
وسطهای کوچه از او خداحافظی کردم. خداحافظی ما کوتاه بود. از آن بیشترهم لزومی نداشت. من در جهت خیابان به راه افتادم و اوبه سمت اولین پیچِ کوچهی تنگِ تو در تو که به یک ساباط کِپِشت میرسید و آنسوتر به کوچهیی رو به گسترهی بیابانهای خارج شهر؛ همیشه باد میآمد، خاک بلند میکرد، و خاربوتههای خشکیده را میغلتاند بر زمینهای بایر و با خود میبرد. پنجاه قدم که رفتم سنگینی سایهیی را بر شانههای خود حس کردمو وزش یک خلاء ناشناخته که موهایم را لمس کرد و دور شد. پشت سر سکوت بود. هراسی به من دست داد. بیاختیار سرم را برگرداندم. اثری از او نبود. به هوا رفته بود، به زمین رفته بود، به کجا رفته بود، معلوم نبود. چه فرقی میکرد. جای خالی او بجا مانده بود بر سنگفرش کوچه. بُهتم زد. حس ناگهانیِ تنهایی و بی همنوایی در جهان بغایت هراسانگیز توان حرکت را از من گرفته بود. کمرم خم شد. چمدانم را زمین گذاشتم. مقابل چشمانم همه چیز خاکستری مینمود.
سرم را از پنجره بیرون برده بودم، باد به صورتم میخورد، و من خیره بودم به شیب تند کوهها، دامنههای پر علف، رودها و جویبارها، صخرهها و خرزهرهها و گلهای خودرو. شاید در آن میان باشد، از صدای آهنگینِ قطار برگردد از دور نگاه کند، من برایش دست تکان بدهم، او برایم دست تکان بدهد، و من از او نیرو بگیرم. خیره میشدم به روستاییان، چوپانان، و رمهها که از مقابل چشمان من میگریختند. شاید با قیافهی مبدل میان آنها باشد و چیزی از حرکات و رفتار او بیرون بزند که هویتش را برملا سازد. در مقصد همیشه از پیادهروها و میدانهای شلوغ میرفتم خیره به رهگذران، به این امید که به یکباره به ناشناسی برخورد کنم با چشمانی آشنا که راز او را فاش میسازد. بسوی او بشتابم، به او آشنایی بدهم، او را در آغوش بکشم، شانه به شانهی یکدیگر از میان جمعیت برویم و من با او به آرامش برسم از وحشت جهان پیرامون. او را نمیدانم.
در جستجوی او از این شهر به آن شهر میرفتم. در مسیر با بسیارانی همراه شدم،شانه به شانهی یکدیگر از مسیرهای سختِ سنگلاخی، جنگلی، کوهستانی، خوش آب و هوا، سرد و بورانی، و یا معمولی خسته کننده میرفتیم. بارها مسیر ما از روی پلهای لرزان فراز درّههای عمیقی میگذشت که اگر بیکباره میشکست، ما را، هرکه بودیم، از هرکجا که آمده بودیم با هر گذشتهیی، و به هرکجا که میرفتیم، به یکسان به اعماق درّه پرت میکرد و به یک سرنوشت دچار میکرد. رود خروشان در آن ته دره تکه تکههای ما را با خود میبرد و به اقیانوس میسپرد. باهم از گذران زندگی، تجربیات کودکی و نوجوانی، و سرنوشتهای خود میگفتیم و میخندیدیم. اما هربار که به یک دو راهی، سهراهی، و یا چند راهی میرسیدیم، مسیر ما بیکباره از هم جدا میشد، آنها برای خود به سمتی میرفتند و من بار دیگر تنها در جستجوی او به راه خود ادامه میدادم. با بسیاری از همراهان در کاروانسراها و مسافرخانههای بین راه هممنزل شدم بی آنکه حائل یخی نامرئیِ دورِ آنها کمترین خللی برداشته و نزدیکی و همدلی میان ما ممکن بوده باشد. پیش از سپیده از خواب بیدار میشدم و از مسافران دیگر میشنیدم که آنها ساعتی پیش بیخبر رخت خود را برداشته و در تاریکیهای بیابان مقابل کاروانسرا ناپدید شدهاند. پرتو خیره کنندهی آفتابِ اول روز مشاهدهی آنها در آن دور دورهای پهنهی کویر را ناممکن میساخت.
نومیدانه به هر دری میزدم برای یافتن همزبانی که غم فقدان او را کاهش داده باشد، اما هر رابطه حائل تازهیی میکشید بر خاطرهی او، و مانع رفتن و یافتن او میشد و دلسردیِ تازهیی را باعث میشد. هریک تأکید تازهیی مینهاد بر تنهاییها، کمنواییها، و کمبودهای من میان آدمیانی به غایت هراسانگیز. هربار وازده از آنها جدا میشدم و در جستجوی او به مسیر تازهیی میافتادم. همیشه بیقرار بودم، از درون من صدای فغان و جوشش بیرون میزد و من با حرفها و اصوات نامفهوم و بیمعنی بر آن سرپوش مینهادم مبادا کسی راز مرا دریابد. سرگردانیِ همیشگی، حس آرامش و ایستایی، و ماندگاری در یک نقطه را از من سلب کرده بود. به هر شهری که میرفتم، با هرکسی که همراه میشدم، هرجا که کار میکردم، کوتاه زمانی بیش دوام نمی آوردم و بزودی دلسرد و خسته و بیتاب، همهچیز را به دور می ریختم و بیهدف به راه نارفتهیی میافتادم به این امید که او را در شهری دیگر، و میان مردمی دیگر پیدا کنم.
از سفرهای بیسرانجام و گشتن بیهوده به دور خود و به دور شهرها خسته شدم، در یک مسافرخانهی بین راه کنار جادهیی که از میان کویر میگذشت و در آن دور دورهای پهنهی آن گم میشد به کار پرداختم. اوقات فراغت خود را با خواندن کتاب پر کردم به امید الهام و درک و انکشافی که بیکباره از میان کلمات و سفیدیِ بین خطوط بیرون بزند، و من به آن واسطه به آرامش برسم. چه کودکانه. روزها را با این امید بسر بردم که او یک روز در هیئت مسافری از در وارد شود، از یک جذبهی مرموز و وزش خلائی ناشناخته که موهایم را لمس میکرد و در پهنهی کویرِ پیشِ رو دور میشد سر از کتاب بردارم به او نگاه کنم و او را به رغم قیافهی مبدل از برق چشمان و جذبهی آشنای او بشناسم. سوسمار ناچیزی که مشکل از میان قلوه سنگهای زمین سترون مشخص میشد خیره مانده بود به من از امتداد درِ بازِ مسافرخانه. با چشمانش با من حرف میزد. اگر زبان او را نمیفهمیدم از بیناییِ به تحلیل رفتهی خودم بود. او را از جایی میشناختم ولی درست بجا نمیآوردم.
مسافران همه غریبهگانی بودند که یک شب بیشتر در آنجا نمیماندند و هربار پیش از سپیده میرفتند و میراندند در امتداد جادهی کویری و چیزی نمیگذشت که ناپدید میشدند پشت غباری که از خود بجا میگذاشتند. دقایقی بعد همان غبار هم فرو مینشست و پهنهی کویر دوباره یکنواختیِ همیشگی خود را باز مییافت. اقامت من در مسافرخانهی حاشیهی کویر، تا روزی که به بیهودگی انتظار خود پی ببرم، سی و چند سال به طول انجامید، و حاصل آن خستگی و دلزدگی بود از خیره ماندن به لیست مسافران ناآشنا و خواندن کتابهایی که سوی چشمهایم را گرفته بود. مدتها بود که دیگر زمین و آسمان و مناظر و فضای پیشِ رو، و آدمها را، با روشنی و شفافیت گذشتهها نمیدیدم.
در نهایت از آن مسافرخانه هم رفتم و با آمیزهیی از جبر و امید و ناچاری، افتادم به مسیرهای کمتر شناخته شده کمتر پاخورده که از میان روستاها و شهرکهای دور افتاده و حاشیهی شهرهای بزرگ میرفت. اگر او برای همیشه رفته بود، اگر مدتها پیش هیچ شده بود، دود شده و هیچ اثری از او برجا نمانده بود، اگر تمام رنجهای او بیهوده بود، اگر پاداش و عقوبت و خوبی و بدی و قضاوت نهایی، اوهام و واژههای بیمعنایی بیش نبودند، اگر هیچ حقیقتی در کار نبود… امیدِ نومیدوارِ دوری داشتم که اینطور نباشد. اگر او را نمییافتم، پوچییی که تمام وجود مرا تسخیر کرده بود بیشتر و بیشتر میگسترد و می رفت تا آنسوی سیاهیهای کهکشان راه شیری و من تا ابد غوطهور میماندم در سیاهیها و خلاء خوفانگیز آن و تأثر و تأسف عمیق فقدان او را با خود میکشیدم تا ساعتِ نابودیِ نهایی آخرین ذرّهی هستی. خشمِ من نسبت به آسمانها مرا میخورد و آتشی که از درون من زبانه میکشید هستی را در کلّیتِ خود ذوب میکرد.
با واسطهی پدر و مادر با او آشنا شده بودم، خیلی تصادفی. حیوانکیها خودشان هم نمیدانستند چکار میکنند در زندگانی، و تا آخرین روزهای حیات خود هم هیچوقت نفهمیدند که برای چه زندهاند و کدام نیروست که آنها را هرطور که خود میخواهد به جلو میراند و انگیزهی زندگی میبخشد، و اصلاً برای چه و در خدمت کدام نهایتی. تا جاییکه یادم میآید از سه چهار سالگی، و شاید هم کمتر، باهم همبازی شده بودیم و همیشه شریک، در بازی و لاقیدی، در کلاس و مدرسه، در سینما رفتنها و تجربهی لذتهای ساده، در رنجهای سطحی کودکانه، تا رسیدن به سن بلوغ و جداییِ پیش از موعد و افتادن به راه پر خطر آینده و گشتن به دنبال چیزهایی که به ما توهم اهمیت و هدف و معنی و وظیفه میبخشید. از همان روز جداییِ نابهنگام ما بود که زندگی من سِیر ناخوشایندی یافت. شاید که او هم از همین دستور بود اما من نمیدانم. جستجوی او را از همانجا آغاز کردم به امید بازگشت به گذشتههایی که امروز دستکم دو هزار سال از آن گذشته است. روزهای آرامش و صلح و سکون و سکوت گورهای شکسته فراموش شدهی گورستانِ متروکهی حاشیهی شهر. از علفهای خودروی میان گورها و نسیم، حیاتی مرموز بیرون میزد، موها و گونهها را لمس میکرد، مرا از زمین برمیداشت و معلق میساخت فراز باغاتِ نشسته در سینهی دشت و ارتفاعات برفی دوردست، و پس از هزاران سال، و شبها و روزهای متمادی، دوباره به زمین میگذاشت.
افتاده بودم در بستر خود در گوشهی اتاق نیمهتاریک و به مسیر پشت سر فکر میکردم. بیشتر حواس خود را از دست داده بودم. کورسوی چشمانم دیگر مجال نمیداد که رنگ آلالهها و شقایقها و بنفشهها را با آن شفافیتی که بودند ببینم و از مشاهدهی انحنای حروف الفبا لذت ببرم. غریزهی زنده ماندن را از دست داده بودم و نامنتظره کنجکاوی غریبی پیدا کرده بودم که به جهانهای ناشناختهی آنسوی آن اتاق تنگ بروم، با چشم خود همه چیز را ببینم و فضای کنجکاوی برانگیزی را که در دل آدمیان غم و هراس میانداخت از نزدیک حس کنم. مدتها بود که دیگر برای جسم رو به تجزیه، تنفس مشکل، و حرکات ضعیف دست و پای خود مصرفی نداشتم. بیصبرانه در انتظار به انتها رسیدن بهرهی خود از این جهان هراسانگیز بودم؛ سحرگاه برسد، من به نرمی از بستر بیرون بزنم، به حیاط بروم، سر بلند کنم و به سیاهیِ جذّاب آسمان و اشارات پرمعنای ستارگان خیره شوم، و بیکباره احساس سبکی کنم و رهایی از رختخواب گوشهی اتاق، تن فرسوده، و خاطرات تلخی که در طول یک سفر طولانی و یک جستجوی بینتیجه روی هم انباشته بودم. آنسوی سیاهیهای کهکشان راه شیری، همان تودهی بیشکل و بیهدف، و هیچی و خلائی که هزاران هزار سال پیش، از آن بیرون جسته بودم همچنان همه جا را پر کرده بود، و به دور خود میچرخید و بی امان باز و بسته میشد.
سوپی که پرستارِ بیحوصله قاشق قاشق در دهانم میریخت، کهنه و بیمزه و یکنواخت مینمود، و نمک دریا شوریِ لذتبخش گذشتهها را نمیبخشید. فراز و فرود ملودیها و زیباییِ پیچیدهی پاساگالیا که روزی مرا از تمام وابستگیها رها میکرد، به خلسه میبرد، و در یاد و خاطرهی او غرقه میساخت، تلمباری از صداهای ناهمگون و نامفهوم و نامربوط و خالی از هدف و انسجام بر گوشم مینشست. تازه دریافته بودم که این نواها، این مولاناها، این باخها و ونگوکها، و این حافظها و ریلکهها و معمار لاهوریها و رودَنها، و امثال آن، به روزهایی تعلق داشتهاند که من سرگشته، از این شهر به آن شهر و از این سرزمین به آن سرزمین به دنبال او میگشتم و بیهدف به دور خود میچرخیدم؛ هم انگیزهی رفتن و جستجو میبخشیدند و هم چشماندازم را مه آلوده میساختند. دوران بیهودگیها و جستجوهای بیهدف را پشت سر نهاده بودم. جستجوگری را که با شادی و امید و سرشار از شور و اشتیاق، کورکورانه به اینسو و آنسو میرفت، در همان دو هزار سال پیش به حال خود رها کرده بودم میان سنگها و خاربوتههای کنار راهی که از وسط یک کویر میگذشت، و خودم رفته بودم. امید من این بود که او هرچه سریعتر از گرسنگی و تشنگی و خستگی، و تنهایی و نومیدیِ شدید بمیرد، کمتر رنج بکشد، و در همانجا بپوسد و عناصرش جذب خاک شوند.
صدای جنب و جوش کرمهای درون خود را میشنیدم. بدجنسانه مترصد بیرون زدن از دهان و چشمها و لبان و اعضای درونی من بودند. بیهودگیِ تمام آن جست و جوها بر من ثابت شده، و در آخر دریافته بودم که بعد از آن وداع کوتاه در کمرکش کوچه، دیگر «او»یی در وجود نبوده که من به جستجوی او جهان را بگردم، او را روزی بیابم، بار دیگر با هم یکی شویم و همصدا و هم آوا، و سرخوش و رقصان و لاقید، برویم تا آخر جهان. دریافته بودم که آنهمه سرگردانی و رفتن از این شهر به آن شهر، از این قبیله به آن قبیله، فرمانی بوده است، و ترفند ماهرانهی ناشناسی، برای منحرف ساختن ذهن من، که دایم مشغول باشم و فرصت اندیشیدن پیدا نکنم، مبادا پیش از موعد چنین روزی را ببینم و به بیهودهگی چرخهی حیات آگاهی یابم. هربار به یاد سوسمار ناچیزی میافتادم که روزی از امتداد درِ بازِ مسافرخانه، از کنار یک تخته سنگِ میان قلوه سنگهای زمین خاکیِ به من خیره شده بود و با نگاه به من آشنایی و این همانی میداد.
فرصت من رو به پایان بود و من تسلیم سرنوشت. از فهم ابتداییِ خودِ من بود که در تمام این سالها جهد کرده بودم که او را با رفتن از این شهر به این شهر، گوش تیز کردن برای یک صدا، دقت کردن بر چهرهها، و دنبال کردن جنبندگان کوه و جنگل و کویر، و لمس و بوییدن گلها و بوتهها و تن سپردن به آب رودخانهها و تالابهای بین راه پیدا کنم. خود را اتلاف کرده بودم و جسمم را بیفایده فرسوده. لحظات پایانیِ یک شبِ معمولیِ تابستان بود و من برای مشکل حل شدهی خود دیگر نه مصرفی داشتم و نه وسیلهی بیانی. انتقال این راز که «او»یی در کار نیست به کار زندگی و گذران کسی نمیخورد. آنکه آنهمه سال به دنبال او گشته بودم دمی پیش از آنکه خلائی مرموز بر من سایه بیاندازد و وزشی اسرارآمیز موهایم را نوازش کرده و دور شده باشد، به اِتِر و ذرّه و اتم و هیچی و نیستی مبدل شده بود و من در تمام مدت به دنبال یک انگاره و تخیل گشته بودم. تنهایی صفتی بود خدایی که از کران تا به کران هستی جاری بود، و پیوندها و دوستیها و مرافقتها، حجابهای این راز.
لقمان تدین نژاد
کوزکو-پرو، ۲۴ نوامبر ۲۰۲۴