شنبه ۶ بهمن ۱۴۰۳

شنبه ۶ بهمن ۱۴۰۳

زنی پر شور و عاشق از بین ما رفت – پروانه حاجیلو

زنی پر شور و عاشق از بین ما رفت. زنی باهوش و زحمتکش و بی پروا.  «مهناز فدایی»  اسمش هم مانند خودش روشنی و نور و نوازش و سوختن در آتش  عشق به زندگی نو را نوید می داد. در سخت ترین روزهای زندگیش دست از کار و تلاش نکشید.  

دیروز پنجم ژانویه شانزده دی صبح تصادفی با یکی از نزدیکانش در انگلیس  تماس گرفتم و فهمیدم اوضاع جسمی مهناز خوب نیست و در بخش سی سی یو بستری است. سرطان و ناراحتی قلبی و بیماری های جانبی دیگر دست به دست هم دادند تا انرژی باقی مانده او را بمکند، عصر همان روز ساعت حدود پنج و ربع ما را برای همیشه تنها گذاشت.     

او زندانی سیاسی سال های سیاه شصت٬ سال های خاموش . منتقدی سرسخت ٬ عاشق ٬ جسور ٬ مهربان ٬ زحمتکش ٬ انتقاد پذیر بود. چطور می توان این ها را در کنار هم داشت و دوستان زیادی هم داشت ٬ او در این کار هنرمند بود! 

مهناز جان! همدیگر را از وقتی که تو از من هفته ای هفت عدد روزنامه راه کارگر می خریدی ٬ شناختیم. تو خود یک گروه مطالعاتی تشکیل داده بودی٬ بدون این که به گروهی وصل باشی٬ از همان جا قدرت و مصمم بودن تو را و فمنیست ذاتی تورا  احساس و تحسین کردم. 

 شب ها ی زیادی را با تو بی وقفه ٬ با عشق صرف کار٬ تقسیم نشریه و پخش اعلامیه می کردیم. راز های سربسته را با هم  در کنار پنجره باز می کردیم٬ چه لذت بخش و آرامش دهنده بود با تو حرف زدن و نشستن ها. 

خانواده ها٬  کم یا زیاد محافظه کار بودند و می ترسیدند ولی ما سرکش ٬ بی ترس ٬ بی تجربه و پر از عشق  و آرزو برای ایجاد آینده ای بهتر!!  سعی می کردیم  که فعالیت های ضد رژیم خمینی را از خانواده ها مخفی کنیم. خاطرات زنده می مانند!

ازدواج تو با یوسف آلیاری که ما او را با نام سعید می شناختیم همه ما را شوکه کرد. سوال برانگیز بود٬ تو برایم گفتی که شما عقد کرده اید و انگشتری که به دست توست برای نجات تو از قید و بند های خانواده است و عشقی در کار نیست٬ هنوز علامت سوال در مغز همه ما وجود داشت. جنبش چپ ما خیلی بی تجربه بود در کنار دیگر ها. 

تو در کنار هدف های انسانی ات حق داشتی که عاشق باشی و نوازش ببینی زندگی و عشق ورزی کنی ولی دریغ و صد دریغ و نفرین بر قید و بند های حاکم. 

من در اینجا به هیچ وجه نمی خواهم  یوسف را زیر سوال ببرم٬ یوسف که برای من دنیایی از دانش سیاسی٬ زندان در نظام های دیکتاتوری٬ مقاومت٬ خلاقیت٬ تجربیات انسانی و شریف بود.  بلکه می خواهم نظام های  دیکتاتوری پی در پی در جوامع ما  که فرصت یادگیری و تمرین را از ما گرفته است و مردسالاری نهادینه شده حاکم بر فرهنگ سیاسی  در ایران آن زمان را نشانه  بگیرم. 

که بگویم حتی یوسف، خود هم نتوانست مثل یک انسان عادی زندگی کند و در کنار فعالیت های سیاسی خود مثل یک انسان عادی از زندگی شخصی خود هم لذت ببرد. 

دگم های مذهبی حاکم بر جامعه و چپ پیش رو!  حتی من نوعی! مثال روشن: آیا  مقصرم که در بیست و دو سالگی٬ در سال شصت٬ در زندان فکر کنم و معترض باشم که مگر زندانی های سیاسی هم می توانند به  نیاز جنسی خود فکر کنند و هم جنس گرایی را نفی کنم. نه واقعا بی گناه بودم! من به  یکباره عاشق سوسیالیسم شده بودم، عاشق انقلاب کردن. 

 اینها همه از دگم های مذهبی حاکم بر قشر سیاسی  ما حتی در زمان شاه سابق بود که با همه ادعاهای مدرنیته٬ خود را ظل الله می نامید. تناقض ها٬ ضدیت ها و ما قشر آزاد شده از طناب دیکتاتور سابق٬ جوان و بی تجربه طناب حکومت اسلامی نوپا را نمی دیدیم. جنبش ما همیشه جوان و بی تجربه مانده است! دیکتاتورها انسان های با تجربه را می کشند٬  با چشمان خود دیده ایم٬ یوسف ها٬ منصورها… اعدام شدند فقط به دلیل مجرب بودن خود٬ آنها نباید شکوفا می شدند. این دیکتاتور ها هستند که تربیت می کنند و کتاب سوزی را در زمان های مختلف در همه جای دنیا راه انداخته اند! نسل بعد فراموش می کند درد  نسل قبلی را و دوباره از نو دیکتاتور قدیمی با لباسی نو.   

ولی تو مهناز عزیزم این فضای مقدس را در هم شکستی در آن فضای نامحدود ایران٬  با اطرافیان خود در این موارد به گفتگو نشستی. این تفاوت عظیم توست با دیگرانی که از انسان سیاسی تقدس سازی می کنند هنوز!  و او را از نیاز به عشق ورزیدن و آزادی و شادی و رقص ممنوع می کنند.   

ما هرگز فرصتی برای زندگی کردن و تمرین دموکراسی در کشور خود که تحت سلطه  دیکتاتورها بود، پیدا نکردیم. ما زندگی خود را زندگی نکردیم. در پی فعالیت های حقوق بشری، زندان منتظر ما بود و دور مداوم شکنجه ، زندان ، آزاد شدن های موقتی ، بحث و گفتگو بی مجال اندیشه عمیق، سازماندهی های غیر معقول حتی در زندان زیر ضرب حکومت، یا اعدام یا آزادی، تناقض های تمام نشدنی…  

آیا ما زمان داشتیم؟ آیا به ما زمان داده شد تا در آرامش انتقال تجربه داشته باشیم. تحت سلطه دیکتاتورها فقط  خشک اندیشی و دگم های مذهبی اجازه رشد دارد. مهناز حق یک زندگی عاشقانه را داشت! او در نوزده سالگی ازدواج کرد در اوج شور زندگی، تا بتواند آزادتر باشد برای فعالیت سیاسی! فقط ! نه تجربه یک زندگی عادی که هر انسانی به آن نیاز دارد. 

مهناز تو زنده ای در قلب ما و راهت ادامه داره! کی حق دارد، کی حق ندارد این را کی تعیین می کند؟ اجبار ها بر زندگی ما حاکمند! چه در زمان شاه مدرن!!  چه در زمان خمینی مرتجع! 

جوانان مبارز امروز ایرانی ممنوعیت را سوار شده اند و آن را در جهت مخالف آن می رانند. البته در خشونت آمیزترین شرایط دیکتاتوری عریان! مهناز ها در خیابان ها عریان می کنند موی خود را و بدن خود را!

برچسب ها

اين نوشته را در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذاريد

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *