
چون جامه خیس، برآمدم از بوران قرون
از خشمی که جان می گرفت اندک اندک،
در ساز پُر توش گرسنگان
از دندان حادثه که تیز کرده بر طعمه فرو میرفت
به سودایی دیرینه،
دست پیش آوردم!
.
به سبک دلی
در ازدحام خالی خانه،
فریاد ققنوس را در تمنای آتش
به نیشخندی
وا می گذاری.
.
ای برآمده از سپیده ی شوقها و اکنون به غروب باورها خزیده
جام را شکسته، شراب ریخته را بیادم می آری؟
مرا ملالی و
ترا ملالتی نیست
که هنوز و هنوز
آفتاب گشاده دست، حکم می راند!
.
-مرداب خزه بسته
هیچ اشعه ای را برنمی تاباند
ورنه در دریاچه های زلال
خورشیدِ بازیگوش هنوز شناور است-
.
گویی در برابر آینه، آخرین پیامبر را به نظاره نشسته ای
آیه های تکرار تکرار
پلک نیمی بسته
خانه گم در هیاهوی بشقابها و چنگالها
و تهدید لبه ی کارد بر گوشت زنده
و پرحرفی
فیلسوفان نزدیک بین
بر رف کتابخانه ها
مجالیت نمی دهند
تا دریچه بگشایی و
گستره ی شگفت را
بنگری که
از آرایش پلاستیک و خوره
از انباشت سکه های قلب
از پوچی هیاهوها
از پرندگان بی پر، از ماهیان سه پا
و از گستره ی بی مرز شرنگها
فرزندان عاصی زمین،
روبنده
از مادر خود گشوده
بزیر ذره بین عرق و اشک
-تا تو سر چون آسیاب از سیل بازار می چرخانی-
به زدایش بر می آیند و
به پیرایش می اندیشند.
.
.
آتلانتا، ژانویه ۲۰۲۵
divanpress.com
مرضیه شاه بزاز
2 پاسخ
شعرهای مرضیه را دوست دارم، و ذهنش را که دعوت مان می کند بارها بخوانیم اش و با او به ژرفاها برویم.
سپاس محسن عزیز، بخصوص از توجه تان و اینکه با دقت می خوانی، مایه ی دلگرمی است. با مهر: مرضیه