دوشنبه ۱ بهمن ۱۴۰۳

دوشنبه ۱ بهمن ۱۴۰۳

نگاهی به جلدِ دومِ کتابِ «یادداشت‌هایِ یک کتابفروش» نوشتۀ ناصر زراعتی – ماشالله جماتی پور

لحن حاکم بر «یادداشت‌های یک کتابفروش» برجستگی‌های مختلفی دارد؛ چه از نظر زبانی و چه از عواطف و  احساسات انسانی که در شکل‌ها و قالب‌های گوناگون روایت شده است. گاه آدمی با طنز روبه‌رو می‌شود و گاه از ماجراهایی سخن می‌گوید که آدمی را به ژرفای جامعه می‌برد؛ جامعه‌ای پُردرد. گاه این روایت‌ها و داستان‌سرایی‌ها کوتاه‌اند و گاه بلند، تا شکل‌های نمایشی و مقاله. سعی نویسندۀ «یادداشت‌های یک کتابفروش» بر آن است تا از مسیرهای دردناک و پُررنجی که باعث سقوط آدمی است بگذرد تا به آگاهی برسد و این کار تنها با به تصویر کشیدن نظام اجتماعی جامعه صورت می‌پذیرد، از دنیایی که آدمی نقش‌های فراوانی در آن بازی می‌کند تا به خرد مطلوبی دست بیابد. نویسنده همۀ آن‌ها را با صداقت خاصی بیان می‌دارد. آن‌جا که از سقوط خود، از نخستین عشقش می‌گوید؛ عشقی شیرین که بزرگ‌تر از دریاست، اما ساده و بی‌پیرایه. نویسنده آن ماجرا را این‌طور بیان می‌دارد:

اواسطِ اسفند بود که آن نامه آمد؛ نامه‌ای که انگار آبِ سردی بود بر آتشی همیشه‌افروخته… انگار در حالِ دویدن، آرام و خوش و زیبا دویدن، یا در حالِ راه رفتن، قدم زدن در راهیِ هموار و روشن، زیباترینِ راه‌ها، ناگهان، زمین دهان باز کند، چاله‌ای، گودالی ژرف و سیاه، زَمهَریر، ناگهان، پیشِ پا پدیدار شود که با سر فروبیُفتی در آن… یا لمیده باشی در آرامشِ خانه، آسوده، کتابی در دست، در حالِ خواندن، موسیقیِ زیبا و ملایمی هم پخش شود و در اوجِ رضایتِ خاطر و شادمانی باشی، در حالی سرشار از خوشی و لذّت… که یکباره، زمین‌لرزه‌ای بیاید و همه‌چیز را در چند ثانیه به‌هم بریزد و ویران کند… خودت را بیابی در ژَرفایِ آن مَغاکِ تاریکِ سرد… یا زیرِ آوارِ سقف و دیوارهایِ خانۀ ویران‌شده، مجروح و شکسته دست و پا… با دلی شکسته، پُر از اندوه و یأس…»

شاخِ نبات در نامه:

«خواهرِ عزیزم! این بار، برایتان خبری خوش دارم که می‌دانم همۀ شما را نیز مانندِ خودم و عزیزجون خوشحال خواهد کرد: انشاءالله در تعطیلاتِ نوروز که تشریف می‌آورید شیراز، ضمنِ سرافراز کردنِ ما و تازه شدنِ دیدارها، در مراسمِ جشن و سُرورِ عروسیِ خواهرِ کوچکِ خود نیز شرکت خواهید فرمود و…»

و پایان نامه:

«فریادِ شادمانیِ مادر که بلند شد، من کاغذ را انداختم زمین و از اتاق زدم بیرون.»

پایان ماجرا…

هرچند این واقعه می‌تواند یکی از دلایلی باشد که تا سال‌های بعد، اثرعمیقی در زندگی نویسنده باقی گذاشته باشد، که قطعاً چنین است، هرچند ممکن است این از جمله فرضیاتی باشد که با واقعیت زندگی نویسنده رابطه‌ای نداشته باشد، هرچه باشد، نویسنده از جهان واقعی به جهان اندیشه سفر می‌کند تا مخاطب را با خود همراه کند.

نباید فراموش شود که نویسنده رؤیای یک سفر تابستانی همراه با عشق را به معرض تماشا گذاشته است.

سعی نویسنده  بر آن است تا به تحلیل دقایق زندگی اجتماعی و ذهن انسان بپردازد، اما با زبانی ساده، با خوانندۀ کتاب  حرف می‌زند. از بازی بیهوده با کلمات نمی‌خواهد مایه بگیرد. از پیچیدگی کلامی می‌گریزد. باید بگویم که هر تصویری بازگوکنندۀ اندیشه‌ای حاکم‌ بر کتاب است. نویسنده جهانی خالی از تقدس به نمایش می‌گذارد؛ رؤیایی سرشار از بار عاطفگی و هیجان‌انگیز، خالی از لیلی. تنها مجنون است که در این تراژدی، به میدان می‌آید: سرخورده از مجازاتی که برای نابودی خویش، سر به کوچۀ سرد منوچهری در تهران می‌گذارد. عشقی پاک به سفیدی برف باریده که با حرارت شعر حافظ ذوب می‌شود:‌

«وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم/ که در طریقت ما کافری‌ست رنجیدن.»

نفرتی که با برف پاک می‌شود. هرچند در ذهن نویسنده رسوخ یافته است، تا روزگاری آن را در داستانی بیافریند. نویسنده آب سردی می‌نوشد و این‌گونه به ماجرای عشقی‌اش پایان می‌دهد:

«و حالا که پس از بیش از نیم قرن، این خاطرۀ پنهان‌شده زیرِ خاکسترِ فراموشیِ روزگار برایم زنده شد، باز کُلاهم را که قاضی می‌کنم، می‌بینم چه خوش بود آن روزها و هفته‌ها و ماه‌ها!…»

روزگاری که عطر کودکی و نوجوانی را در خود داشت؛ روزگاری پاک و سفید و خالی از کینه؛ روزگاری با بوی شال‌گردن و عطر محبت «شاخِ نبات»: آن دختر شیرازی…

نویسنده هنوز دل و ذهنش را هزاران کیلومتر دورتر در کوچه‌های شیراز جا گذاشته است. مجنونی آشفته و بی‌سرانجام  در خیالِ لیلی گمشده‌اش…

کتاب را ورق می‌زنم. صفحۀ ۲۶: با سیمین بهبهانی…

نویسنده از بیهودگی غرور و مقام و خودپسندی انسان‌هایی می‌گوید که تاب تحمل همدیگر را ندارند. گاه بدل به مظهری از بیدادها و جنایت‌ها می شود. هرچند ابعاد آن در این گفتگو اندک است، اما می‌تواند سرمنشائی باشد برای بیدادگری‌های بزرگ‌تر…

دیالوگ‌ها:

گفت: «این‌جا جایِ منه این خانوم نشسّه…»

گفتم: «می‌شه از حضورتون خواهش کنم شما جایِ ایشون بشینید… اون‌جا… ما…»

نگذاشت حرفم تمام شود. با چهرۀ درهم‌کشیده و دماغِ بالا، تقریباً جیغ زد:

ـ ما ایرونی‌جماعت کِی می‌خوایم این چیزایِ ساده رو یاد بگیریم؟ نمی‌دونم والله…

گفتم: «خانمِ محترم! من از شما خواهش کردم اگه ممکنه…»

باز پرید تویِ حرفم:

ـ این‌جا جایِ منه آقایِ محترم!

ـ می‌دونم جایِ شماست خانم!… من خواهش کردم…

ـ خواهش می‌کنم خواهش نکنید! این خانوم هم بهتره برن سرِ جاشون بشینن.

سیمین خانم از جایش بلند شد:

ـ وِلِش کن ناصر!… کَل‌کَل نکن… من می‌رم اون‌جا می‌شینم.

[….] ساک را برداشتم و رفتیم کمی جلوتر و خانمِ مسافر را به حالِ خود گذاشتیم تا هرچه دلِ تنگش می‌خواهد بگوید.

خانمِ مهماندار آمد پیشِ ما:

ـ اشکالی نداره… جایِ خالی که زیاده…

کتاب را ورق می‌زنم: صفحۀ ۲۵:

نویسنده این‌گونه از لغزشِ«ستار» می‌گوید:

«دو هفته پیش، یکشنبه، ستّار رفته بوده سر بزند به قایقِ تفریحی‌اش. قدم که می‌گذارد تویِ قایق، ناگهان، ناغافل، پایش می‌لغزد رویِ کفِ خیس از بارانِ شبِ پیش…

افتاده بوده زمین و سرش خورده بوده به لبۀ پلۀ جلوِ اتاقکِ قایق و… درجا، ضربۀ مغزی و… تمام!»

نویسنده سعی دارد از زاویه‌ای دیگر به حادثه نگاه کند. او می‌خواهد زندگی را به‌گونه‌ای دیگر به تصویر بکشد؛ تصویری ناموزون از یک زندگی بی‌تجربه که در تلاش سرمایه و اندوخته‌های آن، خود زندگی فراموش می‌شود. گاه آدمی برای نابودی خود تلاش می‌کند، عشق به بودن را فراموش می‌کند: معشوقی که عاشق خود را به سوی مرگ می‌کشاند.

«یادداشت‌های یک کتابفروش» را باز هم ورق می‌زنم: صفحۀ ۴۵:

نویسنده «یادِ دوستِ رفته و آن رؤیایِ باورنکردنی» را دلپسندانه و جذاب نقل می‌کند. تصویری زیبا با لحنی شیرین، رؤیایی که به مرگ می‌خندد و آن را بی‌اهمیت نشان می‌دهد. در حالیکه به یاد آن‌همه حسرت گذشته است، اما از اندوه هیچ خبری نیست. او می‌خواهد مرگ هوشنگ گلشیری را در آن ساحل پرت‌افتاده، دوباره به یادمانی زیبا دعوت کند. گویی گلشیری همچنان زنده است و در خاطراتش، با هم به تماشای آن «رؤیای باورنکردنی» نشسته باشند، با هم دوباره از میان درختان انبوه بگذرند و به آن منظرۀ زیبا که تا دریا پیش آمده بود، نگاه کنند؛ حتا به تو رفتگی آن ساحل زیبا… دوباره به آواز و همهمۀ مرغان دریا گوش دهند و به تابشِ خورشید پسینگاهی که داشت به طرف دریا پایین می‌رفت، دوباره نگاه کنند. به پرواز هزاران پرنده که از زمین برمی‌خاستند و به سوی آسمان اوج می‌گرفتند؛ پروازی که عین حریری مواج بر زمینۀ آسمان لغزید.

نویسنده گلشیری را در میان رؤیاها، انبوه شاخ و برگ درختان، ساحل زیبا و صدای موج‌های دریا، در عصر یک روز گرم تابستان دهۀ ۶۰، در ساحلِ ساری، تنها می‌گذارد، بی‌آن‌که از «مرگ» سخنی گفته باشد. در گمان او، گلشیری در امتداد آن ساحل، پابرهنه، روی ماسه‌های نرم، کنار خرسنگ‌های سفیدرنگ راه می‌رود.

در نهایت، نویسنده در داستان‌ها، از کسانی حرف می‌زند که شیفتۀ زندگی بودند، اما در دنیایی پُررنج و نفس‌گی، تلخ خندیدند.

استکهلم

دوازدهم دی ماهِ ۱۴۰۳

جلد اول و دوم «یادداشت‌هایِ یک کتابفروش» را انتشاراتِ «کتابِ ارزان» در استکهلم، اخیراً چاپ کرده است. جلدهایِ بعدیِ این کتاب را نیز همین ناشر منتشر خواهد کرد.

برچسب ها

اين نوشته را در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذاريد

یک پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *