمیل‌شده‌ی سرمایه بعضاً توسط خود مارکس و بعضاً توسط دیگران عملی شدند. در اواخر سال 1862 زمانی که او تصمیم گرفته بود که ادامه‌ی دفتر نخست «سهمی در نقد اقتصاد سیاسی» منتشرشده در سال 1859 را دیگر به‌عنوان یک اثر مستقل تحت‌عنوان «سرمایه» منتشر کند، در نامه‌ای به کوگلمان نوشت که این کتاب جدید (که منظور او نه فقط مجلد نخست سرمایه همان‌طور که امروز آن را می‌شناسیم، بلکه هم‌چنین تمام بخش‌های دیگر کل اثر‌ بود) «درواقع فقط باید دربرگیرنده‌ی فصل سوَم بخش اوَل، یعنی سرمایه به‌طور عام» باشد. اما مارکس به‌خاطر یک سری دلایل درونی و برونی برنامه‌ پیرامون کل اثر را که تا آن‌زمان با تغییرات جزئی به آن پای‌بند بود را به‌میزان قابل‌توجهی محدود کرد و تصمیم گرفت که کل مطالب را در سه یعنی در چهار مجلد بازنمایی کند، که می‌بایست مجلد نخست به فرآیند تولید سرمایه، مجلَد دوَم به فرآیند گردش، مجلَد سوَم به سازمندی کل فرآیند و مجلَد چهارم به تاریخ‌ نظریه‌ها بپردازند.

فقط [نگارش] یکی از این چهار کتاب سرمایه توسط خود مارکس انجام گرفت. [که] به‌عنوان مجلد نخست سرمایه، ویراست نخست در سال 1867، ویراست دوَم در سال 1872 چاپ شد. کتاب دوَم و سوَم پس از مرگ مارکس توسط دوست و هم‌کارش فریدریش انگلس براساس دست‌نوشته‌های موجود تدوین و به‌عنوان مجلد دوَم و سوَم سرمایه 1885 و ۱۸۹۴ منتشر شدند. علاوه بر این سه مجلد «نظریه‌هایی پیرامون ارزش اضافی» که کائوتسکی نیز براساس دست‌نوشت‌های مارکس طی سال‌های ۱۹۰۵-۱۹۱۰ منتشر کرد را می‌توان تا اندازه‌ای به‌عنوان جای‌گزین مجلد چهارم «سرمایه» مدنظر گرفت. با این وجود مسئله در این «نظریه‌ها» به‌معنای دقیق کلمه نه بر سر ادامه‌ی سرمایه، بلکه فقط بعضاً نسخه‌ا‌ی از دست‌نوشت‌های قدیمی مارکس بین آگوست 1861 تا ژوئن 1863 است که هرگز قرار نبود بخشی از «سرمایه» را بازنمایی کند و فقط ادامه‌ی نخستین دفتر 1859 چاپ شده‌ی «سهمی پیرامون نقد اقتصاد سیاسی» را تشکیل می‌دهد. خود انگلس قصد داشت که بخش انتقادی این دست‌نوشته‌ را به‌عنوان مجلد چهارم «سرمایه» منتشر کند، آن‌هم پس از حذف بخش‌های متعددی که قبلاً برای شرح و بسط مجلدهای دوَم و سوَم از آن‌ها استفاده کرده بود. اما برعکس خودِ مارکس هنگام انتشار مجلد نخست «سرمایه» حتی بخش قبلاً منتشر شده‌ی دست‌نوشته‌ی «سهمی در نقد اقتصاد سیاسی» را بدون تغییر به‌کار نبست، بلکه آن را در سه فصل نخست اثر جدیدش یک‌بار دیگر به‌طور بنیادین تغییر داد. یکی از مهم‌ترین وظایف ویراستاران آتی آثار مارکس انتشار تلخیص‌نشده‌ی دست‌نوشته‌های «سهمی در نقد اقتصاد سیاسی» است تا از این طریق، هم‌چنین نخستین و تنها بازنمایی کل ساختمان افکار مارکس توسط خود او را در دست‌رس عموم قرار دهند.

علی‌رغم فاصله‌ی عمیق بین اثر برنامه‌ریزی‌شده و اثری که واقعاً تدوین شد، اما «سرمایه»ی مارکسی و حتی نخستین مجلد سرمایه به‌تنهایی به‌لحاظ فُرم و محتوا یک مجموعه‌ی کامل منسجم را بازنمایی می‌کند. نباید تصور کرد که کارل مارکس هنگام نگارش نخستین مجلد، از مجموعه‌ی مجلدهای بعدی تصویر کاملی پیش‌رو داشت، اما در واقع در مجلد نخست از اثر چهار جلدی، بخش مربوط به مجلد چهارم را در ذهن خود پرورانده بود. واقعیتی که روزا لوکزامبورگ ۳۰ سال پیش در واکاوی برجسته‌اش پیرامون سرمایه بر آن تاکید کرد، نشان‌دهنده‌ی اشتباه بودن این تصور است، حتی د‌هه‌ها قبل از انتشار مجلد سوَم سرمایه در سال 1894 در آلمان مانند کشورهای دیگر «آموزه‌ی مارکسی به‌دلیل مجلد نخست سرمایه به‌مثابه‌ی پیکره‌ای واحد رواج پیدا کرد و مورد پذیرش قرار گرفت» و «هرگز خلائی نظری احساس نشد». اهمیت چندانی هم ندارد اگر که بخواهیم این تناقض ظاهری بین مضمون و تأثیرگذاری را از طریق مدنظر گرفتن این مسئله حل کنیم که در این مجلد نخست رابطه‌ی بین دو طبقه‌ی بزرگ جامعه‌ی بورژوایی مدرن، کل طبقه‌ی سرمایه‌دار و کل طبقه‌ی کارگر، هم‌چنین گرایش کلی توسعه‌ی سرمایه‌داری کنونی با هدف اجتماعی‌سازی وسائل تولید به‌طور جامع توضیح داده شده است، در جایی‌که مسائل پرداخته‌شده در مجلدات بعدی گردش سرمایه و توزیع کل ارزش اضافی بین اشکال مستقل درآمد سرمایه‌دارانه: سود، بهره، سود تجاری، رانت زمین و غیره به‌لحاظ نظری و عملی برای طبقه‌ی کارگر از اهمیت کم‌تری برخوردارند. صرف‌نظر از این‌که مبتنی بر نظریه‌ی مارکسی در سرمایه نه دو طبقه، بلکه سه طبقه‌ی اصلی (سرمایه‌داران، کارگران مزدبگیر و زمین‌داران) در جامعه‌ی بورژوایی وجود دارد، ساده‌انگاری سطحیِ توصیف‌ناپذیر نظریه‌ی مارکسی است اگر که گفته شود که این نظریه قصد داشته است که قانون حرکت اقتصادی و توسعه‌ی جامعه‌ی مدرن را صرفاً از سپهر تولید و تضادها و مبارزات بلاواسطه‌ی نشأت‌گرفته از این سپهر با صرف‌نظر کردن از فرآیند گردش و از طریق یک‌پارچه‌سازی هر دو جنبه [سازمندی] در کل فرآیند استنتاج کند.

راه‌حل واقعی این مشکلِ پیش‌رو این است که مارکس در نخستین مجلد سرمایه واکاوی‌اش را فقط به‌طور صوری به فرآیند تولید سرمایه محدود کرد، اما درواقع در این بخش به‌طور هم‌هنگام کل شیوه‌ی تولید سرمایه‌داری و جامعه‌ی بورژواییِ نشئت گرفته از آن را با تمام اشکال پدیداری اقتصادی و حتی علاوه بر این با تمام اشکال حقوقی، سیاسی، مذهبی، هنری یا فلسفی، به‌طور خلاصه اشکال پدیداری ایدئولوژیک آن را به‌عنوان یک کلیت درک و بازنمایی کرد. این امر یکی از تبعات ضروری فلسفه‌ هگل است علی‌رغم «واژگون‌سازی» ماتریالیستی مضمون ایده‌آلیستی فلسفه‌ی هگل توسط مارکس، شیوه‌ی بازنمایی دیالکتیکی که از لحاظ صوری نسبتاً بدون تغییر به‌کار گرفته شده است، روشی که در این مورد شبیه روش مدرن اصل موضوعی [آکسیوماتیک] در علوم طبیعی ریاضی است و در تحقیق، مطالب مربوطه را گام به گام و پشت سرِ هم طی یک فرآیند ظاهراً ساختاری منطقی از مفاهیم بنیادی معین به شکل قیاسی استنتاج می‌کند. در این‌جا پیرامون مزیت‌ها و کم‌داشت‌های این شیوه‌ی بازنمایی دیالکتیک اقتصادی سیاسی قضاوت نمی‌کنیم. کافی‌ست بگوییم که مارکس این شیوه را در «سرمایه» به‌شیوه‌ای بی‌کم‌وکاست به‌کار بست و در این‌جا برای او ضروری بود که در واکاوی فرآیند تولید سرمایه، هم‌زمان کل شیوه‌ی تولید سرمایه‌داری و جامعه‌ی بورژواییِ شالوده‌ریزی‌شده بر اساس آن را نیز بازنمایی کند. این شیوه‌ی ویژه‌ی بازنمایی دیالکتیک سرمایه مبتنی بر مشکلاتی است که باید آن‌ها را مطرح کرد که ناشی از «سادگی» خودویژه‌ی تکوین مفهومی شکل‌گرفته در فصل‌های آغازین این اثر است و از این جنبه مشکلاتی را برای خواننده‌ی ناکارآزموده به‌وجود می‌آورد.

در کنار این نخستین و اصلی‌ترین دلیل، هم‌چنین دلیل دوَمی برای این واقعیت چشم‌گیر وجود دارد، علی‌رغم این‌که مارکس همیشه ‌و هربار بر کران‌مندی موکد و صوری واکاوی نخستین مجلد بر «فرآیند تولید سرمایه» صریحاً تاکید کرد، اتفاقاً این نخستین و تنها مجلدی است که توسط خود مارکس اصلاح شد، آن بخشی از سرمایه که به‌درجه‌ی بسیار زیادی به هر خواننده‌ای احساس کامل بودن و «احساس نشدن خلائی» را القاء می‌کند تا مجلدات بعدی تکمیل‌کننده‌ی کل اثر. این دلیل دوَم در اصل منتج از فُرم هنری، اغلب در جزئیات خشک و ظاهراً غیرلازم [اما] ناگزیر شیوه‌ی نگارشِ به‌کارگرفته شده توسط مارکس در کل [اثر] است. قضاوتی که برای برخی از آثار تاریخی مارکس به‌ویژه «۱۸ برومر لوئی بناپارت» و هم‌‌چنین نخستین مجلد سرمایه نیز صادق است. فریدریش انگلس که در سرزنشی دوستانه پیرامون به‌تعویق انداختن مکرر [سرمایه] که ظاهراً کار آن مدت‌ها پیش به پایان رسیده بود، از مارکس خواسته بود که اثرش را تکمیل کند، مارکس در نامه‌ای خصوصی سعی کرد که نگرانی دوستش را برطرف کند: «آثار من علی‌رغم تمام نقص‌هایی که می‌توانند داشته باشند از این مزیت برخوردارند که آن‌ها یک کلیت هنری‌اند که دست‌یابی به این کلیت فقط از این‌طریق برای من امکان‌پذیر است که به‌طور کامل در مقابل من قرار گرفته باشند، در غیر این‌صورت آن‌ها را هرگز چاپ نخواهم کرد. این امر با روش یاکوب گریم غیرممکن است، روشی‌که به‌طور کلی برای آثاری مناسب است که سازواره‌ای دیالکتیکی ندارند.»( (Marx Brief an Engels, 31. Juli 1865)

II

«سرمایه» همان‌طور که به‌عنوان یک «کلیت هنری»، به‌عنوان یک اثر هنری علمی پیش‌روی ما قرار دارد، بر هر خواننده‌ی بدون ‌پیش‌داوری تأثیری توان‌مند و قانع‌کننده می‌گذارد که حتی به خواننده‌ی مبتدی کمک می‌کند تا بر مشکلات واقعی و فرضی خوانش [سرمایه] غلبه کند. این مشکلات اما حاوی خصوصیت خودویژه‌ای هستند. با محدودیت معینی که دقیق‌تر توضیح داده خواهد شد‌، می‌توان گستاخانه این ادعا را بیان کرد که برای چنین خواننده‌ای، همان‌طور که نقطه‌ی عزیمت مارکس بود («البته طبعاً خواننده‌ای را در نظر دارم که می‌خواهد چیز جدیدی یاد بگیرد و در نتیجه می‌خواهد خود بیندیشد») (ترجمه فارسی، ص 30، حسن مرتضوی)، «سرمایه» درواقع حاوی مشکلات کم‌تری است از اثر اصلی ادبیات تخصصی اقتصادی که خواننده‌ی کم‌تر یا بیش‌تری داشته است. به‌علاوه در این ویراست در اصطلاح‌شناسی شمار زیادی از اصطلاحات به زبان بیگانه که در متن اثر مارکس به‌کار گرفته شده‌اند، فقط بخش کوچکی به آلمانی ترجمه نشده‌اند و در بخش نمایه‌ی واژگان بیگانه بخش اعظم آن‌ها توضیح داده شده‌اند که برای خواننده‌ای که توانایی فکرکردن دارد به‌ندرت مشکل‌ساز هستند. مارکس در نامه‌ی ۱۱ ژوئیه‌ی ۱۸۶۸ به کوگلمان برخی فصل‌ها نظیر ۸، ۱۱-۱۳، ۲۴ پیرامون «کار روزانه»، «همیاری»، «تقسیم کار»، «ماشین‌آلات»، «انباشت بدوی» که دو پنجم کل اثر را تشکیل می‌دهند، برای همسر او به‌عنوان «بدواً خوانش‌پذیر» توصیه کرده بود، که عمدتاً چنان تشریح‌کننده و بازگوکننده و با چنان توصیف و بیانی پویا و چنان نیروی مجذوب‌کننده‌ای به‌رشته‌ی تحریر درآمده‌اند که هر کسی می‌تواند بی‌هیچ زحمتی آن‌ها را درک کند. با این‌ حال فصل‌هایی وجود دارند که عمدتاً با چنین سبکی توصیف و بیان نشده‌اند اما به‌ساد‌گی خوانش‌پذیر هستند و مثل فصل‌های دیگر هم‌هنگام از این مزیت برخوردارند که ما را به کانون نظریه‌ی سرمایه هدایت ‌کنند. بنابراین ما براساس ارزیابی خودمان از موضوعات، به‌جای آن دستورعملی که مارکس ــ با اندکی احترام به تعصبات روزگار خود ــ در نامه‌ای که به آن اشاره شد به‌اصطلاح «برای بانوان» مطرح کرد، به خواننده ناکارآزموده راه دیگری پیشنهاد می‌کنیم که او از طریق آن می‌تواند مطمئن باشد که درک کاملی از نظریه‌ی سرمایه به‌همان اندازه خوب، شاید هم بهتری ــ از آغاز نخستین فصل‌ها که با مشکلاتی هم‌راه است ــ کسب کند. بنابراین بهتر است که با مطالعه‌ی اساسی فصل پنجم آغاز کنیم: «فرآیند کار و فرآیند ارزش‌افزایی» [زیربخش Ia  در این ویراست ص. 179 / فارسی ص. 209]. خواننده در این‌جا نیز باید بدواً بر برخی مشکلات غلبه کند اما تمام این مشکلات به خودِ موضوع برمی‌گردند و مانند برخی از مشکلات در فصل‌های قبلی نیستند که هم‌هنگام تا درجه‌ی معینی در واقع ناشی از اشکال بازنمایی غیرضروری هنری هستند. آن‌چه در این‌جا گفته می‌شود مستقیماً و بی‌‌واسطه معطوف به واقعیت‌های محسوس، در وهله‌ی نخست به واقعیت ملموس فرآیند کار انسانی است. پیش از هر چیز از همان ابتدا این واقعیت فرسخت با وضوح برای درک صحیح اساسی سرمایه پدیدار می‌شود که این فرآیند کار واقعی تحت شرایط شیوه‌ی تولید مسلط سرمایه‌داری کنونی نه فقط نمایان‌گر تولید ارزش‌های مصرفی برای نیازهای انسانی است، بلکه در عین‌حال تولید کالاهای قابل فروش، مبالغ ارزشی فروش، ارزش‌های مبادله‌ای یا به‌طور خلاصه «ارزش‌ها» است. پس از آن‌که خواننده در این‌جا در تولید واقعی با خصلت دوگانه، یا دوپاره‌ای آشنا شد که با این شیوه‌ی تولید سرمایه‌داری عجین شده است، و هم‌چنین با [خصلت دوگانه] خودِ کار تا جایی‌که این کار توسط کارگران مزدبگیر برای صاحبان وسائل تولید، توسط پرولتاریا برای سرمایه‌داران انجام می‌گیرد، بعدها بهتر می‌تواند معنا و گستره‌ی اهمیت مشکلات در واکاوی‌های سه فصل نخست پیرامون خصلت دوگانه‌ی کالا به‌عنوان حامل ارزش‌های مصرفی و ارزش‌های مبادله‌ای، خصلت دوگانه‌ی کار تولیدکننده‌ی کالا و تضاد بین کالاها و پول را درک کند.

اما ما هنوز از پرداختن به این مسائل فاصله داریم. ما می‌توانیم موقتاً آن نخستین فصل‌ها را کاملاً کنار بگذاریم که در واقع مانع و مشکل‌آفرین برای بسیاری از نسل‌های خوانندگان مارکس هستند که اکنون بخش قابل‌توجهی از آن برای ما کاملاً قابل‌دست‌رس است. این امر به‌ویژه پیرامون «واکاوی جوهر ارزش و مقدار ارزش» در دو زیربخش نخستین مجلد نخست صادق است، بخش‌هایی‌که همان‌طور که خود مارکس در پیش‌گفتار مطرح کرده در مقایسه با بازنمایی در اثر «پیرامون نقد اقتصاد سیاسی»، «تا حد امکان، عامه‌فهم» شده‌اند. برعکس این امر به‌هیچ‌وجه درباره‌ی زیربخش سوَم بعدی، پیرامون «شکل ارزش» صادق نیست که خود مارکس طی سیزده سال، بین سال‌های ۷۲-۱۸۵۹ این بخش را کم‌تر از چهار بار به اشکال مختلف بازنمایی کرد که مسئله «به‌ واقع نیز» بر سر «ریزه‌کاری‌ها است» (ترجمه‌ی فارسی، ص. 30، حسن مرتضوی). این امر اما به دلایل دیگری که بعداً پیرامون آن‌ها توضیح داده خواهد شد، قابل تعمیم به زیربخش چهارم پیرامون «سرشت بت‌واره‌ای کالا و راز آن» نیست. فصل دوَم کوتاه و آسان است، اما فصل سوَم برای خواننده‌ی مبتدی به‌سختی قابل درک است. بنابراین خواننده‌ی ناکارآزموده‌ی پیش‌فرض گرفته‌شده، بهتر است که در این مرحله به نخستین فصل‌ها به‌طور دقیق‌تر نپردازد، بلکه پس از مطالعه‌ی دقیق فصل پنجم و نگاهی گذرا به فصل‌های ششم و هفتم، فوراً به مطالعه‌ی آن فصل هشتم پیرامون کار روزانه روی آورد که به‌ویژه از خوانش‌پذیری آسان‌تر آن در بالا صحبت کردیم. در این‌جا فقط باید اضافه کنیم که این فصل هشتم براساس محتوایش یکی از مهم‌ترین بخش‌ها، از برخی جهات نقطه‌ی عطف کل اثر سرمایه‌ی مارکس را نشان می‌دهد. می‌توان از خواندن فصل نهم با آن توضیحات انتزاعی هنرمندانه، با بیان «آسان» دیالکتیکی‌اش در تمام بخش‌های آن فعلاً صرف‌نظر کرد. از فصل دهم عجالتاً آن‌قدر استنباط می‌کنیم که می‌توانیم تفاوت بین ارزش اضافی «مطلق» و «نسبی» را یاد بگیریم که مارکس در نخستین صفحات این فصل آن را با وضوح بیش‌ازپیش توضیح داده است؛ این امر تفاوت بین افزایش کار اضافی انجام شده برای سود از طریق طولانی کردن مطلق کار روزانه (فصل هشتم) و افزایش کار اضافی از طریق کوتاه‌تر کردن نسبی بخشی از زمان کار لازم برای حفظ و بقای خودِ کارگر در نتیجه‌ی افزایش عمومی نیروی بارآور کار است. سپس خواندن فصل‌های ۱۱-۱۳ را ادامه دهید که مارکس خوانش آن‌ها را «بسیار آسان» توصیه کرده است، علی‌رغم آن‌که این سه فصل در واقع نیز به‌ آسانی خوانش‌پذیر هستند، اما در این‌ رابطه باید در این‌جا اضافه کرد که میزان آسان بودن خوانش‌ آن‌ها متفاوت است. فصل سیزدهمِ ۱۲۰ صفحه‌ای پیرامون «ماشین‌آلات و صنعت بزرگ» آسان‌ترین فصل است که هم‌هنگام از نظر محتوا و فُرم بازنمود یک نقطه‌ی عطف جدید در این اثر است. در مقابل فصل‌های یازدهم و دوازدهم از نظر محتوا مشکلات مفهومی بزرگ‌تری را ارائه می‌کنند، به‌خصوص فصل دوازدهم پیرامون «تولید کارگاهی»، درکنار برخی بخش‌ها که به آسانی خوانش‌پذیر هستند، حاوی تمایزگذاری‌هایی است که پرداختن به ‌آن‌ها در وهله‌ی نخست دشوار است، بنابراین توصیه می‌شود که از نخستین زیربخش این فصل که «خاستگاه دوگانه‌ی تولید کارگاهی» را تشریح می‌کند، مستقیماً به زیربخش‌های چهارم و پنجم مراجعه شود که به «تقسیم‌ کار درون تولید کارگاهی و تقسیم‌ کار درون جامعه» و «سرشت سرمایه‌دارانه‌ی تولید کارگاهی» می‌پردازد.

خواننده تا این‌جا از عهده‌ی [خوانش] عمده‌ی مطالب پیشین برآمده است. او با فرآیند واقعی کار و فرآیند تولید و بدین‌ترتیب با هسته‌ی واقعی سرمایه آشنا شده است. اکنون در مرحله‌ی دوَم این مسئله اهمیت دارد که این فرآیند کار و تولید در محیط پیرامونی‌اش و در پیوستاری زمانی قرار بگیرد. برای این منظور باید نخست سوَمین زیربخش فصل چهارم خوانده شود: «خرید و فروش کالای نیروی کار»، سپس پاره‌ی ششم پیرامون «مزدها»، موقتاً از خواندن فصل بیستم پیرامون «اختلاف بین مزد ملت‌های متفاوت» که حتی برای متخصصان نیز بسیار دشوار است، صرف‌نظر شود، یعنی نخست فقط سه فصل ۱۷-۱۹ پیرامون مزد، مزد برحسب زمان کار، کار مزدی را بخوانید.

گام بعدی مطالعه‌ی هدف‌مند تمام پاره‌ی هفتم است که در آن فرآیند تولید جداگانه در جریان بی‌وفقه‌ی بازتولید و انباشت، یعنی ــ تا محدویت معینی ــ در حفظ و تجدیدحیات پیوسته و تکامل بیش‌تر شیوه‌ی تولید سرمایه‌داری و نظم اجتماعی بورژوایی منعبث‌شده از آن است. هم‌چنین این بخش شامل یکی از آن فصل‌های به‌ویژه آسان است که مارکس آن را به همسر کوگلمان توصیه کرده بود. فصل بیست و چهارم «به‌اصطلاح انباشت بدوی» که به‌دلیل سرعت نفس‌گیر و لحن ‌جذابش مشهور است. در واقع این فصل بیست و چهارم که به آسانی قابل خواندن است و فصل بیست‌وپنجم پیرامون تئوری و پراتیک «استعمار مدرن» از جنبه‌ی موضوعی‌ْ سوَمین نقطه‌ی عطف اثر مارکس است. با این وجود ما به خوانندگان‌مان تا جایی‌که قصد دارند بر تمام بخش‌های آسان و دشوار اثر تسلط پیدا کنند، توصیه می‌کنیم این فصل را که مارکس به‌عنوان نقطه‌ی اوج پایانی درنظر گرفته است، واقعاً هم در آخر مطالعه کنند. دلایل متعددی برای این رویکرد وجود دارند. در وهله‌ی نخست بخش عمده‌ی فصل‌های قبلی ۲۱-۲۳ این پاره، جزء بخش‌های کم‌تر دشوار این کتاب هستند. علاوه بر این اما خواننده‌ی مبتدی ممکن است که به‌دلیل صرف‌نظر کردن از خواندن فصل بیست و چهارم پیرامون «به‌اصطلاح انباشت بدوی» به اشتباه بیفتد. این امر می‌تواند منجر به این شود که خواننده‌ای هم‌چون فرانتس اوپنهایمر و بسیاری افراد دیگر این نظریه‌ی مارکسی پیرامون انباشت بدوی را که جزء لاینفک این نظریه است، اما فقط یکی از اجزاء آن و نه حتی بخش اصلیِ نظریه‌ی مارکس پیرامون سرمایه را بازنمایی می‌کند، به اشتباه به‌عنوان کل نظریه‌ پیرامون سرمایه یا حتی شالوده‌ی تعیین‌کننده‌ی آن محسوب ‌کنند. بنابراین خواننده بهتر است که چهار فصل پاره‌ی هفتم پیرامون فرآیند انباشت سرمایه را به ترتیبی بخواند که در «سرمایه» منظور شده‌اند تا پس از نخستین [خوانش] موفقیت‌‌آمیز موقتی کل اثر، دیگر مطالعه‌ی دقیق‌تر بخش‌های مجزای آن را آغاز کند.

III

برای نائل شدن به درک عمیق‌تری از نظریه‌ی «سرمایه» قبل از هر چیز باید دو نکته روشن شود. ما قبلاً یکی از این نکات را  مطرح کردیم، در جایی‌که به این تصور اشتباه پیرامون اهمیت انباشت بدوی سرمایه در چارچوب کل نظریه‌ی «سرمایه» اشاره کردیم که اغلب ــ چه در میان اردوگاه مارکسیست‌ها و چه در میان مخالفان آن ــ رایج است. به‌طور کلی می‌توان گفت که در این‌جا مسئله نه فقط بر سر این فصل، بلکه در ارتباط با شمار کل بخش‌های دیگری در جاهای مختلف کتاب سرمایه است که فقط به یک فصل ویژه بسط‌ نیافته‌اند. از جمله‌ی این موارد زیربخش چهارم نخستین فصل پیرامون «سرشت بت‌واره‌ای کالا و راز آن»، سومین زیربخش فصل هفتم پیرامون «آخرین ساعت» سنیور، ششمین زیربخش فصل سیزدهم پیرامون «نظریه‌ی جبران [Kompensationstheorie] در مورد کارگرانی که توسط ماشین از کار رانده شده‌اند»، که قبلاً به آن‌ها اشاره کردیم و دو زیربخش فصل بیست و دوم پیرامون «برداشت اشتباه اقتصاد سیاسی درباره‌ی بازتولید در مقیاسی گسترش‌یابنده» و «به‌اصطلاح دست‌مایه‌ی کار» که با بخش انباشت بدوی سرمایه تنگاتنگ‌ترین پیوستار را دارند. وجه‌مشترک تمام این مطالب ــ و هنوز شمار بسیار بزرگ‌تری از مطالب مشابه که در تمام بخش‌های سرمایه وجود دارند ــ این است که آن‌ها به‌معنای دقیق کلمه بازنمایی «نقد» اقتصاد سیاسی هستند، علی‌رغم این‌که این «نقد» در کل اثر منطبق با زیرعنوان آن انجام می‌گیرد. این نکته را می‌توان به ‌نقد در ظاهر اشاره‌‌ی مستقیم به برخی اقتصاددانان (سنیور) یا اقتصاد سیاسی به‌طور کلی و در  توصیفات و تعابیری برشناخت که در شاکله‌ی مورد پژوهش در این‌جا، در قالب واژه‌هایی هم‌چون «راز» یا چیزی «به‌اصطلاح» بیان شده‌اند که در حقیقت در پس و پشت آن‌ها می‌بایست چیزهای کاملاً متفاوتی نهفته باشد؛ و بسیاری پیچش‌های [شگفت‌آور] دیگر.

در نگاهی دقیق‌تر این چالشِ «نقادانه» در «سرمایه»، به‌معنای دقیق کلمه، دوباره به دو جزء گوناگون با درجه‌ی اهمیت کاملاً متفاوتی تقسیم می‌شود. نوع اول، نقد آکادمیک متعارف است. این امر در تمام مواردی صادق است ‌که مارکس از منظر و زاویه‌ی دید علمی‌ برترش، با نشان‌دادن درهم‌‌ریختگی نظریه‌های شبه‌علمی انحرافی دانشمندان متعلق به دوران متأخرتر پساکلاسیک اقتصاد بورژوایی از صمیم قلب موجبات مسرت خود و خواننده‌اش را فراهم می‌کند. در این‌جا به‌طور نمونه درهم‌کوبی استادانه‌ی «نظریه‌ی» پروفسور مشهور آکسفورد، ناسو. و. سنیور پیرامون اهمیت «آخرین» ساعت کار در فصل هفتم (در این ویراست ص. 222 – ۲۷/ ترجمه‌ی فارسی، صص. 242 -260 حسن مرتضوی) که به نوع اول [«نقد»] تعلق دارد و هم‌چنین مورد دیگر «نظریه‌ی» «کشف‌شده»ی همین «دانشمند جدی» پیرامون به‌اصطلاح «پرهیز» سرمایه است (این ویراست ص. 549-51 / فارسی، صص. 643- 646، حسن مرتضوی) که در اقتصاد بورژوایی تا به امروز نیز رواج دارد. این بخش‌ها از نقد اقتصادی مارکس از لذت‌بخش‌ترین قسمت‌های کتاب هستند و علاوه بر این تقریباً همه‌جا وجوه عینی [و اساسی] قابل‌توجهی از دیدگاه‌های بیش‌ازپیش پراهمیتی را در پس پوسته‌ی طنزآمیز خود پنهان کرده‌اند و آن‌ها را هم‌هنگام به‌نحوی «بازی‌گوشانه» به خواننده می‌آموزانند. با این وجود به‌معنای دقیق کلمه این بخش‌ها به هسته‌ی محتوایی سرمایه تعلق ندارند، بلکه جای مناسب و درخورشان می‌توانست «مجلد چهارم» برنامه‌ریزی‌شده توسط مارکس پیرامون «تاریخ نظریه» باشد که خود مارکس درباره‌ی آن به انگلس نوشت (۳۱ ژوئیه‌ی ۱۸۶۵) که این بخش برخلاف بخش‌های نظری (نخستین سه مجلد) باید خصلت «ادبی- تاریخی» داشته باشد که حتی برای خود او می‌تواند «نسبتاً آسان‌ترین بخش» باشد، چرا که «تمام مسائل در سه مجلد نخستین حل شده‌اند و بنابراین این آخری بیش‌تر یک بازتکرار در فُرم تاریخی است».

دومین مؤلفه‌ی دومین جزء که ما در معنای دقیق آن، تحت توضیحات «انتقادی» سرمایهْ تمایزگذاری کردیم، دارای ویژگی کاملاً متفاوتی است. موارد بسیار زیادی به آن تعلق دارند که به‌لحاظ محتوا بیش‌ازپیش مهم هستند اما از حجم زیادی برخوردار نیستند، به‌طور نمونه بازنمایی منازعه بر سر مزدهای روزانه‌کار، منازعه‌ای غیرقابل حل بر اساس قوانین اقتصادی درباره‌ی مبادله‌ی کالاها (در این ویراست ص. 228 -31 / ترجمه‌ی فارسی حسن مرتضوی، صص. 260- 262)، قبل از هر چیز اما زیربخش آخر فصل نخست پیرامون «سرشت بت‌واره‌ای کالا و راز آن» و پاره‌ی آخر کل کتاب پیرامون «به‌اصطلاح انباشت بدوی» و «راز» نهفته در آن. «نقد اقتصاد سیاسی» مارکس که به‌عنوان یک نظریه‌ی اقتصادی با تبیین مفهومیِ قوانین اقتصادی حرکت و توسعه‌ی جامعه‌ی مدرن بورژوایی/سرمایه‌دارانه آغاز می‌شود و با سخت‌گیرانه‌ترین پی‌گیری علمی تمام مسائل پیرامون این برابرایستا را از احکام مطرح شده‌ی نظریه‌پردازان برجسته‌ی اقتصاد در دوران کلاسیک، یعنی دوران انقلابی توسعه‌ی بورژوایی را تا تبعات نظری نهایی‌شان پی‌جویی می‌کند، و در این مرحله‌ی نهایی، خودِ چارچوب نظریه‌ی اقتصادی را هم درهم‌شکند. زمانی‌که درباره‌ی شکل‌گیری سرمایه از ارزش اضافی یا «کار بی‌مزد»، بدواً در پاره‌های پیرامون فرایند تولید، و سپس در پاره‌ی پیرامون بازتولید و انباشت، همه چیز گفته شده است، آن‌چه پیرامون این مسئله از منظر اقتصادی می‌توان گفت، نهایتاً یک مابقی «غیراقتصادی» حل نشده به شکل این پرسش باقی‌ مانده است: پیش از تولید سرمایه‌داری، نخستین سرمایه و نخستین رابطه‌ی سرمایه‌دارانه بین سرمایه‌دارِ استثمارگر و کارگر مزدبگیرِ استثمارشده‌ از کجا آمده است؟ تا قبل از این پرسش، مارکس مکرراً واکاوی‌اش را در بازنمایی نظری اقتصادی به‌معنای خاص کلمه پیش‌برده است (مقایسه شود با ص. 524، ۵۳۶، ۵۷۵ در ویراست ترجمه‌ی فارسی، حسن مرتضوی، ص. 614، ۶۳۵، ۶۷۱-۷۲)، تا سپس موقتاً این واکاوی را کنار بگذارد. او در فصل آخر به این مسئله بازمی‌گردد. قبل از هر چیز نقد موشکافانهْ‌ هراس‌انگیزِ او، پاسخی را که اقتصاد بورژوایی نه فقط از جانب مدافعان ساده‌ی علاقه‌مندِ منافع طبقاتی سرمایه‌داری (که مارکس آن‌ها را «اقتصاددانان عامیانه» نامید)، بلکه هم‌چنین توسط «اقتصاددانان کلاسیک» مانند آدام اسمیت به «پرسش نهایی» دادند، درهم‌شکست. مارکس نشان داد که این جواب، نه جوابی «اقتصادی»، بلکه فقط جوابی ظاهراً تاریخی است که در واقع به‌ساد‌گی خصلتی افسانه‌ای دارد. او سرانجام با همان واقع‌نگری سنگدلانه به معضلی به‌لحاظ «اقتصادی» حل ‌ناشده و کاملاً گشوده می‌پردازد، تا آن را نه دیگر به‌لحاظ اقتصادی، بلکه به‌لحاظ تاریخی تبیین کند و سرانجام آن معضل را بطور اعم، نه دیگر به‌لحاظ نظری، بلکه در قالبی مشتق شده از تاریخِ سپری‌شده و معاصر و در راستای گرایش دال بر تکوین و تحول در آینده، عملاً حل نماید. نخست با تصریح صحیح معضل واقعی «انباشت بدوی» سرمایه، رابطه‌ی واقعی این فصل نهایی با بخش‌های قبلی اثر مارکس قابل توضیح می‌شود و هم‌چنین موقعیت آن در آخرین زیربخش، یعنی زیربخش هفتم است که بازنمایی تاریخی تکوین و توسعه‌ی انباشت سرمایه با «گرایش تاریخی انباشت سرمایه» به پایان می‌رسد. بدین‌ترتیب هم‌هنگام دلایل روش‌شناختی اجتناب‌ناپذیری بروز می‌کنند که مبتنی بر آن‌ها، جایگاه بخش «به‌اصطلاح انباشت بدوی» در واقع نه در آغاز یا در میانه، بلکه متعلق به پایان کتاب سرمایه‌ی مارکس است.

IV

نکته‌ای که در این‌جا باید توضیح داده شود مربوط به تک تک بخش‌ها و فصل‌ها نیست، بلکه به‌ خودِ تطور فکری و مفهومی مربوط می‌شود. در این‌جا مسئله به‌طور هم‌هنگام بر سر تنها مشکل بزرگ واقعی است که تابه‌حال دقیق‌تر به آن نپرداخته‌ایم، یعنی چیزهایی در اثر مارکس که برای خواننده‌ی مبتدی و ناکارآزموده و حتی برای خواننده‌ی آشنا و کارآزموده با رشته‌های علمی، اما ناآشنا با مسائل فلسفی، مشکلاتی را به‌هم‌راه دارند و آن انتقادی اصلی است که اغلب شنیده‌ایم، یعنی پیرامون «مشکل بودن فهم سرمایه». در درجه‌ی نخست، اغلب موارد مورد نظر سومین زیربخش فصل اول پیرامون «شکل ارزش» و در برخی موارد بخش‌هایی در ارتباط تنگاتنگ با فصل سوم پیرامون «پول» هستند  که در بالا ‌به‌طور مختصر به آن‌ها اشاره کردیم، علاوه بر این اما بخش‌هایی وجود دارند که به‌درجه‌ی به‌‌مراتب کم‌تری دشوارند، ازجمله فصل‌های 7، ۹ و ۱۰ که پیش‌تر به آن‌‌‌ها اشاره کرده بودیم با رابطه‌ی خودویژه‌شان که در یک نگاه سطحیْ تکرار ساده‌ی فصل‌های ۱۴-۱۶ پیرامون «ارزش اضافی مطلق و نسبی» به‌نظر می‌رسند. تمام این دشواری‌های مورد نظر با آن‌چه «روش دیالکتیکی» نامیده می‌شود، ارتباط دارند.

توضیحات خود مارکس در مقدمه‌ی ویراست دوم «سرمایه» (این ویراست ص. 42) در باره‌ی اهمیت این روش برای ساختار و بازنمایی سرمایه، گاه با نیت خوب و گاه با نیت بد، به اشتباه این گونه درک شده است که گویی او در تدوین اثر خود، به‌ویژه در فصل نظریه‌ی ارزش، فقط این‌جا و آن‌جا «غمزه»ای با شیوه‌ی بیان خودویژه‌ی هگلی است. اما با نگاه دقیق‌تر، درمی‌یابیم که توضیحات خود مارکس در آن‌جا بسیار فراتر می‌رود و علی‌رغم عدم تصدیق پوسته‌ی رازآلود هگلی، هسته عقلایی روش دیالکتیکی او را تأیید می‌کند. با همان دقت تجربی که مارکس به‌عنوان یک محقق علمی در مشاهده [دریافت] کل واقعیت اقتصادی ـ اجتماعی و تاریخی به‌کار برد، به‌همان نسبت نیز برای خواننده‌ای که هنوز آموزش‌ علمی دقیقی نداشته باشد، در نخستین نگاه، آن‌ مفاهیمِ به اعلاء درجه ساده مانند کالا، ارزش و شکل ارزش که در آنها تمامی واقعیت مشخص سراسر هستن و شدن، پای‌گیری، تکوین و افول کل شیوه‌ی تولید و نظم اجتماعی کنونی هم‌چون نطفه‌ی موقتاً رشدنایافته، از همان سرآغاز گنجیده باشد و ــ بر اساس دانش نخستْ پنهان نگه داشته‌شده‌ی «آفریدگاران» این تمامی کنش نوآفرینی ذهنی واقعیت، هرچند برای چشمان معمولی به سختی قابل شناخت یا اصلاً غیرقابل شناخت است ــ به ‌نقد گنجیده است.

این امر بیش از هر چیز در مورد مفهوم «ارزش» صادق است. مارکس همان‌طور که می‌دانیم این مفهوم و اصطلاح را اختراع نکرده است، بلکه آن را در اقتصاد سیاسی کلاسیک بورژوایی به‌ویژه نزد اسمیت و ریکاردو به‌صورت حاضر و آماده یافت. او این مفهوم را مورد انتقاد قرار داد و به‌نحو واقع‌گرایانه‌تری که برای اقتصاددانان سیاسی کلاسیک غیرمعمول بود، آن را به واقعیت‌های موجود و در حال تحول به‌کار بست. نزد مارکس به‌طور کاملاً متفاوتی با ریکاردو، واقعیت عینی اجتماعی/تاریخی آن روابطی که او با این مفهوم بیان می‌کند، امر واقعی [حقیقی] تردیدناپذیر و ملموس است. مارکس در سال 1868 درباره‌ی یکی از منتقدان مفهوم ارزش خود نوشت: «این فرد بخت‌برگشته نمی‌بیند که حتی اگر فصلی پیرامون «ارزش» در کتاب من وجود نداشت، واکاوی روابط واقعی که من ارائه می‌دهم، دربرگیرنده‌ی گواه و اثبات روابط ارزشی واقعی است. این حرف‌های بی‌معنی پیرامون ضرورت اثبات مفهوم ارزش ناشی از ناآگاهی کامل هم از موضوع مورد بحث و هم از روش علم است. هر کودکی می‌داند که هر ملتی که، نمی‌خواهم بگویم برای یک سال بلکه حتی برای چند هفته کار را متوقف کند، نابود خواهد شد. هم‌چنین هر کودکی می‌داند که انبوه محصولات متناسب با نیازهای مختلف، به کمیت مشخص و معینی از کل کار اجتماعی نیاز دارد. کاملاً بدیهی است که این ضرورت تقسیم کار اجتماعی در نسبت‌های معین، به‌هیچ‌وجه از طریق شکل خاصی از تولید اجتماعی از میان برداشته نمی‌شود، بلکه فقط می‌تواند شیوه‌ی پدیداری آن را تغییر دهد، قوانین طبیعی به‌هیچ‌وجه نمی‌توانند لغو شوند. چیزی که می‌تواند در شرایط تاریخی متفاوت تغییر کند، فقط شکل است که این قوانین در آن اعمال می‌شوند. و شکلی که در آن به‌تناسب این تقسیم کار در یک شرایط اجتماعی غالب می‌شود که پیوستاری اجتماعی کار به‌عنوان تبادل خصوصی محصولات فردی تجلی می‌یابد، همانا ارزش مبادله‌ای این محصولات است».

حال بیایید صفحات اول «سرمایه» را با هم مقایسه کنیم، همان‌طور که برای کسی که هنوز از تمام این زمینه‌های «واقعی» نویسنده چیزی نمی‌داند، ابتدا مطلب زیر ارائه می‌شود: در این‌جا ابتدا برخی از اصطلاحات، واقعاً از «پدیداری»، یعنی از واقعیت‌های تجربی شیوه‌ی تولید سرمایه‌داری گرفته می‌شود، از جمله نسبت کمی‌ای که در مبادله انواع مختلف «ارزش‌های مصرفی» در برابر یک‌دیگر ظاهر می‌شوند یا «ارزش مبادله». این رابطه‌ی مبادله‌ای تصادفی هنوز مبتنی بر ردپای تجربی ارزش‌های مصرفی، به سرعت جای خود را به چیزی کاملاً جدید می‌دهد که از ارزش‌های مصرفی کالاها انتزاع شده است، چیزی که فقط در «رابطه مبادله‌ای» کالاها یا در ارزش مبادله‌ای آن‌ها ظاهر می‌شود. نخست این مفهومِ «ارزشِ» «درون‌ماندگار» یا درونی ــ که با نادیده‌ گرفتن پدیدار به چنگ آمده ــ نقطه‌ی عزیمت برای تمام استنتاجات بعدی سرمایه است. مارکس صریحاً می‌گوید که «ادامه تحقیق ما را به ارزش مبادله‌ای به‌عنوان شیوه‌ی تجلی یا شکل پدیداری ضروری ارزش باز می‌گرداند. با این همه، در حال حاضر، باید ماهیت ارزش را مستقل از این شکل بررسی کنیم» (آلمانی ص. 52 / ترجمه‌ی فارسی، ص. 68، حسن مرتضوی). حتی پس از این‌که این امر اتفاق افتاده است ما به‌هیچ‌وجه هنوز به چیزی شبیه یک پدیداری تجربی نائل نمی‌شویم که به‌طور بی‌واسطه داده شده باشد، بلکه از طریق تطور مفهومی دیالکتیکی که مارکس آن را با استادی کامل هم‌چون یک اثر هنری بی‌همتا، بی‌نظیرتر از هگل انجام داده است، ما از شکل ارزش توسعه‌یافته به شکل پول حرکت می‌کنیم، تا سپس در چهارمین زیربخش درخشان که اما برای خواننده‌ی مبتدی بالطبع بسیار مشکل است، پیرامون سرشت بت‌واره‌ی کالا، از راز برملاشده‌ای اطلاع پیدا کنیم که «ارزش» به‌هیچ‌وجه برابر با پیکر کالا و صاحبان پیکر کالاها، یک چیز واقعی فیزیکی و هم‌‌چنین مانند ارزش مصرفی یک رابطه‌ی ساده بین یک شیء موجود یا تولیدشده و تجلی یک نیاز انسانی نیست، بلکه بیش از هر چیز راز خود را «در زیر پوسته‌ی شیءوار رابطه‌ای پنهان بین دو شخص» برملا می‌کند که به یک شیوه‌ی تولید تاریخی و صورت‌بندی اجتماعی تعلق معین دارد، اما در تمام عصرهای تاریخی قبلی، شیوه‌های تولید و صورت‌بندی‌های اجتماعی به این شکل «به جامه‌ی شئ درآمده» کاملاً ناشناخته بود و برای شیوه‌های تولید و سازمان‌های اجتماعی آینده که دیگر مبتنی بر تولید کالایی نیستند نیز دوباره کاملاً زائد خواهد بود (نسخه‌ی پیش‌رو ص. 83، به‌ویژه ص. 88 -91).

از طریق این مثال، شکل روشن‌گر بازنمایی مارکس نه فقط از مزیت علمی و هنری پافشاری‌کننده‌ی الزام‌آوری برخوردار است، این فُرم هم‌چنین نه تنها برای حفظ و توسعه‌ی بعدی نیست، بلکه تا عالی‌ترین حد، متناسب با گرایشی علمی است که سمت‌گیری‌اش نابودی مبارزه‌طلبانه و دگرگونی انقلابی نظم اقتصادی ـ و اجتماعی سرمایه‌دارانه‌ی کنونی است. این شیوه هیچ لحظه‌ای به خواننده کتاب «سرمایه» اجازه نمی‌دهد که در مشاهده‌ی واقعیت‌ها و پیوستار واقعیتِ بی‌میانجی پدیدارشده آسوده‌خاطر توقف کند، بلکه همه‌جا ناآرامی درونی را در هر آنچه موجود است، آشکار می‌کند. به‌طور خلاصه، این روش به عالی‌ترین درجه‌ای بر سایر روش‌های پژوهش تاریخ و جامعه‌شناسی تفوق دارد، زیرا: «درک ایجابی از وضعیت موجود، هم‌زمان متضمن درک نفی و نابودی ناگزیر نیز هست، زیرا دیالکتیک هر شکل انجام‌یافته را در جریان حرکت و بنابراین از لحاظ جنبه‌ی گذرای آن نیز درک می‌کند، زیرا نمی‌گذارد چیزی آن را تحت‌تأثیر خود قرار بدهد؛ زیرا در جوهر خود انتقادی و انقلابی است»، (فارسی، ص. 42 / آلمانی).

هر خوانند‌ه‌ای که از [خوانش] سرمایه فقط به‌دنبال دریافت بعضاً برخی دیدگاه‌ها پیرامون کارکرد و گرایشات تکامل و توسعه‌ی جامعه‌ی کنونی نیست، بلکه می‌خواهد کل نظریه‌ی موجود در این اثر را به‌طور کامل و بنیادین درک کند، باید یک بار برای همیشه این ویژگی اساسی شیوه‌ی بازنمایی مارکس را بپذیرد. اگر کسی بخواهد به‌نوعی دست‌رسی «راحت‌تری» به کاپیتال پیدا کند و آن را نه از ابتدا تا انتها، بلکه به‌نوعی «معکوس» بخواند، فقط خود را فریب می‌دهد. در صورت دست‌زدن به چنین کاری قطعاً خود را به‌طور نمونه از زحمت پرداختن و آشنایی با شماری از «قوانین» پیرامون پیوستاری «نرخ و مقدار ارزش اضافی» در فصل نهم خلاص می‌کند که فقط تحت این فرض معتبر است که از امکان ارزش اضافی نسبی که در فصل بعدی به آن پرداخته می‌شود، به‌طور کامل صرف‌نظر شود تا پس از بسط «انتزاعی» قوانین ارزش اضافی در فصل‌های بعدی، در نهایت در فصل چهاردهم درک کنیم که «از یک نقطه‌‌نظر معین به‌نظر می‌رسد که تفاوت بین ارزش اضافی مطلق و نسبی به‌طور کلی بی‌معنا است»، زیرا مشخص می‌شود که «ارزش اضافی نسبیْ مطلق است و ارزش اضافی مطلق، نسبی است» و هر دو درواقع فقط جنبه‌های انتزاعی ارزش اضافی واقعی مشخص هستند ــ که بازهم هنوز جنبه‌ای بی‌نهایت انتزاعی را بازنمایی می‌کند که در تحلیل نهایی به‌سمت تجلیات واقعیِ واقعیت اقتصادی پیرامون ما حرکت می‌کند. اما دقیقاً بر شالوده‌ی این روش فرسخت [streng] که هیچ چیزی را به حال خود نمی‌گذارد و هیچ چیزی را از تجربه‌ی سطحی و از پیش‌داوری عمومی، پیشاپیش بدون بررسی قبلی نمی‌پذیرد، سراسر برتری صوری علم مارکسی بنا شده است. اگر این ویژگی از «سرمایه» به طور کامل حذف شود، در واقع به دیدگاهی فاقد هرگونه جنبه‌ی علمی می‌رسیم، دیدگاهی که مارکس آن را به شدت به سخره گرفت: «اقتصاد عامیانه» به‌لحاظ نظری پیوسته «در تضاد با قانون پدیده، به ظاهر تکیه می‌کند» (ترجمه‌ی فارسی حسن مرتضوی، ص. 341) و در عمل نهایتاً از منافع آن طبقه‌ای دفاع می‌کند که در واقعیتِ لحظه‌ی معین، بی‌میانجیِ موجود، همان‌طور که هست احساس امنیت و رضایت می‌کند، بدون این‌که چیزی از آن بداند یا بخواهد بداند که به این واقعیت به‌عنوان واقعیت ژرف‌تر و به‌سختی قابل‌درک، اما به ‌همان اندازه که امر مسلم واقعیت، هم‌چنین تغییرات دائمی، شکل‌گیری، زوال اشکال کنونی و گذار به اشکال نوین هستندگی آتی و قانون تمام این تغییرات و تحولات نیز تعلق دارد. با این‌ حال چنین خواننده‌ای که اساساً آماده است که تا با روند فکری «سرمایه» آشنا شود، مناسب‌تر است که قبل از مطالعه‌ی فصل نهم، چند صفحه از فصل چهاردهم را مرور کند تا از این طریق حداقل با راهی آشنا شود که در آن در فصل نهم، و در نگاهی دقیق‌تر، روند فکری‌ای که بسیار زودتر آغاز شده، رو به به‌جلو حرکت می‌کند.

این رابطه‌ی «دیالکتیکی» که در این‌جا با برخی مثال‌ها به تصویر کشیده شده است، رابطه‌ی بین اشکال کاملاً انتزاعی اولیه و اشکال بعدی دائماً مشخص‌ترِ پرداختن به برابرایستای تجربی واحد و همانند، یا رابطه‌ای است که از طریق آن به‌نظر می‌رسد که توالی طبیعی مشاهده‌ی واقعیت که در زندگی غیرعلمی به‌عنوان «طبیعی» تلقی می‌شود، به‌طور رسمی وارونه شده یا «روی سر ایستاده» است و این موضوع شامل کل ساختار «سرمایه» می‌شود. همان‌طور که مارکس بارها صریحاً توضیح داده است، در تحلیل او قبل از فصل هفدهم هنوز هیچ مفهومی از «دستمزد» وجود ندارد، بلکه فقط مفهوم «ارزش» (و هم‌‌چنین قیمت) «کالای نیروی کار» وجود دارد؛ نخست در فصل هفدهم است که از این مفهوم با بسط مفهومی قبلی مفهوم دیگری به‌‌نام دستمزد استنتاج می‌شود که «در سطح جامعه‌ی بورژوایی، مزدکار مانند قیمت کار جلوه می‌کند».

این شیوه‌ی «دیالکتیکی» بازنمایی «سرمایه» نیز با چیز دیگری مرتبط است که درک آن برای کسانی که با دیالکتیک آشنا نیستند (بنابراین برای بخش اعظم خوانندگان امروزی، صرف‌نظر از میزان تحصیلات‌شان) دشوار است. این موضوع به استفاده‌ی مارکس در کل کتاب «سرمایه» و دیگر آثارش از مفهوم و اصل «تضاد» و به‌ویژه «تضاد» بین به‌اصطلاح «ذات» و «پدیدار» برمی‌گردد. «اگر شکل پدیداری و ذات اشیاء بی‌میانجی بریک‌دیگر منطبق شوند، آنگاه تمام علم زائد است». خواننده‌ی سرمایه باید به این اصل بنیادی علم مارکسی و ملاحظاتی که اغلب در «سرمایه» مطرح شده‌اند، عادت کند، بدین‌معنا که این «تضاد» بازنمایی‌شده در یک مفهوم یا قانون یا فرمول به‌طور نمونه [تضاد] در «سرمایه‌ی متغیر» در حقیقت چیزی برعلیه استفاده از این مفهوم بیان نمی‌کند، بلکه «تنها … بیان‌گر تضاد درون‌ماننده‌ی تولید سرمایه‌داری هستند» (این ویراست، ص. 213 / ترجمه‌ی فارسی، حسن مرتضوی، ص. 245).

یک واکاوی دقیق‌تر از بسیاری از این موارد و نمونه‌ی اخیر بیان‌شده توسط خود مارکس پیرامون «سرمایه‌ی متغیر» نشان می‌دهد که «تضاد» ظاهری در واقع وجود ندارد، بلکه فقط از طریق شیوه‌ی بیان اختصارا نمادین یا کژبرداشت به دلایل دیگر، چنین وانمود می‌شود. در جایی‌که این‌گونه حذف ساده‌ی تضاد ممکن نیست، مخالفان ضددیالکتیکی این تناقض را که در یک ارتباط استنتاجی مفهومی به‌عنوان یک علم دقیق ظاهر می‌شود، باید با گفته‌ی گوته پیرامون تمثیل‌ها تسلی داد که قبلاً مهرینگ در واکاوی جالب خود پیرامون سبک مارکس یادآوردی کرده است:

«شما نباید تمثیل‌ها را از من دریغ کنید، وگرنه نمی‌دانم که چگونه افکار خود را توضیح بدهم».

در واقع نیز مارکس در بسیاری از فرازهای مهم اثرش با به‌کاربستن زبردستی هنری «دیالکتیکی»، تضادها بین هستی واقعی اجتماعی و آگاهی حاملان آن، رابطه‌ی بین گرایش ژرف‌تر اصلی و «گرایش‌های متضاد» بدواً خنثی‌شده یا حتی بیش از حد خنثی توسط «گرایش‌های مخالف» در تکامل تاریخی و خود تنش‌های واقعی طبقات اجتماعی که با یک‌دیگر مبارزه می‌کنند را به‌عنوان بسیاری از «تضادهایی» که در تمام موارد، خصلت و ارزشِ نه یک تمثیل پیش‌پاافتاده، بلکه پیوستاری عمیق روشن‌گرانه بازنمایی کرد. این امر هم‌چنین پیرامون مفهوم دیالکتیکی دیگر که در «سرمایه» کم‌تر، اما در جاهای مهم تعیین‌کننده مطرح شده (به‌طور نمونه در این ویراست: ص. 298، ۴۶۴، ۵۳۸، ۷۲۰) است، یعنی تبدیل کمیت به کیفیت یا تبدیل یک مفهوم، یک چیز یا یک رابطه به ضد (دیالکتیکی) خود، نیز صادق است.

منبع:

Karl Marx, Das Kapital, Kritik der politischen Ökonomie Ungekürzte Ausgabe nach der zweiten Auflage von 1872 mit einem Geleitwort von Karl Korsch aus dem Jahre 1932

منبع: نقد

برچسب ها

اين نوشته را در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذاريد

متاسفانه برخی از کاربران محترم به جای ابراز نظر در مورد مطالب منتشره، اقدام به نوشتن کامنت های بسيار طولانی و مقالات جداگانه در پای مطالب ديگران می کنند و اين امکان را در اختيار تشريح و ترويج نطرات حزبی و سازمانی خود کرده اند. ما نه قادر هستيم اين نظرات و مقالات طولانی را بررسی کنيم و نه با چنين روش نظرنويسی موافقيم. اخبار روز امکان انتشار مقالات را در بخش های مختلف خود باز نگاه داشته است و چنين مقالاتی چنان کاربران مايل باشند می توانند در اين قسمت ها منتشر شوند. کامنت هایی که طول آن ها از شش خط در صفحه ی نمايش اخبار روز بيشتر شود، از اين پس منتشر نخواهد شد. تقسيم يک مقاله و ارسال آن در چند کامنت جداگانه هم منتشر نخواهد شد.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *