![](https://akhbar-rooz.com/wp-content/uploads/2024/12/764.jpg)
۷۱۷. پناهنده کـــجا و مهاجـر کجـــا
غلامحسین ساعدی نه تنها نویسنده ای نادره کار و توانا بود که زبان وجدان بیدارِ جامعه ی روشنفکری ایران و گریزندگانِ ناگزیرِ ایرانی، از خون- جنونکده ی خمینی نیز بود. او در سرمقاله ای بنامِ “دگردیسی و رهایی آواره ها” که در شماره دوم الفبـــا در سال ۱۳۶۲ نوشت، نشان داد که آوارگی و پناهندگی، هیچ پیوندی با مهاجرتِ خود خواسته ندارد(۱):
“آواره درست است که هجران و دردِ دوری از وطن را همچون مهاجران دارد، ولی خود به انتخابِ خویش، جای خود را برنگزیده است. مهاجر، همچون مرغانِ مهاجر است که از جایی برمی کند و پرِ پرواز می گشاید و در گوشه ای اطراق می کند که هوایی خوش تر دارد و آب و دانه ای فراوان تر. مهاجر قدرتِ انتخاب دارد، شمال و جنوب، راست یا چپ، در زاویه این جزیره یا در گوشه آن مرداب. با کوله باری از خاطرات و با دارایی خویش، زندگی خوش تری را می گذراند و همیشه امیدوار است که زمستان به بهار و یا پاییز به زمستان برسد تا جاکن شود و به مکان و قرارگاه خوش تری برگردد. هر گوشه دنیا وطنِ اوست. مهاجر، هرگوشه دنیا را وطنِ خود می شناسد. تمام دنیا، طویله مهاجر است. مهاجر می چرد و خوش می گذراند، راه و چاه بلد است. مواظبِ خویشتن است، مواظبِ آینده خویش است. مهاجر امیدوار است. همیشه امیدوار است، هرچند که ریش و گیسش به سپیدی نشسته باشد.
اما آواره، قدرتِ انتخاب ندارد. او به اجبار به گوشه ای پناه برده است. آواره، پناهنده است. زندانی گوشه ای است که اگر آب و هوای خوش تری هم داشته باشد و نان و تن پوشِ بهتری هم گیرش بیاید، غریبه ایست دل مرده، از راه رسیده ای راه گم کرده، خسته و ناتوان، حیران و ناآشنا، ناآشنا و متحیر و عاجز، با انبانی از اوهام و کابوس های غریب، خشمگین و عصبی، لرزان، یک پا برسرِ یک چاه پای دیگر برسرِ چاه ویل.
….آوارگان باید همدیگر را دریابند. نصفِ نان من مال آواره دیگر. نصفِ نانِ آواره دیگر مالِ من آواره. در اقاق یک آواره، آوارگان زیادی باید بخوابند. چشم بستن به اختلافاتِ سلیقه های کوچک، دست همدیگر را گرفتن.
حرام باد کاسهِ آبی که آواره ای می خورد و نصفش را به آواره ی دیگر نمی دهد. حرام باد آرامشِ دخمه آواره ای که آواره دیگری را پناه نمی دهد. …آواره ها باید سکوی پرشی پیدا کنند. آواره ها باید به همه دنیا با تمام زبان ها بگویند که یک مشت جلادِ دستار بسته، برسرِ ملتِ بزرگ و زنده ای، چه چادرِ سیاهی از مرگ گسترده اند. باید فریاد کشید. آوارگان باید فریاد بکشند. آواره ها اگر فریاد نکشند و دنیا را نلرزانند، نیم نگاهی به آنان نخواهد شد و مرگِ تدریجی، مرگِ مزمن، چون قانقاریا، آرام آرام آنها را خواهد خورد. خودکشی، بهتر از مرگ تدریجی است.”
دکتر غلامحسین ساعدی پناهنده ای آواره بود. او می توانست در ایران بماند و عضو هیات علمی دانشگاه بشود و در خیابان استانبول برای خودش مطبی درندشت بگشاید و دکانی بنام کلینیک فلان و بهمان بسازد و چه و چها که نکند، یعنی که بکند و برای خودش کیا و بیایی داشته باشد. اما او وجدانِ بیدار جامعه ای بود که فلاخنِ تاریخ، به فراسوی واهمه های بی نام و نشان پرتابش کرده بود. اگرچه نوشته های ساعدی در روزگارِ آوارگیِ او در دومین دوره ی نشریه الفبا بار عاطفی گرانی دارد، اما چیزی از آنچه خردمندی هنگام شناس باید بگوید و یا بنویسد، کم ندارد. دکتر غلامحسین ساعدی، فرزندِ زمانِ خویشتن بود و هرانچه می گفت و یا می نوشت، از سوی همه ی خردمندانِ آگاه و با وجدانِ زمان او نیز بود. جاودان باد نام و یادِ این بزرگمرد انساندوست.
………..
- رو در رویی با خودکشیِ فرهنگی. مجله الفبا. دور دوم، جلدِ سوم، تابستان ۱۳۶۲.
***
۷۱۹. تحریف و تخریبِ نگرش های دگرگونسازِ مدرن
در دوسده ی گذشته سه نگرشِ بزرگِ تاریخی، جهان را دگرگون کرده است. این سه نگرش، مارکسیسم، داروینسم و فرویدیسم است که انسان را ناگزیر از بازنگری شیوه ی اندیشه خود و بازتعریفِ بسیاری از گفتمان های سیاسی، اقتصادی، زیستی، فرهنگی و اخلاقی کرده است.
کارل مارکس نشان داد که تنش میانِ طبقه های دارا و ندار در جامعه، موتورِ رانش های سیاسی و تاریخی ست و نابرابری در دسترسی به سازه های زیستی، بنیادِ همه ی کژی ها و کاستی ها و ناهماهنگی ها و نابسامانی های فردی و اجتماعی.
داروین ، انسان را گونه ای جانور، بردرختِ بارورِ هستی یافت و ساختار تن و جانِ او را وامدارِ کوله باری از بنیادهای غریزیِ رفتارها و کردارهایِ جانوران پیش از او دانست. این نگرش، انسان را از جایگاهِ بلندِ “اشرف مخلوقات” بودن به زیر کشید و او را جانوری از بی شمار جاندارانِ جهان قلمداد کرد.
فُروید، با پُرنما کردنِ نقشِ نیروی جنسی، خیزوخواب های عاطفی انسان را واتاب های خواهش ها، کشش ها و کوشش های او دانست و آشکارا گفت و نوشت که بخش بزرگی از گزینه های فرد در زندگی روزمره اش، ریشه در رانش های جنسی او دارد و نه در حسابگری های خردمندانه.
این سه نگرشِ دگرگونساز، هرگز در هیچ جای جهان با خوشداشتِ دینمداران و قدرتمندان روبرو نشد. اگرچه هر این سه نگرش، از راهِ ترجمه به همه سرزمین هایی که اکنون صنعتی خوانده می شوند، بُرده شد، اما بدبختانه در کشورهایی که هنوز هم فرهنگ دینی برآن ها حاکم است، روندِ ترابری این نگرش ها به گونه ی دیگری بوده است. من در این یادداشت، به نمونه هایی از کوششِ دینمداران در تحریف و تخریبِ نگرش داروین در راستای خودی کردنِ آن و خنثی کردنِ بازتاب های آن می پردازم.
در ایران برای نخستین بار میرزا تقی خان انصاری کاشانی که از نواندیشان دوران قاجار و استاد مدرسه دارالفنون بود، گزارشی از کتاب خاستگاه رسته ها را با برداشت و دریافتی آزاد از این کتاب در جزوه ای با نام؛ “جانورنامه” در سال ۱۲۸۷ قمری منتشر کرد. کاشانی این کتاب را چون جزوه ای آکادمیک، برای دانشجویان خود، ۱۱ سال پس از نخستین چاپ کتاب داروین نوشت. اما برگردان کامل نخستین کتاب داروین با نام، “منشاء انواع”، در سال ۱۳۵۷ شمسی توسط نورالدین فرهیخته در تهران به چاپ رسید.
البته پیش از انتشار این کتاب، برخی از باسوادهای ایرانی، از راه نوشته های شِبلی شُمیّل و دیگر نویسندگان عرب، آشنایی اندکی با اندیشه های داروین داشتند. برای نمونه، سید جمال الدین اسدآبادی، در کتابی بنام “نیچریه”، ردیه ای بر جستاوردهای داروین نوشته است که نمونه درخشانی از آنچه آخوندها، آن را در ادبیات خود، “مشاغبه” می خوانند است.(۱) مشاغبه آن است که اندیشه و یا سخنی ناراست را به کسی نسبت دهند و او را بخاطر آن اندیشه و یا سخن نکوهش کنند. سید جمال الدین اسد آبادی در نیچریه، چنین کاری را با داروین کرده است و سپس با زدنِ انگ دهری گری به داروین، را محکوم کرده است و تئوری ا.و را مردود دانسته است.
تئوری داروین در ایران “تئوری تکامل”، نام گرفت که واروی آنچه بزرگترین دستاوردِ داروین است می باشد. البته آخوندها، نخست این تئوری را به پیروی از علمای عرب، فرضیه ی “خلقت ِ تدریجی”، خواندند و آنچه درباره اش گفتند و نوشتند، هیچ پیوندی با تئوری برآیشی داروین نداشت. این گفتمان دینی را علمای عرب برای مبارزه با اندیشه های داروین ساختند تا داروین را خودی کنند و پذیرشِ اندیشه های او را برای مسلمانان آسان سازند. یکی از این عالمان اسلامی، آیت الله محمدرضا نجفی اصفهانی ملقب به “مسجدشاهی” بود که با خواندن برخی از مقالات شِبلی شمیّل به زبان ِعربی، برآن شد تا به گمانِ خود، به سخنانِ نادرست داروین پاسخ دهد. وی پاسخ های خود را در کتابی بنام، “نقد فلسفه ی داروین” به زبان عربی گردآوری کرده است.(۲) نوشته های مسجد شاهی در این کتاب، چیزی فراتر از سخنان عامیانه ی آخوندی روده – دراز و یاوه گو نیست. چنان که از نام کتاب پیداست، مسجد شاهی نیز با داروین و تئوری او آشنا نبوده است و او را فیلسوفی دهری می پنداشته است.
در روزگارِ ما دکتر یدالله سحابی یکی از کسانی ست که به تئوری داروین پرداخته است. او در کتابی بنام؛ “قرآن مجید و خلقت انسان“، کوشیده است تا کژی ها و کاستی های تئوری داروین را در پرتو آیه های قران راست و ریس کند و از این رهگذر، اندکی داروینسم اسلامی نیز به داروین بیاموزد! سحابی که آگاهی بیشتری از آخوندهایی که تا پیش از او درباره داروین سخن گفته بودند، داشت، با پافشاری شگفتی، در کتاب خود برآن است تا حقایقی را که در این باره می داند، تحریف کند و ذهن خواننده کتابِ خود را به سوی روایت اسلامی آن براند. وی نوشته است که کتاب های آسمانی یهودیان و عیسویان با حقایق علمی همخوانی ندارند، اما مسلمانان را از پیشترفت های دانش باکی نیست زیرا که:
“این حقیقت همواره جلوه گر است که حقایق علمی در آفرینش موجودات و انسان مورد تأیید متون مقدسه یهود و مسیحیت نیست و بنا به مندرجات مزبور، دو رکن علم و دین در تأیید یکدیگر نمی باشند ؛ ولی در قرآن خلقت تدریجی و پیوستگی موجودات و سپس تکامل فکری در انسان، از حقایق مسلمه ای است که در موارد عدیده و قبل از آنکه دانشمندان این زمان با تحقیق و تجربه به آن واقف و معتقد گردند، به عنوان یکی از نوامیس آفرینش یاد شده است.” بد نیست که روی این بُرّه از نوشته ی او اندکی درنگ کنیم. نوشته است؛ “حقایقِ علمی در آفرینش موجودات و انسان، تأیید متون مقدسه یهود و مسیحیت نیست “. نکته اساسی در این نیم جمله، آوردن واژه، “حقایقِ علمی”، در کنارِ “آفرینش”، است. آفرینش ماهیتی افسانه ای دارد، یعنی که آفریننده و آفریده در افسانه آفرینش، هر دو مفاهیمی ذهنی و ساختگی و روایی و پوچ و بی زمان و مکان هستند و فارغ از قوانین طبیعت هستند. آفرینش را تنها با باورِ دینی می توان پذیرفت. این مفهوم با “حقیقت”، یعنی آنچه در زیرِ پوششِ “واقعیت” پنهان است و باید با روش ویژه ی پژوهش و پالایش علمی آشکار شود، بیگانه است. هیچ حقیقت علمی در هیچ مفهوم افسانه ای نیست و نمی تواند باشد. افسانه را انسانِ ناتوان از دسترسی به حقیقت، برای پُرکردنِ جای خالی آن بکار می برد تا رخنه ای را در ذهن خود و دیگران بپوشاند.(۳)
سپس نویسنده برای آن که دین خود را بر دیگر ادیان ابراهیمی برتری بخشد، کتاب های دینی یهودان و عیسویان را، بی ارزش کرده است. “حقایق علمی در آفرینش، مورد تاییدِ متون مقدسه یهودیان و مسیحیان نیست و بنا به مندرجات ِ مزبور، دو رُکنِ علم و دین در تایید یکدیگر نمی باشند.” نیک اگر در نگریم، می بینیم که نویسنده در این جمله، چهارتا گُل، بسود اسلام زده است. نخست مفهوم ِ “حقایق علمی” را با آفرینش درآمیخته است. سپس آفرینشِ حقیقت مدار ِعلمی را در انحصار دین خود در آورده است و سپس تر دین های یهود و نصارا را متهم به ناسازگار بودن با علم و دین کرده است. یعنی یدالله سحابی به زبان دیگر نوشته است که؛ “هنر نزد اسلامیان است و بس.”، کارِ شگفتِ دیگری که نویسنده در این کتاب کرده است، آن است که همه اطلاعات علمی زمان خود را در حدِ توانش گردآوری کرده است و سپس دراین کتاب، دربدر در پی یافتن آیه و حدیث و روایت، برای نشان دادن ریشه های اسلامی آن ها گشته است و با بافتن آسمان و ریسمان بیکدیگر، نشان داده است که آخرین دستاوردهای علمی زمان او درباره ی پیدایش کهکشان ها و زمین و گیاهان و جانوران و آسمان و ریسمان، همه در هزار و چارصد و اندی سال پیش، در قرآن آمده بوده است!
دکتر یدالله سحابی، استاد دانشگاه و مردی جدّی بود و خود را دانشی مردی فرهیخته می دانست. پس ما نیز باید نوشته های او را جِّدی بگیریم و به جِّد از خود بپرسیم که چگونه می شود که چنین مردی که خود را اهل دانش می دانست، این گونه در یک جمله، این چنین بی پرده و بی پروا، حقیقت و علم و دین و افسانه و توهین به متون مقدسِ دو دین بزرگی را که از دیدگاه وی از “ادیانِ الهی”، هستند، درهم آمیخته است تا سخنی را که پیش از او صدها ملای دیگر در مسجدهای هزاران روستای سرزمین های اسلامی گفته اند، به خیال خام خود، به کُرسی بنشاند؟ باید از خودمان بپرسیم که چه شرایط زیستی و فرهنگی سبب می شود که کسی این چنین گستاخ، بی آزرم و بی پروا بکوشد پرده برروی حقیقت بکشد؟ به گمان من، یدالله سحابی با نوشتن کتاب،”قرآن مجید و خلفت انسان”، یادگار شگفتی از خود بجا گذاشته است. یادگاری که نام او را در ذهن آیندگان، به فهرست دشمنان بزرگ حقیقت در تاریخ علم در ایران خواهد افزود.
از دیگر کسانی که به این حوزه پرداخته اند، می توان از علامه طباطبایی، سید حسن نصر اصفهانی و مصباح یزدی یاد کرد که باید آن ها را نمایندگان گروهی دانست که هیچ گونه همخوانی آشکاری میان داروینیسم و اسلام ندیده اند. البته از نوشته های این کسان پیداست که آنان با داروین و داروینیسم آشنا نبوده اند و تنها برای جور بودنِ جنسِ روشنفکریشان، “چیزهایی” در این باره گفته اند و نوشته اند.
از میان این گروه نظر محمد حسین علامه طباطبایی، از همه با مزه تر است. وی برآن است که؛ “پیوستگی نسل انسان و میمون قابل تجربه هم نیست؛ یعنی ما تاکنون مشاهده نکرده ایم که فردی از افراد این نوع، به فرد دیگری از افراد نوعی دیگر متحول شود. به زبانِ روشن تر، هرگز کسی ندیده است که میمونی انسان شود. گفتنی ست که دگرگونی های برآیشی، آنچنان کُند است که گاه اندک دگرگونی به میلیون ها سال نیاز دارد. اگر قرار بود که طبیعتِ جانداران به دگرگونی های آنی پاسخ دهد، تاکنون سفید پوستانی که در سده های گذشته به آفریقا مهاجرت کرده اند، سیاه پوست می بودند و سیاه پوستانِی که به آمریکا و اروپا برده شده اند، سفید پوست.
چنین می نماید که نویسندگانِ اهل دین در ایران، در پیوند با نگرش داروین، هیچ نکته ی تازه ای را که پیش تر در جهان اسلام گفته و یا نوشته نشده باشد، نگفته و ننوشته اند. این چگونگی گواه دیگری بر نداشتن آشنایی آنان با این چشم انداز ژرف و جهان گیر است. بسیاری از علمای اسلامی، سخنان همگونی درباره مارکسیسم، داروینیسم و فرویدیسم گفته و یا نوشته اند و در چشم اندازی کلان نگر، این سه دیدگاه را الحادی و ارتدادی یافته اند و در تحریف آن ها کوشیده اند. این چگونگی نشان دهنده ی ناآشنایی علمای اسلامی، بویژه گونه ی شیعی آن، با دانش مدرن نیز هست. کشیشان مسیحی در سده نوزدهم میلادی، انتقاد از
داروین را با نقدِ تئوری او آغاز کردند وگفتند که هیچ یک از ویژگی های تئوری دانشی را ندارد. آنان همچنان به ناتوانی این چشم انداز در ارائه دستگاه اخلاقی اشاره کردند و نیز درباره جانور پنداری انسان هشدار دادند.(۴)
یکی از گزاره های بنیادی تئوری برآیشی داروین، پنداره بی برنامگی و ناهدفمندی هستی ست. اگر اهل دین در دنیای اسلام، همین یک گزاره را دریافته بودند، بی تردید هرگز سخن از سازگاری این نگرش با باورهای اسلامی نمی گفتند. این گزاره، گفتمان تکامل در ادیان سامی را به چالش می کشد و آن را بی بها می کند.
تاریخ همه ی کشورهای جهان، بویژه کشورهای پیرامونی در دوسده ی گذشته، تاریخِ ستیز میان سنت گرایان و نوخواهان بوده است. این ستیز در کشورهای غربی، در پرتوِ آزادی و آرامش نسبی، با گفتگو بسودِ نوگرایان پایان یافته است. اکنون دیگرنه تنها هیچ کشیشی در اروپا، در آروزی برپا کردنِ حکومت عیسوی نیست بلکه خود را نیز گنجِ دانش و آموزگارِ اخلاق جامعه نمی داند.
………….
https://jihs.ut.ac.ir/article_91073.html
۲. النجفی الاصفهانی، ابی المجد الشیخ محمدرضا (۱۳۳۱قمری)، نقد فلسفه داروین، ترجمه دکتر حامد ناجی اصفهانی، ۱۳۸۹، کتابخانه، موزه و مرکز اسناد مجلس شورای اسلامی، تهران. نجفی که در قم، “آقا مسجد شاهی”، خوانده می شد، از استادان خمینی در قم بوده است.
۳. سحابی، یدالله. (۱۳۸۷)، قرآن مجید و خلقت انسان، شرکت سهامی انتشار، تهران.
۴ طباطبایی، محمدحسین. تفسیر المیزان. ترجمه مکارم شیرازی و محمدحسین موسوی همدانی. دفتر انتشارات اسلامی، ۱۳۷۶.
***
۷۲۰. هم شادی پرکشیده، هم آبادی
هادی خرسندی، طنزپردازِ نادره کارِ روزگار ما رباعی زیبایی دارد که بارِ عاطفی گرانش، آن چارپاره را در تاریخ شعر فارسی جاودانه خواهد کرد. بخوانید:
بی تو نه امور این جهان لنگ شده
نه بین زمین و آسمان جنگ شده
نه کوه شده آب و نه دریا شده خشک
اما دل من برای تو تنگ شده
من به بهانه ی آوردن این رباعی در اینجا، رباعی زیر را با الهام از آن – و البته نه زیبایی و خوش- سرایی شعرِ استاد خرسندی – به شیوه ای واکنشی در پیوند با کسی که همگان می شناسندش، نوشته ام:
با تو، هم امور مملکت لنگ شده
هم مذهب تو مایه ی صد ننگ شده
هم شادی پرکشیده، هم آبادی
هم جنگ، پیِ جنگ، پیِ جنگ شده
***
۷۲۰. امامیات
زنده یاد منوچهر محجوبی روزنامه نگارِ طنزآور، در آخرین سال های زندگی خود در لندن پناه گرفته بود و روزنامه ی “آهنگر” را که در تبعید شده بود ماهنامه و سپس گاهنامه، در همان شهر منتشر می کرد. او در یکی از شماره های آهنگر، نزدیک به نیم سده ی پیش، ستونی بنامِ “عزلیاتِ امام” باز کرد و از نویسندگانِ آهنگر خواست که هریک غزلی به سبکِ غزلیاتِ امام خمینی برای آن ستون بنویسند. من هم که در آن زمان گهگاه چیزی در آهنگر می نوشتم، دعوت محجوبی را لبیک گفتم و چند غزل بنامِ “امامیات” به سبک و سیاقِ آن امامِ همام، برای آن ستون نوشتم که یکی از آن ها را در اینجا می آورم.
کیف ما را کوک کرد این انقلاب
کفر را مفلوک کرد این انقلاب
هرچه چشم انداز ِ نامشروع بود
پاک کرد و پوک کرد این انقلاب
امریکا و شوروی را در جهان
جملگی مضحوک کرد این انقلاب
چهره کـُفرِ جهانی را چه خوب
پر زچاک و چوک کرد این انقلاب
سـنگرِ صدامیان را از میان
ضربه زد، متروک کرد این انقلاب
مسلمین را گوسفند سر براه
کافران را خوک کرد این انقلاب
آیه “بَـل هُم اَضَل” درباب شیخ
را بسـی مـدروک کرد
عالمان حوزه را پروار کرد
کافران را دوک کرد این انقلاب
ناخودی نابود کرد و از خودی
گاه تکّ و توک، کرد این انقلاب
لاکـــن البته ولی با این همـــــه
کیف ما را کوک کرد این انقلاب
یک پاسخ
همچون گذشته
نوشتاری پراز نکات مفید.
نکته اصلی در اینست:
هر کس باید تکلیف خویش را با این دومفهوم: آفرینش ، پیدایش مشخص کند.
آنها که آفرینشی شود
برای قبولاند ایده هایشان،
باید خدایی را بسازند و بقبولانند
بعد از قبولاند خدایشان
آنگاه
هر پرت و پلایی را بدون ترس یا شرمندگی و
حتا طلبکارانه به زبان خواهند آوردند.
روش پیدایشان،
فقط بر مبنای یافته علمی خواهد بود و…