برخی از بخشهای اروپا آلترناتیو امیدوارکنندهتری را ارائه میکنند – جایگزینی که از دیدگاه سوسیالیستی ارتدوکستر است و از نظر انتخاباتی نیز تا به حال موفق بوده است. حزب کارگران بلژیک (PTB-PVDA) زمانی به عنوان یک نیروی فرقه ای از چپ کمونیست در نظر گرفته می شد، اما از سال ۲۰۰۸ به یک حزب مردمی تبدیل شد که نقشی کلیدی در شکل دادن به سیاست کشور ایفا می کند… این حزب به شدت بر ایجاد ساختارهای مردمی در محله های کارگری، ارائه خدمات اجتماعی متمرکز است و کارگران را در صدر فهرست های انتخاباتی خود قرار داده است
در طول بحرانهای دهههای گذشته، سوسیال دموکرات ها پایگاه اجتماعی سابق خود را تنها گذاشتند. این طبقه با رویگردانی از احزاب سوسیال دمکرات، از آنها انتقام می گیرد
آیا سوسیال دموکراسی بدون کارگران می تواند کار کند؟ این سوال چند دهه پیش غیرقابل تصور بود. امروزه، این یک چالش اصلی پیش روی احزاب چپ میانه در سراسر جهان است.
در ایالات متحده، حزب دموکرات، اگرچه در عرصه سیاست داخلی تا حدودی به سمت چپ حرکت کرده است، اما نسبت به گذشته همچنان از حمایت کمتری در میان طبقه کارگر برخوردار است. هم نظرسنجی “مرکز کار-طبقه-سیاست”، که از داده های اشتغال استفاده می کند، و همینطور نظرسنجی های س ان ان CNN، از رای دهندگان که از آموزش به عنوان محکی برای طبقه استفاده می کند (یک سنجه ی نادقیق اما در عین حال مفید)، فاصله فزاینده ای را بین حزب دموکرات و کارگران نشان می دهد. در سال ۲۰۲۰، جو بایدن در بخش رای دهندگان بدون مدرک دانشگاهی با کسب ۴ درصد، از دونالد ترامپ شکست خورد. در انتخابات اخیر، کامالا هریس در این زمینه حتی ۱۴ درصد از ترامپ عقب تر بود.
جذابیت این حزب حتی در میان کارگران عضو اتحادیه ها کاهش یافته است. در سال ۱۹۹۲، کارگران با ۳۰ درصد تفاوت بیل کلینتون را به رقیب او ترجیح دادند. دونالد ترامپ در سال ۲۰۲۰ تنها ۱۹ درصد عقب بود و در آخرین انتخابات این فاصله را به هشت درصد کاهش داد. پویایی مشابهی را می توان در سرتاسر جهان سرمایه داری توسعه یافته مشاهده کرد، به عنوان مثال در آلمان، جایی که حزب چپ تقریباً یک سوم آرا را در ایالت های فدرال شرقی در سال ۲۰۱۹ به دست آورد، اما امروز حتی نمی تواند از مانع کسب حداقل پنج درصد آرا در سرسر کشور برای ورود به پارلمان عبور کند. SPD، که در حال حاضر در قدرت است، در میان کارگران نیز عملکرد ضعیفی دارد. به نظر می رسد که دومی به طور فزاینده ای جذب شعارهای راست افراطی AfD شده است.
به این بحران آنهایی واکنش نشان می دهند که خود را به برنامه سنتی سوسیال دمکراتیک متعهد می دانند، واکنشی تکراری که دهه ها ادامه دارد: آنها مشکل را کم اهمیت جلوه می دهند، به دنبال جایگزینی برای رای دهندگان از دست رفته طبقه کارگر بوده اند یا تلاش کرده اند با سمت گیری راست در مسائل سیاسی اجتماعی پایگاه از دست رفته را به دست آورند. تاکنون هیچ یک از این “راه حل ها” رضایت بخش نبوده اند.
رویگردانی کارگران از کجا آغاز شد
برای درک بیگانگی احزاب سوسیال دمکرات از طبقه کارگر، باید به ریشه این احزاب برگردیم: با ظهور طبقه کارگر توده ای در قرن نوزدهم، این کارگران خواستار نمایندگی سیاسی و اقتصادی شدند. از آنجایی که سرمایه داران قبلاً قدرت سیاسی و اقتصادی را در اختیار داشتند، کارگران به سازمان هایی نیاز داشتند که منافع جمعی آنها را نمایندگی کنند. احزاب سوسیال دمکرات به بیان سیاسی منافع طبقه کارگر در جامعه در کل تبدیل شدند. اتحادیه ها در محل کار نیز برای آنها جنگیدند. این که آیا این نهادها واقعاً نمایندگان مؤثری بودند یا تا چه حد، یا اینکه شامل دهقانان، پیشهوران و دیگر افرادی نیز میشدند که به سختی میتوان آنها را بخشی از طبقه کارگر صنعتی کلاسیک در نظر گرفت، چندان مهم نیست: آنها به طور جداییناپذیری با پایگاه اصلی اجتماعی خود مرتبط بودند.
سیاست جناح چپ مبتنی بر این احزاب کارگری و اتحادیه های کارگری برای یک قرن و نیم عادی بود. با این حال، این سیاست به هیچ وجه نشان دهنده یک جنبش واحد نبود؛ شکاف و جدایی – بین سوسیال دموکراسی و آنارشیسم قبل از جنگ های جهانی، بین سوسیال دموکراسی و کمونیسم در دوره پس از جنگ – کم نبود. اما حتی در رقابت درون چپ، همیشه تلاش هر جریان بر سر جلب وفاداری همان افراد و اقشار برای گروه مربوطه بود.
در شهرهایی مانند منچستر یا تورین، مردم در مناطق پرجمعیت زندگی میکردند و در کارخانههای تحت مدیریت سرمایهداران کار میکردند. این همیشه به پیوندهای قوی همبستگی منجر نمی شد، اما حداقل به اشتراکات (اجباری) منجر می شد. جای تعجب نیست که این افراد عمدتاً به احزاب چپ رای دادند. با این حال، نیروهای انقلابی وظیفه خود میدانستند کارگرانی را که از مسیر آهستهتری به سوسیالیسم حمایت میکردند متقاعد کنند که راه سریعتری ضروری است.
این یک نقطه شروع فوق العاده ساده در مقایسه با امروز بود؛ زمانی که طبقه کارگر بیش از هر زمان دیگری از هم پاشیده شده است و در سیاست برابری طلبانه کمتر خواست خود را می بیند. ویلیام موریس در سال ۱۸۸۵ نوشت که اگرچه کارگران از یک طبقه بودن آگاه هستند، اما سوسیالیست ها باید آنها را متقاعد سازند که “آنها باید متحد شوند”، نیرویی که نه تنها در اقتصاد هستی دارد، بلکه می تواند این اقتصاد را در آینده کنترل کند. امروزه سوسیالیستها در انتقال قانعکننده جنبه طبقاتی مشکل دارند.
بیگانگی سوسیال دمکراسی
چگونه این اتفاق افتاد؟ تقریباً نیم قرن پیش، اریک هابسبام، مورخ بریتانیایی، از خود پرسید که آیا «پیشرفت جنبش کارگری» به پایان رسیده است یا خیر. نظریه پرداز فرانسوی، آندره گورز Gorz، به نوبه خود اعلام کرد که طبقه کارگر به عنوان یک بازیگر اجتماعی مرده است، با توجه به گستردگی بیگانگی طبقاتی امروزی، به نظر می رسد که این اظهارات پیشین هم پیشگویانه و هم زودرس بوده اند.
تغییرات اولیه مشاهده شده توسط هابسبام و گورز ریشه های اقتصادی و جامعه شناختی داشت. دستاوردهای سوسیال دموکراسی پس از جنگ (و دستاوردهای همتای رشد نکرده آن، نیو دیل آمریکایی) بر توسعه اقتصادی استوار بود که هم به نفع کار و هم سرمایه بود. زمانی که رشد در دهه ۱۹۷۰ کند شد، خواستههای کارگران (که سرمایهداران قبلاً برای مهار تضاد طبقاتی و حفظ “صلح اجتماعی” برآورده میکردند) دیگر از نظر اقتصادی قابل تحمل نبود. در این وضعیت جدید، اتحادیهها و احزاب کارگری در حال ضعف، در ازای حمایت کارگران چیزی برای عرضه به آنان ندارند.
در همان زمان، خود طبقه کارگر به سرعت در حال تغییر بود: اتوماسیون و رقابت جهانی، به تغییر شغل کلاسیک فوردیست ها در صنعت و به افزایش کار در بخش های خدماتی منجر شد. در همان زمان، مهاجرت طبقه کارگر را از نظر قومی متنوع کرد.
طبقه کارگر هرگز یک موجود واحد یکپارچه نبود، بلکه گروهی از مردم وابسته به دستمزدهای ناشی از مشاغل ایجاد شده توسط یک سیستم سرمایه داری در یک وضعیت مدام در حال تغییر بود. با این حال، دهههای ۱۹۷۰ و ۸۰ زمان تغییرات بهویژه سریع بود. آنچه در این زمان واقعاً راهگشا بود، واکنش غافلگیرکننده احزاب مورد حمایت سنتی طبقه کارگر بود.
گروههای سوسیال دموکرات در واکنش به بحرانهای اقتصادی سرمایهداری آن روزها، به راه حلی به بهای تضعیف پایگاه خود پاسخ دادند. مسیر آنها در نهایت با این واقعیت کاملاً شناخته شده تعیین شد که رشد اقتصادی در سرمایه داری مبتنی بر این اعتقاد سرمایه داران است که بتوانند سودآور سرمایه گذاری کنند. بنابراین هستی طبقه کارگر ناشی از شرکت خصوصی و وابسته به وجود آن است و کارگران هم در یک درگیری طبقاتی بی پایان با روسای خود و هم در حالت وابستگی به آنها گرفتار بودند. علاوه بر این، دولت های بازتوزیعی که آنها را به قدرت رساندند برای حفظ خود به مالیات وابسته بودند. حالا چگونه باید واکنش نشان داد وقتی که سرمایهداران پیش از سرمایهگذاری مجدد، خواستار تغییر ساختاری در جامعه هستند.
در ابتدا، احزاب چپ میانه از بحران رکود تورمی غافلگیر شدند. احزاب قدیمی انترناسیونال دوم مارکسیستی که معتقد بودند چرخه های تجاری را از طریق مداخله دولت لغو کرده اند، یک اصل مارکسیستی را فراموش کردند: اینکه تضادهای سرمایه داری و گرایش آن به بحران را نمی توان در داخل سیستم حل کرد. از آنجایی که معلوم شد مشکلات اقتصادی چیزی بیش از یک اثر موقت شوک نفتی ۱۹۷۳ بود، سوسیال دموکرات ها غافلگیر شدند. آنها بدون اراده برای جستجوی جایگزین های چپ – مانند دادن قدرت بیشتر به کارگران برای سرمایه گذاری از طریق صندوق های حقوق بگیران – راه حل نئولیبرالی را پذیرفتند.
نئولیبرال ها، به نوبه خود، استدلال کرده بودند که سرمایه داری کینزی تا حدی کار می کند، اما محدودیت های ثابتی دارد. محرک های سیاست پولی فراتر از این محدودیت ها منجر به تورم بدون رشد می شود، همانطور که در اواسط دهه ۱۹۷۰ اتفاق افتاد. بنابراین، برای این که رشد دوباره به حرکت دربیاید، نباید پول بیشتری برای تحریک تقاضا صرف کرد، بلکه باید هزینه ی دولت رفاه را کاهش داد و قدرت چانه زنی اتحادیه ها را محدود کرد، زیرا آنها خواهان افزایش تقریباً تورمی دستمزد (برای جبران تورم واقعی) هستند. به طور خلاصه، برای تحریک مجدد اقتصاد، طبقه کارگر باید فداکاری کند. نیروهای سوسیال دموکرات پس از تلاش بیهوده برای خروج از بحران و تبرئه خود در بروز آن، سرانجام با این اتهام که سوسیال دموکراسی خود ریشه بحران اقتصادی است، کاملاً موافقت کردند.
در اروپای غربی، این چرخش به شکل تاثرانگیزی در فرانسه اتفاق افتاد. دولت سوسیالیستی فرانسوا میتران در دهه ۱۹۸۰ با حمایت کمونیست ها و با طرح هایی رادیکال به قدرت رسید. میتران در یک کنفرانس مطبوعاتی در سال ۱۹۷۱ گفت: “شما می توانید مدیر جامعه سرمایه داری باشید و یا بنیانگذار جامعه سوسیالیستی. ما می خواهیم دومی باشیم!” با این حال، زمانی که اولین دولت جناح چپ فرانسه بعد از دهه ها، در سال ۱۹۸۱ روی کار آمد، این کشور قبلاً از بیکاری، رکود اقتصادی و فشارهای مخالف بین المللی رنج می برد. اکنون یک راه حل کینزی مورد نیاز بود: «۱۱۰ پیشنهاد برای فرانسه» میتران شامل یک برنامه ساخت و ساز عمومی گسترده، گسترش حقوق اتحادیه های کارگری و مشارکت در تصمیمات، افزایش حداقل دستمزدها و حقوق بازنشستگی بالاتر، و کاهش هفته کاری بود. در سال ۱۹۸۲، دولت به منظور حفظ مشاغل و تسریع در بازسازی اقتصادی، چندین گروه صنعتی مهم و نزدیک به چهل بانک را تحت کنترل دولت قرار داد.
نتیجه فرار عظیم سرمایه و بدتر شدن مشکلات اقتصادی بود. میتران بیهوده به نخبگان اقتصادی قول داد که «مارکسیست-لنینیست انقلابی» نیست و راه او تنها راهی است که «به مبارزه طبقاتی پایان میدهد». در نهایت، او نه تنها با توقف برنامه خود، بلکه با روی آوردن به سیاست های ریاضتی، آنها را متقاعد کرد. سوسیال دموکراتهای بعدی مانند گرهارد شرودر در آلمان یا حزب کارگر جدید تونی بلر در بریتانیا آموزه خود را از این نتیجه گرفتند: هنگامی که نوبت آنها فرا رسید، (در بهترین حالت) سعی کردند اقدامات بازتوزیع را فقط مطابق با نسخه ارتدکس اقتصادی نئولیبرال جدید اجرا کنند.
در ایالات متحده که تعهد حزب دموکرات به طبقه کارگر همیشه مورد تردید بوده است، پیامدهای مشابهی دیده شده است. جیمی کارتر در سال ۱۹۷۷ با برنامه ای تحت حمایت کارگران وارد کاخ سفید شد. در طول مبارزات انتخاباتی، او قول داده بود که بر هزینه های زیرساختی، هدف اشتغال کامل و گسترش دولت رفاه ایالات متحده تمرکز کند. اما تنها یک سال بعد، که از افزایش قیمتها برای مصرفکنندگان نگران بود، در برنامههای خود تجدیدنظر کرد و در عوض بودجهای «کم و فشرده» برای پایین نگه داشتن هزینهها پیشنهاد کرد.
تورم به روند افزایش خود ادامه داد و در سال ۱۹۷۹ به دو رقمی رسید، بنابراین به زودی اقدام شدیدتری اتخاذ شد: در زمان پل ولکر، فدرال رزرو با اجازه دادن به افزایش سرسام آور نرخ های بهره، عرضه پول موجود را کاهش داد. بیکاری به سطحی رسید که از زمان رکود بزرگ تا آن زمان دیده نشده بود. کارتر شوک درمانی ولکر را با کاهش مقررات نیو دیل، به ویژه در بخش مالی، ترکیب کرد. در حالی که رئیس جمهور در تلویزیون از وضعیت اخلاقی آمریکا صحبت می کرد، وضعیت اقتصادی کارگرانی که او را انتخاب کرده بودند بدتر می شد. موجی از صنعتیزدایی پایگاههای تولیدی ایالاتمتحده دربر گرفت و باعث شد کسری تجاری به شدت افزایش یابد و زوال شهری را تسریع بخشد. هنگامی که سرانجام در اواسط دهه ۱۹۸۰ بهبودی آرام از راه رسید، رونالد ریگان در قدرت بود و توانست از مزایای آن بهره مند شود.
مانند سوسیال دموکراسی در اروپا، حزب دموکرات در ایالات متحده، حامیان خود را با اتخاذ سیاست احیای رشد اقتصادی از خود دور کرد. اتفاقی که در پی آن افتاد بدتر بود. با وجود تجربیات دردناک در اواخر دهه ۱۹۷۰ و ۱۹۸۰، بیل کلینتون توانست در سال ۱۹۹۲ با حمایت بخش بزرگی از نمایندگان قدیمی نیو دیل، ریاست جمهوری را بر عهده بگیرد. با این حال، هنگامی که به قدرت رسید، اجماع جدیدی را که مورد حمایت هر دو حزب اصلی بود، در مورد تجارت آزاد و “الغای دولت رفاه به صورتی که ما می شناسیم” دنبال کرد. کلینتون برای جلوگیری از از دست دادن شغل در بخش صنعت کار چندانی انجام نداد. او عمدتاً از طبقه متوسط حومه شهر و “کارگران دانش” به عنوان جایگزینی برای رای دهندگان گمشده حزبش استقبال می کرد. علاوه بر این، او منابع جدیدی از حمایت سرمایه داری در فناوری بزرگ (به اصطلاح «دموکرات های آتاری») و در امور مالی پیدا کرد.
دموکرات ها از حزب عدالت و ثبات به حزب نخبه سالاری متحول شدند. این دگرگونی در اظهار نظر شرم آور سناتور چاک شومر در آستانه انتخابات ۲۰۱۶ مشهود بود: «به ازای هر کارگر سابق دموکرات که در پنسیلوانیا غربی از دست میدهیم، دو جمهوریخواه میانهرو در حومه شهری فیلادلفیا [برای دموکراتها] به دست میآوریم.» و افزود: «اوهایو، ایلینویز و ویسکانسین نیز همینطور است.» بدون چشمانداز اقتصادی در مقیاس نیو دیل که کل طبقه کارگر را در مرکز خود قرار میدهد، دموکراتها فقط میتوانستند در موضوعاتی مانند نمایندگی، برابری و حقوق مدنی ترقیخواه ظاهر شوند. با این حال، این مطالبات هیچ چیز مادی ملموسی برای ارائه به کسی نداشت – به ویژه نه برای سفیدپوستانی که در سال ۲۰۱۶ دستهجمعی به سوی ترامپ هجوم آوردند.
پایگاه اجتماعی کیست؟
سوسیال دموکراسی – و به درجات مختلف همکاران چپ میانه رو آن – در ابتدا از منافع طبقه کارگر در برابر سرمایه دفاع کردند، اما در نهایت با ترجیح دادن منافع سرمایه بر منافع طبقه کارگر به تضادهای سرمایه داری پاسخ دادند. با توجه به وابستگی نامتقارن نیروی کار به سرمایه، این واکنش از نظر اقتصادی منطقی بود. اما یکی از پیامدهای سیاسی آن، رویگردانی گسترده کارگران از احزاب سوسیال دمکرات و چپ میانه بود.
کتاب شکاف های سیاسی و نابرابری های اجتماعی که توسط اقتصاددانان آموری گتین، کلارا مارتینز-تولدانو و توماس پیکتی ویرایش شده است، نشان می دهد که بین سال های ۱۹۵۰ تا ۱۹۵۹، اعضای طبقه کارگر به طور متوسط ۳۱ درصد بیشتر به احزاب چپ در دموکراسی های غربی رأی داده اند تا رأی دهندگان از طبقات دیگر. در سال ۲۰۲۰، این تفاوت تنها ۸ درصد بود. آنچه در این سنجش آماری مهم است این است که ثروتمندان وفاداری سنتی خود را به احزاب راست و محافظه کار حفظ کرده اند، در حالی که در جریان چرخش سوسیال لیبرال، گروه های رأی دهنده احزاب سوسیال دمکرات تغییر کرده اند: احزاب کارگری سابق به احزابی از تحصیل کرده ها تبدیل شده اند.
برخی از نمایندگان احزاب چپ میانه امروز و چپ از این تغییرات خوشحال هستند. بیانیه چاک شومر شاید افراطی ترین نمونه این گرایش بود، اما چنین برخوردی حتی در چپ رادیکال امروزی نیز وجود دارد. فعالان و سیاستمداران چپ به درستی اشاره می کنند که خود طبقه کارگر تغییر کرده است. از آنجایی که مشاغل بیشتر و بیشتر به مهارتهای بالاتری نیاز دارند، طبقه کارگر در کل تحصیل کردهتر و همچنین متنوع تر شده است. بنابراین نتیجه این بود که به جای گره زدن سیاست های چپ به یک موضوع جهانی، باید کارگران را به عنوان یک گروه مهم ذی نفع در میان بسیاری، از جمله در کنار رنگین پوستان، طرفداران محیط زیست، فقرا و غیره ببینیم. سیاستمداران و فعالان مربوطه میگویند، چنین جنبش گستردهای از گروههای متنوع ممکن است با جنبش کلاسیک کارگری که زمانی احزاب سوسیال دمکرات را انتخاب میکرد، متفاوت به نظر برسد، اما به همان اندازه قادر به تضمین توزیع مجدد خواهد بود.
اگرچه درست است که روی یک لحظه خاص در تاریخ طبقه کارگر اغراق نکنیم، اما این جریان هم میزان ثبات فوردیست سابق را نتیجه پیروزی های سیاسی چپ ها نادیده می گیرد و هم این واقعیت را که ظهور «پریکاریات» [بیثبات و ناپایدار از نظر وضعیت شغلی و معیشتی] خود با شکست سوسیال دموکرات ها و اتحادیه های کارگری مرتبط است. این افراد به جای تلاش برای بازگرداندن پایگاه اجتماعی چپ، در تلاشند پایگاه جدیدی بیابند – اما این بار در قالب بازیگرانی که موقعیت استراتژیک کمتری نسبت به طبقه کارگر کلاسیک با موقعیتش در قطب های مهم تولید و مبادله کالا دارند.
ائتلافی که اساساً بر اساس ایدئولوژی باشد، همیشه ضعیف تر از ائتلافی است که بر اساس ایدئولوژی و منافع مشترک مادی است. این واقعیت همیشه احزاب چپ میانه را در هنگام به قدرت رسیدن با معضلات جدیدی مواجه خواهد کرد. به عنوان مثال، این سؤال مطرح می شود: آیا می توان دولت رفاه را بدون مطالبه درآمد مالیاتی اضافی از متخصصان تحصیل کرده ای که امروز نه به دلایل مادی بلکه به دلایل اجتماعی و فرهنگی به راست رأی می دهند، گسترش داد؟
پاسخ های اشتباه
این جدیدترین رویکرد سیاسی جناح چپ منعکس کننده آن چیزی است که زمانی توسط کارگر جدید تونی بلر در بریتانیا دنبال می شد. پس از شکست حزب کارگر در انتخابات عمومی ۱۹۹۲، انجمن فابیان جزوه نارضایتی جنوبی را منتشر کرد و از حزب کارگر خواست تا خود را به سمت کارگران ماهر در جنوب انگلستان تغییر جهت دهد. نتیجهگیری بروشور که بر کلمات کلیدی «فرصت»، «فردگرایی» و «محدودیتهای مالی» تأکید داشت، توسط تونی بلر در مبارزات انتخاباتی موفقاش در سال ۱۹۹۷ مورد استفاده قرار گرفت. کارگر جدید تونی بلر، حداقل تا حدی، پروژه ای بود برای تبدیل حزب کارگر از یک حزب سوسیال دمکراتیک طبقه کارگر به فرضی “جناح سیاسی مردم بریتانیا” – جوان، جهان وطن و پویا. اکثر مخالفان امروزی بلریسم تفاوت چندانی با این رویکرد ندارند.
دو واکنش دیگر به بیگانگی طبقاتی نیز رضایت بخش نیستند. یکی انکار این است که اصلاً اتفاق می افتد. برای مثال، مایکل پودهورزر، رئیس سابق فدراسیون کار آمریکا AFL-CIO، استدلال میکند که تغییرات در رفتار رأیدهی عمدتاً به دلیل روندهای مختلف منطقهای است: در ایالتهایی که قبلاً جمهوریخواه بودند، کارگران بیشتر به سمت راست حرکت کردهاند. اما همانطور که جرد ابوت در بررسی کامل دادهها میگوید، «رای دهندگان طبقه کارگر در واقع بیشتر به دموکراتها در ایالتهای آبی رأی میدهند تا در ایالتهای قرمز یا بنفش، اما آنها تمایل دارند در همه زمینههای حزبی از دموکراتها دور شوند.»
با این حال، واکنش دیگر نیروهای سوسیال دمکرات حذف ارزشهای لیبرال از سیاست چپ میانهشان بود تا با آنچه که بهعنوان دیدگاههای سنتی محافظهکار طبقه کارگر میدیدند مطابقت داشته باشد. بر این اساس، احزاب چپ قبلاً تقریباً به طور غریزی درک می کردند که چگونه به رأی دهندگان خود مراجعه کنند، در حالی که آنها ریشه محکم تری در طبقه کارگر داشتند. از آنجایی که آنها بوروکراتیزهتر شدند، از آن پایگاه فاصله گرفتند، و بلوک رأیدهیشان به طبقه متوسط تبدیل شد، آنها سعی کردند با حرکت بیش از حد به چپ در مورد مسائل فرهنگی و اجتماعی، حمایت به دست آورند. “ب اس و“BSW آلمان نمونه خوبی از این تحلیل است: حزب عمدتاً یک سیاست اقتصادی چپ سنتی ارائه می دهد، اما در مورد مسائلی مانند مهاجرت آشکارا به راست گرایش دارد.
بحث ملی در آلمان در حال حاضر با از دست دادن مشاغل در بخش تولید همزمان است. برای مدت طولانی جمهوری فدرال آلمان از کاهش مشاغل صنعتی که سایر کشورهای توسعه یافته سرمایه داری تجربه کرده بودند، در امان مانده بود. با این حال، سال گذشته اشتغال در بخش مهم خودرو ۶.۵ درصد کاهش یافت و ۶۰ درصد از تامین کنندگان خودرو در حال برنامه ریزی کاهش بیشتر در مراکز تولیدی خود در آلمان طی پنج سال آینده هستند. همین امر در مورد سایر بخش های صنعتی نیز صدق می کند. شرکت هایی مثل ب آ اس اف BASF و تیسن کروپ Thyssenkruppدر حال شروع به کاهش داده اند. صنعتی زدایی سریع و گذار به اقتصاد خدماتی با دستمزد کمتر نیز با رشد فعلی جمعیت متولد شده در خارج از کشور که مزایای اجتماعی دریافت می کنند همزمان است: برای مثال از ۷۵۰۰۰۰ پناهنده اوکراینی در سن کار که در آلمان زندگی می کنند، تنها یک چهارم آنها کار پیدا کرده اند. (که کمی بیشتر از نسبت دریافت کنندگان مزایای بیکاری است)
این جو اجتماعی به بازار حزب “آ اف د”َAFD به ویژه در شرق غیرصنعتی آلمان رونق بخشیده است. “ب اس و” BSW معمولاً از لفاظی های منزجر کننده راست در مورد موضوع مهاجرت استفاده نمی کند. خود زارا واگنکنشت [رهبر ب. اس. و] مرتباً تأکید می کند که هر گونه نژادپرستی را رد می کند. با این وجود، او در تلاش برای جلب نظر کارگرانی که به سمت راست حرکت کرده اند، مدام می گوید که آلمان غرق شده است و دیگر جایی برای پناهجویان وجود ندارد. او همچنین از وجود “جوامع موازی” در محله های مسلمان نشین شکایت می کند. چنین روایت هایی به برجسته شدن فزاینده موضوع مهاجرت به عنوان یک مشکل ظاهراً فرهنگی در سیاست آلمان کمک می کند – قطعاً بیشتر از پاسخ های اقتصادی چپ به نگرانی های طبقه کارگر در مورد مهاجرت. این تغییر در نهایت به نفع راست رادیکال خواهد بود.
“ب اس و” BSW به درستی نگران این است که احزاب چپ با چه شدت یا ضعفی در طبقه امروزی ریشه دارند. اما ایده آنها در مورد تقسیم بندی در طبقه کارگر بر اساس منشاء ملی تا حدی منعکس کننده لفاظی های چپ و نئولیبرالی است که منافع زنان یا اقلیت ها را در برابر منافع مردان سفیدپوست که اغلب از آنها نقل قول می شود، قرار می دهد. هر دو رویکرد از دیدگاه سوسیالیستی سنتی که شکاف بین سرمایه و کار می باشد، منحرف است
گام بعدی چیست؟
گام بعدی در پاسخ به بیگانگی طبقاتی در سوسیال دموکراسی چیست؟ برخی از بخشهای اروپا آلترناتیو امیدوارکنندهتری را ارائه میکنند – جایگزینی که از دیدگاه سوسیالیستی ارتدوکستر است و از نظر انتخاباتی نیز تا به حال موفق بوده است. حزب کارگران بلژیک (PTB-PVDA) زمانی به عنوان یک نیروی فرقه ای از چپ کمونیست در نظر گرفته می شد، اما از سال ۲۰۰۸ به یک حزب مردمی تبدیل شد که نقشی کلیدی در شکل دادن به سیاست کشور ایفا می کند. اگرچه مدتهاست که پیشینه ی مائوئیستی خود را رها کرده است، اما به نظر میرسد رویکرد سازمانی آن هنوز از کتابچه راهنمای دوران گذشته آمده است. این حزب به شدت بر ایجاد ساختارهای مردمی در محله های کارگری، ارائه خدمات اجتماعی متمرکز است و کارگران را در صدر فهرست های انتخاباتی خود قرار داده است.
این رویکرد حتی در خارج از مناطقی که حزب کارگر به طور سنتی از بیشترین حمایت برخوردار است، مانند والونیا، موفق بوده است. در انتخابات محلی آنتورپ Antwerp در ماه اکتبر، ۲۰ درصد آرا را درست پشت سر NVA ملی گرای فلاندری به دست آورد. اما اگرچه سازماندهی در PTB-PVDA و با آن، چپ را به عنوان یک نیروی اپوزیسیون بازسازی کرد و به پیوند یک ایدئولوژی سوسیالیستی با یک پایگاه اجتماعی واقعی کمک کرد، اما تاکنون نتوانسته است وارد دولت شود.
البته این موضوع از یک جنبه، جای نگرانی دارد: بدون قدرت دولتی، نمی توان نفوذ سیاسی پایدار را تضمین کرد، مهم نیست که چپ بلژیک چقدر قوی باشد. اما از سوی دیگر، باید به مضرات حضور «به هر قیمتی» در دولت نیز اشاره کرد.
وقتی شرایط برای یک برنامه چپ مساعد نباشد، سوسیال دموکراسی میتواند با اعمال فشار بر دولتهای تحت رهبری سرمایهداری از خارج، به بهترین وجه منافع خود را تامین کند. در واقع، نیم قرن پیش، شاید بهتر بود چپ به جای ایجاد و یا حمایت از تعدیلهای ساختاری که به پایگاه آن آسیب میرساند، به اپوزیسیون بازگردد – حتی اگر ریاضتهای محافظهکار جناح راست خطر تحولات اجتماعی حتی بزرگتری را به همراه داشته باشد. حتی امروز، شاید بهتر باشد در انتخاباتی شکست بخوریم که در آن رای دهندگان واقعاً احساس می کنند توسط یک برنامه نمایندگی می شوند تا اینکه صرفاً به لطف رأی دهندگانی که در اعتراض به سیاست های اجتماعی جناح راست رای می دهند، پیروز شویم.
در نهایت، چپ قدرت کافی برای تغییر جامعه را به دست نخواهد آورد، مگر اینکه بتواند دغدغه های روزمره را در اولویت قرار دهد و خود را در حوزه هایی که بیشترین سود را از توزیع مجدد منابع می برند، لنگر بیاندازد. این به معنای متعهد شدن به همبستگی از بسیاری جهات است، اما همچنین به رسمیت شناختن این موضوع که بدون حمایت افرادی که ممکن است همه دیدگاههای متضاد (حتی ارتجاعی) قابل تصور را داشته باشند، پیروزی به سادگی ممکن نیست. بدون این بینش اساسی، سوسیال دموکرات های جدید درست مانند بوروکرات های کمونیست قدیمی در شعر راه حل برتولت برشت به نظر می رسند: “آیا ساده تر نیست اگر دولت مردم را منحل کند و دیگری را انتخاب کند؟”
منبع: ژاکوبن
*باسکار سونکارا (زاده ژوئن ۱۹۸۹) یک نویسنده سیاسی آمریکایی است. او جزو بنیانگذاران ژاکوبن، سردبیر ناسیون، و ناشر Catalyst: A Journal of Theory and Strategy[1] و London’s Tribune است.[۲] او معاون سابق سوسیالیستهای دموکرات آمریکا و نویسنده مانیفست سوسیالیست: موردی برای سیاست رادیکال در دوران نابرابری شدید و همچنین ستوننویس روزنامه گاردین آمریکا است.
یک پاسخ
آنچه که این نویسنده باور داشته و تفسیر میکند جهانشمول نیست. کاهش مقبولیت و اعتبار احزاب سوسیال دموکرات را میباید از یکطرف در دایره شکست گفتمان چپ و فروپاشی سوسیالیسم واقعا موجود نگریست و از طرف دیگر کاهش در عمق تحصیلات و افزودن تبلیغات مذهبی در جامعه و بخصوص در طبقه کارگر دید. نمونه داخلی آن را ۴۰ سال است که شاهدیم که چگونه طبقه کارگر ایران نه تنها آیت الله ها را به چپ ترجیح داد بلکه در مقابل سرکوب وحشیانه چپ سکوتی حزن انگیز داشته است. در مورد آمریکا دارودسته ترامپ توانست محصول و دست پخت حزب جمهوری خواه ( توده کم سواد و مذهبی و نژاد پرست) را برای راست ترین جناح سرمایه داری آمریکا به خدمت بگیرد و خود را متفاوت از دو حزب دموکرات و جمهوری خواه نشان دهد. طبقه کارگر ناآگاه هم بین بد و بدتر, بدترین را انتخاب کرد.