در آنسوی ماهورها
آنجا که قله ها، تنها تبار برفی خود را بیاد دارند
و یگانه میهمانشان، هر شب
هراسی در برف می پیچاند
وَ صخره های عمودِ همیشه در زهدان مه و ابرِ اندوه، ناپیدا
تیرِ خشم، بسوی هر جنبنده در کمان دارند
دره های موربِ تنگ چشم
یخ را قطره قطره می نوشند
تا وزش تنبل زمان
گاه چرتی زند، باز ایستد و
چون چکاوکی یخ زده بر دامنشان افتد!
آنجا مردمانی بزیر سایهی وهمی
انگشتانشان از سرما بی حس
گذر پرومته ای را چشم در راهند
تا اجاق خاموششان را بیفروزد
کودکان و کلبه ها هر دو، برهنه در بوران
می لرزند.
*
در آنسوی قله های در نقشه ناپیدا
کسی چشم در نگاهت نمی دوزد
وآنگاه که دستی بسویت پیش آرند
راه مهْ مسدود را، صخره بر دوش، باید بگشایی
که درخت سیب هرگز بر آن خاک، بذری نیفشاندست!
*
در آنسوی بی انتهای
که دو عقیق سبز در شب، راه بر رهگذران می بندند
وَ خاموشای یخ با فریادی بر خود می لرزد
مرا، یاد پر مهری، بخود
چون آتش بر آن قله در آن بوران
می خواند.
.
آتلانتا، نوامبر ۲۰۲۴
divanpress.com
مرضیه شاه بزاز